📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان روزگار من (۹۰و۸۹)
بی حال رو مبل افتاده بودم مامان هول هولکی مقنعه و مانتومو در اورد سریع یه اب قند برام درست کردو اورد ...
بیا مامان جان یه ذره از این بخور فشارت افتاده...
اب قندو که خوردم مامان پرسید چی شده بود فرزانه؟؟
یه خرده مکث کردمو با بغض گفتم مامان رفته بودم از عباس اجازه بگیرم یه لحظه نفهمیدم چی شد از حال رفتم ...
بعد که به هوش اومدم این دوتا خانم رو دیدم مامان من اصلا حالم خوب نیست میشه برم بخوابم ...
اره چرا که نه ، برو دخترگلم یه خرده استراحت کن تا شب سرحال باشی.
از جام بلند شدم
دخترم میتونی بری یا کمکت کنم ؟؟
نه چیزیم نیست خودم میرم
همین جور که داشتم میرفتم مامان گفت :
راستی فرزانه تو اصلا برای مراقبت های بارداریت پیشه دکتر نرفتی
باید یه خرده به فکر باشی !!!
چشم مامان ، در اتاق و بستم و دراز کشیدم،
زل زدم به سقف و به خوابم فکر میکردم ، چقدر این خواب عجیب بود
یعنی معنیش چی بوده؟؟؟؟
از جام بلند شدم رفتم پذیرایی
عه عه دختر تو نمیتونی یه دقیقه استراحت کنی ؟؟.
چرا مامان میرم فقط باید یه زنگ بزنم به دفتر امام جمعه کار واجبی دارم
مامان ـ امام جمعههه؟؟!!
اخه واسه چی ، دخترم مگه چی شده
تو داری چیزی رو از من پنهان میکنی؟؟!!
نه مامان جان بزار اول زنگمو بزنم بعد بهت توضیح میدم
اصلا الان که میخوام حرف بزنم خودت
قضیه رو میفهمی.
مامان بلند شدو اومد کنار تلفن نشست
شماره رو از مخابرات گرفتم و زنگ زدم.... الووو سلام ببخشید دفتر امام جمعه؟؟؟
سلام بله بفرمایید؟؟؟
ببخشید من میخواستم تعبیر یه خواب و بدونم شما میتونین کمکم کنین ؟؟.
بله بفرمایید ...من تمام جریان و از رفتن به مزار تا خوابی که دیدمو تعریف کردم
میشه بدونم مفهوم این خواب چیه؟؟
روحانی گفت: بله خانم شما همون طور که گفتید برای اجازه
از همسرتون باهاش صحبت میکردین
و اون خوابیم که دیدید همون لحظه بود ... پس جواب سوال شماست
میشه واضح تر بگین من متوجه نشدم ... خانم یعنی اینکه همسر شهید شما رضایت کامل برای مسئله ی ازدواج با شخص مورد نظرو داره
و کاملا خرسنده ...
ببخشید من گیج شدم یعنی چی ؟؟
شما میخواین بگین که من تونستم از
همسرم جواب بگیرم !!!
اخه مگه همچین چیزی میشه ...
همسر من شهید شده فوت کردن،
بله خانم چرا که نه ... شما مگه نشنیدید که میگن شهدا زنده اند
بله یه چیزایی شنیدم ولی هرگز نتونسته بودم درکش کنم .😔😔
خانم شهدا بخاطر مقام والایی که دارند میتونند گاهی اوقات
از خانواده هاشون بازدید کنن یا حتی در جاهایی دستشون رو بگیرند
و کمکشون کنن
درسته جسمشون بی جانه اما روحشون زنده ست...
ممنون از توضیحاتتون خیلی بهم کمک کردین خدا نگهدار😔😔😔
گوشی رو قطع کردم ..
مامان ـ فرزانه جدی تو همچین چیزی رو دیدی ؟؟؟
اره مامان😔😔
بعد به مامان همه حرفای روحانی رو گفتم ...هردو سکوت کردیم ....
برای خیلی جالب بود که تونسته بودم
با عباس حرف بزنم ...
ادامه دارد.....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان_روزگار_من (۹۱)
مامان درو برای مهمونا بازکرد
عمواینا وارد خونه شدن اقا مرتضی و همسرشون هم بودن
منم کنار ایستاده بودم و استقبال میکردم محسن اخر از همه وارد خونه شد
دسته گلی که دستش بود درست شبیه همون قبلی بود که برای زینب اورده بود ....
