eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.8هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
21.1هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕داستانی از حمایت امام زمان عج از نایب عام خود 🔓شخصی روستایی خدمت رسید و سؤال کرد: «زنی حامله فوت کرده و حملش زنده است؛ آیا باید شکم این زن را پاره کرده و طفل را بیرون بیاوریم و یا این که با آن حمل، او را دفن کنیم»؟ شیخ پاسخ داد: «با همان حمل او را دفن کنید»! آن مرد برگشت. در میان راه دید سواری از پشت سر می‏‌تازد و می‏‌آید، چون نزدیک رسید، گفت: «ای مرد، شیخ فرموده است که شکم آن زن را پاره کرده و طفل را بیرون آورده و زن را دفن کنید». آن مرد چنین کرد. پس از چندی که به دیدار مجدد شیخ نائل آمد، ماجرا را برای شیخ نقل کردند. شیخ فرمود: «من کسی را نفرستادم و معلوم است که آن شخص (عج) بوده است. حالا که در شرعیه خطا می‏کنم، همان بهتر که دیگر فتوا ندهم». لذا به خانه رفت و در خانه را بست و بیرون نیامد و پاسخ مراجعین را نمی‏‌داد. تا اینکه از سوی حضرت (عج) توقیعی (نامه‏‌ای) برای شیخ بیرون آمد با این مضمون که: «وظیفه شماست که فتوا بدهید و وظیفه ماست که شما را حمایت کرده و نگذاریم که در خطا بیفتید». پس از این دستور، شیخ فتوا دادن‌های خود را از سر گرفت. منبع: محمد بن سلیمان تنکابنی، قصص العلماء، ص399
صاحب زمین و زمان فرمود: "به مردم بگویید به این مکان رغبت ورزند و در آن نماز بخوانند که هرکس در این مسجد نماز بخواند انگار در خانه کعبه نماز خوانده است."
درخواست رهبرانقلاب از نیروهای داوطلب و جوانان مؤمن: بارِدیگر جوانان به میدان مبارزه با کرونا بیایند حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: حضور پر شمار نیروهای داوطلب در ماه‌های اول شیوع بیماری و خدمات مؤثر آنان همانند کمک به پرستاران، ضدعفونی کردن دستگاه‌ها و معابر، راهنمایی خانواده‌ها و کمک به افراد سالمند، استمرار یابد. نیروهای داوطلبِ مخلص و جوانان مؤمن و صالح بار دیگر وارد میدان شوند. ۹۹/۸/۳
-مامان جان اونارو اونطور گره نزن٬پاپیونش کن ٬ببین اینطوری -وا مادر خب منم اینطوری زدم دیگه پانیون -واااای مردم از خنده مامان٬پانیون نه پاپیون -حالا همون پاسیون هر پاچیزی که هست -الهی دورت بگردم ملیحه خاتون -خدانکنه زینبم صدای تلفن خانه توجهم را جلب کرد٬به سمت تلفن گام برداشتم علی بود صدایش میلرزید و نفس نفس میزد. -الو داداش٬چیشده٬الووو -زینب...زینب بیا فاطمه.. -فاطمه چیی؟ -فاطمه تصادف کرده. -یا فاطمه زهرا تلفن از دستم افتاد روی سرامیک و مانیتورش شکست مادر با وحشت به طرفم برگشت٬ماتم برده بود. -چیشده زینب چرا رنگت پریده دختر؟ -.... -زینببببب چیشده جون به لبم کردی -فاطمه تصادف کرده مامان -یا جدسادات با مادر سریع حاضر شدیم و به طرف بیمارستانی که علی ادرسش را پیامک کرده بود راه افتادیم٬تمام بدنم میلرزید مادر فقط ذکر میگفت و گریه میکرد.. -دکتر سماوات به بخش آی سیو ...