#چیست_آن ۱۸۴
مامان جون😊
هر شب یه چیستان میزاریم واستون❓❓
به یاد روزهای مدرسه...🎒
🧐چیستان شماره صد و هشتاد و چهارم:
⁉️ اون چیه که خدای مهربون به خانوما نداده ⁉️
جوابت رو بفرست به 🆔:
@madarane96
"مامان باید شاد باشه"
مهربانو
ایده هدیه دست ساز خیلی قشنگه!
چون نشون میده اون آدم چقدر واستون مهم بوده❤️
👇🏻👇🏻👇🏻
#چندقدمتابهار
درست کردن هدیه و کارت پستال
هدیه دادن خیلی قشنگه! گاهی وقتا خیلی قشنگتر از هدیه گرفتن! مخصوصا اگه دست ساز باشه. به مناسبت نوروز میتونی واسه اطرافیانت هدیه درست کنی. اگه ازشون دوری ارسال یه تصویرسازی یا نقاشی و عکس خاطرهانگیز میتونه یه هدیه قشنگ باشه.
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#فرنگیس
قسمت هجدهم
برای اولین بار، انگشتر دست میکردم! صورتم سرخِ سرخ شده بود. قلبم میزد و باورم نمیشد که دارم ازدواج میکنم.
وقتی مرا از خانه بیرون میبردند، پدرم پشت پنجره ایستاده بود و اشک میریخت. من هم خیلی ناراحت بودم. باورم نمیشد از خانواده و پدرم جدا میشوم. گریه میکردم، اما یک چیز دلگرمم میکرد. اینکه قرار بود توی روستای گورسفید زندگی کنم. میتوانستم هر روز به پدر و خانوادهام سر بزنم.
توی راه که میرفتیم، سرم را پایین انداخته بودم. پیاده از آوهزین به سمت گورسفید حرکت کردیم. این راه را بارها رفته بودم؛ وقتی برای کارگری به مزرعهها میرفتم. تمام سنگهای راه را میشناختم. سنگی را که برای خستگی در کردن رویش مینشستم، جایی که سنگهای زغال داشت، مزرعۀ ذرت، مزرعۀ گندم... اما نمیدانم چرا آن روز همه چیز برایم رنگ دیگری داشت. انگار دنیای دیگری بود. راه طولانی شده بود. حتی فکر میکردم گورسفید دورترین جای دنیا شده است. میلرزیدم و قدم برمیداشتم.
به گورسفید رسیدیم. فقط دو زن از روستای خودمان همراهم آمده بودند. چون مادرم عهد کرده بود بدون هیچ مراسمی مرا به خانۀ بخت بفرستد، برایم عروسی نگرفته بود و کسی همراهم نبود. مرا همانجا، توی خانۀ شوهرم عقد کردند. اولین بار، علیمردان را روز عقد دیدم. وقتی روحانی از من پرسید و من هم آرام گفتم بله، برگشتم و او را نگاه کردم. مردی آرام بود. با دیدنش دلم آرام شد. او هم زیرچشمی مرا نگاه کرد. میدانستم مرا قبلاً دیده، اما من اولین بار بود که میدیدمش. در همان لحظه، مهرش به دلم نشست.
خوشحال بودم که حالا یک خانه برای خودم دارم. خانهای که در آن زندگی میکردیم، چند اتاق داشت. خانۀ برادرشوهرم قهرمان هم توی حیاط ما بود. هر کدام یک اتاق داشتیم. روز اول، علیمردان آمد و کنارم نشست. از خجالت سرم را پایین انداختم. لبخندی زد و گفت: «فرنگیس، دلم میخواست که تو همه چیز داشته باشی.»
سرم را تکان دادم و گفتم: «مهم نیست. باید زندگی کنیم.»
بعد از من تعریف کرد. با تعریف شوهرم، احساس خوبی پیدا کردم. لبخندی زد و گفت: «فرنگیس، تو را انتخاب کردم، چون مثل مرد هستی. برای من، عزت و آبرو بزرگترین چیز دنیاست. توی این دنیا، اگر تو را داشته باشم، یعنی همه چیز دارم.»
از حرفهای علیمردان دلگرم شدم. احساس کردم گوشهایم سرخ شده و میسوزد. بعد مِنمِنکُنان ادامه داد: «من وضع مالی خوبی ندارم. کارگری میکنم، توی زمین مردم...»
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد. خندیدم و گفتم: «خب، من هم کارگری کردهام، درست مثل تو.»
علیمردان نگاهم کرد و گفت: «ولی اینجا مجبور نیستی. من خودم کار میکنم.»
