eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.3هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
✍آیت‌الله خوشوقت(ره) : ♨️شياطين رها نمی‌کنند و منتظرند وقتی ماه رمضان تمام شد، جيب بعضی را همان روز عيد فطر می‌زنند. 💢 او را به گناهی مبتلا می‌کنند و همه از بين می‌رود. ☢ بعضی يک هفته‌ی ديگر؛ بعضی دو هفته‌ی ديگر و بالاخره کم هستند کسانی که بتوانند تا ماه رمضان آينده، آن نتايج مثبت و مفيد را در خود نگه دارند.‼️ .
⚠️ نماز مانند لیمو شیرین است🍋 هر چه از اول وقت دور تر شود تلخ تر می شود هر که عادت به تأخیر نماز ها کرده خود را برای تأخیر در امور زندگی آماده کند! تأخیر در ازدواج تأخیر در اشتغال تأخیر در تولد اولاد تأخیر در سلامتی! هر قدر که امور نمازت منظم باشد امور زندگیت هم تنظیم خواهد شد💚 💕💛💕💛 اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
🌺السلام علیک یا صاحب الزمان دنیا همه ی زیر و بَمش غم دارد هر چند همه چیز، فراهم دارد وقتی که بزرگ تر شود، میفهمد... در خود، چِقَدَر عشق تو را کم دارد 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پودینگ پرتقال و موز ۲ونیم پیمانه آب پرتقال صنعتی ۱ بسته پودینگ وانیلی ۱ بسته پودینگ موزی ۳ پیمانه شیر ۱ قاشق غذاخوری نشاسته ذرت ۱_۲ بسته بیسکوییت پتی بور یا مادر ۲ قاشق غذاخوری کره ۲-۳ عدد موز قالبتون رو خیس کنین و بذارین فریزر. آب پرتقال و پودر پودینگ وانیلی رو روی حرارت ملایم مدام هم بزنید تا غلیظ شه، از روی حرارت بردارید و یک قاشق غذاخوری کره اضافه و مخلوط کنید و اونقدر هم بزنین تا به دمای اتاق برسه و پوسته نبنده، بعد داخل قالب بریزین و فقط نیم ساعت بذارین یخچال تا نیمه بند شه. حالا پودینگ موز یا هر پودینگ دلخواهتون رو با شیر و نشاسته ذرت مخلوط کنید و روی حرارت مدام هم بزنید تا غلیظ شه بعد یک قاشق غذاخوری کره اضافه و مخلوط کنید بعد از روی حرارت بردارید و اونقدر هم بزنین تا به دمای اتاق برسه و پوسته نبنده. روی لایه اول موز بچینید و نصف پودینگ موزی رو روش بریزین و یک لایه بیسکوییت بچینین و بقیه پودینگ رو روش بریزین. ۴-۵ ساعت بذارین یخچال. بعد با کمک چاقو، کم کم از قالب جدا کنین و روی ظرف سرو برگردانید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸مسیرت که درست باشد ؛ نه از بی مهریِ آدم ها دلت می گیرد ، نه با طعنه ها و کنایه ها ، نا امید می شوی ! 🌸آدم ها ، خصلتشان است ؛ از تماشایِ سقوط ، لذتِ بیشتری می برند تا پرواز ! 🌸نا امید نباش ! سقوط ، سرنوشتِ پرنده هایِ ضعیف و بی دست و پاست ، 🌸عقاب ها ، فقط اوج می گیرند ! 🌸🍃
🔸١٥٠گرم لوبيا چشم بلبلي رو ازشب قبل خيس كنيد . صبح پوستش رو دربياريد تو ميكسر بريزيد و ميكس كنيد ، ١٥٠گرم فيله مرغ رو با پياز نمك فلفل زردچوبه. بزاريد بپزه . فيله مرغ رو خرد كنيد ريز ريز چون فيله است پودري ميشه . فيله مرغ خردشده ،لوبيا ميكس شده ٢٠٠گرم سبزي جعفري خرد شده ،يك عدد تخم مرغ،يك قاشق غذاخوري پودر سوخاري و يك عدد پياز رنده شده . به همراه أدويه هاش كه نمك فلفل. زردچوبه است حسابي ورز بديد و تو روغن سرخ كنيد و نوش جان كنيد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 ابتکار نادر طالب‌زاده برای محکومیت غربی‌ها از زبان خودشان 💬 دکتر بیژن نوباوه: 🔹 یک رویش انقلابی به تمام معنا بود؛ نوگرایی او مثال‌زدنی بود مثل «کنفرانس افق نو» و «جشنواره عمار» که در سطح بین‌المللی مطرح شده‌اند. 🔹 حاج نادر از درون استکبار جهانی، ژنرالی را به برنامه‌اش دعوت و با او به گفت‌وگو می‌نشست و از زبان او، جنایات آمریکا را بیان می‌کرد. حاج نادر سرباز
‍ مواد لازم: آرد نخودچی 250گرم کره حيواني 150گرم پودر قند 100گرم هل ساییده 2 قاشق چایخوری شکلات تلخ 75% 100 گرم طرز تهیه: ابتدا آرد نخودچی را درون تابه ای روی حرارت ملایم الک کرده و حدود 15 دقیقه تفت دهید تا بوی خامی آرد از بین برود. سپس کره یا روغن را به آرد اضافه کنید تا کره ذوب شده و به خورد آرد برود. تابه را از روی حرارت برداشته و پودر قند و هل را به آرد اضافه کنید و مخلوط کنید تا خمیر برشتوک به دست آید. شکلات تلخ را خورد کنید و روی حرارت کتری در حال جوش، به صورت روش بن ماری (حرارت دهی غیر مستقیم) یا در ماکروفر ذوب کنید. شکلات ذوب شده را در قیف یکبارمصرف ریخته و نوک قیف را قیچی کنید و به اندازه نیم سانت قالبهای سیلیکونی مخصوص برشتوک را با شکلات ذوب شده پر کنید. قالب شکلات را ده دقیقه در یخچال بگذارید تا شکلات بسته شود. قالبها را از یخچال بیرون آورده و با برشتوک آماده پر کرده و خوب پرس کنید. قالبها را مجددا برای 30 دقیقه در فریزر قرار دهید تا خنک شوند؛ سپس از فریزر خارج کرده و برشتوک ها را به راحتی از قالب جدا کنید.
⛔️ تقی زاده ها و خودکفایی گندم 🔰 اگر تا به امروز با مشکل گندم، آرد، نان و ... مواجهیم حاصل وجود تقی زاده ها و رزم آراهایی است که درون نظام وجود داشته و دارند و به خودکفایی و استقلال و امنیت غذایی اعتقادی ندارند. رهبر معظم انقلاب در بیاناتشان در یکم فروردین ۹۸ فرمودند: 💠 کسانی که افکار، سبک زندگی، روش‌های غربی و لغات غربی را به طور پیوسته در داخل تزریق و پمپاژ می‌کنند، در ادبیات و افکار و دانشگاه ها و مدارس ما، اینها همین # تقی‌زاده‌های جدید هستند. البته امروز به توفیق الهی جوان‌های مومن و مردم انقلابی ما نخواهند گذاشت این تقی‌زاده‌ها حرف شان به کرسی بنشیند. سرباز
🔰جواب آیت الله مجتهدی به کسانی که می گویند دلت پاک باشه. ✍مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی(ره): خیلی از مردم میگن، بابا دلت پاک باشه؛ (و کاری به واجب و حرام نداشته باش) دل پاک باشد، کافی است!! جواب به این اشخاص که پاکی دل رو ملاک خوبی و سعادت بهشت میدونند اینه:آنکس که تو را خلق کرده است، اگر فقط دل پاک کافی بود فقط میگفت [آمـِـنـُوا] در حالیکه گفته: [آمـِـنـُوا وَ عَمِـلُوا الصَّالِحات] یعنی هم دلت پاک باشد، هم کارت درست باشد. اگر تخمه کدو را بشکنی و مغزش را بکاری سبز نمی شود. پوستش را هم بکاری سبز نمی‌شود.مغز و پوست باید با هم باشد.هم دل؛ هم عمل!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 رهبر انقلاب، خطاب به مردم: انتظار نداشته باشید بلافاصله همه چیز درست شود! باید صبر کنید.. بی صبری را به مرز همکاری با دشمن نرسانید صبر یعنی ...👆
