eitaa logo
🧕🏻مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه
1.7هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2هزار ویدیو
65 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. با احترام تبادل و تبلیغات نداریم 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
#خاکریز خاطرات ۵۶ چشم دل باز کن که جان بینی... شهناز تأکید زیادی روی نماز اول وقت داشت. حتی برایِ نماز، لباسِ جداگانه‌ای می‌پوشید. هر وقت هم ازش می‌پرسیدم: چرا وقـت نماز لباست رو عـوض می‌کنی؟ می‌گفت: چطور وقتی می‌ خواهی بری مهمونی لباسِ آراسته می ‌پوشی؟ چه مهمونی و دعوتی بالاتر از گفتگو کردن با خدا؟ نماز مهمونیِ بزرگیه که خدا بندگانش رو در اون می پذیره ، پس بهترین وقته برای مرتب و پاکیزه و منظم بودن ... 📌خاطره ای از امدادگر شهیده شهناز حاجی‌شاه هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷 🇮🇷"مامان باید شهید پرور باشه" 🇮🇷
#خاکریز خاطرات ۵۷ پیکر بی‌سرِ فرزند... پزشک بود و تویِ جبهه امدادگری می‌کرد، اما گاهی از نیروهایِ رزمی هم جلوتر بود. بهش خبر دادند که پسرت شهید شده. اومد و کنار پیکرِ بی‌سرِ پسرش نشست. رگهای بریده گردنش رو بوسید و رفت سراغ مجروح‌ها... دکتر تا آخر جنگ توی جبهه بود. مثل اینکه می‌خواست جایِ خالیِ پسرش رو پر کنه ... هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷 "مامان باید شهید پرور باشه"
#خاکریز خاطرات ۵۸ آرزویی که برآورده شد... با ابوالفضل بچه محل بودیم. صبحِ روزِ عملیاتِ خیبر پیکرِ غرقِ خونش رو دیدم. تمام بدنش پر از تیر و ترکش، و دو تا دستاش قطع شده بود ... دیدم وصیت‌نامه‌اش رو گذاشته توی جیبش. همون اولِ وصیت نامه نوشته بود: خدایا! دوست دارم همانطور‌که اسمم رو ابالفضل گذاشتند، مثلِ حضرت ابالفضل(ع) شهید بشم... 📌خاطره‌ای از زندگی شهید ابوالفضل شفیعی هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷 "مامان باید شهید پرور باشه"
#خاکریز خاطرات ۵۹ راهی برای ترک گناه... چند تا از رزمنده‌ها یک قرار قشنگ گذاشته بودن: «اینکه هرجا کسی داره غیبت می کنه، صلوات بفرستن.» با اینکار هم طرف متوجه اشتباهش می‌شد و غیبت نمی‌کرد، هم صلوات می‌فرستادن و ثواب می‌بردن. واسه همین هر جا کسی مشغولِ غیبت بود، یکی می‌گفت: بلند صلوات بفرست ... 📌شهدا نسبت به عاقبت به خیریِ دیگران بی تفاوت نبودند ... ما نیز بی‌تفاوت نباشیم هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷 "مامان باید شهید پرور باشه"
#خاکریز خاطرات ۶۰ سرباز ولایت یه نوجوان شونزده ساله رو آوردن اورژانس، هنوز از پیکر مطهرش دود بلند می‌شد. بدنش سوخته بود و چهره اش قابل تشخیص نبود ، اما لبهاش آیات قرآن می خوند و برا سلامتیِ امام خمینی دعا می کرد... یه مجروح دیگه رو هم آوردن که از هم دریده شده بود. ازش پرسیدم : دردت شدیده؟!!! گفت: خوشحالم که به امام خمینی درد نمی‌رسه... هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷 "مامان باید شاد باشه"
خاطرات ۶۱ همسرداری... هر وقت خونه بود، توی بچه داری کمکم می کرد. از شستنِ بچه گرفته تا پهن کردنِ لباس‌هاش رویِ بند. خلاصه از هیـچ کمکی دریغ نمی‌کرد. هیچ‌وقت هم سخت‌گیری نمی‌کرد که چیزی بخرم یا نه ... البته من هم اهلِ ریخت و پاش نبودم ، عبدالله هم این رو می دونست ... 📌خاطره‌ای از زندگی طلبه شهید عبدالله میثمی هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷 "مامان باید شهید پرور باشه"
#خاکریز خاطرات ۶۳ حجاب خواهر... رژیم شاه دستور داد که دخترها باید لباس‌هایی به رنگ آبی و قرمز بپوشن. گفته بودن باید با این لباس‌ها توی خیابان رژه برید. غیرتِ رضا به جوش اومد. به مدرسه‌ی خواهرش رفت و با قاطعیت به مدیر گفت: به هیچ عنوان نمی‌ذارم خواهرم بدون حجاب از مدرسه خارج بشه و رژه بره. رضا رو تهـدید کردن که کارش رو به سـاواک می کشونن، اما فایده‌ای نداشت. رضا غیرتش رو با چیزی معامله نمی‌کرد. 📌خاطره‌ای از زندگی سردار شهید رضا مجیدی هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷 "مامان باید شهید پرور باشه"
خاطرات ۶۳ به خاطر حفظ دین... در دورانی که حتی عبورِ یه روحانی از کنارِ سینما هم مسأله‌ساز بود ، شهید مظلوم دکتر بهشتی می فرمود: « من اگر تشخیص بدهم که برای دفـاع از اسلام باید جلوی یک سینما بایستم ، حاضرم لباسِ روحانیت را از تنم خارج کنم و با لباس شخصی آنجا بایستم و از اسلام دفـاع کنم. در عرصه‌ی دفـاع از اسـلام اسیرِ قید و بندِ لباس روحانیت و عنوانهای آن نخواهم شد» 📌خاطره‌ای از زندگی آیت الله مظلوم شهید دکتر بهشتی هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷 "مامان باید شهید پرور باشه"