دست گل و داد دستم هردو از روی خجالت به صورت هم نگاه نکردیم تو همون حالتی که سرامون پایین بود سلام علیک کردیم ...
محسن رفت نشست منم گل و بردم اشپزخونه زینبم پشت سرم اومد ...
وااای فرزانه من بجای تو استرس دارم 😂😂😁
چه گلایه قشنگی اورده دقت کردی چقدر شبیه گلای اون شبه ؟؟
اره تا داد دستم فهمیدم ...
این یعنی اینکه اون سری هم گلارو برای تو اورده بود چقدر عاشقونه فرزااانه😍😍
ای دیوونه تورو خدا منو نخندون 😄😄
چایی هارو ریختم و بردم پیشه مهمونا نوبت به نوبت با احترام از بزرگترای مجلس شروع کردم تا به محسن رسیدم محسن وقتی که میخواست چایی رو برداره یه لحظه نگاهمون بهم خورد و من سریع سرمو انداختم پایین و رد شدم ....
همه که چایی هاشونو خوردن عمو شروع کرد به حرف زدن
بسم الله الرحمن الرحیم
مراسم خاستگاری رو به رسم سنت شروع میکنیم ... بعد روبه احمد اقا گفت : حاج اقا الان فرزانه مثل دختر شماست با اجازه ی شما و زن داداشم میخوام به گفته پیامبر ص دخترتون فرزانه رو برای پسرم خاستگاری کنم
احمد اقا ـ اقا ناصر شما خودتون صاحب اختیارین کی بهتر از محسن جان ماها که حرفی نداریم از نظر ما تأیید شده ست
شما چی زن داداش؟؟؟
راستش داداش احمد اقا همه چیزو کامل گفتن حرف منم حرف ایشون بود فقط از احمد اقا میخوام تو مراسم امشب در حق فرزانه پدری کنن و این مجلس و بدست بگیرن ...
احمد اقا ـ شما لطف دارین به بنده
همه ی ما سکوت کرده بودیم من اصلا روم نمیشد طرف محسن نگاه کنم اونم فقط همون یه بارو نگاه کرد
عموـ خب بچه ها نمیخوان برن باهم حرف بزنن ؟؟
محسن ـ راستش من تمام حرفامو زدم فرزانه خانم اگه حرفی دارن من میشنوم ...
فرزانه عمو جان حرفی نداری ...
سرمو گرفتم بالا یه نفس عمیق تو دلم کشیدم بعد در حالی که صدام لرزش داشت گفتم اگه اجازه بدین میخوام تو جمع حرفامو بزنم ...
بگووو عمو جان راحت باش ...
همه برای شنیدن حرفای من سکوت کردن ...
خودتون میدونین که من خیلی عباس و دوست داشتم و عاشقانه میپرستیدمش اما متاسفانه عمر زندگی ما خیلی کوتاه بود عباس رفت و من موندم .... اشکم در اومد سرمو یه لحظه گرفتم پایین سکوت کردم اشکامو با چادرم پاک کردم ببخشید
من هروقت از عباس حرف میزنم بی اختیار اشکام سرازیر میشه
با این حالت من همه بهم ریختن و ناراحت شدن ...
برای من خیلی سخت بود که بتونم قبول کنم اما خب این وصیت اون مرحوم بود و عمل کردن بهش واجب
حالا ازتون خواهشی دارم امیدوارم قبول کنین ...خیلی از چهلم عباس نمیگذره میخوام این ازدواج بدون مراسم عروسی و کاملا ساده باشه
عمو ـ باشه دخترم هر چی که تو بگی
عمو میخوام خطبه عقدم سر مزار عباس خونده بشه دلم میخواد حضورشو احساس کنم
محسن ـ چرا که نه باعث افتخاره عباس برای منم همه چیزم بود
معصومه خانم اروم گریه اش گرفت
یه درخواست دیگه هم دارم میخوام بچم بدونه که پدر واقعیش عباس بوده
این حرف اخرم بود..😔😔😔
محسن ـ فرزانه خانم من در حضور همه بهتون قول میدم که به خواسته های شما عمل کنم
خب دیگه اگه حرفی نیست مقدار مهریه رو هم شروع کنیم زن داداش بفرمایید....
راستش من نمیدونم چی بگم از احمد اقا میخوام هر طور که خودشون صلاح میدونن همون بشه ....
پس احمد اقا شما بفرمایید ...
چشم ...
