eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.9هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
20.9هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
😍😋 مواد لازم: آرد یک لیوان شکر 75 گرم تخم مرغ 4 عدد شیر نیم لیوان روغن 8 قاشق بکینگ پودر وانیل نیم قاشق کاکائو 3 قاشق ابتدا زرده و سفیده تخم مرغ را جدا میکنیم، سفیده را با همزن میزنیم تا پف کنه و نصف شکر را به ان اضافه میکنیم و هم میزنیم تا زمانیکه از ظرف نریزد میزاریم داخل یخچال، زرده ها را در کاسه جدا به همراه وانیل میزنیم و باقیمانده شکر را اضافه میکنیم و با همزن میزنیم تا یکنواخت شود سپس شیر و روغن را اضافه میکنیم، آرد و پودر کاکائو و بکینگ پودر را باهم الک کرده و به زرده ها اضافه میکنیم و ارام هم میزنیم وقتی یکنواخت شد سفیده ها را به زرده ها اضافه میکنیم و ارام دورانی هم میزنیم تا پف سفیده نخوابد، فر را گرم کرده با دمای 180درجه به مدت 50 دقیقه تا یک ساعت کیک را در فر قرار میدهیم.
🍗 پياز خلال كرده و در روغن سرخ كردم و كمي طلايي كه شد سينه مرغ رو مكعبي خرد كردم و با پيازها تفت دادم تا كمي سرخ بشه و ادويه كاري دو قاشق غذا خوري و نمك و فلفل سياه ريختم و باهم تفت دادم و نخود فرنگي جداگانه ابپز شده بهش اضافه كردم و مخلوط كردم و وقتي برنج را ابكش كردم ، لاي به لاي برنج مواد را ريختم و دم گذاشتم
دختران این خاک برای این خاک پدر میدهند نه روسری :))✨💛 یا ادرکنا
سلام دوستان شنبه تون عالی امروز با گامی تازه🌷🍃 به سوی آغازی نو به سوی مهربانی به سوی شاد کردن🌷🍃 دلهای هم و به سوی دست هم را برای دوستی فشردن🌷🍃 .🌷🍃
10.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😋❤️😋❤️😋❤️ مواد لازم: نخود: ۳۰۰ گرم جعفری تازه: ۱ لیوان پیاز: ۱ عدد سیر: ۶ حبه تخم مرغ: ۱ عدد آردنخودچی: ۲ قاشق غذاخوری بکینگ پودر: ۱ قاشق چایخوری پودر تخم گشنیز، زیره، ادویه فلافل، فلفل سیاه، زردچوبه، پودرپیاز، پودرسیر و نمک: به مقدار لازم طرز تهیه: نخود ها را داخل آب سرد حداقل برای بیست و چهار ساعت خیس می کنیم و در این مدت چند بار آبش عوض می کنیم بعد داخل آبکش ریخته و آب آن را کامل می گیریم. نخود و همراه با سیر، پیاز و جعفری داخل مخلوط کن میکس می کنیم تا حالت خمیری پیدا کنه. مواد میکس شده بالا را با آردنخودچی، بکینگ پودر، نمک، ادویه ها و تخم مرغ کامل مخلوط می کنیم و ورز می دهیم. روی ظرف مواد را سلفون کشیده و حداقل برای یک ساعت داخل یخچال قرار می دهیم. فلافل ها را با دست و یا قالب شکل داده و داخل روغن داغ حدود ده دقیقه دو طرف آن را سرخ می کنیم. نوش جان 😄😍
8.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بدون تعارف با پدر فرماندهی که تا بعد از شهادتش نمی‌دانست پسرش سردار است! 🔹چگونگی شهادت شهید سیدحمیدرضا هاشمی فرمانده اطلاعات سپاه زاهدان در اغتشاشات اخیر از زبان پدرش قوی
🌼حضرت علی (ع): سرمایه ای از عقل سودمندتر نیست، و تنهایی ترسناكتر از خودبینی، و عقلی چون دوراندیشی، و بزرگواری چون توفیق الهی، و تجارتی چون عمل صالح، و سودی چون پاداش الهی، و پارسایی چون فروتنی، و شرافتی چون دانش، و عزتی چون بردباری، و پشتیبانی چون مشورت كردن نیست 📚حکمت 113 📚 .🌸🍃
آدمو از بالا آویزون کنن تو آفتابه بهتر از اینه مریم رجوی حمایت کنه😂 الان حتما سلبریتی ها میان میگن تو و اغتشاشگرای شریف خفه شین باهم😁
🍁✨اول هفته تون عالی 💓💫الهی حال دلتون خوب 🌼✨رزق و روزی تون افزون 🍁💫و ساز زندگیتون 💓✨کوک کوک باشـه 🌼💫خـدایا 🍁✨برای دوستانم رقم بزن 💓💫1هفتـه حال خوب 🌼✨1هفتـه آرامش 🍁💫1هفتـه موفقیت و 💓✨1هفتـه خیر و برکت 🌼💫روزتون زیبا و در پناه خدا .🌼🍃
8.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠توصیه مجری تلویزیون به بازماندگان امواتی که بر اثر خودکشی از دنیا رفته اند ▪️این قسمت: باغ زمزم ▫️تجربه‌گر : آقای مهدی اسفندیاری
☀️ ☀️ 🔸قسمت٢٨ - ناراحت شدي كه گفتم چرا موهايت طلايي نيست؟ شوخي كردم به  خدا. چين‌هاي حوله را صاف كرد. هنوز پشتش به من بود.  - نه! ناراحت نشدم!! آخه موهام طلاييه! گفتم:  - رنگشون كردي؟! اون هم قهوه اي! ولي آخه چرا! موي طلايي كه بهت بيشتر مي‌آد! - همين طوري! عشقي! و بعد در حالي كه مي‌آمد تو اتاق، گفت:  - رنگ موهاي مادرم بود! تا خواستم حرفي بزنم، من را هل داد به طرف ديوار! شايد مي‌خواست من ديگه سوالي نكنم. گفت:  - مي‌گم ولي خوب شد با همديگه هم اتاق شديم ها! وگرنه هر جفتمون تنها مي‌مونديم. خواستم به او بگويم من تنها نمي ماندم، چون فاطمه را داشتم. فكر كردم شايد به او بربخورد. فاطمه به من گفته بود بيشتر هوايش را داشته باشم. گفت او در ميان بچه‌ها غريب است و نبايد گذاشت كه احساس غريبي كند. اينها را همين امروز صبح، وقتي وارد حسينيه شديم، گفت. البته مثل حسينيه‌هاي تهران كه نيست. در حقيقت يك خانه است. يك خانه دو طبقه كه دو رديف اتاق طبقه پايين دارد. اتاق‌ها روبه روي هم هستند. با يك آشپزخانه، سه تا حمام و چهار تا توالت. اين جا را درست كرده اند براي مسافرها و اسمش را هم گذاشته اند حسينيه تهراني ها. يك سالن هم طبقه دوم دارد كه سالن بزرگي است. پنجره‌هاي يك طرفش رو به ايوان و حياط باز مي‌شود و پنجره‌هاي طرف ديگرش سمت خيابان! ما توي همين سالن مستقر شده ايم. البته از اول اين جا نبوديم. وقتي رسيديم من و فاطمه آخرين نفرهايي بوديم كه وارد حسينيه شديم. فاطمه داشت بچه  ها را راهنمايي مي‌كرد كه چطور وسايل را ببرند داخل. من هم كنار او ايستاده بودم. با كس ديگري آشنا نبودم، فقط فاطمه بود. از اتفاق