خاطرات ۶۴ ✍ چلّه‌ی زیارت عاشورا شهید رو به آرزوش رسوند یکی از بچه‌هایِ باصفایِ گردانِ ما هر روز بعد از نمازِ صبح زیارت عاشورا می‌خوند. نیت‌اش هم این بود که خدا دعاش رو مستجاب کنه و شهید بشه. می گفت: نذرکردم چهل روز زیارت عاشورا بخونم تا شهید بشم، اگه توی چهل روزِ اول شهید نشدم، دوباره می‌خونم؛ اونقدر چلّه می‌گیرم تا شهید بشم ... روز چهلم دعاش مستجاب شد و کار فیصله پیدا کرد. شهید شد و کار به چلّه‌ی دوم هم نرسید... هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷 "مامان باید شهید پرور باشه"
خاطرات ۶۵ کاظم عبدالامیر کیست؟ 👇👇👇
خاطرات ۶۵ توی اردوگاه تکریت۵، مسئول شکنجه‌ی اسرای ایرانی، جوانی بود بنام کاظم عبدالامیر یکی از برادرای کاظم اسیر ایرانیها، و برادر دیگرش هم در جنگ با ایران کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت، و انگار ایرانیها رو مقصر همه مشکلات خودش می دونست! کاظم، آقای ابوترابی رو خیلی اذیت می کرد. او می دونست آقای ابوترابی فرمانده و روحانی انقلابیِ، به همین خاطر ضربات کابلی که نثارش می کرد، شدت بیشتری نسبت به دیگر اسراء داشت، اما مرحوم ابوترابی هیچگاه شکایت نکرد و به او احترام می گذاشت! کاظم از هر فرصتی برای شکنجه روحی، روانی و جسمی اسرا بویژه آقای ابوترابی استفاده می کرد تنها خوبی کاظم شیعه بودنش بود. خانواده کاظم به روحانیون و سادات احترام می گذاشتند. اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر رو برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی یکروز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ آقای ابوترابی و گفن: بیا اینجا کارت دارم... ما تعجب کردیم و گفتیم لابد شکنجه جدید و... اما از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای ابوترابی تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد. وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم ، گفت: کاظم اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات رو بهم کرده بود. بارها بهم گفته بود مبادا ایرانی ها را اذیت کنی، اما دیشب خواب حضرت زینب(س) رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم شکایت کرده. صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه ایرانی ها رو اذیت می کنی؟ حلالت نمی کنم... حالا من اومدم که حلالیت بطلبم کم کم محبت حاج اقا ابوترابی در دل کاظم جا باز کرد و شد مرید ایشون، بطوریکه وقتی قرار شد آقای ابوترابی رو به اردوگاه دیگری بفرستند کاظم گریان و بسیار دلگیر بود. وقتی اسرای ایرانی آزاد شدند ، کاظم برای خداحافظی با اونا بخصوص آقای ابوترابی تا مرز ایران اومد. او بعد از مدتی نتوانست دوری حاج آقا ابوترابی رو تحمل کنه و برای دیدن حاج آقا راهی تهران شد.وقتی فهمید حاج آقا توی سانحه تصادف مرحوم شدند به شدت متاثر شد و رفت مشهد سر مزارش و مدتها آنجا بود. کاظم از خدا می خواست تا از گناهانش نسبت به اسرای ایرانی بگذره.حتی می رفت سراغ برخی از اسرای ایرانی که شکنجه شون کرده بود و حلالیت می طلبید تا اینکه کاظم بعد از تحول و با پیدایش داعش، به سوریه رفت و در دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید : هرچقدر هم کج رفته باشیم، با یه توبه واقعی و مردونه و جبران خطاها و دیون، میشه برگشت به دامن اهل بیت... کاظم اونقدر خطا کرد که حضرت زینب(س) پیش مادرش ازش شکایت کرد، اما وقتی توبه کرد و به سمت خدا برگشت ، همون حضرت زینب خریدارش شد و در راه دفاع از حرم شهید شد برای با خدا شدن هیچوقت دیر نیست هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷 "مامان باید شهید پرور باشه"
خاطرات ۶۶ دیدن جای خود در بهشت... حسین سیزده ساله بود که رفت جبهه. توی عملیات بدر از ناحیۀ‌ گردن قطع نخاع شد. هفده سال روی تخت بود ، اما همواره می‌خندید. بالای سرش این شعر چشم نوازی می‌کرد: چرا دست یازم؟ چرا پای کوبم؟ مرا خواجه بی دست و پا می پسندد همسرش نقل میکنه که : حسین نیم ساعت قبل از شهادت بهم گفت: نگران نباش! جای من رو توی بهشت بهم نشون دادند... 📌خاطره ای از زندگی جانباز شهید حاج حسین دخانچی هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷 "مامان باید شهید پرور باشه"