ادامه داستان 😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت هفتاد وشش: پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان حرفش پرید ( عه.. عه .. عه .. من کی مثه زندانبانا بالای سرت بودم؟؟ آخه بچه سید، اگه تو اتاق بقیه مریضا فضولی نکنی که من دنبالت راه نمیوفتم.. تمام مریضایِ بخش میشناسنت.. اینم از الانت که بدون ویلچر واسه خودت راه افتادی..) زن دستی بر موهای ِ نامرتب حسام کشید ( فدایِ اون قدت بشم من .. قبول کن مادر که تو آدم بشو نیستی.. از الانم هر وقت خواستی جایی بری، بدون ویلچر تشریف ببری، گوشِ تو طوری میپیچونم که یه هفته ام واسه خاطرِ اون اینجا بستری بمونی..) حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانی قورت داد ( مامان به خدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم ویلچرو بذار کنار.. مثلا مگه من فلجم.. این اکبر بیخود داره خود شیرینی میکنه.. در ضمن گفتم سارا خانووم فارسی حرف زدنو بلد نیستن، اما معنیِ کلماتی فارسی رو خوب متوجه میشنااا.. آّبرمو بردین..) لبهایم از فرطِ خنده کش آمد.. این مادر و پسر واقعا بی نظیر بودند.. ناگهان تصویر مادرِ بی زبانم در ذهنم تجدید شد.. و کنکاشی برایِ آخرین لبخندی که رنگِ لبهایم را دیده بود. حسام سرش را به سمت من چرخاند ( سارا خانووم. ایشون مادرم هستن و اسم واقعی من هم امیر مهدیِ .. امروز خیلی خسته شدین.. بقیه ی ماجرا رو فردا براتون تعریف میکنم..) به میان حرفش پریدم که نه، که نمیتوانم تا فردا صبر کنم. و او با آرامشی خاص قول داد تا عصر باقی مانده ی داستان را برایم تعریف کند.. مادر حسام پیشانی ام را بوسید و همراه پسرش از اتاق خارج شد.. چشمم به کبوتر نشسته در پشتِ پنجره ی اتاقم افتاد. مخلوطی از خاطراتِ روزهایِ گذشته ام و دیدار چند دقیقه پیش حسام و مادرش در ذهنم تداعی شد.. چرا هیچ وقت فرصت خندیدن در خانه ی مان مهیا نمیشد؟؟ اما تا دلت بخواهد فرصت بود برایِ تلخی و ناراحتی.. تهوع و درد لحظه ایی تنهایم نمیگذاشت و در این بین چقدر دلم هوایِ فنجانی چایِ شیرین داشت با طعم خدا.. خدایی که خیلی دیر فهمیدم هست.. درست وقتی که یک بند انگشت با نبودن فاصله داشتم.. دلهره ی عجیبی به سینه ام چنگ میزد. حتی نفسهایی که می کشیدم از فرط ترس میلرزید.. کاش فرصت برایِ زنده ماندن بیشتر بود.. من اصلا آمادگی مرگ را نداشتم.. آن روز تا غروب مدام خدا را صدا زدم.. از ته دل.. با تمام وجود.. به اندازه تمام روزهایی که به خدایی قبولش نداشتم. و آرزو میکردم که ای کاش حسام بود و قرآن میخواند. هر چند که صدایِ اذان تسکینی بود برآن ترسِ مرگ زده، اما مسکنِ موجود درآن آیات و صوتِ حسام، غوغایی بی نظیر به پا میکرد بر جانِ دردهایم.. حسام آمد.. یالله گویان و سربه زیر در چهارچوب درب ایستاد.. از فرط درد پیچیده در خود رویِ تخت جمع شده بودم