او هم آن قدر خوب بود كه جاي خواهر بزرگ تري را كه ندارم، برايم گرفته بود. ازش قول گرفتم توي اين چند روز با همديگه توي يك اتاق باشيم. او هم قبول كرد. كنارش ايستاده بودم تا كارش تمام شود و با هم برويم. وارد حسينيه شديم. صداي عاطفه داخل حياط هم شنيده مي‌شد. فاطمه گفت:  - احتمالاً بچه‌ها اون طرف اند. بريم پيش اون ها. رفتيم طرف اتاقهاي سمت راست. از كنار در اتاق اولي كه رد مي‌شديم، يكي صدا زد:  - مريم! مريم! بيا توي اين اتاق. من ايستادم. فاطمه هم با تعجب ايستاد. - مگه تو نمي گفتي غريبي و كسي نمي شناسدت؟ هاج و واج مانده بودم، گفتم:  - فكر كنم ثرياست! فاطمه يك قدم آمد جلوتر و پرسيد:  - مگه همديگه رو مي‌شناسين؟ - شناختن كه نه! يعني آره! فقط يه دفعه همديگه رو ديديم. اون هم توي خيابان و در چه وضعيت عجيبي! خنديد و گفت:  - چه فرقي مي‌كنه كجا همديگه رو ديدين؟ مهم اينه كه همديگه رو مي‌شناسين و مي‌تونين با همديگه رفيق بشين! حالا برو ببين چه كارت داره؟ من هم همين جا هستم تا تو بيايي. رفتم توي اتاقي كه ثريا بود. راحله و فهيمه هم بودند. فهيمه از خستگي با لباس گوشه اي دراز كشيده بود. راحله مشغول جابه جا كردن و مرتب كردن ساك‌ها و وسايل بود. ثريا هم لباس هايش را عوض مي‌كرد. ثريا از من خواست وسايلم را توي همان اتاق بگذارم و پيش او بمانم. گفتم فاطمه هم با من است. ثريا شانه هايش را بالا انداخت و گفت كه « باشه او هم بيايد توي همين اتاق. جاي كافي هست. » برگشتم پيش فاطمه، وقتي قيافه هاج و واج راحله را موقع حرف زدن من و ثريا، براي فاطمه تعريف كردم، خنديد. بعد گفت:  - ولي عاطفه و سميه هم توي اين اتاق هستن، اتاق بغلي. تو كه رفتي عاطفه اومد و به زور ساك منو برد به اون اتاق. قرار شد تو كه اومدي با همديگه بريم اتاق آن ها. گفتم:  - ولي من به ثريا قول دادم! فاطمه چيزي نگفت. بعد از كمي مكث، گفتم: - مهم نيست! هر جا تو بري منم مي‌آم. بريم اتاق عاطفه و سميه! ولي فاطمه از جايش تكان نخورد. - نه مريم جان! كمي صبر كن. ثريا توي اين اردو غريبه اس. مانبايد بذاريم احساس غريبي كنه و خداي نكرده بهش سخت بگذره. پس حالا كه اون تو رو مي‌شناسه و دلش مي‌خواد با تو باشه، صحيح نيست تو رويش رو زمين بندازي. كنارش باش و هواش رو داشته باش. گفتم:  - ولي من خودم اينجا غريبه ام. قرار بود با شما باشم. هم اتاق باشيم. اصلاً نمي فهمم چرا اين بچه‌ها رفتن تو دو تا اتاق! خب اگه همه مون تو يه اتاق بوديم، اين مشكلات رو نداشتيم. فاطمه چشم هايش را بست و نفس عميقي كشيد. چشم هايش را باز كرد و گفت: - ولي من مي‌دونم چرا اون‌ها نرفتن توي يه اتاق. - جداً مي‌دوني؟ - فكر مي‌كنم... ادامه دارد....     •┈┈••✾•☀️•✾••┈┈• رمانهای عاشقـــــ مذهبی ــانه بامــــاهمـــراه باشــید🌹