گفتم: «اگر قرار باشد فقط تو کار کنی، آن وقت باید حالا حالاها با سختی زندگی کنیم. مگر پول کارگری چقدر است!»
وسایل خانه را خوب نگاه کردم. فهمیدم توی خانۀ خودم، باید خودم کارها را به دست بگیرم. اصلاً وسیلۀ درست و حسابی نداشتیم. باید همراه شوهرم کارگری میکردم تا بتوانیم زندگی را بچرخانیم.
اینجا هم سهم من کارگری شد. چون شوهرم فقیر بود، برای اینکه بتوانیم زندگی کنیم، باید هر دو کارگری میکردیم. من حرفی نداشتم. کارگری را از خانۀ پدرم یاد گرفته بودم. به علیمردان گفتم: «من هم کار میکنم تا بتوانیم زندگیمان را بسازیم.»
از روز سوم ازدواج، همراه علیمردان کار را شروع کردم. برای دیگران، کارگری میکردیم. توی خانۀ پدرم، همۀ کارهای خانه و بیرون با من بود. اینجا کارهایم بیشتر شد. میدانستم اگر کار نکنم، برای شام شب هم محتاج خواهیم بود. پس تصمیم گرفتم مرد و زنی نکنیم. اینجا هم باید برای خودم یک پا مرد میشدم.
شوهرم برادری داشت به اسم قهرمان که کارش آهنگری و تعمیر وسایل بود. قهرمان و زنش ریحان هم توی حیاطی که ما زندگی میکردیم، بودند. یک اتاق برای زندگیشان داشتند و اتاق دیگر، مغازۀ قهرمان بود. آدم باهوشی بود. همه چیز توی مغازهاش پیدا میشد؛ از پیچ و مهره گرفته تا وسایل مختلف.
همه چیز درست میکرد؛ از وسایل چوبی تا وسایل فلزی و تفنگ.
وقتی برای اولین بار مغازهاش را دیدم، خوشحال شدم و پرسیدم: «کاکه قهرمان، کارها را به من هم یاد میدهی؟»
خندید و گفت: «این کارها مردانه است، دختر! من تفنگ میسازم، آهنگری میکنم... کارهایی که انجام میدهم، سخت است.»
اصرار کردم و گفتم: «من دوست دارم یاد بگیرم.»
در حالی که توی تنورش میدمید و مشغول درست کردن نعل اسب بود، گفت: «قبول! اگر دوست داری کار یاد بگیری، هر چند وقت یک بار بیا.»
از آن به بعد، کار روزانهام که تمام میشد، میرفتم وردستش میایستادم. مثل شاگرد، جلوی دستش کار میکردم. علیمردان هم نگاه میکرد، لبخند میزد و میگفت: «شاگرد خوبی هستی تو! خوب داری یاد میگیری.»
#فرنگیس
قسمت نوزدهم
به قهرمان کمک میکردم که تفنگ بسازد. کنارش مینشستم و به دستهایش نگاه میکردم. به من میگفت فلان وسیله را بده دستم. وسیله را که میگرفت، دوباره مثلاً میگفت پیچگوشتی را بده. آنقدر سرش به کارش گرم بود که سر بلند نمیکرد. درست کردن تفنگ خیلی لذت داشت. از وقتی که دستۀ آن را میساخت، تا وقتی که لولهاش را درست میکرد، من یک لحظه هم از کنار دستش دور نمیشدم. علاقۀ زیادی به درست کردن تفنگ داشتم. چون قهرمان شکارچی هم بود، خودش از تفنگهایش در وقت شکار استفاده میکرد. دستۀ تفنگها از چوب بود. من چوبها را خوب صاف میکردم و میدادم دستش. لولۀ تفنگها را هم با مهارت میساخت. آنقدر خوب میساخت که فکر میکردی این تفنگها را توی کارخانه ساختهاند.
یک روز پدرم که آمده بود به ما سر بزند، به قهرمان گفت: «یک تبر تیز و خوب برایم میسازی؟ یک تبر که با آن چیلی بشکنیم و برایمان درست و حسابی کار کند.»
قهرمان گفت: «چرا که نسازم!»
بعد با شوخی ادامه داد: «دخترت فرنگیس شاگرد من است و دارد یاد میگیرد. تبر را با فرنگیس میسازیم.»