اما.. محضه احترام، روسریِ افتاده رویِ بالشت را بر سرم گذاشتم. عملی که سرزدنش حتی برایِ خودم هم عجب بود.. حسام چشم به زمین دوخته؛ لبخند برلب نشاند. انگار متوجه روسریِ پهن شده رویِ سرم شد.. (پرستار گفت شرایطتون خوب نیست. اومدم حالتونو بپرسم.. الان استراحت کنید، بقیه حرفا بمونه واسه وقتی که حالتون بهتر شد.. فعلا یا علی..) خواست برود که صدایش زدم ( نرو.. بمون.. بمون برام قرآن بخوون..) و ماند، آن فرشته سربه زیر… ادامه دارد... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه داستان 😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت هفتاد وهفت: آن شب در هم آغوشیِ درد و آیاتِ وصل شده به حنجره ی حسام به خواب رفتم با بلند شدنِ زمزمه ی اذان از جایی دور و بیرون از پنجره ی اتاقم، چشم به دوباره دیدن گشودم. آسمانِ صبح، هنوز هم تاریک بود.. و که حسامی با قرآنی در آغوش و سری تکیه زده به صندلی در اوج خواب زده گی، آرامشش را دست و دلبازانه، فخرفرشی میکرد. به صورتِ خفته در متانت اش خیره شدم. تمام شب را رویِ همان صندلی به خواب رفته بود؟ حالا بزرگ ترین تنفر زندگیم در لباس حسام، دلبری میکرد محضه خجالت دادنم. اسلامی که یک عمر آن را کثیف و ترسو و وحشی شناختم، در کالبد این جوان لبخند میزد بر حماقت سارا.. زمزمه ی اذان صبح در گوشم، طلوعی جدید را متذکر میشد، طلوعی که دهن کجی میکرد کم شدنِ یک روزِ دیگر ازفرصتِ نفس کشیدن ، و چند در قدمی بودنم با مرگ را.. و من چقدر ته دلم خالی میشد وقتی که ترس مثله آبی یخ زده، سیل وار آوار میکرد ته مانده زندگیم را.. آستین لباسش را به دست گرفتم و چند تکان کوچک به آن دادم.. سراسیمه در جایش نشست. نگاهش کردم.. این جوان مسلمان، چرا انقدر خوب بود؟ (نماز صبحه..) دستی به صورت کشید و نفسی راحت حواله ی دنیا کرد (الان خوبین؟) سوالش بی جواب ماند، سالهاست که مزه ی حال خوب را فراموش کردم ( دیشب اینجا خوابیدین؟) قرآن را روی میز گذاشت (دیشب حالتون خیلی بد بود، نگرانتون شدیم.. منم اینجا انقدر قرآن خووندم، نفهمیدم کی خوابم برد.. ممنون که بیدارم کردین. من برم واسه نماز. شما استراحت کنید، قبل ناهار میام بقیه داستانو براتون تعریف میکنم… البته اگه حالتون خوب بود..) دوست نداشتم فرصتهایِ مانده را از دست بدهم.. فرصتی برایِ خلاء. سری تکان دادم ( من خوبم.. همینجا نماز بخوونید، بعد هم ادامه ماجرا رو بگین..) بعد از کمی مکث، پیشنهادم را قبول کرد. بعد از وضو و پهن کردنِ سجاده به نماز ایستاد. طنین تلفظِ آیات، آنقدر زیبا بود که میل به لحظه ایی چشم پوشی نداشتم.. زمانی، نماز احمقانه ترین واکنش فرد در برابر خدایی بود که نیستی اش را ملکه ی روحم کرده بودم. و حالا حریصانه در آن، پیِ جرعه ایی رهایی، کنکاش میکردم. بعد از اتمام نماز، نشسته بر سجاده کتابی کوچک به دست گرفت و چیزی را زیر لب زمزمه کرد. با دست به سینه گیِ خاص و حالتی ارادتمندانه.