eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.2هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
22هزار ویدیو
1.6هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿 عشق آݩ بُغضِ عجیبیسٺ ڪه از دوریِ یار نیمہ شب بینِ گلو مانده و جاݩ مۍگیرد ❤️
✨﷽✨ 🌼پندی بسیار حکیمانه از حضرت امام علی (ع) ✍️لذت‌های دنیا 7 قسم است : 1⃣ خوردنی 2⃣ آشامیدنی 3⃣ پوشیدنی 4⃣آمیزشی 5⃣بهترین مرڪب 6⃣ بوییدنی 7⃣ شنیدنی ①لذیذ ترین خوردنی عسل است که از استفراغ مگسی حاصل می‌شود. ②لذیذ ترین آشامیدنی آب است (که پس از باران در خاڪ ڪثیف و نجس روان می‌شود) ③بهترین پوشیدنی ابریشم است ڪه آب و تف دهان ڪرمی زشت است. ④آمیزش نیز لذتی است از نزدیڪی و دخول پست‌ترین و شرم‌آورترین اجزای بدن انسان در یکدیگر. ⑤بهترین سواری اسب است ڪه بی‌ وفاترین و ڪشنده‌ترین حیوان آن را برای انسان فراهم می‌کند. ⑥بهترین بوییدنی مشڪ آهو است ڪه از خون نجس ناف حیوان حاصل می‌شود. ⑦شیرین ترین صدای شنیدنی برای بشر، غنا (صدای تنبڪ است ڪه از روده و محل عبور فضله حیوان درست می‌شود.) است. 💥پس ای جابر! بدان در این دنیا بهترین لذت‍های دنیا را خدا در پست‌ترین چیزهای دنیا قرار داده است و این دلیل بر پستی دنیا برای بشر کافی است. 📚 بحارالانوار جلد 17 💕🧡💕🧡
حرف هایم را گفته ام ... تو شنیده ای ... لبخند زده و رفته ای ... نزدیک باش ! دوری درد ناعلاجی است که دوستش ندارم ... رفتنت به معنای رفتن نیست ... فقط دوری ...! کاش این واژه تلخ دوری را از لغت نامه ها پاک می کردیم ؛ خود این کلمه تلخ است چه برسد به چشیدنش (:💔 همه رفته اند ... ما مانده ایم ! و کاش رفتن بود قسمت همه مان (: رفتن و رفتن و رفتن و رفتن ! و در آخر بالاخره رسیدن ... رسیدنی که مانده ها را خون دل کرده ... در عاشقانه های خود غرق و جز ارزوی رسیدن مگر چاره ای هست ؟! رفته ها در خون خود غلت می زنند و مانده ها در دل خون خود زار (:💔 و خوش به حال رفته ها که می میرند و بیچاره مانده ها که زجر کش می شوند و به مردن نمی رسند . عشقی که می گویم آن قدر ها هم تلخ و بی رحم نیست ... دست کریمان به دور ها هم می رسد (: بعد منزل نبود در سفر روحانی 💔 ولی خب اون قرب جسمانی و روحانی کنار هم خیییییلی دلچسبِ ... مخصوصا ادمی که چشماش عاشق دیدن روی یارِ ...! و چه مشتاقم من به مرگ اگر تو را نشانم دهند بعد از ان (((: چه می میرم خوبی 🚶‍♂💔
قدیما نمیدونم دل ما خوش بود یا قدیما بیشتر خوش می گذشت نمیدونم سلامتی بیشتر بود یا ما مریض نبودیم نمیدونم ما بی نیاز بودیم یا توقع ها پایین بود ؟ نمیدونم همه چی داشتیم یا چشم و هم چشمی نداشتیم نمیدونم اون موقع ها حوصله داشتیم یا الان وقت نداریم نمیدونم چی داشتیم ،چی نداشتیم ولی روزای خوبی داشتیم... 💕💝💕💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠روایتی شنیدنی از آنچه برای یک مرد در عالم برزخ گذشت ▪️این قسمت: ادامه ماجرا ▫️تجربه‌گر : آقای محمد زمانی قلعه
9.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠تایید یک اتفاق عجیب؛ دیدار ارواح ۳ بیمار بستری در کما در عالم برزخ! ▪️این قسمت: بوسه عفو ▫️تجربه‌گر : خانم بهاره حسینی
