eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.2هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 شیطان هم دنیا را گرفت هم نماز اول وقت را! 💢 یک آقای فرش فروش که اهل نماز اول وقت بود به بنده گفت: یک کسی برای خریدن فرش وارد مغازه بنده شد. ⏰ گفتم: وقت نماز است. گفت: من وقت ندارم، مسافرم و می‌خواهم بروم. 💢 هر چه اصرار کردم، دیدم نمی‌شود و گول شیطان را خوردم و یک قدری که از نماز اول وقت گذشت، دیدم همین آقای مشتری که خیلی شیفته این معامله بود، گفت من باید قدری تأمل بکنم! و از خرید منصرف شد!! ⏰ شیطان هم دنیا را گرفت هم نماز اول وقت را! 💢 امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمودند: اگر مۆمن، دنیا را مانع از آخرت خودش قرار بدهد؛ پروردگار او را از هر دو باز می‌دارد. ✏️ آیةاللّه حق شناس (ره) ❄️🌨☃🌨❄️
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۶۰) مامان بعد اینکه محسن و بدرقه کرد اومد مقابلم ایستاد فرزانه این چکاری بود که کردی دل پسر رو شکوندی اخه مگه میشه دروغ بگه ...دخترم یه خورده فکر کن محسنم طرز فکرش درست مثله عباسه مامان جان من بدون وصیت نامه نمیتونم ... تقریبا چند روزه که از چهل عباس گذشته اگه من مدرکی نداشته باشم چجوری از حرف مردم خلاص بشم ... الان همه میگن این بود تمام عشق و وفاداریش به شوهرش ؟!! خواهش میکنم مامان حداقل تو یه نفر درکم کن ... چی بگم دخترم خودت میدونی من نه میتونم بگم قبول کن و نه قبول نکن ... فقط قبلش خوب فکر کن از روی عقلت تصمیم بگیر نه احساست... حالا بیا بریم برا شام یه چیزی اماده کنیم ... راستی فرزانه قضیه این شیرینی چیه ... ااااخ یادم رفت اینو برای تشکر از صاحبخونه خریده بودم اخه تو تولیدی لباس استخدام شدم ... جدی میگی فرزانه ؟؟ اره مامان کارش زیاد سخت نیست حقوقشم خوبه .... چقدر خوب مبارکه عزیزم ممنون مامان جون بعد شام بریم شیرینی رو بدیم و هردو تشکر کنیم باشه دخترم حالا بیا کمک کن ... شام و خوردیم و رفتیم برای تشکر خانم صاحبخونه خیلی مهربون بود اما شوهرش خیلی جدی به نظر میومد زیاد نموندیم فقط تشکر کردیمو بعد ۵دقیقه نشستن بلند شدیم راستش از شوهرش خجالت کشیدیم ... تو تولیدی چون خیاطی بلد نبودم تو بخش بسته بندی لباسا کار میکردم یه بسته از لباسارو بلند کردم تا ببرمشون تو انبار که ناخدا گاه سرم گیج رفت و افتادم زمین کارکنا اومدن سمتم و کمک کردن از جام بلند شدم برام اب قند اوردن با خوردنش و یه خورده استراحت بهتر شدم ... تو خونه حرفی به مامان نزدم ... چون الکی دلشوره میگرفت ... باهم نشسته بودیم... گفتم : الان میرم دوتا چایی خوش رنگ و خوش عطر میریزم تا مادرو دختر باهم بخوریم و گپ بزنیم .. مامان ـ اگه بیاری که عالی میشه پس من برم 😄😄 چایی رو ریختم تا خواستم سینی رو بلند کنم بیام دوباره سرم گیج رفت و چشام تارشد سینی از دستم افتاد به زور از کابینت گرفتم تا نیوفتم مامان با صدای افتادن سینی و شکستن استکان ها ترسیدو دویید سمت اشپزخونه ... خدا مرگم بده چی شدی چرا رنگت پریده .