انگار که در مقابلِ پادشاهی عظیم کرنش کرده باشد. و من باز فقط نگاهش کردم. عبادتش عطرِ عبادتهایِ روزهایِ تازه مسلمانیِ دانیال را میداد. سر به زیر محجوب رویِ صندلی اش نشست و حالم را جویا شد.. اما من سوال داشتم ( چی تو اون کتاب نوشته بود که اونجوری میخوندینش؟؟). در یک کلمه پاسخ داد (زیارت عاشورا.. ). اسمش را قبلا هم شنیده بودم. زیارتی مخصوصِ شیعیان. زیارتی که حتی نامش هم، پدرم را به رنگ لبو درمیآورد.. نوبت به سوال دوم رسید ( چرا به مهر سجده میکنی؟ یعنی شما یه تیکه خاک وگلِ خشک شده رو به خدایی قبول دارین؟؟) با کف دست، محاسنش را مرتب کرد ( ما “به ” مهر سجده نمیکنیم.. ما “روی” سجده میکنیم..) منظورش را متوجه نشدم ( یعنی چی؟؟ مگه فرقی داره؟؟) ادامه دارد... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه داستان 😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت هفتاد وهشت: لبخندِ مخصوصش نشست بر دلم ( فرق داره.. اساسی هم فرق داره.. وقتی “به ” مهر سجده کنی، میشی بت پرست.. اما وقتی ” روی” مهر سجده کنی اون هم برایِ خدا، میشی یکتا پرست. خاک، نشانه ی خاکساری و بی مقداریه.. بنده ی خدا پنج وعده در شبانه روز پیشونی شو رویِ خاک میذاره تا در کمالِ خضوع به خدا سجود کنه و بگه خاک کجا؟؟ و پروردگار افلاک کجا..؟؟ ما “رویِ” مهر “به” خدایِ آفریننده ی خاک و افلاک سجده میکنیم.. در کمال خضوع و خاکساری..) تعبیری عجیب اما قانع کننده.. هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که تفاوت باش بین “به” و “روی”.. اسلامِ حسام همه چیزش اصولی بود.. حتی سجده کردنش بر خدا.. اسلام و خدایِ این جوان، زیادی مَلَس و دوست داشتنی بودند و من دلم نرم میشد به حرفهایش.. بی مقدمه به صورتش خیره شدم ( دلم چای شیرین میخواد با لقمه ی نون و پنیر.. ) هر چند که لحنم بی حال و بی رمق بود. اما لبخندش عمیقتر شد ( چشم.. الان به اکبر میگم واستون بیاره.. دیشب شیفت بود.. ) مدتی بعد اکبر سینی به دست وارد اتاق شد. و با همان کل کل های بامزه و دوستانه اش اتاق را ترک کرد. و باز من ماندم و حسامی که با دقت از تکه های نان، لقمه هایی یک دست میساخت و در سینی با نظمی خاص کنار یکدیگر میچید.. باز هم چای شیرین شده به دستش، طعم خدا میداد.. روسری را روی سرم محکم کردم ( من میخواستم وارد داعش بشم.. اما عثمان نذاشت.. چرا؟؟ ) صدایی صاف کرد ( خیلی سادست. اونا با نگه داشتن طعمه وسط تله، میخواستن دانیال رو گیر بندازن. پس اول به وسیله ی عثمان مطمئن شدن که شما هیچ خبری ازش ندارین.. تو قدم دوم نوعی امنیت ایجاد کردن که اگر دانیال شما رو زیر نظر داشت، یقین پیدا کنه که هیچ خطری اون و خوونوادشو تهدید نمیکنه و درواقع نمایشِ اینکه سازمان و داعش بی خیالش شده. اینجوری راحتتر میتونستن دانیالو به سمت تله یعنی شما بکشن.. از طرفی با ورود شما به اون گروه، اتفاق خوبی انتظارشونو نمیکشید. حالا چرا؟؟ اونا میدونستن که اطلاعات به دست نیروهای ایرانی رسیده. پس اگه شما عضو این گروه میشدین، یقینا دانیال واسه برگردوندن خواهرش به ما متوسل میشد و اونوقت موضوع، شکل دیگه ایی به خودش میگرفت. یعنی رسانه ایی.. اونا میدونستن که اگه ما جریان رو رسانه ایی کنیم خیلی خیلی واسه وجهه ی خودشون و قدرتشون تو منطقه در برابر ابر قدرتها، گرون تموم میشه.. اینکه تو تمام اخبارها از نفوذ ایران در زنجیره ی اصلی داعش و جمع آوری اطلاعات سری و نظامیشون گفته بشه، نوعی شکست بزرگ و فاجعه محسوب میشد.. پس سعی کردن بی صدا پیش برن…) و من حیران مانده بودم از این همه ساده گی خودم.. ادامه دارد… بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه داستان 😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت هفتاد ونه: بعد از حرفهایِ حسام، تازه متوجه دلیل مخالفتهایِ عثمان با ورودم به داعش شدم. و من چقدر خوش خیال، او را مردی مهربان فرض میکردم. پرسیدم ( اون دختر آلمانی.. اونم بازیگر بود ؟) حسام آهی کشید ( نه.. یکی از قربانی هایِ داعش بود و اصلا نمیدونست که عثمان هم یکی از همونهاست و واقعا میخواست کمکت کنه تا به اون سمت نری..) مشتاقانه و جمع شده در خود باقی ماجرا را طلب کردم ( و نقش یان تو این ماجرا چی بود؟) لبانش را جمع کرد (خب… شما باید میومدین ایران.. به دو دلیل.. یکی حفظ امنیتتون و قولی که به دانیال داده بودیم.. دوم دستگیری ارنست.. یه دو رگه ی ایرانی انگلیسیه، و مامور خرابکاری تو ایران.. از خیلی وقت پیش دنبالش بودم اما خب اون زرنگتر از این حرفا بود که دم به تله بده.. پس از طریق شما اقدام کردیم. چون جریان رابط و دانیال انقدر مهم بود که به خاطرش وارد کشور بشه.. به همین خاطر یان رو وارد بازی کردیم. اون و عثمان چندین سال پیش تو دانشگاه با هم دوست و همکلاسی بودن. اما همون سالها، عثمان با عضویت تو گروههای سیاسی قید دانشگاه رو زد و تقریبا دیگه همدیگه رو ندیدن.. یان هم بعد از مدتی عضو یکی از گروههای محلیِ حمایت از حقوق بشر شده بود و به عنوان روانشناس برای درمان مهاجران جنگ زده ، توی این انجمن ها فعالیت میکرد. پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت. و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش، اون رو برای کمک وارد بازی کردم.. و از دانیالو خوونوادش گفتم.. و اینکه از داعش فرار کرده و چون من یکی از دوستان قدیمش بودم ازم خواسته، قبل از اینکه آسیبی از طرف افراطیون متوجه خوونوادش بشه، هر چه زودتر بی سرو صدا اونا رو راهی ایران کنم. وازش خواستم تا با برقراری ارتباطِ مثلا اتفاقی، با عثمان رو به رو بشه و بدون اینکه اجازه بده تا اون از موضوع بویی ببره، خودش رو به شما برسونه و با استفاده از ترفندهای روانشناختی ازتون بخواد تا به ایران بیاید..) منظورش را درست متوجه نمیشدم. ( خب یعنی چی؟؟ یان نپرسید که چرا خودت مستقیم به خوونواده اش، چیزی نمیگی؟؟ یا اینکه چرا عثمان نباید از موضوع چیزی بدونه ؟؟ ) سری به نشانه ی تایید تکان داد ( قاعدتا باید میپرسید.. پس من زودتر جریان رو به شیوه ی خودم توضیح دادم.. اینکه سارا با مسلمون جماعت به خصوص من، مشکل داره. چون فکر میکنه که من باعث عضویت برادرش تو داعش و تنها موندش شدم. در صورتی که اینطور نیست و تمام تلاشم رو برای منصرف کردنِ دانیال انجام دادم.. اما نشد.. و برایِ اینکه یان حرفهامو باور کنه، کلی عکس و فیلم از خودمو دانیال بهش نشون دادم و با یه تماس تلفنی از طرف برادرتون اطمینانشو جلب کردم.. در مورد قسمت دوم سوالتون.. اینکه چرا عثمان نباید چیزی بدونه؟ اینطور گفتم که.. چون عثمان هم به واسطه ی خواهرش هانیه به نوعی با این گروه درگیره و ممکنه علاقه اش به سارا باعث بشه تا فکر کنه میتونه ازش محافظت کنه و مانع سفرش به ایران بشه، اونوقت جون خودش و خوونواده ی دانیال رو به خطر میندازه.. ادامه دارد… بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❖ همیشه "سخت ها" 🍂🌻 را می خواهیم؛ پر رنگها را می بینیم؛ و صداهای بلند را می شنویم... غافل از اینکه "خوب ها" آسان می آیند؛ بی رنگ می مانند؛ و بی صدا می روند...🍂🌻 💕💝💕💝
🍃💥 ملتِ بی سواد ، زاده نمی شود ، ساخته می شود … ! بی سوادی ربطی به معلومات و تحصیلات ندارد ! بی سوادی یعنی ؛ شبکه ی محبوبِ اجتماعی را که باز می کنی ؛ تمامِ صفحات ، پر باشد از روزمرگیِ آدم معروف ها ، مسخره بازیِ معروف نماها ، قضاوت هایِ بی سر و ته ، و توهین هایِ شرم آور … ! نه از مطالبِ آموزشی خبری باشد ، نه از چهار کلام حرفِ حساب … ! بی سوادی یعنی ؛ تویِ صفحه و روی پروفایلت بنویسی ؛ “به بهشت نمی روم اگر مادرم آن جا نباشد … “ و کمی آنطرف تر ، مادرت از بی توجهی ات بغض کرده باشد … بی سوادی یعنی ؛ مسیرِ تمامِ لباس فروشی و آرایشگاه هایِ شهر را از حفظ باشی ، اما حتی یک بار هم گذرت به کتابفروشی نیفتاده باشد … این بی سوادیِ مدرن دارد فرهنگمان را از ریشه می خشکانَد … حواستان هست ؟!🤔 💕💝💕💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این معلم یک جعبه آورده به بچه‌ها میگه عکس محبوب‌ترین دانش آموز من ته جعبه است 👁👁 😉☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: شما به عنوان یک انسان مسلمان، مومن، صاحب فکر، باید نگاه کنید، تکلیفتان را احساس کنید، تحلیل داشته باشید، نسبت به اشخاص نسبت به جریانها، نسبت به . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طی الارض یک پیرمرد قمی به کربلا در شب زیارتی ایام کرونا اول و بسته بودن همه راه ها به عراق... از دست ندید
*┅═✧❁﷽❁✧═┅* ✍🏼 💢خود گناه، گناھ است. 💢رضایت بر گناه، گناھ است. 💢ڪمڪ گناه، هم گناھ است. ✨قرآن می‌گوید: «وَ لا تَعاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ‏» (مائده/۲) یک کسی گناه می‌کند کمکش نکنید! 🔺شما به من می‌گویی: عصایت را بده، می‌دانم می‌خواهی با عصا بر سر مردم بزنی، اگر عصا را به شما دادم و شما با عصای من زدی، من هم در کتک زدن شما شریک هستم، چون عصا را دست شما دادم. کمک در... تشویق گنهکار. 🔻در روایت داریم می‌گوید: «وُجُوهٌ» وجه یعنی صورت، «مُکفَهره» یعنی عبوس، شما اگر دیدی یک کسی گناه می‌کند، اگر قدرت داری با قدرت جلویش را بگیر! اگر قدرت نداری با زبان بگویی: این کار را نکن، اگر نه قدرت داری و نه رویت می‌شود با زبان بگویی، لااقل عبوس کن! «وجوهٌ» صورت‌های «مُکفَهره» یعنی... نسبت به گناه، باید عکس العمل نشان بدهید.