#بازی_بازوی_تربیت
🍃🍂بچه ها برای بنده شدن نیاز به بازی دارند 🍂🍃
🍃بچهها برای بنده شدن، نیاز به بازی دارند.
ما میخواهیم بچهها را نشناخته تربیت کنیم
همان طور که نشناخته
هوای تربیت خویش را در سر پروراندیم
اما تنها چیزی که عایدمان نشد
تربیت بود
🍂اصلاً مشکل ما این است
که فکر میکنیم انسان را شناختهایم
و میپنداریم
که میشود انسان را بدون تو شناخت
و هنوز اندر خم کوچۀ جهالتهایمان
داریم دور خودمان چرخ میزنیم .
🍃تو بیواسطه متصلی به خدا
به خود خدا.
علم تو
علم خداست.
خدا سینۀ تو را
خزانۀ علم خودش کرده
🍂هر چه بیشتر پیش رفتیم
بر جهلمان افزوده شد
و هنوز هم گمان میکنیم
بی تو میشود راه معرفت را پیمود.
این، مصیبت عظمای زندگی ماست .
🍃تو دست انسان را میگیری
تا برسانی به مقصد خلقت
که عبودیت است و بندگی
هرچه تجویز میکنی برایش
از همان بدو تولد تا دم مرگ
برای رساندن او به این مقصد است .
🍂حکم تو به بازی با کودکان
هموار کردن راه بندگی است برای آنان.
تو بازی را در متن زندگیشان قرار میدهی
ولی ما آن را حاشیۀ زندگیشان میدانیم .
🍃ما نام بندگی را که میشنویم
جز خم و راست شدن
و زبان جنباندن
مگر چیز دیگری هم به ذهنمان میرسد؟
وقتی میخواهیم بچههایمان را
به سوی بندگی ببریم
یا افسار زور را دور گردنشان میاندازیم
یا چشم طمعشان را تیز میکنیم .
🍂ما فهم تو را نداریم تا بدانیم
بچهها برای بنده شدن
نیاز به بازی دارند .
📚بازی چه محراب خوبی است برای عبادت
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
📚بازی، بازوی تربیت؛ صفحات ۲۵_۲۹
#بازی_بازوی_تربیت
#من_دیگر_ما
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بچه_های_ساختمان_گل_ها
این قسمت: حُسنا کوچولوی تنها
🍃🏡
🏡🍃🏡
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#غذاهای_کمکی
🍲 آش حبوبات:
۱ قاشق غذاخوري لوبيا و عدس را كه قبلا" خيس كرده ايد، با ۱ قاشق غذاخوري گوشت چرخ كرده گوسفندي و كمي پياز كاملا" بپزيد. بعد ۱ قاشق غذاخوري برنج و ۱ قاشق غذاخوري سبزي ريز شده (جعفري، شويد، گشنيز) را اضافه كنيد تا برنج لعاب بيندازد و در انتها، نصف قاشق مرباخوري كره اضافه كنيد.
در صورت تمايل مي تونيد مقداري ماست نيز به غذا اضافه كنيد.
"دستپخت مامان باید تک باشه"
@madaranee96
نماز یکشنبههای ماه ذیقعده یادت نره خانومی🧕🏻
#به_وقت_عاشقی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 اگر دلسوز ایران هستی، بسم الله ...
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#پند_استاد
✊🏻 باید با یک کار مجاهدانه، یأس و ناامیدی که دولت در بین مردم ایجاد کرده را از بین ببریم.
استاد پناهیان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
🌺 شوخی های مورد پسند همسرتون رو
کشف کنید.
#عاشق_بمونیم
خانم و آقای خونه❣
شوخیهای شما با هم،
توی نگاه خدا،
خیلی میارزه.
اما، باید زیرکانه، شوخیهای مورد پسند همسرتون رو کشف کنین
وگرنه، نتیجه عکس میگیرین!
"مامان باید عاشق باشه"
@madaranee96
#من_دیگر_ما
♦️ تفاوت شیوۀ زندگی
✅شیوۀ (سبْک) زندگی، یکی از اصلیترین عوامل تأثیرگذار بر تربیت است.
همۀ ما در این یکی دو دهۀ اخیر، شاهد تغییر دَمادَم و سریع شیوۀ زندگی هستیم؛ امّا روش تربیت را متناسب با تغییر سبْک زندگی، نه تنها تغییر ندادهایم؛ بلکه به گونهای با آن برخورد کردهایم که سبْک جدید زندگی، به شدّت، فرزندان ما را از مسیر تربیت دینی دور کرده است.
📚من دیگر ما، کتاب اول، صفحه ۵۳
#من_دیگر_ما
#کتاب_اول
#مبانی_تربیت_دینی
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
مهربانو🧕🏻
دهه کرامتِ و همه جا پر از جشن و سرورِ🎉
پر از بوی اسفند و سلام و صلواتِ🌸
ما هم مثل همیشه، جشن مادر کودکی داریم ان شاالله 😍
کی؟
کجا؟
میگیم واستون...
یه کوچولو صبر بفرمایید لطفا...
"مامان باید شاد باشه "
#فرشتههایخونمون
اسامی ارسالی مامانا که با حرف د شروع میشن:
اسامی دختر:
دل آرام .دریا . درسا .
اسامی پسر:؟
داوود ، دلارام
سلام وشادی فراوان
دل آرام
داریوش
درنا
دارا
دلشا
دریا
دردونه
دنیا.دلارام.دینا.دانیال.داوود.دریا.
داریوش.درسا.درنا.دیانا.دانا.دلبر.
دل آرا.
