#روایت_در_متن
روایتهای کانال، همدلی مادرها رو نشون میداد و دلم میخواست تو این همدلی منم سهیم باشم، تا اینکه آخرین روز ماه رمضان توفیق شد در پویش این ماه مادرانه شرکت کنم و با پخش شله زرد نذری برای همسایهها سهم کوتاهی در دعا برای کودکان غزه داشته باشم.
🖊عطیه گلستان نژاد
#سلاحنا_دعانا
#مادرانه_شمالغرب
#محله_پونک_جنتآباد
#پویش_فروردین_۱۴۰۳
#مدارمادرانانقلابی *"مادرانه"*
* [وبگاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)
#روایت_در_متن
از مرحلهی اول انتخابات چند تا تماس تلفنی با دوست و آشنا گرفته بودم چند تا تماسم با بیستکال. ولی دلم پر میکشید یه کار قوی تر بکنم. باید کاری میکردم. دل تو دلم نبود. هر طرف رو نگاه میکردم اسباب بازی بچهها افتاده بود. کلافه بودم. با خودم فکر کردم امروز حتما تو تبلیغ چهره به چهره شرکت کنم. دیگه دلم نمیخواست تو خونه بشینم. دوستانم داشتن میرفتن پیشوا. اول گفتم یه جوری میرم. ولی راه خیلی دور بود. با بچه سخت میشد. بعد گفتم میرم میدان انقلاب. یه دفعه گفتم کاش میشد با بچههای مادرانه یه جای تو همین اطراف بریم. بدون تامل گوشی رو برداشتم به عطیه جان زنگ زدم. خدا خیرش بده زود جواب داد. گفتم عزیرم امروز بریم یه جایی کار حضوری کنیم؟! گفت ما داریم میریم. خیلیی خوشحال شدم. سریع پرسیدم کجا و چه ساعتی؟ ۵ و نیم. چقد خوب. زمانم دارم. همسرم رسید. نهار رو براشون آوردم. با لبخندی ریز گفتم من میرم جایی! همسرم گفت کجا به سلامتی؟ به شوخی گفت میری ستاد. خندیدم گفتم ستاد نه! پارک. یهو یه کاری به ذهنم رسید. میدونستم میگه من ۵ صبح بیدار شدم خستهام بچه رو بذار خودت برو. گفتم کاش شما هم بیای بریم واقعا نیازه یه مرد باشه. بچهها هم تو پارک بازی میکنند. هیچی نگفت. باورم نمیشد. یعنی موافق بود؟! از هیچی نگفتنش فهمیدم همراهم میاد. پیش خودم گفتم ببین وقتی کار برای رضای خدا باشه خودش جور میکنه.
سکانس دوم. سریع به ستاد زنگ زدم تقاضای پوستر دادم. گفت تراکت و پوستر و گل میفرستم فقط ممکنه پول اسنپ رو بدید؟! گفتم بله. قبل ساعت ۶ رسیدیم پارک. پسرم با اسکوتر مشغول شد. همسرمم با پسر کوچکم رفتن زمین بازی. گوشی م زنگ خورد. آقایی پشت خط گفت من رسیدم بیاید نزدیک ایستگاه اتوبوس. رفتم سمتشون. هزینه رو که داشتم کارت به کارت میکردم گفتگو رو با راننده شروع کردم. گفتم إنشالله تو انتخابات شرکت میکنید؟گفت بله حتما. گفتم خدا کنه به اصلح رای بدن. گفت بله پزشکیان خیلی با سواده. جلیلی اصلا بهش نمیرسه. لابهلای حرفهام وارد همراه بانکم شدم اونم هی خطا میداد. منم توضیح دادم دقیقا من برعکس فکر میکنم. خلاصه چند دقیقهای با هم همکلام شدیم. عطیه جان رسید وسایل رو گرفت و برد. گفتگو رو تموم کردم. به عطیه نگاه کردم خندیدم گفتم اولین مشتری!
سکانس سوم. با عطیه شروع کردیم. گلها رو برداشتیم. بسم الله گفتیم. رب الشرح لی صدری و یسرلی امری رو باهم گفتیم و رفتیم. هردومون اضطراب داشتیم. تو دلمون گفتیم یاالله خودت کمک کن. اولین صندلی پارک که رسیدیم گل رو دادیم. گفتند موضوعیتش چیه؟! گفتم برای انتخابات. إنشالله جمعه شرکت کنیم و مشتی بزنیم تو دهان استکبار. بیشتر حالت طنز گفتم. مشتری اول که نه، اما دومی خوب بود. گپ و گفت صمیمانه در گرفت. سومی و چهارمی و... خوب داشت پیش میرفت. برای شروع بحث، گل واقعا تاثیر داشت. تا اینجا کسی با عناد حرف نزد. دلمون کمی آروم شد. تو زمین چمن یه خانم جوان مانتویی ایستاده بود. به عطیه اشاره کردم بریم سمتشون. با روی خوش سلام کردیم. گل رو دادیم. گفتیم برای انتخابات. إنشالله شرکت کنیم. گفت بله حتما. یکم با تردید گفتم به اصلح رای بدیم إنشالله. گفت بله من به آقای جلیلی رای میدم. خیلی مطالعه میکنم. پزشکیان رو میشناسم سطح ش خیلی پایین هست. گفت و گفت... من و عطیه تعجب کرده بودیم از بصیرتش. گفت نگاه به حجابم نکن. منم محجبه بودم. همسرم مذهبی بود. ولی خوب نبود ازش جدا شدم. گفت امیدوارم مردم حواسشون رو جمع کنند. گفتم والا یه مقدار نگرانی داریم از انتخاب همشهریهای ایشون. گفت بله متاسفانه خیلی نارحت کنندهس. عطیه جان گفتند ما چند تا مادریم یه دورهمیهایی داریم. خانم جوان خیلی خوشش اومد از این فعالیتها. شماره رد و بدل کردند. عطیه جان دو تا رزق بهشون دادند منم تراکت آقای جلیلی رو دادم. چشمهاش برق زد. اشک تو چشمهاش حلقه زد. گفت پسرم امروز دعای الهی عظم البلا رو میخوند. این رزقی که دادید چقدر دلم رو شاد کرد. انگار دلش گرفته بود، با حرف زدن با ما و اون رزق کوچک دلش گرم شد. به شوخی گفتم میای باهم بریم تبلیغ؟! گفت نه نمیتونم باید حواسم به پسرم باشه. دست دادیم و همدیگرو بوسیدیم. چقد این دیدار لذت بخش بود.
رفتیم سراغ بقیه ی مردم. در کل تجربهی خوبی بود. به جز یکی دو مورد اکثرا مردم پذیرای حرف حق بودند. شب که برگشتیم عطیه جان پیام داد که اون خانم یه قاب زیبا از عکس آقای جلیلی در کنار آقای رئیسی با گلی که ما داده بودیم بهشون درست کرده بود و عکس انداخته بود و برای عطیه جان فرستاده بود.چه عکس قشنگی... با دیدن این عکس تمام استرسهای امروزمون فراموش مون شد.
🖊حمیده مهدوی
#انتخابات
#مادرانه_شمالغرب
#محله_پونک_جنتآباد
*#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary