eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.3هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲🏼 یا من ارجوه لکل خیر 👆🏼چقدر به این جمله باور دارید؟
✍️امام علی (علیه‌السلام) فرمودند : ✅ نيازمندى كه به تو روى آورده؛ فرستاده خداست... كسى كه از يارى او دريغ كند؛ از خدا دريغ كرده است... و آن كس كه به او بخشش كند، به خدا بخشيده است... 📚 نهج البلاغه حکمت ۳۰۴ ✅ همانا خداى سبحان روزىِ فقراء را؛ در اموال ثروتمندان قرار داده است... پس فقيرى گرسنه نمى ماند جز به كاميابى توانگران ، و خداوند از آنان درباره، گرسنگى گرسنگان خواهد پرسيد... 📚 نهج البلاغه حکمت ۳۲۸ ‌‎‌‌‌‎❄️🌨☃🌨❄️
🌸🍃🌸 خدایا به فرق شکافته امام علی(ع) عجل لولیک الفرج خدایا به پهلوی شکسته صاحب عالمین حضرت زهرا (س) عجل لولیک الفرج خدایا به غم دل امام حسن(ع) عجل لولیک الفرج خدایا به سر بریده ارباب عالمین امام حسین(ع) عجل لولیک الفرج خدایا به دستهای بریده اقام ابوالفضل(ع) عجل لولیک الفرج خدایا به حق اقا علی اکبر (ع) عجل لولیک الفرج خدایا به حنجر پاره علی اصغر (ع) عجل لولیک الفرج خدایا به قد کشیده شده قاسم ابن الحسن(ع) عجل لولیک الفرج خدایا به دست بریده عبدالله ابن الحسن(ع) عجل لولیک الفرج خدایا به ابله های پاهای رقیه خاتون (س) عجل لولیک الفرج خدایا به اسارت زینب(س) عجل لولیک الفرج خدایا به گریه های امام زین العابدین(ع) عجل لولیک الفرج خدایا به حق امام محمد باقر (ع) عجل لولیک الفرج خدایا به حق امام جعفر صادق (ع) عجل لولیک الفرج خدایا به غربت امام موسی ابن الجعفر(ع) عجل لولیک الفرج خدایا به حق امام رضا(ع) عجل لولیک الفرج خدایا به حق امام جواد الائمه(ع) عجل لولیک الفرج خدایا به حق امام هادی(ع) عجل لولیک الفرج خدایا به حق امام حسن عسکری(ع) عجل لولیک الفرج خدایا به حق امام زمان 🌹عجل لولیک الفرج🌹 ❄️🌨☃🌨❄️
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۷۳) چشم فرزانه خانم ... چرا شما جواب تماس منو نمیدین ؟؟ مگه من چیکار کردم تورو خدا دلیلشوو بهم بگین فرزانه ـ اخه چی بگم شما خودتون بهتر میدونید ... محسن ـ والا من منظورتونو متوجه نمیشم ... من چیکار کردم خب بگین بدونم ... اقا محسن این شمایید که باید توضیح بدین نه من .... ولی حالا که طفره میرین من خودم میپرسم .... چرا به من دروغ گفتین خیلی راحت بهم میگفتید که قول ازدواج با کس دیگه ای رو دارید منم خیلی راحت کنار میکشیدم من که مجبورتون نکرده بودم .... فرزانه خانم یه لحظه میشه بگین من قول ازدواج با چه کسی رو دادم که خودم بی خبرم ؟؟؟؟!!!! اقا محسن امروز یه تماس از طرف خانواده عباس داشتم در مورد قرار خاستگاری شما با دخترشون گفتن .... فرزانه خانم باور کنید یه سوء تفاهمی پیش اومده من هنوزم رو حرفم هستم .... بسته دیگه دروغ نگین براتون ارزوی خوشبختی میکنم دیگه هرگز با من تماس نگیرین .. خداحافظ... محسن ـ قطع نکنید من حرفام تموم نشده فرزانه... محسن داشت حرف میزد که من گوشی رو قطع کردم ... اما کارم درست نبود از روی عصبانیت نذاشتم اونم کامل حرفاشو بزنه نمیدونم شایدم حق داشتم .... گوشیمو کلا خاموش کردم .... محسن بعد اینکه نماز ظهرشو تو مسجد خوند رفت خونشون عمو هم خونه بود ... محسن وارد خونه شد و سلام داد عمو ـ علیک سلام پسرم زن عمو داشت تو اشپزخونه سفره ناهارو پهن میکرد زن عمو از اشپزخونه گفت حاج اقا یه زنگ بزن ببین محسن کجاست .... عمو و محسن وارد اشپزخونه شدن ... سلام مامان... سلام پسرم ... تو کی اومدی من اصلا متوجه نشدم... همین الان اومدم ... ناهار خوردن که تموم شد عمو و محسن رفتن تو پذیرایی زن عمو هم با یه سینی چایی اومد کنارشون ... عمو با دست به شونه محسن زد و گفت: خب اقا داماد به سلامتی تو هم دیگه داری تشکیل خانواده میدی ... لیلا این همون محسن کوچولوی خودمونه .... باورم نمیشه محسن ـ بابا ،مامان چیزی بهتون نگفت ؟؟ درمورد چی پسرم؟؟ بابا از مامان خواستم که خاستگاری رو بهم بزنه .... نه چیزی نگفت لیلا خانم قضیه چیه .... اخه چرا ؟؟ زن عمو ـ والا چی بگم محسن پاشو کرده تو یه کفش مخالف این وصلت اخه اقا ناصر شما بگین از زینب بهترم مگه دختر پیدا میشه.... پسرم اخه دلیله مخالفتت چیه بگو ببینم قانع کننده هست یا نه؟. شرمنده بابا فعلا نمیتونم چیزی بگم اما سر فرصت همه چیزو میفهمید... پسر گلم تو که خوب اونارو میشناسی من موندم چرا تو مخالفی عزیزم ما صلاح تورو میخوایم .... مادرت راست میگه زینب خیلی دختر خوبیه بابا من قبول دارم زینب خانم خوبن ...اما مامان باید قبلش از من میپرسید بعد به اونا وعده میداد .... درسته این کاره مادرت اشتباه بوده اما الان دیگه زشته بهم بزنیم بنده خدا ها ناراحت میشن فکر میکنم دخترشون عیب و ایرادی داشته ... محسن نمیخواست بیشتر از این بحث کنه از طرفیم دلش نمیخواست حرف پدرشو زمین بندازه ... باشه بابا هرچی شما بگین بلند شدو رفت تو اتاق زن عموـ پسرم تو که چایی تو نخوردی ؟؟. ممنون میل ندارم .... حاج خانم نخواستم شمارو پیشه محسن سرزنش کنم اما اصلا کارت درست نبود همیشه قبل انجام کاری یه صلاح مشورت میشه ... حق با شماست من فکرشو نمیکردم اینجوری بشه شرمنده ... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۷۴) محسن بعده یه ساعت از اتاق اومد بیرون ... عمو داشت روزنامه میخوند زن عمو هم تو اشپزخونه مشغول تمیزکاری بود .... محسن اومد پیشه عمو ایستاد پسرم بشین .... نه بابا دارم میرم بیرون تو پایگاه جلسه داریم ... بعد زن عمو رو صدا زد مامااان مامان جان یه لحظه بیا کارت دارم ... زن عمو ـ جانم پسرم کاری داری؟؟ اره ، مامان برای کی قراره خاستگاری رو گذاشتی ؟؟؟ والا پسرم فقط حرفشو زدم هنوز روزشو مشخص نکردم ... خب خوبه مامان امروز سه شنبه ست، تو برای جمعه شب قرار بزار ... زن عمو با این حرف محسن خیلی خوشحال شد، باشه پسرم شب بهشون زنگ میزنم ☺️☺️☺️☺️ راستی مامان به زن عمو اینا هم زنگ بزن ازشون دعوت کن اوناهم بیان حتما مامان یادت نره بهشون اصرار کن ... عمو ـ افرین پسرم بهترین تصمیم و گرفتی ☺️☺️ زن عمو ـ اخه محسن اونجوری شاید سختشون بشه بیان راهشون دوره ... نه مامان دوست دارم شب خاستگاری همه دور هم باشیم خواهش میکنم ... باشه پسرم سعی خودمو میکنم محسن صورت مامانشو بوسید ممنون مامان ، خب بابا کاری ندارین من دیگه برم ... نه پسرم برو به سلامت... زن عمو ـ خدارو شکر ناصر بالاخره قبول کرد خیلی نگران بودم اصلا مونده بودم چجوری بهم بزنم لیلا خانم خودت که پسرمونو میشناسی هیچ وقت پدر و مادرشو ناراحت نمیکنه 😊😊 زن عمو ـ من اول یه زنگ به مرتضی بزنم بهشون خبر بدم تا اون روز خودشونو برسونن اره حتما این کارو بکن بگوو زودتر بیان دلم برای محمد تته قاریه بابا تنگ شده.... عمو فقط سه تا پسر داشت پسر بزرگه مرتضی ست که سه ساله ازدواج کرده و الان ۲۸سالشه بخاطر اینکه خودشو خانمش دانشگاه میرن هنوز بچه دار نشدن محسنم که پسر وسطیه عمومه و محمدم که بچه اخریه عمو که ۸ سالشه الانم همراهه مرتضی اینا چندروزه رفتن شمال .... زن عمو بعد تماس با مرتضی به خونه زینب اینا هم زنگ زد و برای جمعه شب قرار گذاشت .... زینب ـ مامان میشه زنگ بزنی به فرزانه بگی اونم بیاد ... اخه فرزانه منو یاد عباس میندازه احساس میکنم داداشمم کنارمه😔😔😔 ناراحت نباش دخترم الان بهشون زنگ میزنم هر جور شده راضیش میکنم بیاد اصلا دلمونم براش تنگ شده این خاستگاری یه بهونه میشه که ببینیمش... اره درسته مامان من خیلی دلم براش تنگ شده ... کاشکی هیچ وقت نمیرفت .... ادامه دارد... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۷۵) طبق معمول برای خوندن نماز شب به حرم رفتیم ... نمازمونو خوندیم و شروع کردیم به خوندن دعا... گوشیم زنگ خورد الوو.... معصومه خانم ـ الووو سلام فرزانه جان ... سلام مامان جون خوبی شما خانواده خوبن ؟؟ ممنون دخترم همه خوبن سلام میرسونن، مامانت چطوره ؟.؟ سلامت باشن مامانمم خوبه سلام میرسونه خدمتتون الان تو حرمیم دعاگوتون هستیم مامان جون... ای جانم دستت درد نکنه دخترم التماس دعا ... فرزانه جان دخترم همین اخر هفته جمعه شب ،مراسم خاستگاری زینبه زنگ زدم بهت بگم شماهم بیاین ... ماااا 🤔🤔راستش نمیدونم بتونیم بیایم یا نه اگه نشد دلخور نمیشین ؟؟. نه دیگه دخترم باید بیاین اتفاقا هممون دلخور میشین پاشو یه چند روز بیا این طرف بابا دلمون برات تنگ شده دختر.... باشه مامان سعی خودمو میکنم ... فرزانه جان حتما بیا من منتظرم هیچ بهونه ای هم قبول نمیکنم ... عه ببخشید مامان پشت خطی دارم بعدا بهتون زنگ میزنم ... نه عزیزم کار خاصی نداشتم سلام برسون خدا حافظ... خواستم جواب پشت خطیمو بدم قطع شد از خونه عمو اینا بود... مامان ـ دخترم معلوم نشد کی پشته خطیت بود؟؟. چرا مامان از خونه عمو اینا بود لابد بازم محسنه... دوباره گوشیم زنگ خورد ... مامان از خونه عمو ایناست .... بیا تو جواب بده ... مامان گوشی رو جواب داد الووو سلام .... زن عمو ـ سلام مرجان جان خوبی عزیزم ... به به لیلا جان قربونت برم ممنون شما چطورین؟؟ داداش ناصرو بچه ها خوبن ؟؟ شکر خدا همه خوبیم چه خبرا چیکار میکنین ؟؟؟ دعا به جونتون عزیزم ماهم میگذرونیم مرجان جان ببخش این موقع مزاحم شدم اول زنگ زدم خونتون انگار نبودین گفتم حتما بیرونن جواب نمیدن ... اره هر شب برای نماز شب میایم حرم باریکلا خوش به سعادتتون التماس دعا ... محتاجیم به دعا باور کن همیشه یادت میکنم وقت زیارت... دستت درد نکنه مرجان جان زنگ زدم برای مراسم خاستگاری محسن دعوتتون کنم ان شاالله اگه خدا بخواد جمعه شب میریم برای خاستگاری زینب خواهر شوهر فرزانه ... توروخدا جور کنید بیاین ... عه به سلامتی مبارک باشه ان شاالله خوشبخت بشن چشم سعی میکنیم بیام ... باشه پس منتظرتونم به فرزانه هم سلام برسون خدا نگهدار ... بزرگیتونو میرسونم خدا حافظ... دخترم زن عموتم برا خاستگاری دعوت میکرد ...از یه طرف عموت اینا از طرفه دیگه هم زینب اینا دعوت کردن چیکار کنیم ؟؟؟ مامان مجبوریم بریم چون معصومه خانم گفت دلخور میشه اگه نریم باشه دخترم فردا بلیت بگیر بعداز ظهر حرکت کنیم یه چند روزم بریم بمونیم باشه، مامان خیلی دلم برای عباس تنگ شده دلم میخواد برگردم تهران اینجا خیلی ازش دورم نمیتونم برم سر مزارش دلم میگیره 😔😔😔 مامان بیا برگردیم اینجا موندیم چیکار نه دوستی نه اشنایی ... اگه خدایی نکرده اتفاقی برامون بیوفته کی اینجا به دادمون برسه... مامان اهی کشید و گفت حق با توعه فرزانه من که از اول گفتم نریم دخترم تو بخاطر برنامه ی خادمیت اصرار کردی... اخه مامان فکر میکردم خادم شدن به همین راحتیه ولی خب اشتباه میکردم من خیلی مشهدو حرمو دوست دارم اما من دلم تهرانه پیشه عباس از وقتی که اومدیم یه بارم خوابشو ندیدم نکنه باهام قهره .... 😭😭😭 ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۷۶) فردای اون روز دیگه سرکار نرفتم فقط افتادم دنبال خرید بلیت . دوتا بلیت رفت هواپیما برای بعدازظهر ساعت ۳گرفتم بخاطر بارداریم هواپیما بهتر بود اینجوری اذیت نمیشدم ... بعد خریده بلیت برای تسویه حساب به محل کارم رفتم جریان و به صاحب کارم گفتم که شاید دیگه بر نگردم باهاش حساب کتاب کردمو و حقوق این چند روز و بهم داد ... بین راه فشارم افتاد و چشام سیاهی رفت ... به زورو بلا یه تاکسی گرفتم منو رسوند خونه مامان که منو با اون حال دید ترسید دخترم بازم فشارت افتاده بیا بشین برات شربت بیارم ... شربت و گرفتم دستم همشو خوردم حالم اومد سر جاش ... مامان دستت درد نکنه الان حالم بهتر شد انقدر که هوا گرم بود از طرفیم همش سرپا بودم فشارم افتاد ... مامان ـ فرزانه الان نزدیک ۳ماهت داره میشه پس کی میخوای به خانواده شوهرت قضیه بارداریت و بگی ... اونا حق دارن بدونن از پسرشون یه نوه به یادگار مونده فرزانه ـ مامان رفتیم تهران بهشون میگم... بعداز ظهر چمدونا و ساکمونو بستیم ... درارو هم قفل کردیم از صاحبخونه هم خدا حافظی کردیم و راهیه فرودگاه شدیم تو سالن انتظار نشستیم تا نوبت پروازمون برسه ... نیم ساعت بعدش صدای اعلام پرواز تهران توی سالن پیچید رفتیم و سوار شدیم ... تو هواپیما یه بار حالت تهوع گرفتم ... بلاخره رسیدیم تهران ... دلم یه جوری شد از مامان خواستم بریم سر مزار عباس ... وارد مزار که شدیم یه حالی شدم انگار داشتم میرفتم کنار کسی که مدتهاست منتظرمه... اشکام سرازیر شد از دست خودم ناراحت بودم که چطور دلم اومد تنهاش بزارم مزار حالت غربت و تنهایی داشت .... نشستم و دستمو کشیدم رو اسم عباس ، گریه ام شدید تر شد عباس من اومدم من بی وفا اومدم شرمندم که تنهات گذاشتم ولی دیگه تموم شد اومدم که همیشه کنارت بمونم عباسم عشق زندگی ... یه خبر خوش برات دارم نمیخوای بهم مژده گونی بدی ...😭😭 عباااااس بابا شدی ، جات خیلی خالیه من الان بیشتر از گذشته بهت احتیاج دارم کاش بودی کاش دستمو میگرفتی و میگفتی خانم گلم نگران نباش کنارتم ...😭😭😭 مامان با حاله من گریه اش میگرفت سرمو گذاشتم روی سنگ قبرش 😭😭😭 عباس کجایی میخوام سرمو بزارم رو شونه هات گریه کنم خیلی دلم گرفته بیا منو بگیر بغلت ارومم کن اشکام روی سنگ میریخت 😭😭😭 چقدر جایه خالیه عباس مشخص بود مامان دیگه طاقت نیاورد بلندم کردو منو گرفت بغلش دخترم اینجوری نکن با خودت تو بارداری عزیزم برات خوب نیست عباس راضی نیست تورو با این حالت ببینه مامان جان😭😭 مامان چرا من این همه بدبختم اول تو اوج جوونی بابامو از دست دادم بعدش که داشتم روی خوشی رو میدیم عشقمو از دست دادم ... مامان کاش من بجای هردوشون میمردم .... اونا حیف بودن ... این حرفو نزن دخترم این کارسرنوشته اگه تو پیشم نباشی من بدونه تو دق میکنم ...خودم کنارتم حالا پاشو بریم هوا داره تاریک میشه .... یه دربستی گرفتیم خونه زینب اینا ... زنگ و که زدیم زینب اومد جلوی در با دیدن ما شکه شد از ذوقش منو گرفت بغلش و گریه کرد فدات بشم ابجی بالاخره اومدی .... تو یادگار داداشمی تو ابجیمی 😭😭 دلم برات خیلی تنگ شده بود با دستام صورت زینب و گرفتم ابجی گریه نکن من اومدم منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود .... زینب ـ سلام خاله مرجان ببخشید من با دیدن فرزانه ذوق زده شدم حواسم نبود بهتون سلام بدم خیلی خوش اومدید.... ممنون دخترم اشکالی نداره ☺️☺️ ادامه دارد... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
شهیدی که بعلت لو ندادن عملیات زنده سرش را بریدند عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه. مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم…عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته. اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب. فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه… بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز شهید حسین خرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن. پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود… پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود. قبل از رفتن.. حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: ” به هیچوجه با عراقی ها درگیر نمی شید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقی ها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره… تخریبچی ها رفتند… یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته… اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقی ها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد… زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند: ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده! پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید… عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه… اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته… اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند… جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره. وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه… مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین. یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟ گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم… مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگ های عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد… شادی روح شهدا صلوات
همان اوایل مفاتیح، آداب روز جمعه... با دوستانمان قرار گذاشته‌ایم که یادمان نرود، حتماً بخوان‌یم. مضامین زیبایی دارد. یک نفر آدم کار درست هم جمعه‌ها که به عصر دلگیری‌اش نزدیک می‌شود پیامک می‌زند که یادتان نرود. شما هم همین کنید. یک نفر، دو نفر، سه نفر، .... قرار بگذارید. این صلوات را بخوانید. به خاندان رسول الله صلی الله علیه و آله صلوات بفرستید. برای فرج مولا دعا کنید. خدا را چه دیدی؟ شاید دعای یک نفر این وسط رفت تا به نقطه‌ی اجابت رسید. خدا را چه دیدی؟ شاید یک دعا رفت و لبخندی به لب‌های مولا نشاند. خدا را چه دیدی؟ شاید یکی دیگر دعایش رفت تا حاجات امام زمان علیه السلام را به اجابت رساند؟ یک نفرتان هم بشود مسئول پیامک که یادآوری کند که: "یادتان نرود" کجا بودیم؟ آهان اول مفاتیح، "صلوات ابوالحسن ضراب اصفهاني"... يادتان نرود.
سعید، دربان متوکل مامور شده بود شبانه خانه ات را غارت کند به خانه که رسید، نردبان گذاشت، روی بام خانه رفت و در تاریکی دنبال جای پا گشت تا از بام پایین بیاید. کسی به اسم صدایش زد صدای مهربان تو بود. گفتی: سعید! تاریک است... صبر کن برایت چراغ بیاورم برداشتى از زندگى امام‌دهم‌شيعيان امام على‌‌النقى‌الهادى(عليهم‌السلام)
💥🍃💥🍃💥🍃💥🍃 *🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ (قسمت 19)* *🔥قطعه آتش* *☑️چند قدمی که از ماموران دور شدیم،به پشت سرم نگاهی کردم و در کمال حیرت ماموران را دیدم که چهار دست و پای شخصی را گرفته بودند و به زور قطعه ای از آتش🔥 به او میخوراندند* *⚡️ با دیدن این صحنه از ناراحتی بر جای ایستادم،صحنه بسیار زجر دهنده و ناله های او جانسوز بود...سپس رهایش کردن و او در حالیکه از درون میسوخت مسیر جاده را افتان و خیزان ادامه داد* *🌹در یک لحظه دست نیک را روی شانه ام احساس* *کردم،نگاهی به او انداختم و گفتم :چه شده بود؟* *💥نیک جواب داد* *🔥افرادی که مال مردم را به ناحق تصاحب میکنند گرفتار این ماموران میشوند و اینها موظفند قطعه ی گداخته شده آهن را به آنها بخورانند* *🍃نیک سپس ادامه داد: البته اینها در گذرگاه حق الناس متوقف خواهند شد....* *❄️پس از شنیدن حرفهای نیک مقداری دلم آرام گرفت و سپس با نیک از آنجا دور شدیم* *رفتیم تا به شخصی رسیدیم که دستانش را جلو گرفته و با احتیاط قدمهای کوتاه برمیداشت..* *🌼نیک به او اشاره کرد و گفت : این شخص از وقتی از غار بیرون آمده کور شده. آنگاه به یک جاده انحرافی اشاره کرد و گفت:این جاده دنیا پرستان است که او به زودی وارد آن میشود* *⁉️پرسیدم چرا؟ گفت چون دنیا را به آخرت و دنیا پرستان را به مومنین ترجیح میداده است.. این افراد بزرگترین ضرر و زیان را برای خود خریده اند* *✅دوباره به راه افتادیم. راه مستقیم را به خوبی طی کردیم. گاهی از کسی جلو میزدیم و گاهی دیگران از ما سبقت میگرفتند.. در مسیر خود آدمهای گوناگونی میدیدیم* *🔥آدمهایی که دو زبان داشتند که از دهانشان بیرون زده بود و اتش از آنها زبانه میکشید و میسوزاندشان که به گفته ی نیک اینها دورو و منافق صفت بودند* *🔥همچنین افرادی که اعمال منافی عفت و لذتهای نامشروع را مرتکب شده بودند را در حالی مشاهده کردیم که لگامی از آتش بر دهان آنها زده شده بود و میسوختند* *☄اما از همه زجرآورتر جاده انحرافی زنان بود. این مسیر به بیابانی ختم میشد که زنان بسیاری در آن عذاب میشدند* *🍂عده ای به موهایشان آویزان شده بودند که نتیجه نشان دادن موها به نامحرم بود* *💥گروهی دیگر از زنان زیر فشار ماموران مشغول خوردن گوشت بدن خود بودند چون اینها در دنیا خود را برای* *نامحرمان زینت کرده بودند و باعث از هم پاشیدن زندگی های بسیاری شده بودند* *🍂برخی نیز سرشان به شکل خوک و بدنشان به شکل الاغ بود چرا که در دنیا به سخن چینی عادت داشتند* *💥آنچه شگفتی مرا در تمام این صحنه ها بر انگیخته بود این بود که نیک های آنان همگی صدها متر دورتر بودند و از هدایت و کمک به صاحب خود عاجز بودند...