😱😱 چیزی نیست مامان فقط یه خورده سرم گیج رفت همین ... اخه خیلی رنگت پریده بیا بریم دکتر نه نیازی نیست گفتم که فقط یه سرگیجه ی معمولی بود یه خرده بشینم خوب میشم ... مامان برام اب قند اماده کرد و خوردم حالم بهتر شد رنگم برگشت دخترم برو بخواب فردا هم باید زود بیدار بشی حداقل یه خرده استراحت کن .... چشم مامان جان چشمت بی بلا دخترم شب خوش رفتم تو اتاق خوابیدم به روال هر روز صبح از خواب پاشدمو راهیه کارگاه شدم .... خدایا همش احساس خفگی و سرگیجه دارم چم شده اخه به زور خودمو سرپا نگه داشته بودم به دور از چشم صاحب کارم کمی استراحت میکردم ... خسته و کوفته رسیدم خونه ... مامان ناهارو اماده کرده بود رفتم لباسامو عوض کردم یه ابی به سرو صورتم زدم ... اومدم و نشستم سره سفره ... مامان غذا زرشک پلو با مرغ گذاشته بود تا بوی غذا به دماغم خورد یه حالت تهوع شدید گرفتم دوییدم تو دست شویی .... بنده خدا مامانمم بدتر از دیشب دوباره ترسید پشت سرم اومد .... حسابی بالا اوردم ...دیگه نایی برام نمونده بود مامان ـ فرزانه تو یه چیزیت شده پاشو اماده شو بریم دکتر ... نه مامان اوردم بالا خوب شدم لابد مسموم شدم ... نه ربطی به مسمومیت نداره تو دیشبم سر گیجه داشتی ... پاشو پاشو الکیم بهونه نیار اخه مامان !!‌ اخه نداره هر جوره باید بریم ... مامان به زورم که شده منو برد دکتر... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
سنگین‌ تر از آسمان چیست؟ فرمود : تهمت به انسان بی گناه از دریا پهناورتر چیست؟ فرمود : قلب انسان قانع از زهر تلخ‌تر چیست؟ فرمود : صبر در برابر نادان‌ها ‎ ‎ ❄️🌨☃🌨❄️
⚜ ذکر صالحین ⚜ 💫🌟🌙داستــــــــــان قشنگ🌙🌟💫 "همه چى را از خداوند بخواهيد" روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .🌿 حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند 🏯. روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.😰 به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. 👨‍💼 حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید...☺️ حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی. 🌱 ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت!😟 همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند...😵 حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟🤔 کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.😇 حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ 😠 سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم، در یک شب بارانی که درِ رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حقّ این باران و رحمتت،🌧 مرا حاکم نیشابور کن! و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟!😏 یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد...😳 حاکم گفت: این هم قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی... فقط می خواستم بدانی که برای خدا، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد...😒 فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد... از خدا بخواه، و زیاد هم بخواه... خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست، ولی به خواسته ات ایمان داشته باش...🌸
گفت🍃 میدونۍچࢪامیگیم‌ࢪفیق‌ خیلےکمڪت‌میکنہ؟! -بࢪا؎اینڪھ‌ࢪفیق‌ࢪوی‌ࢪفیق‌ اثࢪمیزاࢪھツ♥️ معࢪفت‌بھ‌خࢪج‌میدھ‌و یھ‌ࢪوزبھ‌ࢪسم‌ࢪفاقت‌میبࢪتت پیش‌خودش... 🦋 ❄️🌨☃🌨❄️
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۶۱) تو ماشینم همش حالت تهوع داشتم اما بزور خودمو نگه داشته بودم ... داشتم خفه میشدم شیشه ماشین و کشیدم پایین صورتمو گرفتم بیرون یه باد خیلی ملایمی صورتمو نوازش میکرد خوشم میومد اینجوری هم حالت تهوعم بهتر میشد و هم یه ارامشی بهم میداد چشمامو بستم تا اینکه مامان صدام کرد فرزانه رسیدیم پیاده شو چشامو باز کردم و پیاده شدم ... از شانسمون خلوت بود مستقیم وارد اتاق پزشک شدیم ... سلام دادیمو نشستیم ... دکترـ سلام ... بفرمایید ... چه مشکلی دارین؟؟؟ تا اومدم چیزی بگم مامان زودتر گفت : خانم دکتر دخترم دیروز یه سرگیجه شدید داشت امروزم که حالت تهوع شدید ...تورو خدا نگاه کنید دیگه رنگ و رخی براش نمونده .... نه خانم دکتر چیزیم نشده فقط مامان یه خرده ترسیده داره بزرگش میکنه ... عه فرزانه ... این چه حرفیه مادر ... خانم دکتر شما به حرفاش توجه نکنین همین الانشم به زور اوردمش دکتر مگه می یومد... خانم دکتر ـ خب اول باید معاینه اش کنم ... خب خانمم نفس عمیق بکش ... بیشتر بکش ... خب دستتم بده تا نبضت و بگیرم ... خوبه ... مامان ـ خانم دکتر چشه ؟؟ حاج خانم اجازه بدین معاینه ام تموم بشه چشم بهتون میگم ... مامان ـ ببخشید از روی نگرانی یه خرده هول کردم ... اطمینان داشتم که چیزی نیست و دکترم الان همین و بهمون میگه.. خب خانم شما امروز چیزی خوردی که باعث حالت تهوعت بشه... راستش نه مثل روزای قبل ... شامم که نخورده تهوعم شروع شد اهوووم پس یه ازمایش فوری براتون مینویسم تو همین جا ازمایشگاه هست ... این ازمایشارو بده بعد دو ساعت که جوابشو دادن بیار نشونه من بده ... چشم ...ممنون خانم دکتر رفتیم یه ازمایش خون و ادرار دادیم بعد تا جواب ازمایش اماده بشه از مامان خواستم بریم بیرون تو حیاط منتظر باشیم اخه بوی بیمارستان حالمو بدتر میکرد .... رفتیم حیاط روی نیمکت نشستم مامان رفت از بوفه برام ابمیوه و رانی گرفت ... بیا دخترم اینو بخور خنکه اینجوری حالت میاد سر جاش ... نه مامان میل ندارم ...نمیتونم بخورم فرزاااانه بگیر باید بخوری این همه منو اذیت نکن پس بگیر همشم میخوری اب میوه رو خوردم به زور تمومش کردم دو ساعت شد جواب ازمایشو گرفتیم و نشون دکتر دادیم ... دکتر با دقت نگاه کرد بعد دید که مامانم خیلی دلشوره داره بهش گفت حاج خانم مبارکه مامان بزرگ شدین ما همین جوری خشکمون زد و هم دیگرو نگاه میکردیم ... دکتر ـ چی شد مثل اینکه خوشحال نشدین دارین بچه دار میشین این ارزویه هر کسیه که بچه دار بشه ... من بلند شدمو اتاق و ترک کردم مامان ـ خانم دکتر شما مطمئنید؟؟ بله اولش شک داشتم اما ازمایش همه چیزو نشون میده دختر شما بارداره ... اگه سونوگرافی بشه مدتش مشخص میشه... ممنون دستتون درد نکنه ... مامان جواب ازمایش و برداشت و اومدم دنبالم ... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۶۲) تو حیاط بیمارستان کناره باغچه نشستم و گریه میکردم ... اصلا انتظار همچین خبری رو نداشتم ... خدایا کمکم کن یه راهی بهم نشون بده ...من امادگیشو ندارم .... مامان داشت دنبالم میگشت که پیدام کرد ... نشست کنارم...دید که دارم گریه میکنم منو بغل کرد و گفت دختر گلم چرا ناراحت شدی این که گریه نداره خوشگلم ... داری به سلامتی مامان میشی با صدای لرزون گفتم مامان من نمیخوام .... من تنهایی نمیتونم ... اخه چجوری بدونه پدر بزرگش کنم خیلی سخته مامااان😭😭😭 گریه نکن عزیزم شاید قسمت این بوده شاید سرنوشتت اینجوری نوشته شده که تو از کسی که دوستش داشتی از عشقت از عباست یه یادگاری برات بمونه که همیشه یاد اون مرحومو تو زندگی و قلبت زنده نگه داره ... حرفت درسته مامان من از این بابت خوشحالم اما ناراحتیه من یه چیز دیگست .😭😭😭 خب بگووو فرزانه تا بدونم از چی میترسی .. مامان یادته بهت گفتم عباس از زینب خواسته بود که من و با خانواده شهدا اشنا کنه... اره خوب یادمه...خب!!! من و زینب برای بچه ها ی شهدا کادو خریدیم تا خوشحالشون کنیم بین اونا یه پسره ۴ـ۵ساله بود که هنوز خبر نداشت باباش شهید شده 😭 مادرشم نمیدونست چه جوری به پسرش بگه که قلبش نشکنه مامااان ، اون پسر بچه هنوزم چشم انتظار باباش نشسته تا بلکه یه روزی برگرده....😭😭😭😭 حالا من فردا روز وقتی بچم به دنیا اومدو سراغ باباشو گرفت چی بگم اونجوری تو حسرت مهر پدریش میمونه ... مامان دستی رو سرم کشید و گفت دخترم اصلا غصه نخور من همیشه کنارتم بهت قول میدم که باهم بزرگش کنیم حالا دیگه اشکاتو پاک کن بریم یه ابی به صورتت بزن تا بریم خونه اون روز اونجوری برام گذشت ... از محل کارم چند روزی مرخصی گرفتم تا یه خرده اوضاع روحیم بهتر بشه یه وقتم برای سونوگرافی گرفتیم تا از وضعیت بچه بیشتر مطلع بشیم ... تو سالن انتظار نشسته بودیم تا نوبتمون بشه بعده ۶ـ۷نفر منشی صدام زد بلند شدمو رفتم تو اتاق خودمو اماده کردم و دراز کشیدم دکتر شروع کرد به انجام سونو که یه دفعه صدای تپش قلب فضای اتاق و گرفت دکتر ـ خب خانمی اینم از صدای قلب کوچولوتون... ماشاالله سالمه سالمه هیچ مشکلیم نداره... خانم دکتر چند وقتشه ؟؟؟ اوووم الان بهتون میگم تقریبا ۲ماه و ۲۰ـ۲۵ روزشه .. ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📕📓📒📔📙📘📗📕 (۶۳) دکتر عکس و نتیجه سونوگرافی رو بهم دادو از اتاق خارج شدم یه حالی شدم وقتی صدای ضربان قلب بچه رو شنیدم انگار گمشدمو پیدا کردم یه نور امیدی تو دلم روشن شد مامان ازم وضعیت بچه رو پرسید ...دخترم دکتر چی گفت؟؟ با لبخند گفتم هیچی مامان سالمه😊 الانم ۲ماه و ۲۰روزشه تقریبا. الهی مامان بزرگ فداش بشه ... ای کلک انگاری تو هم خیلی ذوق کردی😉😉 خب مامان وقتی صدای قلبشو شنیدم یه حالی شدم انگار گمشدمو پیدا کردم اول میترسیدم اما حالا یه احساس وابستگی بهش پیدا کردم 😊😊😊 افرین دخترم اینجوری خوبه با کمک هم دیگه این فرشته کوچولو رو بزرگش میکنیم ... رفتیم خونه از پله ها که بالا میرفتیم صاحبخونه گفت فرزانه خانم شما بیرون بودین تلفن خونتون بکوب زنگ میخورد جدی حاج خانم ؟؟ بله دخترم صداش واضح میومد باشه ممنون 😊 درو باز کردیم و وارد خونه شدیم ، تلفن و چک کردم ... مامان ـ کی بود فرزانه شماره افتاده؟؟ اره مامان از تهران بود از خونه زینب اینا ... خیر باشه ...دخترم چرا به گوشیت زنگ نزدن ؟؟ نمیدونم بزار یه نگاه بندازم ... گوشی رو از کیفم در اوردم ای واای گوشیم خاموش شده بود اخه باتریش خراب شده همش شارژ خالی میکنه فرزانه بدو یه زنگ بهشون بزن حتما کلی نگران شدن بعدشم این خبر خوشم بهشون بده .. باشه الان زنگ میزنم اما فعلا خبرو بهشون نمیدم اخه چرا بگوو بزار خوشحال بشن ... نه مامان فعلا نه سر فرصت بهشون میگم ... باشه هرطور که خودت صلاح میدونی... شماره گرفتم زینب گوشی رو برداشت حال و احوال پرسی کردیم ... زینب ـ وااای فرزانه کجا بودی گوشیت خاموش بود تلفن خونه رو هم جواب نمی دادین بخدا من و مامان مردیم از نگرانی 😰😰😰😰 خخخ شرمنده زینب این گوشی من تو مواقع ضروری شارژ باتریش خالی میشه 😅😅😅 زینب ـ خب حالا کجا بودین؟؟ هیچی با مامان یه سر رفتیم بیرون ...شما چیکار میکنین ؟ به خونه سر میزنی به گلا اب میدی؟؟؟ اره خیالت راحت بیشتر وقتا بابا خودش میره ... من و مامانم امروز خونه رو ریختیم بهم داریم تمیز کاری میکنیم ... خسته نباشید راستی از عموم اینا چه خبر اصلا می بینیشون ؟؟؟؟؟ اره یکی دوبار زن عموت اومد خونه ما ...حالش خوب بود دلتنگتون بودن اقا محسنم رفته سوریه ست... اها باشه سلام برسون ... دیگه مزاحم نمیشم فعلا عزیزم خدا نگهدار... زینب ـ بزرگیتو میرسونم خداحافظ... مامان محسن رفته سوریه .. جدی زینب بهت گفت ؟ اره .. خدا پشت و پناهش باشه ان شاالله ... فرزانه ـ الهی امین ... زینب و مامانش در حال تمیز کردن خونه بودن زینب مامان جان بیا ناهار اماده ست الان میام مامان بزار این کشوو رو خالی کنم الان میام ... کشوو رو که از جاش در اوردم از پشت کشو یه پاکت نامه افتاد زمین ... عه این چیه دیگههه ... نامه رو برداشتم روش و خوندم ... وااای خداااا .... خااااک برسرم این نامه عباسه ...😰😰😰😰 واااای من چیکار کردم باید بعد شهادت به دست فرزانه میرسوندم ... بغضم گرفت زدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم .... مامانم اومد تو اتاق ... دخترم چی شده چرا گریه میکنی ... پاکت و نشونش دادم ... مامان اینو ببین ... خب این چی هست ..؟؟. ماامااان این نامه ی عباس به فرزانه بود که داداش قبل رفتنش به من داد که بعد از شهادتش به فرزانه بدم ...😭😭😭 مامان من بد قولی کردم عباس منو نمیبخشه اون بهم اطمینان کرده بود اخه من چطور یادم رفت ... 😭😭😭😭😭 الان ۲ماه گذشته ... خاک بر سر گیجم کنم ... خب حالا گریه نکن کارییه که شده امان از دست تو ...حواست کجا بوده اخه .... اشکال نداره ...حالا چی توش نوشته بوده...؟؟ نمیدونم والا بازش نکردم باید خود فرزانه باز کنه... حالا بیا بریم ناهارتو بخور بهشون زنگ میزنیم میگیم .... پاشوو دخترم سفره بازه غذا سرد میشه... شاید خواست خدا بوده ... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩‍🍳👩‍🍳 آرد ۲ لیوان تخم مرغ ۲ عدد شکر ۱ لیوان ماست ۱ لیوان روغن نصف لیوان زعفران ۲ قاشق غ گلاب ۴ قاشق غ وانیل نصف قاشق م بیکینگ پودر ۱ قاشق غ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 حضور رهبر انقلاب در مرقد مطهر امام راحل و گلزار شهدای بهشت زهرا(س). ۱۴۰۰/۱۱/۱۱ مبارکباد ملت ایران همیشه برقرارباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙊🤤 دستور تهیه :👇 یک لیوان آرد سفید ، یک‌لیوان آرد ذرت و الک میکنیم یک‌قاشق مربا خوری شکر یک قاشق مربا خوری جوش شیرین ، یک قاشق مربا خوری بکینگ پودر و دو عدد تخم مرغ و اضافه میکنیم با هم مخلوط میکنیم بعد یک لیوان شیر ولرم و کم کم اضافه میکنیم خوب هم میزنیم تا یکدست بشه در ظرف ‌گذاشته کنار میذاریم تا نیم ساعت استراحت کنه حباب بزنه بعد داخل لیوان بلند میریزیم ، هر نوع سوسیس که دوست داشتیم و سیخ چوبی میزنیم میتونید مثل من برش بزنید یا اینکه به صورت درسته باشه بعد داخل مواد بزنید چند لحظه نگه دارید تا مواد اضافی بریزه بعد داخل روغن داغ وبا حرارت کم سرخ کنید بعد روی دستمال بذارید تا روغن اضافیش گرفته بشه👌
‌ 🌱❤️ تنها نگذارم در میدان، ولی را .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچند نامت میان ما غریب است؛ اما... می‌دانم تمام کودکی‌ات را... هم‌پای زینب(سلام‌الله‌علیها) پشت درِ سوخته‌ی خانه‌تان گریستی! می‌دانم تمام صحرای کربلا... و مسیر اسارت... هم‌پای خواهر... غم‌های کاروان را به دوش کشیدی! میوه‌ی دل زهرا و علی... اُمِّ‌کلثوم! امشب امام غایبم را... به حرمت کوله‌بار سنگین غم‌های تو... آرزو می‌کنم. ۲۹ جمادی‌الثانی سالروز وفات حضرت اُمِّ‌کُلثوم (دختر دوم حضرت‌زهرا سلام‌الله‌علیها) تسلیت‌.
یک‌پارچه نور بود! خادم و فقیه اهل‌بیت... ادیب... سیاستمدار... و مرجع تقلید شیعیان! که در مکتب حقه‌ تشیع... به تربیت شاگردان امام‌صادق پرداخت! اما از میانِ همه‌ی منصب‌ها... می‌توان ایشان را خادمِ امام عصر نامید! در میانِ آثار مکتوب و... توصیه‌هایش... آن‌چه به چشم می‌خورد... نامِ مبارک حضرت صاحب‌الزمان است! و این یعنی: دنیا و آخرت... فانی است؛ جز خادمی و تلاش... برای احیای شعائر الهی و خادمیِ موعود دوازدهم(علیه‌السلام)! آیت‌الله حاج شیخ لطف‌الله صافی‌گلپایگانی بامداد سه‌شنبه، ۱۲ بهمن‌ماه ۱۴۰۰ دار فانی را وداع گفت.