آن روز، مشغول درست کردن تبر شد. کارش طول کشید. توی کوره دمید تا داغ شد. بعد یک تکه آهنِ بدون شکل را گذاشت تا خوبِ خوب سرخ شد و با پتک بنا کرد به کوبیدن روی آن. یک طرفش، جای یک سوراخ برای دستۀ
آن گذاشت و آنقدر طرف دیگرش را کوبید تا به شکل تبر درآمد. لبۀ تیز تبر را که ساخت، چوبی آورد و حسابی صاف کرد و بعد دستۀ تبر را هم درست کرد. کارش که تمام شد، خوب به تبر نگاه کرد و با افتخار گفت: «ببین فرنگیس، چه تبری برای پدرت ساختم! حرف ندارد. برای همه کار میتواند ازش استفاده کند.»
تبر را گرفتم و نگاهش کردم. توی دستم چرخاندم. قهرمان پرسید: «چطور است؟»
در حالی که هنوز داشتم تبر را سبکسنگین میکردم، گفتم: «خیلی خوب، عالی!»
به لبهاش دست کشیدم. تیز و براق بود. خوشم آمد. گفتم: «کاش این تبر مال من بود.»
قهرمان لبخندی زد و گفت: «تو و پدرت ندارید؛ با هم استفاده کنید.»
چند روز بعد که پدرم آمد آن طرفها، قهرمان تبرش را به او داد و گفت: «بیا، این هم یک تبر تیز و کاری. برای کندن چیلی حرف ندارد.»
پدرم همانجا تبر را داد دست من و گفت: «زحمت این تبر و کندن چوبها بیشتر با فرنگیس است. فرنگیس هنوز هم زحمت ما را میکشد.»
به پدرم نگاه کردم و از عمق جان گفتم: «کاکه، تا آخر عمر نوکریت را میکنم. نور چشممی.»
هر وقت پدرم برای دیدن من به گورسفید میآمد، تا نیمههای راه با او میرفتم و بدرقهاش میکردم. هر چقدر میگفت روله، فرنگیس، برگرد، قبول نمیکردم. خوشم میآمد تا نزدیک مزرعهها بروم و پدرم دلش خوش شود. این بار هم با هم راه افتادیم. خوشحال بودم که حالا یک تبر تیز و تازه دارد. توی راه، تبر را از دستش گرفتم تا راحتتر برود. به موهایش که نگاه کردم، دیدم دانههای سفید مو، سرش را پوشانده. وسط راه، خندید و گفت: «دیگر تبر را بده و برگرد خانهات. باز هم مثل همیشه به زحمت افتادی.»
تماشا کردم. روی سنگی نشستم و تا وقتی پدرم از پیچ جادۀ خاکی گم نشد، از جا بلند نشدم. غروب بود. به طرف روستای گورسفید راه افتادم. دلم گرفته بود. با خودم گفتم: «چه دنیایی است! قبلاً این راه را با پدرم میرفتم، حالا باید او از آن راه برود و من از این راه.»
چون آوهزین و گورسفید به هم نزدیک بودند، زیاد به خانۀ پدر و مادرم رفتوآمد میکردم. پیاده از کنار مزرعهها راه میافتادم تا به آوهزین میرسیدم. به خواهرها و برادرهایم رسیدگی میکردم و سعی میکردم کم و کسری نداشته باشند. رحیم و ابراهیم که نوجوان بودند، بقیه هم داشتند بزرگ میشدند. وقتی ازدواج کردم، رحیم شانزده سالش بود و ابراهیم دوازده سال، جمعه هشت سال، لیلا هفت سال، ستار پنج سال و جبار و سیما هم یک ساله بودند. کارهای خانۀ مادرم را انجام میدادم، در کارگری به پدرم کمک میکردم و بعد به روستای خودمان برمیگشتم و به کارهای خانۀ خودم میرسیدم.
بعد از مدتی، دو بار باردار شدم، اما هر بار بچهام از دست رفت. انگار بچهدار شدن هنوز برایم زود بود. خیلی آرزو داشتم خداوند به من فرزندی بدهد. باید همچنان منتظر میماندم.
رحیم و ابراهیم نوجوان بودند. گاهی میآمدند و از انقلاب حرف میزدند. از مردی میگفتند که روحانی است و ضد شاه است. پدرم میترسید و مرتب به برادرهایم میگفت: «مواظب خودتان باشید... به شهر که میروید، حواستان باشد. نکند یک وقت به دست ژاندارمها بیفتید.»
رحیم و ابراهیم با هم میرفتند و با شور و اشتیاق از خبرهای شهر و کرمانشاه حرف میزدند. دیگر کمتر توی روستا میشد دیدشان. میگفتند امام که بیاید، خیلی چیزها تغییر میکند. ما هم خوشحال
بودیم. رحیم و ابراهیم هر روز خبر تازهای میآوردند. همه امیدوار بودند با آمدن امام، فقر و ناراحتی و نداری هم از میان مردم برود.