اول از هم یه جلد قران که نشانه ی خیرو برکت براشون باشه و سفر زیارتی هم بهشون اجباری نمیکنیم چون ماشاالله هر دو عاقل هستن و میتونن خودشون تصمیم بگیرن که کجا برن اونم بعد ازدواجشون و مقدار مهریه هم اگه اجازه بدین به تعداد حروف ابجد اسم مبارک امام زمان عج ۵۵ سکه باشه ....
اگر موافقید بسم الله...
مامان ـ من که حرفی ندارم نظر احمد اقا برامون قابل احترامه
فرزانه عمو جان شما چطور ؟؟
منم حرفی ندارم عمو هرچی بابا احمد بگن ....
پس مبارکه ان شاالله خوشبخت بشین
یه صلوات برای شادی روح شهید عباس و خوشبختی این دو جوون بفرستین خونه پر شد از صدای صلوات ... بعد مامان بلند شدو شرینی تعارف کرد ....
عمو ـ عروس خانم شیرینی بدونه چایی که نمیشه چشم عمو جان الان میارم ...
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ادب در برابر پدر و مادر...
#منبر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 در ۱۸ بهمن ۵۷ چه گذشت؟
☎️زنگ عبرت:
⭕️همسرکشی یک جوان وحشی، ناراحتتون کرده؟؟؟
ربطش دادین به اسلام؟؟؟
ولی همسر کشی نجفی در حمام هم خیلی وحشیانه بود که!!!
چرا اون موقع ناراحت نشدین؟؟
کشتن همسر جوان، با پنج گلوله در حمام، توسط یک شوهر پیر، به چی ربط داشت؟؟
زن نجفی، زن نبود؟؟
نجفی،شوهر نبود؟؟
یا اون زمان اعتراض
و انتقاد و توییت زدن
به نفع تون نبود؟؟؟
#سرطان_اصلاحات
#جـریان_تحــــریـف
#مــرگ_بر_منــافـق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️خدایا
💫صفحه ای دیگر
❄️از عمـرمان ورق خورد
💫روز را در پنـاهت
❄️به شب رسـاندیم
❄️پـروردگارا
💫شب را بر همه عزیزانمان
❄️سرشار از آرامش بفـــرما
💫و در پناهت حافظشان باش
شبتون بخیر در پناه خـدا ❄️
❄️
🔘داستان کوتاه
#ستارالعیوب!
عباسقلی خان فرد ثروتمند و در عین حال خیّری بود که در مشهد بازار معروفی داشت. مسجد- مدرسه- آب انبار- پل و دارالایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشته است.
به او خبر داده بودند در حوزه علمیهای که با پول او ساخته شده، طلبهای شراب میخورد!
ناگهان همهمهای در مدرسه پیچید. طلاب صدا میزدند حاج عباسقلی است که به مدرسه وارد شده.
در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است!
عباسقلی خان یکسره به حجرهی من آمد و بقیه همراهان هم دنبالش.
داخل حجره همه نشستند. ناگهان عباسقلی خان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. رو به من کرد و گفت: لطفاً بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟ گفتم: شاهنامه فردوسی.
دلم در سینه بدجوری میزد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم میلرزید.
اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ عباسقلی خان دستش را آرام به سوی کتابهای دیگر دراز کرد…
ببخشید، نام این کتاب چیست؟
بحارالانوار. عجب…! این یکی چطور؟ گلستان سعدی. چه خوب…! این یکی چیست؟ مکاسب و این یکی؟! …
لحظاتی بعد، آن چه نباید بشود، به وقوع پیوست. عباسقلی خان، آن چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید.
کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت:
این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟ معلوم بود. عباسقلی خان پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود.
برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید، چشمهایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد، آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم…
خوشبختانه همراهان عباسقلی خان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمیدیدند، اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟
بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟
چرا آقا; الآن میگم. داشتم آب میشدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم: یا ستارالعیوب، و گفتم: نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا!
فاصله سؤال آمرانه عباسقلی خان و جواب التماسآمیز من چند لحظه بیشتر نبود.
شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته دلان و متنبه شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت عباسقلی خان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش.
شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشمهایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابهلای پلکهایش چکید.
ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یکباره کتاب ستارالعیوب (!) را سر جایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آنها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و عباسقلی خان هم هیچگاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است...
اما آن محصلِ آن مدرسه، هماندم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت.
سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره بزرگان علم، قصه زندگیاش را برای شاگردانش تعریف کرد. «زندگی من معجزه ستارالعیوب است»...