دکتر سماوات به بخش آی سیو صدای بیمارستان شلوغ در ذهنم اکو میشد .در راهرو به دنبال علی میگشتم ته سالن دوم آن را پیداکردم ٬باچادر مادر را به آن سمت هدایت کردم٬حدسم درست بود علی آشفته تر از آشفتگان جهان بود.. -علی داداشم٬سلام -فاطمه... -علی مادر چیشد؟چطور تصادف کردید؟الان فاطمه کجاست؟دکترا چی گفتن؟اخه ما که.. -الله اکبر مامان تروخدا یک دقیقه وایسید دیگه ٬داداش؟الان فاطمه کجاست؟ -فاطمه... مثل دیوانه ها شده بود به گوشه ای خیره بود و بعد هر سوالم نام فاطمه را نجوا میکرد٬هرکس نمیدانست من میدانستم جانشان به هم وابسته بود.. اینطور نمیشد خودم باید با دکترش صحبت میکردم٬در اتاق باز شد و پزشک کهنسالی با عینک فرم پروفسوری سمتمان آمد -همراه خانم پایدار؟ -بله ماهستیم -لطفا همراهم بیاید -من میرم زینب -نه داداش تو حالت خوب نیست باید.. -پس باهام بیا مادر روی صندلی نشست و همراه علی به اتاق پزشک رفتیم.دکتر سریعا توضیحاتش را شروع کرد ... -خب ببینید٬خانم پایدار دچار ضربه مغزی شدند و الان در حالت کما به سر میبرند در همین لحظه علی روی صندلی سر خورد و جسم ناتوانش را به آن تکیه داد -به نخاع ضربه شدیدی وارد نشده اما این احتمال وجود داره بعد بهوش اومدنشون یک دستشون فلج بشه. علی یاحسین گفت و شانه هایش میلرزید و من تنها درشوک بودم که مگر چه شده فاطمه اینطور شد و علی حالش خوب است. -و یک بحث دیگه اینکه ممکنه بعد بهوش اومدن حافظه کوتاه مدتشون رو از دست بدن -یعنی چی دکتر؟ -شما خواهرشون هستید؟ -نه خواهر همسرشون تازه میخواستند عقد کنن -یعنی شاید هیچ کدوم شمارو به یاد نیاره.. اینبار علی لب به سخن باز کرد٬ -خوب میشه؟ -ما سعیمونو میکنیم بقیش باخداست دعا کنید علی سریعا از اتاق خارج شد ٬باعذر خواهی به سمت علی دویدم و دیدم در راهرو رفته و به در میکوبید تمام بیمارستان راجمع کرده بود برادرم وجودش را میخواست و به او نمیدادند ٬چند مامور ازحراست امدند و علی را به بیرون هدایت کردند.مادر فقط گریه میکرد و من میان زمین و اسمان مانده بودم... علی در حیاط بیمارستان راه میرفت بی قرارتر از بیقراری های ادم ها چون عاسق بود٬عاشق.. به پدر و مادر فاطمه تلفن زدم تا موضوع را گفتم مرا به هزار حرف ناجور بستند و گفتند شما لیاقت دختر ما را ندارید ودوروز کنار شما بود به کشتنش دادید از شما شکایت میکنم ادم کش ها و .. مادر به نمازخانه میرفت و دعا میکرد٬پدر هم که رسید مشغول دلداری مادر شد٬علی سرگردان بود می آمد و میرفت پشت در اتاق به شیشه ای مینگریست که صورت و جسم فاطمه اش را قاب کرده بود...فاطمه خواب بود خوابی عمیق.. : بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قدم هایم را باسختی برمیداشتم٬سخت بود نبود فاطمه٬رفته رفته این محبت الهی در وجودم وسیع تر میشد و قلبم را تسخیر میکرد؛پشت شیشه فاطمه ام را میدیدم٬خنده هایش را به یاد آوردم ٬لبخندی کج و کوله گوشه لب هایم نقش بست.