* *🌸گذرگاه مرصاد* *✨براحتی مسافت زیادی را* *پیمودیم تا به یک گردنه* *رسیدیم. در پشت تپه سرو* *صداهای زیادی می آمد* *🌑وقتی به بالای تپه رسیدیم از آنچه دیدم بسیار متعجب شدم و ترس و اضطراب وجودم را فرا گرفت* *😔جاده و بیابانهای اطراف آن پر بود از ماموران الهی و اشخاصی که گیر افتاده بودند* *💥هرکس قصد عبور از جاده را داشت شدیدا کنترل میشد* *♻️آهسته به نیک گفتم : اینجا چه خبر است؟* *✨نیک گفت: اینجا گذرگاه مرصاد است* *🤔گفتم: گذرگاه مرصاد چیست؟* *💥گفت: محل رسیدگی به حق الناس...اینجا اگر کوچکترین حقی از مردم بر گردنت باشد ازکشتن انسان گرفته تا سیلی و بدهکاری،همه ی اینها باعث گرفتاری تو می شود...* *❎بار دیگر بیابان را زیر نظر گرفتم.گروهی در حالیکه زانوی غم بغل گرفته بودند روی زمین نشسته بودند و به واسطه ی سنگینی زنجیری که بر گردن آنها بود قدرت حرکت نداشتند* *😔عده ای هم پایشان زنجیر شده بود و قدرت حرکت نداشتند* *🌀عده ای نیز بلاتکلیف در بیابان میچرخیدند و حق عبور از جاده را نداشتند* *🔆هراز گاهی صدای ماموران بلند میشد: فلان کس آزاد شد، میتواند برود. آن شخص از شنیدن نامش بسیار خوشحال میشد و بعد از مدتها گرفتاری عبور میکرد* *🌷نیک صورتش را سمت من چرخاند و گفت برویم* *🍃با ترس و دلهره گفتم نمیشود از راه دیگری برویم؟* *⚡نیک گفت : هیچ راه فراری نیست همه جا توسط ماموران به دقت کنترل میشود زیرا حق مردم قابل بخشش نیست و خداوند از حق مردم نمیگذرد...* *✍ادامه دارد..*
🕯ما سامرا نرفته 🖤گدای تو می شويم 🕯ای مهربان امام 🖤فدای تو می شويم 🕯هادیِ خلق، 🖤ڪوری چشمان گمرهان 🕯پروانگان شمع 🖤عزای تو می شويم 🕯شهادت 🖤امام هادی (ع) تسلیت باد 🥀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯در مجلس 🖤مظلومیّت مردِ غریب 🕯بنگرکه دلم 🖤میان غمخانه گم است 🕯این ناله 🖤ز ماتمِ امامِ هادی ست 🕯معصوم دوازدهم 🖤امامِ دهم است 🖤شهادت جانسوز امام علی نقی(ع) تسلیت باد🏴 🥀🍃
🕊دستانم لايق 🌸شكوفه هاى 🕊اجابت نيستند 🌸اما از آنجايى 🕊كه پروردگارم را 🌸رحمان و رحيم ميشناسم 🕊بهترينها را 🌸در شب آرزوها 🕊برايتان طلب ميكنم 🌸شبتون بخیـر 🕊و حاجاتتون روا 🌸🍃