ستارالعیوب یکی از نامهای احیاگر و معجزه آفرین خدا است و من آزادشده و تربیتیافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی عباسقلی خان هستم که باعث تغییر و تحول سازندهام شد.
«اخلاق پیامبر و اخلاق ما»؛ نوشته استاد جلال رفیع انتشارات اطلاعات صفحه ۳۳٢
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
⚠️#تلنگرانه💔
🍃آیت الله بهجت:
اگر در اتاقی در بسته باشیم و بدانیم که شخص بزرگی پشت در ایستاده و سخنان ما را می شنود، چقدر حال ما فرق می کند و مواظب سخنان خود می شویم!؟
با اینکه او را نمی بینیم ، ولی علم داریم و می دانیم که پشت در هستند، در رفتار و گفتار خود بسیار مواظب هستیم.
⁉️پس چرا حال ما نسبت به امام زمان (عج) چنین نیست؟!❤️
❄️🌨☃🌨❄️
🍃⚡🍃⚡🍃⚡🍃⚡
*🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۲۲)*
*🔵مژدگاه شفاعت!*
*🔶گاه گاهی از زخمهای سر و بدنم می نالیدم. تا قبل از آن به خاطر هیجان ناشی از پیروزی بر گناه متوجه درد زخمهای بدنم نبودم*
*⚡هنوز راه زیادی نرفته بودیم که از نیک خواستم بنشیند تا کمی استراحت کنیم*
*🌹نیک گفت: وقت کم است باید هر طور شده حرکت کنیم*
*گفتم نمیتوانم،مگر نمیبینی از پا افتاده ام؟*
*🌟نیک مانند همیشه با دلسوزی گفت: ای کاش کمی تقوایت بیشتر بود،در این صورت زره تقوی آن ضربه را نیز مانند بقیه ضربه ها از بدنت دفع میکرد*
*⚠️نگاهی به سپر انداختم و با بیحالی گفتم: چرا سپری با این ضخامت نتوانست در برابر آن ضربه مقاومت کند؟*
*🍃نیک جواب داد:*
*❎یکسال از هنگام بالغ شدنت که اصلا روزه نگرفتی،بقیه روزه هایی هم که میگرفتی با صفتهای ناپسند مثل دروغ و آزار و ... اثرشان را کم میکردی*
*🌀حسرت و پشیمانی و خجالت ،همه ی وجودم را فرا گرفت.نیک دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد و گفت: اگر بتوانی خود را به وادی شفاعت برسانی امید هست که شفا بگیری و براحتی به راهت ادامه دهی*
*♦️نام شفاعت برایم خیلی اشنا و همیشه در دنیا مایه ی امیدواری من بود. بهمین خاطر با عجله پرسیدم:این وادی کجاست؟*
*🌻 نیک به جلو اشاره کرد و گفت: کمی جلوتر از اینجاست، بعد ادامه داد:*
*🌹البته شفاعت برای قیامت کبری است ولی در اینجا میتوانی بفهمی که اهل شفاعت هستی یا نه*
*ا🌺گر مژده شفاعت برایت آوردند جان تازه ای خواهی گرفت و میتوانی براحتی بقیه راه را بپیمایی*
*⚡️دست خود را بر گردن نیک آویختم و با سختی فراوان به راه ادامه دادیم. همان طور که میرفتیم به نیک گفتم: اگر میتوانستم به دنیا برگردم به اهل دنیا پیغام میدادم که: بهترین توشه برای اخرت تقوی است*
*🍂کمی جلوتر رفتیم ،دیگر قادر به راه رفتن نبودم. درد سراسر وجودم را ازار میداد.از نیک خواستم مرا بر کول بگیرد ،او قبول کرد و گفتم میشود من را تا دار السلام برسانی؟*
*🌷نیک گفت: هرکسی که گناهش ضربه ای به او وارد کرده باشد و زخم گناه بر تنش نشسته باشد اجازه ورود به دار السلام را ندارد*
*🍀پس دریافتم که برای ورود به دار السلام فقط باید مژده ی شفاعت را بگیرم و بس!*
*💥با امید فراوان قدم به قدم به وادی شفاعت نزدیک میشدیم*
*🌿کم کم هوا بهتر و لطیفتر شد. از شدت گرما کاسته و از دود ضخیم آسمان تنها لایه ی نازکی به چشم میخورد*