آن موقعها، گیلانغرب شهر کوچکی بود. روزی که انقلاب پیروز شد، شادی مردم را فراموش نمیکنم. روستاییها روی تراکتورها نشسته بودند و با شادی عکس امام را در دست گرفته بودند. ( پایان فصل سوم)
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96
🌱نوروز یعنی
🌱هیچ زمستونی
🌱موندنی نیست ...
💖سال نو
💖زندگی نو
💖احساس نو
🌸سلام خاااااانوم بهار زندگیت پیشاپیش مبارک مهربانو 🌸
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
👌کاردستی بوته سیر 💚
❤️
🌈💚
"مامان باید همبازی باشه "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #نماهنگ|"نوروزِ مَهدَوی"🌼
🌸ویژه عید نوروز و اعیاد ماه شعبان🌸
🎙همخوانی بسیار دلنشین دعای یا مقلب القلوب و الأبصار و اشعار زیبا فارسی در مدح حضرت امام زمان(عج)🌹
⚜کاری از نوجوانان قرآنی:
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
📺مشاهده و دریافت نماهنگ با کیفیت بالا:
📽 aparat.com/v/TqG2m
🌐کانال ایتا:
📲 @tasnim_esf
🎧|با هدفون بشنوید... 👌
#ماه_شعبان
#عید_نوروز
#نوروز
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
صلوات شعبانیه
یادگار امام سجاد (علیهالسلام)
سفارش شده توی ماه شعبان،
مقارن با اذان ظهر خونده بشه.
به وقت عاشقی❤️
#به_وقت_اذان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠با توکل به خدای مهربون
🌸سال نو
💠تقدیری سراسر خیر، برکت
🌸خرسندی،سلامتی خوشبختی
💠سعادت دنیا و آخرت،توشه
🌸زندگیت باشه
"مامان باید شاد باشه "
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🦒🦓دور هم خوش میگذره
✍ نویسنده: فرهاد حسن زاده
👇🏻👇🏻👇🏻
دور هم خوش می گذرد.mp3
5.03M
🎀 قصه های خاله قاصدک
#دور_هم_خوش_میگذره
⏰ ۳:۲۹ دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصه گو باشه"
@madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#فرنگیس
قسمت بیستم
فصل چهارم
ابراهیم و رحیم، همان اوایل انقلاب، وقتی که سپاه تشکیل شد، رفتند و عضو شدند. تفنگ را که توی دستشان میدیدم، با حسرت نگاهشان میکردم و میگفتم: «خوش به حالتان!»
سال ۱۳۵۹ بود. تازه نوزده سالم شده بود. روی مزرعۀ مردم مشغول کار بودیم. تابستان تازه تمام شده بود. خرمنها را جمع کرده بودیم و میخواستیم برای پاییز آماده شویم. گهگاه صدای دامبودومبی از دور میشنیدیم. مردهای ده که جمع میشدند، میگفتند: «صدامیها میخواهند حمله کنند.»
برادرهایم رحیم و ابراهیم رفتند و دورۀ آموزش نظامی دیدند. رحیم بیستویک سالش بود و ابراهیم شانزده سال داشت. هر دو شبیه هم بودند؛ هم از نظر قیافه و هم رفتار. هر دو قدبلند و قویهیکل بودند. اصلاً خانوادگی همگی قدبلند و قویهیکل بودیم. با همان لباسهای کردیشان میرفتند. گاهی که میآمدند، با نگرانی از شروع جنگ حرف میزدند. مادرم نگران بود و دائم به آن دو تا میگفت: «کم این طرف و آن طرف بروید. میترسم بلایی سرتان بیاید.»
رحیم و ابراهیم چیزی نمیگفتند، ولی معلوم بود نگران هستند. یک بار از رحیم پرسیدم: «چرا جنگ؟ مگر ما چه کردهایم؟»
رحیم خوب از این چیزها سر در میآورد. جواب داد: «عراق میخواهد از مرز قصرشیرین حمله کند.»
ترسیدم. به سینه زدم و گفتم: «براگم، مواظب خودتان باشید.»
رحیم که انگار ترس را توی صورت من دیده بود، گفت: «مگر بمیریم و اجازه بدهیم این نمک به حرامها خاک ما را بگیرند.»