8.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 رفتن بین مردم سوال کردن اگر جای رئیسی بودید، چه می‌کردید؟ از جواب ها کاملا مشخصه سطح دغدغه مردم دنیای واقعی با مجازی چقدر متفاوته بر خلاف مجازی نه گشت ارشاد و نه استادیوم رفتن بانوان و نه هیچکدوم از این مسائل برا کسی ارزش آنچنانی نداره! 🔹 علی فرحزادی
10.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻کارنامه شگفت‌آور رئیسی در کمتر از ۱ سال!() 🔹خطاب به تمام کسایی که میگفتن اینا همش وعده وعیده و باید دید دولت در آینده چه میکنه تا بشه حق داد و اعتماد کرد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 😭بهش گفتیم ظاهرتو مثل دلت امام حسینی کن گریه اش گرفت....... 🏴اینجا موکب دختران انقلاب است....ببینید ارادت و علاقه خانوم های کم حجاب را به حجاب....... 🔊*❌برسد به دست خارج نشینانی که به دنبال ادراک سازی دروغین هستن که بگویند خانوم های کم حجاب مخالف حجاب هستند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ لیموترش ها درون پیش دستے مدام غلت میخورندو تا لب ظرف مے ایند. ارام قدم برمیدارم تا روے زمین نیفتند. بہ میز ڪوچڪ تلفن ڪہ میرسم هوفے میڪنم و روے صندلے تڪ نفره چوبے ڪنارش مے نشینم.زیرچشمے ساعت را دید میزنم.ڪمے از ظهرگذشتہ.نتوانستہ بودم نهاربخورم.دل اشوبہ ڪلافہ ام ڪرده.حتم دارم از استرس و نگرانے است. یڪ هفتہ است ڪہ براے یڪ تماس یڪ دقیقہ اے ازیحیے دل دل میڪنم! حالم بداست...بدترازچیزے ڪہ قابل وصف باشد. همانطور ڪہ یڪ چشم بہ تلفن دارم و یڪ چشم بہ چندلیموے خوش رنگ ،چاقو را برمیدارم و قاچ میڪنمشان. اب دهان زیر زبانم جمع میشود. هرڪدامشان را بة چهار قسمت تقسیم میڪنم.یڪ قسمت رابرمیدارم و بین دندانم میگیرم. بے اراده یڪے از چشمانم را میبندم و ازطعم ترش و تیزش بہ خود میلرزم. سعے دارم دل اشوبہ ام را با اینها خوب ڪنم...مادرم همیشہ میگفت: حالت تهوع ڪہ داری یڪ تڪہ لواشڪ یا چندقاشق اب لیمو بخور. خوب یادم است ڪہ هربار بہ نسخہ اش عمل ڪردم تا دوساعت دردستشویے عق میزدم! امیدوارم این بار انطور نشوم!...باسرزبان لبم را پاڪ میڪنم و دست چپم را روے تلفن میگذارم. گویے زیر دستم نبض میگیرد و دلم راارام میڪند.سرم رابہ پشتے صندلے تڪیہ میدهم و برشے دیگر از لیمو رادردهانم میمڪم. دلم ضعف میرود و گلویم ترش میشود.پیش دستے را روے میز میگذارم و بادست راست جلوے دهانم را میگیرم... چیزے از شئمم تا دم گلویم بالا مے اید.اینبار باهردودست دهانم را میگیرم و تندتند اب دهانم را قورت میدهم. کاررا بہ تلقین میسپارم و پشت هم درذهنم تڪرار میڪنم: من خوبم! خوبم! خوبم!.... اما یڪ دفعہ ان چیز بہ دهانم میجهد...بہ سمت دستشویے میدوم و سرم را در روشویے اش خم میڪنم...یڪ بار دوبار...سہ بار...ده بار..پشت هم عق میزنم...انقدر ڪہ چشمانم ازاشڪ پرمیشود.دستهایم میلرزند...حس میڪنم هرلحظہ ممڪن است هرچہ دردرونم است بیرون بریزد...هربارڪہ عق میزنم...ازتجسمش بعدے هم مے اید...ازدهانم چیزے جز اب سفید بیرون نمے اید...چم شده!؟..شیراب را باز میڪنم. دستم رازیر اب میگیرم و دهانم را پرمیڪنم از خنڪے اش!...دهانم راخالے میڪنم و صاف مے ایستم..دراینہ بہ خودم نگاه میڪنم...زیرچشمانم ڪبود ورگہ هاے خون اززیر پوست نازڪ و سفیدم پدیدار شده... دستم را روے شڪمم میگذارم... ازحالتم چندشم میشود... صداے عق زدنم درگوشم زنگ میزند....موهایم را بالاے سرم جمع ڪرده ام و تنها دستہ اے راروے شانہ ریختہ ام. یحیے ڪہ بیاید باید رهایشان ڪنم..