ارام نفس میکشید٬معصومانه چشم هایش را روی هم گذاشته بود٬او به خاطر من خودش را جلوی کامیون انداخته بود ٬چه زیبا شده بود با آن چادر رنگی اما وقت نشد به او بگویم... صورتش خراشیده شده بود٬سرش را باند پیچی کرده بودند٬لوله ای در دهانش گذاشته بودند احساس میکنم اذیتش میکند اه چقدر بیرحمند٬دست هایم روی شیشه بود خودم را گناهکار میدانستم و به ماشینم لعنت میفرستادم٬دو هفته گذشته بود و هنوز فاطمه ام چشم باز نکرده بود٬خانواده اش وقتی امدند به جای پرسیدن حال دخترشان مامور اورده بودندو پدر فاطمه مرا به لگد بست ومن دم نزدم حتی از خود دفاع هم نکردم چون من مقصر بودم...به ماشین که رسیدم لگدی محکم به اندامش انداختم درش را که باز کردم بوی فاطمه ام را میداد ٬بغضم سرباز کرد و سرم را روی فرمان گذاشتم نمیدانستم انقدر دوستش دارم٬اما هنوز به او نگفته بودم.. لعنت به من.گلی که برایش خریده بودم روی صندلی بود.اما چه فایده او نیست که با لمس دستانش بر روی گلبرگ ها به انها زیبایی ببخشد اون نیست که با ذوق دخترانه اش عطر گل را با ولع ببوید٬او نیست که با چشم هایی که حتی به وضوح نمیدانستم قهوه ایست یا عسلی قدر دان به من نگاه کند.دلم تنگ است٬دلم تنگ است برای بودنش ٬برای آن چشم های قهوه ای عسلی؛آری فاطمه جان کجایی که علی بدون تو نفس کم اورده.. به خانه میروم ٬همان پیراهن و شلوار انتخاب فاطمه را میپوشم ریش هایم بلندتر شده اما رمقی برای مرتب کردنشان ندارم ٬چه بهتر..انگشتر عقیق که فاطمه ام برایم خریده بود به دست میکنم٬از عطری که او دوست داشت به ریش هایم کشیدم٬برای دیدنش اماده میشدم پس باید بهترین باشم٬پزشک معالج گفته بود که امروز میتوانیم ملاقاتش کنیم٬هوا رو به سرما میرفت؛سوار ماشین شدم و به سمت گل فروشی فرمان را کج کردم رفتم و برایش گل نرگس که عاشقش بود خریدم ٬به گل نرگس حسادت میکردم که فاطمه ام اینطور عاشقشان بود.راهم به سمت بیمارستان کشیده شد همه چی حاضر بود برای رؤیت ماهم.. -سلام زینب جان -سلام ٬ به به چه خوشتیپ کردی برادر -برای فاطمس.. زینب بغض گلویش را گرفت و چادرش را روی صورتش کشید و گریه کرد -گریه نکن خواهرم عه چرا اخه.من برم ببینمش با اجازه.. -داداش صب.. صدای پدر فاطمه راشنیدم که پشت سرم ایستاده بود٬عصبی نفس میکشید سلام مردم خواستم رد شوم که بازویم را محکم چشبید -کجا با این عجله؟ -میخوام فاطمه خانومو ببینم -د نه د نمیشه٬خیلی پررویی که فکر کردی اجازه میدم بهت.. -یعنی جی؟چرا اجازه نمیدید؟ -واسه این یک مشت حواله صورتم کرد اما اینبار تسلیم نمیشدم دلم ارام نداشت بازویم را محکم کشیدم وبه سمت اتاقش دویدم به پشت پنجره که رسیدم دایی فاطمه مرا محکم به دیوار کوبید لحظه ای نفسم رفت..دوباره به سمت اتاق دویدم در را باز کردم و فاطمه را صدا زدم با تمام وجودم از او میخواستم بلند شود ٬بلند شود و بگوید من حتی راضی نیستم خط کوچکی روی صورتت بیفتد بیدار شود و بگوید چقدر عاشقش هستم بگوید علی بی من میمرد بگویدددد.من را کشان کشان به بیرون میبردند و من دبوانه وار فاطمه را صدا میزدم که صدای دستگاه کنارش بلند شد پزشکان به سمت فاطمه دویدند دستان من رها شد اما اینبار حراست بیمارستان من را به بیرون کشیدند٬پشت شیشه میکوبیدم و ارام نداشتم.. به روی زمین افتادم و جدم را قسم دادم به بودن فاطمه به نفس کشیدنش ٬فاطمه زهرا را به حسینش قسم دادم به زینبش به حسنش .. درحالی که در راهرو سجده کرده بودم دستی روی شانه ام نشست سرم را که بلند کردم دکتر را دیدم که با لبخند مرا نگاه میکرد ... : بامــــاهمـــراه باشــید🌹