قصرشیرین به گیلانغرب نزدیک بود و گاهی صدای بمبهایی را که در قصرشیرین میافتاد، میشنیدیم. مردها عصبانی بودند و ناراحت. زنها و بچهها هم دلهره داشتند. مردها میگفتند: «مگر ما بیغیرت باشیم که سربازهای عراقی اینقدر راحت بخواهند کشور ما را بگیرند.»
دیگر دست و دلمان به کار نمیرفت. شب و روزمان شده بود حرف زدن دربارۀ صدای بمبها و توپهایی که میشنیدیم. گاهی مردمی را میدیدیم که از قصرشیرین میآمدند و با مقداری وسایل، از روستای ما رد میشدند. چون گورسفید مابین قصرشیرین و گیلانغرب بود، زیاد آنها را میدیدیم. یک بار خانوادهای را دیدم که هراسان بودند. خسته و خاکی و پیاده بودند. مردِ آنها با ترس گفت: «خواهر، میشود آب و نان به ما بدهید؟»
سریع رفتم خانه و برایشان آب و چند تا نان ساجی آوردم. بچههاشان با حرص نانها را میخوردند. تعارفشان کردم بیایند خانه. قبول نکردند. گفتند باید بروند. پرسیدم: «چه خبر است؟»
زن، که بچهاش را بغل کرده بود، گفت: «خواهر، خدا کند که نبینی. تمام شهر شده خرابه. دارند جلو میآیند. اگر به شما برسند، دیوانه میشوید. تا خبری نشده، فرار کنید. نمانید اینجا.»
فهمیدم جنگ دارد شروع میشود. میگفتند عراقیها همه جا را بمباران میکنند. خمپاره به شهر میخورد و مردمِ زخمی را به قرنطینه میبرند. قرنطینه جای بیماران و زخمیها بود.
هر چه اصرار کردم استراحت کنند و بعد بروند، قبول نکردند. با تعجب میپرسیدند: «چرا شماها فرار نمیکنید؟! آنها خیلی نزدیکاند.»
خندیدم و گفتم: «فرار کنم؟! کجا؟ خانۀ من اینجاست.»
یکی از مردهای ده، با ناراحتی سر رسید و پرسید: «فراریها بودند؟»
با تعجب پرسیدم: «منظورت چیست؟»
گفت: «ببین چطور فرار میکنند؟ اینها چرا باید بروند؟»
با ناراحتی گفتم: «بس کن. تو که به جای آن مرد نبودی. بیچاره با بچههایش و زنش چه کار کند؟»
بمباندازیها انگار تمامی نداشت. وقتی خبر حمله جدیتر شد، مردم گورسفید دور هم جمع شدند. مردها ناراحت بودند و میگفتند غیرت ما قبول نمیکند که دشمن خاک ما را بگیرد و ما اینجا راحت بنشینیم. میخواهیم برویم بجنگیم. پسرداییام عباس رو به بقیه گفت: «ننگ است برای ما که اینجا بنشینیم و ببینیم اجنبی به خاک و ناموس و شرف ما حمله کرده باشد. باید برویم و جلوشان را بگیریم.»
مادرم دنبالم فرستاد که فرنگیس، اگر آب دستت است بگذار زمین و بیا. فهمیدم کار مهمی دارد. با عجله روسریام را سر کردم و با شوهرم به آوهزین رفتیم.
به خانه که رسیدیم، دیدم مادرم ناراحت نشسته و دستش را به زانو گرفته. پدرم هم به پشتی تکیه داده بود. رحیم و ابراهیم با مادرم حرف میزدند. مادرم تا مرا دید، گفت: «فرنگیس، برس به دادم. پسرها میخواهند خودشان بروند جلوی صدام را بگیرند.»
دستش را گرفتم و گفتم: «نگران نباش، بگذار ببینم چه خبر است.»
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
شب اول سال جدیدِ ...
میون دغدغه هایِ رنگارنگت
بعد از این نو شدنها ، تڪوندنها
دور ریختنها و شستنها
توی این ساعات اول سال،
واسه دلت یه کاری کن ...
بتڪون ؛ غبارِ غم و اندوه رو
بشور ؛ زنگارِ بغض و ڪینه رو
دور بریز تمامِ انرژےهایِ منفے رو
با دلت تجدیدِ بیعت ڪن
باور ڪن هیچ نوشدنے
آرامش نمے یاره
واسه یه بار هم ڪه شده
دلِت رو نو ڪن ...
🌸 سـال جـدیـدت پربرڪت..
🌸 و حـال دلتـ همیشه خـوب..
🌸شبت بخیر مهربانو...
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96