*💫سرانجام به تپه ای رسیدیم*
*🥀نیک ایستاد و مرا به زمین گذاشت و گفت: پشت این* *تپه ،وادی پرخیر و برکت* *شفاعت است.ما باید در اینجا در انتظار مژده ی شفاعت بنشینیم*
*🌼 اگر مورد شفاعت کسی،مخصوصا اهل بیت علیه السلام، قرار بگیری، با دوای شفاعت زخمهای تو شفا خواهند گرفت*
*💐با خوشحالی منتظر شدم چون میدانستم پیرو دینی بودم که رهبرانش خود بهترین شفیع برای ما هستند*
*🍁ناگهان سوالی به ذهنم رسید که مرا خیلی نگران کرد..*
*⚡️با دلهره از نیک پرسیدم: و اگر برایم نیاورند چه؟ اگر شفاعتم نکنند؟؟*
*🌷نیک سرش را به زیر*
*انداخت و گفت: در این صورت بدبخت🔥 خواهی شد ولی* *نگران نباش ما اینهمه راه را* *آمده ایم و لطف آنها خیلی* *بیشتر از این حرفها است و ...*
*❄️ناگهان صدای سلام اشنایی شنیدیم.همان فرشته ی رحمت بود که با داروی شفاعت به سراغ ما آمده بود*
*✨فرشته دارو را به نیک داد و گفت:این دارویی است به عنوان مژده ی شفاعت از خاندان رسول الله و سپس بال زنان از آنجا رفت..*
*🌟از خوشحالی به گریه افتادم . نیک با خوشحالی دارو را روی زخمهایم نهادو بلافاصله احساس کردم تمام دردها و رنجهایم از بین رفت*
*🌻ا خوشحالی فریاد کشیدم:*
*🌹درود بر محمد و خاندان پاک او،همانها که در برابر* *محبت،شفاعت میکنند(و خداوند شفاعت آنها را در قیامت هرگز رد نخواهد کرد.)*
*☄صدایم چنان رسا بود که به صدای بعضی از اهالی برزخ رسید و با سرعت به سمت من دویدند و گفتند: چه شده؟ صدای شادی از تو شنیدیم*
*🌹با خوشحالی گفتم،بله من نیز مورد شفاعت قرار گرفته ام.*
*🍃وقتی علت شفاعت خواهی ام را پرسیدند گفتم: بخاطر ضرباتی بود که گناه بر پیکرم وارد کرده بود و آن بزرگواران مرا شفا دادند*
*🍁یکی از آنها با ناراحتی گفت: پس ما چه کنیم؟ کی ما را شفاعت خواهد کرد؟ گفتم :*
*💥شما برای چه شفاعت میخواهید؟*
*🌟گفت به ما اجازه عبور نمیدهندمیگویند تا اینجا توانستید بیایید ولی برای رد شدن از اینجا به شفاعت احتیاج دارید...*
*✍ادامه دارد..*
*⚠️نکته:*
*ذکر این نکته ضروری هست که شفاعت مخصوص قیامت کبری هست نه برزخ.اما بخاطر محتوای تربیتی و آموزنده بودنش،ناچار شدیم در این قسمت تحت عنوان مژده شفاعت به تحریر در بیاریم تا جلوه ی کوچکی از این مساله اعتقادی مهم را به نمایش در آورده باشیم*
❣از دنیا سه چیز طلب میشود :
🌸#عزت و #بی_نیازی و #راحتی
❣اما آنکه
🌸زُهد وَرزد عزیز میشود
❣آنکه
🌸قناعت پیشه کند بی نیاز میشود
❣آنکه دست از
🌸طلب باز کشد، به راحتی میرسد.
#شیخ_بهائی
❄️🌨☃🌨❄️
🌷خداوند چه کسانی را هدایت میکند؟
چه کسانی هدایت پذیرند؟
🌷والذین جاهدوا فینالنهدینهم سبلنا:
آنانکه تلاششان به خاطر خداست.۶۹ عنکبوت
🌷۲.یهدی الیه من ینیب.........۱۳ شوری
توبه کنندگان را هدایت میکند
🌷۳.ان تتقوالله یجعل لکم فرقانا.......۲۹ انفال
پرهیزکاران راهدایت میکند
🌷۴.اهدناالصراط المستقیم
نمازگزاران وهدایت خواهان راهدایت میکند
🌷۵.ایمان وعمل صالح باعث هدایت میشود
آن الذین آمنو وعملوالصالحات یهدیهم ربهم.....۹ یونس
🌷۶.آنانکه در راه هدایت میروند،
خدابرهدایتشان می افزاید.
یزید الله الذین اهتدو هدی...۷۶ مریم
❄️🌨☃🌨❄️