1_833516824.mp3
3.46M
🔳 (س) 🌴تو زینب دوم علی را 🌴نامند تو را به ام کلثوم 🎤
••• 🏴 امروز 29 جمادی ◾️سالروز رحلت حضرت سلام الله علیها ◾️جناب امّ کلثوم علیها السلام چهار ماه پس از باز گشت از کربلا به مدینه از دنیا رفتند. (1) ◼️حضرت ام کلثوم سلام الله علیها پدرشان امیرالمومنین علیه السلام و مادرشان حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا سلام الله علیها میباشد. ◼️امیرالمومنین علیه السلام آن مخدره را به عون بن جعفر طیار تزویج نمودند و آنچه در مورد ازدواج ام کلثوم با غیر از عون بن جعفر نقل شده از بافته های مخالفین است. ◼️حضرت ام کلثوم در واقعه جانسوز کربلا حضور داشتند و بعد از شهادت امام حسین علیه السلام در کنار خواهرش حضرت زینب سلام الله علیها از بانوان و یتیمان محافظت مینمود و اشعار آن حضرت در فراق برادر در کربلا مشهور و جانسوز است. ◼️سرانجام بعد از چهار ماه از ورود به مدینه با دلی پر از غم و اندوه در مصائب کربلا به رحلت رسید. 📚 وقایع الشهور ص 110 📚 بحار الأنوار : ﺝ 42، ﺹ 74. 📚ریاحین الشریعة : ج 3 ـ ص 256 ـ 244. 📚العقیلة علیها السلام و الفواطم : ص 75. 📚تذکرة الخواص : ص 288. 📚 اعیان الشیعة : ج 3، ص 484. و ...
مواظب زبونمـون باشیم دروغ هایی که به شـوخی میگیم و اسمشو گذاشتیم خـالی بندی گناه کبیــره است. دروغ‌ دروغه! چه جدی‌ و چه‌ شوخی بپا‌ شوخی‌ شوخی‌ گناه‌ نکن اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
✨﷽✨ 🌼داستان کوتاه دعای چوپان ✍️ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ. ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻩﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﺪ؟ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ‏ﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؛ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺎﺯ آن‌ها ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻢ‏. ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺏ ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ! ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺟﻤﻠﻪﺍﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ‏نماﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ! ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ؟ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ. ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ. ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭوﯾﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩﺍﯼ؟‏ ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ‏ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ! ﻣﺮﺩ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯه ﭘﺪﺭﺵ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭼﻪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ؟ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ‏ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ، ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽﺯﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ. ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﯽ.‏ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺧﺪﺍﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ؛ ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻋﺎﯼ ﯾﮏ ﺩﻝ ﺻﺎﻑ، ﺍﺯ ﺻﺪ ﻧﻤﺎﺯ ﯾﮏ ﺩﻝ ﭘﺮﺁﺷﻮﺏ ﺑﻬﺘﺮ است. ❄️⛄️❄️⛄️