میگوید:حیف نیست اینهارا بین گیره و هزارمدل بافت خفہ ڪنے؟! .... باید باز باشن تاهروقت دلت اب شد با دست بہ جانشان بیفتے ... و پشت بندش مردانہ میخندد.دلم ضعف میرود....زن بودن شیرین است اگر یڪ مرد درسینہ ات نفس بڪشد! باسراستینم خیسے لبم را میگیرم و با بے حالے ازدستشویے بیرون مے ایم...معده ام میسوزد...خالے است!شاید هم زخم شده...سعی میڪنم ڪل شڪمم را درمشت بگیرم ...لبهایم میلرزد...سردم شده! ازذهنم میگذرد: زنگ بزن تانمرده ام اقا! ❀✿ فنجان چاے و عسل رانزدیڪ لبم مے اورم و درمانده بہ حال خرابم فڪر میڪنم. نفسم راحبس میڪنم و چاے را سرمیڪشم...باید زنده بمانم! خنده ام میگیرد... یڪ دامن و تے شرت عروسڪے تنم ڪردم. ڪمے ڪہ گذشت پوست تنم ازسرما ڪبودشد!...نمیدانم تب و لرز ڪرده ام یا چیز دیگر...امامجبور شدم ڪاپشن یحیے را تنم ڪنم ڪہ درونش گم میشوم!استین هایش برایم بلند است و وقتے میشینم سرم در یقه اش فرو میرود...باوجود قدبلندم نسبت بہ جثہ ے یحیے ریز ترم.درمبل راحتے فرو رفتہ ام و با دهان باز نفس میڪشم.موهاے ژولیده و پریشانم چهره ام را مضحڪ ڪرده..اماچاره چیست..دستم توان بالا امدن و شانہ ڪشیدن را ندارد!!...سرم رابیشتر دریقہ اش فرو میبرم و تلویزیون را خاموش میڪنم. چشمانم گرم میشوند...خوابم مے اید!اما دلم شوردلتنگے میزند! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ نگاه تب دارم را بہ ساعتم میدوزم..تیڪ تاڪ...تیڪ تاڪ..روے اعصاب است!...مخم راتیلیت ڪرده!...پشت هم وراجے میڪند: زنگ...نزد....زنگ...نزد..زنگ.... مثل بچہ ها همانطور ڪہ روے مبل نشستہ ام پایم رادرون شڪمم جمع و دستانم رادورش حلقہ میڪنم...چشمانم را میبندم...دلم عطرش را میطلبد! ❀✿ چیزے روے موهایم حرڪت میڪند...ارام و یڪنواخت...چشم راستم رانیمہ باز میڪنم و دوباره میبندم.پوست صورتم میسوزد...بہ سختے اینبارهردوچشمم راباز میڪنم...مقابلم تاراست و فضاےتاریڪ دیدم راضعیف تر میڪند...سرم تیرمیڪشد و درونم میسوزد...تب دارم!...اب دهانم رااز گلوے خشڪم پایین میدهم و یڪباردیگر براے دیدن اطراف تقلا میڪنم...دوتیلہ ے عسلي مقابلم برق میزنند. گرم ..مثل همان فنجان چاے و عسلے...گرچہ طعمش را نفهمیدم!صدایے درسرم میپیچد: محیام؟....محیا... لبمهایم بهم میخورند:...چ...ی... گیج و منگ چشمانم را میبندم. پوست صورتم از هرم نفسهایش گر میگیرد...یحیے است!...ڪے امده!؟...سرم را ڪمے تڪان میدهم...بدنم گرم شده...چندباری پلڪ میزنم... هالہ ے لبخند لبهایش را پوشانده. گردن ڪشیده اش در یقہ ے بستہ ے لباس نظامے تنها چیزے است ڪہ بعداز چهره اش درتاریڪ قابل تشخیص است.حرڪت انگشتانش روے صورتم سوزن میشود و درون تنم فرو میرود...موهاے تنم سیخ میشوند...بزور لبخند میزنم...دوست دارم ازخوشحالے جیغ بڪشم و بعدساعتها بابت زنگ نزدن هایش گریہ ڪنم ولے تنها بہ یڪ سوال افاقہ میڪنم: سلام ...ڪے اومدے؟... باپشت دست موهایم رااز جلوے چشمانم عقب میزند _ تقریبادوساعت پیش... بہ خودم ڪہ می ایم می بینم روی تخت دراز ڪشیده ام...دستم راروے پیشانے ام میگذارم _ اینجا چیئار...میڪنم؟ _ خواب بودے...رسیدم...اوردمت تواتاق! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ _ خستھ بودی...ببخشید! _ فداسرت!..ڪاپشنم بهت میادا! و دستے بھ یقھ ی ڪاپشن میڪشد.