دنیا
دریا
دانیال
درسا
دیبا
داریوش
سلام وقتتون بخیر
اسم دختر با د
دنیا
دیبا
درسا
دریا
اسم پسر با د
دارا
دنیا
دینا
دیانا
درسا
دیبا
دریا
دلسا
دارا
داریوش
دانیال
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
#فرشتههایخونمون
مامان جون،
اسمهای قشنگ دختر و پسر واسمون بفرست که با حرف ذ شروع میشن.
🆔:
@madarane96
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
•~
#گلبول_قرمز 💕✨
دوستَت خواهم داشت،
تا زماني که قلبم از تپیدن بایستد!♥️🦋
#عاشقانه_ای_برای_همسرم
"مامان باید عاشق باشه"
@madaranee96
📌همراه با نظرات شما درباره کتاب:
📗 "قدرت و شکوه زن"
💬«این کتاب از اون کتاباییه که به نظرم هر خانومی باید داشته باشدش! تا هر وقت حس کرد اعتماد به نفسش داره میاد پایین یا حس بدی بخاطر بعضی فرهنگای غلطی که تو جامعه هست و #ارزش_زن رو آورده پایین، بهش دست داد بخوندش تا یادش بیاد ارزشش تو اسلام خیلی خیلی بالا تر از این حرفاست
و از طرفی هر مردی هم باید حد اقل یک بار بخوندش تا بدونه چقدر ارزش همسر ش یا مادرش و زن بالاست.»
🔻 کتاب قدرت و شکوه زن شامل ناشنیده هایی است از بیانات حضرت امام(ره) و رهبر انقلاب با مقدمهای از علیرضا پناهیان درباره ویژگیها، امتیازات و توانمندیهای منحصربه فرد زنان. این کتاب در قطع رقعی و در ۹۷صفحه توسط انتشارات بیان معنوی به چاپ رسیده است.
➕ شما میتوانید این کتاب و سایر تالیفات علیرضا پناهیان را با ۲۰٪ تخفیف تا ۲۷خرداد و با وارد کردن کد bahare تهیه کنید.
👈🏻 سفارش اینترنتی:
📎 Bayancenter.ir
👈🏻 پشتیبانی و مرکز پخش:
📞 09305050313
@Panahian_ir
🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
نماز یکشنبههای ماه ذیقعده یادت نره خانومی🧕🏻 #به_وقت_عاشقی
هنوز دو ساعتی فرصت هست واسه عشقبازی...
#چجوری_کُفر_مامانو_در_بیاریم؟ ۸۶
(خاطرات یه بچه ی بیست ساله)
اگه هی بپرسی این چیه اون چیه، مامان صورتش یواش یواش سرخ میشه.
🤪🤪
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲🏻
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🐿 نه زود نه دیر
✍نویسنده: محمود برآبادی
👇🏻👇🏻👇🏻
نه زود_نه دیر.mp3
1.81M
💟 قصههای خاله حدیثه
#نه_زود_نه_دیر
⏰ ۱:۵۲ دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصهگو باشه"
#دختر_شینا
قسمت پنجم
بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.
نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها، با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.» تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.
بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ما می زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد، پول زیادی بابتش داده. یک بار هم یک ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپن است.»
کم کم، حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها، بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم
می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی، با هم حرف نزده بودیم.
یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم، فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب، یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.»
رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ کناری، کمی آن را روشن می کرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب، کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود. می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»
می خواستم گریه کنم. گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم. تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. اما محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.»
خیلی ترسیده بودم. گفتم: «الان برادرهایم می آیند.»
خیلی محکم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!» از خجالت داشتم می مُردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم.
دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!»
ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم.
خنده اش گرفت. گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی. اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می کنم.»
همان طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش. آهسته گفتم: «من هیچ کسی را دوست ندارم. فقطِ فقط، از شما خجالت می کشم.»
نفسی کشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «می دانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «جان حاج آقایت، جوابم را بده. دوستم داری؟!»
آهسته جواب دادم: «بله.»
انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت: «به همین زودی سربازیام تمام می شود. می خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیه گاهم باشی.» بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است.
قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت.
همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا، مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش. من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته، از فرارهای من و دلتنگیهای خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی، برای دیدن من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، اما یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»
راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.
ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.»
وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم.
این اولین باری بود بدرقه اش می کردم.
(پایان فصل چهارم)
فصل پنجم
در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان، آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند.
دوازدهم آذرماه ۱۳۵۶بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق، مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق، یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه، پیرمرد خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم، عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز.»
ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار، به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عکس، خطبه عقد را جاری نمی کند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر، سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.
عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: «بهتر است اول برویم عکس بگیریم.»
همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسط این حوض هم، روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاس دوره گردی توی میدان عکس می گرفت. پدر صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.» من نشستم و صاف و بی حرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیر پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.» کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدر صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!»
پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست.»
عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ اما پدر صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد.»
عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانه دوستِ پدرِ صمد. شب را آنجا خوابیدیم. صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تأیید تکان داد.گفتم: «با اجازه پدرم، بله.»
محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. اما صمد امضا می کرد.
از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم.
ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود.
مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.»
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.»
دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.»
رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.
به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم، چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد.
فردا صبح، موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود.
کمی بعد، پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.»
نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار، زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت.
گفت: «خوبی؟!»
خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش.»
گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض، ته گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند. دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار، بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.
(پایان فصل پنجم)
#ادامه_دارد....
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96