خدایا سالم هستیم در حالی که بیمار بسیار است سیر هستیم با آن‌که گرسنه بسیار است در امنیت هستیم با آن ‌که جنگ بسیار است الهی نمی‌توانیم طعمِ خوشِ زندگی را احساس کنیم چون غفلت و ناسپاسی‌هایمان بر چشم‌هایمان پرده انداخته تو خدایِ بصیری و آگاهی بخشی دل‌ِمان را به آن ‌چه داریم و از آن غافلیم روشن و آگاه کن تا هم زندگی به کام‌ِمان خوش آید و هم زندگی را به کامِ دیگران خوش کنیم... آمین ای مهربان‌ترین🙏 💕💕💕
"به همسرتون بیش از اندازه بدبین نشوید!" 🍃 گاهی مردهایی را دیده‌ایم که وفادار بوده‌اند، اما به این دلیل که همسرشان بی‌اندازه آنها را متهم به خیانت کرده است، آگاهانه دست به خیانت زده‌اند!!! 👈 این مردان به نقطه‌ای رسیده‌اند که همان ضرب‌المثل معروف ماست: «آش نخورده و دهان سوخته.» پس فکر کرده‌اند وقتی اینقدر باید برای کاری که نکرده‌اند متهم شوند، پس بهتر که آن کار را انجام دهند. ✅ در واقع ترس از خیانت همسر باعث شده که بدترین ترس او به واقعیت تبدیل شود. 💕💕💕
درنبرد‌ سخت ‌با داعش‌ بودند اومد پیشش و گفت: فرمانده..! تانکر آب ‌به ‌سمت‌ِ داعشی‌ها میره اگه ‌منفجرش‌ نکنیم داعش ‌نفس‌ تازه ‌میکنه ‌و نبرد‌ ما سخت‌تر میشه در جواب‌ گفت: امام‌حسین ‌در کربلا ‌اسبانِ ‌سپاه عمرسعد هم ‌سیراب کرد..:) 🌱 💕💕💕
وامام زمان از دعا برای ظهور امام زمان«عج» یادتان نرود. شهید محمدحسن قلی زاده🖕🌸🍃 مواظب باشید که در صحنه‏ ی امتحان الهی مردود نشوید و شرمسار در قیامت نباشید که پاسخ ندهید چرا مقدمه‏ ی ظهور ولی و حجت خدا را فراهم نکردید؟ شهید محمدحسین فاضلی🖕🌸🍃 صبر سحر نزدیک است 💕💕💕
"یک زندگی آرام و ساده، شادتر از موفقیت‌هایی است که با تلاطم‌های زیاد به دست بیاید." این یادداشت ۱.۶ میلیون دلاری را “آلبرت انیشتین” برای یک پستچی نوشت و گفت: این نوشته، روزی بیشتر از یک انعام ساده ارزش پیدا میکند! ‌ 💕💕💕
سرِسفره‌ی‌عقدآروم درِ گوشم‌گفت: میدونی من فَردا شَهید میشَم؟ خندیدم و گفتم..از کجا میدونی؟ نکنه علمِ غِیب داری! گفت:آره‌دیشب‌مادرم‌حضرتِ‌ زهرا(س) رو تو خواب دیدم.. ازدواجمونو بهم تبریک گفت.. بعدشم وَعده ی شَهادتمو داد... بُغض کردمُ گفتم: پس من چی؟ میخوای همین اولِ کاری منُ تنها بزاری بری؟؟ نبود شرطِ وَفا بِری و منو نَبری! توکه میدونی فردا میخوای شَهید بشی..چرا نشستی پایِ سفره عقد... چرا خواستی منو به عقدِ خودت دربیاری!؟ دستمو گرفت..خندیدُ گفت: اخھ‌شنیدم‌شَهیدمیتونه‌بستگانشو شفاعت کنه! میخوام‌که‌اون۲نیاجزوِشفاعت شده هام باشی... میخوام مجلسِ عروسیِ واقعی رو اونجا برات بگیرم:)) به روایت همسر •شهیدهادی‌ابراهیمی 💕💕💕