زیارتی که مورد تأکید امام زمان(عج) و امام رضا (علیه السلام )است! فضیلت زیارت جامعه کبیره که اقیانوسی مواج از معارف الهی و مضامین عالی مشتمل بر معرفی مقام ائمه علیهم السلام است؛ از امام علی النقی علیه السلام به ما رسیده است. زیارت جامعه که به تعبیر علامه مجلسی(ره) از نظر سند و روایت از صحیح‌ترین و قوی‌ترین زیارات ائمه علیهم السلام است یادگاری عظیمی است که در حرم هر یک از ائمه معصومین (ع) آن زیارت را می‌خوانیم. قرائت در شب (ع) و تقدیم ثواب آن برای اول مظلوم عالم، آقا امیر المومنین و اول مظلومه عالم، زهرای مرضیه(سلام الله علیهما) و مظلوم کربلا، آقا اباعبدالله(سلام الله علیه) و تعجیل در فرج امام زمان(عجل الله تعالی فرج الشریف) و شادی روح امام امت، ارواح طیبه شهیدان و سلامتی و طول عمر مقام معظم رهبری و همچنین شادی روح تمام درگذشتگان
نان در سفره و بلعیدن جادوگر یکی از درباریان متوکّل - به نام زرافه - حکایت کند: روزی درباریان متوکّل عبّاسی شخصی را از اهالی هندوستان که شعبده باز و جادوگر بود، نزد متوکّل آورده تا با بازی های خویش او را سرگرم کند، چون وی اهل هوی و هوس بود. روزی از روزها متوکّل به آن شخص هندی گفت: چنانچه علیّ بن محمّد هادی (صلوات اللَّه و سلامه علیه) را در جمع عدّه ای شرمنده و خجالت زده کنی، هزار دینار هدیه خواهی گرفت. آن شخص شعبده باز هندی نیز درخواست متوکّل - خلیفه عبّاسی - را پذیرفت. و آن گاه حضرت را در جمع عدّه ای دعوت کردند؛ و چون همگان در آن جلسه حضور یافتند، متوکّل مرا کنار خود نشانید؛ و دستور داد تا سفره اطعام گسترانیدند. همین که خواستند مشغول خوردن غذا شوند، شعبده باز هندی متوجّه حضرت هادی علیه السلام شد و حرکات مخصوصی را انجام داد، که چون حضرت دست به سوی نان دراز می نمود، نان پرواز می کرد؛ و تمامی افراد می خندیدند. و این کار چند مرتبه تکرار شد، به ناچار، چون امام علیّ هادی علیه السلام چنین دید، به عکس شیری که بر پرده دیوار نقش بسته بود، دستی زد و آن را مخاطب قرار داد و فرمود: ای شیر! این دشمن خدا را بگیر و نابود کن. پس ناگهان شیر به حالت یک حیوان واقعی در آمد و آن مرد شعبده باز هندی را بلعید. و سپس حضرت خطاب به شیر کرد و فرمود: اکنون به حالت اوّل بازگرد و همانند قبل روی پرده مجسّم شو. تمام افراد حاضر در مجلس با تماشای ابن صحنه، وحشت زده شده و متحیّرانه به یکدیگر نگاه می کردند. پس از آن، امام علیه السلام از جای برخاست که از مجلس خارج شود، متوکّل گفت: یاابن رسول اللّه! خواهش می کنم بفرما بنشین و دستور دهید تا شیر آن مرد هندی را بازگرداند؟ حضرت فرمود: به خدا سوگند، دیگر او را نخواهید دید، آیا دشمن خدا را بر دوستان خدا مسلّط و چیره می کنید؟! و آن گاه، حضرت از آن مجلس خارج شد.** إثبات الهداة: ج 3، ص 374، ح 41، هدایة الکبری حضینی: ص 319.***