لبخند میزنم و لبم را جمع میڪنم _ یوخ زنگ نزنے ها! عیبھ! میخندد.. _ شرمنده.دست خودم نیس،بگیر نگیر داره! _ ڪلا گفتم یاداوری ڪنم . _ چیو یاداوری ڪنے؟! اینڪھ پاڪ ازدس رفتم؟! ڪمے قهربھ شرط اشتے بعدش مے چسبد. اما دلم تاب نمے اورد.سرجایم میشینم و سرم رادریقھ فرو میبرم.مظلومانھ پلڪ میزنم و زل میزنم بھ چشمانش... _ اونجوری نگاه نڪن. دستهایش راباز میڪند و ارام میگوید: بدو ڪھ یعالم این سینھ برات تنگھ. اخ ڪھ چقدر میچسبد؛ فراق بال در اغوشش! خیز برمیدارم ڪھ یڪدفعھ دلم خالے و دهانم تلخ میشود.ازتخت پایین مے ایم و بھ سمت دست شویـے میدوم.صدای یحیـے رااز پشت سرم میشنوم: یاحسین! چے شد!!؟ ❀✿ دست مادرم را پس میزنم _ مامان نمیخورم. _ بیخود! یحیے چھ گناهے ڪرده باید تورو تحمل ڪنھ؟! قیافتو دیدی؟! _ نترس ! اقاسربه زیره بھ خانوم نگاه نمیڪنھ. _ جواب ندی میمیری؟ _ اوره! _ درد! میخندم.بابے حالی سرم را عقب میڪشم _ مامان جان، عقم میاد نڪن! _ بزارشوهرت بیاد!... _ خواستگاری؟! _ مرض نگیری دختر! _ بگو امین. همان لحظھ یحیے وارد پذیرایے میشود.یڪ جعبه درون دستش ڪادو پیچ شده.لبخند بزرگش نگاهمان راخشڪ میڪند. ڪلید زاپاس را بابا بھ او داده. زیر پلیورش درست روی سینھ اش چیزی برجستھ شده. سلامے میڪند و برای بوسیدن دست مادرم خم میشوم ڪھ طبق معمول ناڪام میماند. مقابلم روی زمین زانو میزند.ملافھ ام را درمشت میگیرم و بھ برق چشمانش زل میزنم _ سلام. _ وعلیڪم خانوم. _ اون چیھ؟ و بھ سینھ اش اشاره میڪنم.مادرم هم باتعجب بھ همانجا خیره شده... _ وایسا.. ڪادوی جعبه راباز میڪند.روی در جعبھ نوشتھ شده شیرینے سرای بهار. _ ڪیڪھ؟ لبخندمیزند _ ڪیڪو ڪادو ڪردی؟! _ دیوونھ ها یھ فرقے باید بڪنن بابقیھ. درجعبھ راباڪنجڪاوی باز میڪنم.ڪیڪ بھ شڪل یڪ جفت ڪفش نوزاد است ڪھ شمع شماره صفر رویش گذاشتھ شده.با سس شکلات رویش نوشتھ شده: مامانے اومدنم مبارڪ. باچشمهای ازحدقھ درامده سریع دست میندازم و چیزی ڪھ زیرلباس یحیے است رابیرون مے اورم.یڪ پستونڪ را بابند ابے بھ گردنش اویزان ڪرده! خدایا او مجنون است ! یعنے....یعنے ڪھ...من... دهان نیمه بازم توان جیغ زدن پیدا نمیڪند. دوست دارم دراغوشش بپرم. مادرم چشمان پرازاشڪش را بھ سقف میدوزد _ خدایا شڪرت. بعد جلو مے اید و پیشانے ام را میبوسد.من ولے شوڪھ بھ چشمان یحیے خیره میشوم.همه چیز دور سرم میچرخد.حالت تهوع...درد...نے نے ڪوچولو!... _ وقتی بردمت درمانگاه..ازمایش گرفتن. جوابشو صبح بهم دادن!.... داشتم پس میفتادم!...باورت میشھ؟ زمزمھ میڪنم: بابایے؟ یڪدفعھ بلند میگوید: ای جووووون بابایـے .. جلو مے اید و من را محڪم در اغوش میچلاند... خجالت زده از حضور مادرم ، بازویش رانیشگون میگیرم و ارام میگویم: دیوونھ ، زشتھ ! سرم رااز روی سینھ اس برمیدارد و پر مهر نگاهم میڪند. انگشت سبابھ اش رادر ڪیڪ فرو میبرد و سمت دهانم مے اورد _ مبارڪت باشھ محیام. دهانم را باز میڪنم ، انگشتش رادردهانم میگذارد.چشمانم را میبندم و شیرینے شکلات را بھ جان میخرم.طعم زندگے میدهد. طعم ماه ها منتظر ماندن، طعمے ازیڪ شروع. طعم توت فرنگے لبخند یحیے یا توصیفے جدید از محیای یحیے ! دیگر حالم بدنیست. دلم اشوب نیست ؛توهستے و من و ثمره ی عشقمان. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: . ... رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