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 *🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ( قسمت ۱۶)* *💥(ذوب شدن گناه)* *🥀همان طور که مسیر را* *می‌پیمودیم، جریان ناراحتی* *ولاغر شدن گناه را به نیک گفتم* *🍃نیک خندید و گفت: گناه حق دارد ناراحت شود چون هیکل او پیش از این در دنیا، بزرگ و عجیب بود که البته سختی‌هایی که در دنیا دیدی و صبر کردی زجری که هنگام مرگ کشیدی از قد و قواره او کاست* *✨هر چند یادآوری بلاها و سختی‌های دنیا برایم طاقت فرسا بود اما از آنجا که از قدرت گناهم کاسته بود راضی و خوشحال بودم* *🌟نور ایمان* *✅رشته کوهی که در دامنه آن حرکت می‌کردیم سر بر دامن کوهی بلند داشت که به آسمان آتشین ختم می‌شد و چون سدی مرتفع راه را بر هر عابری بسته بود* *♨️با دلهره و اضطراب خود را به نیک رساندم و گفتم دوست من ظاهراً به بن بست برخوردیم، راه عبورمان بسته است* *🌼 نیک همان‌طور که می‌رفت گفت: ناراحت نباش و با من بیا، در قسمت‌هایی از این کوه غارهای کوتاه و یا درازی وجود دارد که باید از یکی از آن‌ها عبور کنیم تا به قدرت ایمان خود پی ببری* *🍀با تعجب پرسیدم: قدرت ایمان؟! گفت: آری. گفتم: چگونه؟* *🌼گفت: بدان که در روز قیامت هر کس به اندازه ایمانش سعادتمند می‌شود و در اینجا ذره‌ای از سنجش قدرت ایمان رخ می‌دهد که در هر صورت دیدنی است نه گفتنی* *💥چیزی نگذشت که غاری تنگ و تاریک و بی روزنه پدیدار گشت، چون وارد غار شدیم از تاریکی🌑 بیش از حد آن به وحشت افتادم* *🌑پس از چند قدم از حرکت* *ایستادم و به نیک گفتم :راه رفتن در این تاریکی، وحشت آور و غیرممکن است* *⚡️ به راستی اگر گناه در این تاریکی به سراغم آید و مرا از پا درآورد چه؟* *🌹 نیک نزدیکتر آمد و گفت: از آمدن گناه آسوده خاطر باش زیرا ضربه‌ای که بر او فرود آوردم باعث شد به این زودی‌ها به ما نرسد به خصوص که هر لحظه ضعیف‌تر نیز می‌شود* *🍂از اینکه برای مدتی از شر گناه راحت شدیم خوشحال بودم اما فکر تاریکی مسیر دوباره مرا به خود آورد به همین جهت از نیک پرسیدم: در این تاریکی چگونه پیش خواهیم رفت؟* *🌺نیک گفت: اکنون به واسطه قدرت ایمانت نوری پدیدار خواهد شد که چراغ راهمان می‌باشد* *🍃 چندی نگذشت که از صورت نیک نوری درخشید که تا شعاع چند متری را روشن می‌کرد* *💫با خوشحالی تمام همگام با نیک حرکت را آغاز کردم. گاه به گودال‌های عمیقی می‌رسیدم که تنها در پرتو نور ایمانم می‌توانستم از کنار آن‌ها به سلامت بگذرم* *🔵التماس کنندگان* *🔥هنوز راه زيادي نپيموده بوديم که در دل تاريکي ضجه و فريادهايي به گوشم رسيد. وقتي دقت کردم صداي چند نفري را شنيدم که التماس کنان از ما مي‌خواستند که نور ايمان را به طرف آن‌ها هم بگيريم تا در پرتو نور ما حرکت کنند* *♦️نيک همان‌طور که جلو مي‌رفت مرا صدا زد و گفت:* *گوش به حرفشان نده، اين‌ها باقي مانده منافقين و کافران* *هستند که تا اينجا پيش آمده‌اند اما دريغ از يک نور ضعيف که بتوانند در پرتو آن حرکت کنند* *🌑و سرانجام نيز در يکي از همين چاه‌هاي وحشتناک غار سقوط خواهند کرد* *🔘چون با اصرار آن‌ها روبرو شديم نيک ايستاد و خطاب به آن‌ها گفت: اگر محتاج نور ايمانيد برگرديد به دنيا و از آنجا بياوريد* *😔يکي از آن ميان رو به من کرد و گفت: هان اي بنده خدا! مگر ما با هم در يک دين نبوديم، مگر ما و شما روزه نمي‌گرفتيم و نماز نمي‌خوانديم؟* *♻️ چرا حالا ما را به بازگشتن به آن سراي جواب مي‌دهيد که مي‌داني امکانش نيست؟!* *🔆 در حالي که از خشم دندان‌هايم را به هم مي ساييدم، پاسخ دادم: بله با ما بوديد اما براي ريشه کن کردن دين ما و نه ياري آن، همواره براي ضربه زدن به دين و آيين اسلام در کمين نشسته بوديد و اکنون دريافتيد که از فريب خوردگان بوده‌ايد...* *✍ادامه دارد...*
13891112_2812_64k.mp3
2.89M
خاطره رهبر انقلاب از روز ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ و بازگشت امام خمینی(ره) به ایران