eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
20.8هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
رمــــــــــان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمتـ ســــــــــی و دوم: اول: صبح حدود ساعت شش از خواب پا شدم گوشیم رو برداشتم یک تماس بی پاسخ باز هم شماره ی ناشناس بود... +باید خطمو عوض کنم! دستو صورتمو شستم مامان خواب بود باباهم رفته بود سرکار...ظرف داخل آشپز خونه نشون میداد که تازه از خونه رفته بیرون... صبحانه آماده کردم و بعد از میل کردن سریع آماده شدم و بدون اینکه مامان رو از خواب بلند کنم از خونه رفتم بیرون... علی هم این موقع ها تقریبا میره سرکار پس بیداره... گوشیمو از جیبم آوردم بیرون و شماره ی علی رو گرفتم: بوق اول بوق دوم بوق سوم... علی_سلام خانم سحر خیز. من_سلام عزیزم خوبی؟ -ممنونم. -سرکار نرفتی؟ -تو راهم دارم میرم...داری میری دانشگاه؟؟ -آره تازه از خونه اومدم بیرون. -مواظب خودت باش. -چشم فعلا کاری نداری؟ -نه برو خدا پشت و پناهت. -خداحافظ. گوشیو قطع کردم و رفتم توی ایستگاه حدود ده دقیقه بعد اتوبوس اومد... چهار پنج روزی هست که هانیه رو ندیدم ولی امروز مطمئنم که میبینمش... امیدوارم که به خیر بگذره... چیزی نگذشت که رسیدم جلوی دانشگاه... کیفمو محکم گرفتم دستم چادرمو کشیدم جلو تر و سریع رفتم داخل... داخل سالن که رسیدم زنگ زدم به نیلوفر تا ببینم که رسیده دانشگاه یانه که خداروشکر رسیده بود... قدم هامو می شمردم تا رسیدم جلوی کلاس نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل... لبخندی زدم و به بچه ها سلام کردم محدثه...نیلوفر...سپیده...اما هانیه کنارشون نبود... سرمو بلند کردم و دور تا دور کلاس رو نگاه کردم دیدم یه گوشه ی کلاس هانیه نشسته و سرش به کار خودشه... جوری که انگار حواس خودشو پرت کرده بود که مثلا متوجه اومدن من نشده... نیلوفر نگاهی به من کرد و گفت: -چیزی شده؟ -نه. -هانیه!!! -نه بیخیال نیلو...امیدوارم مشکلی پیش نیاد... بعد از دقایقی استاد اومد سرکلاس... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رمان به قلم⇦⇦❣ ❣ قسمت سی و یکم: سوم: سکوتو شکستم و گفتم: -علی؟؟؟ -جانم؟؟؟ -میدونی پارسال روز تولدم وقتی کیکو میخواستم فوت کنم چه آرزویی کردم؟؟ -چه آرزویی؟؟؟ -آرزو کردم که مال هم باشیم... -چه آرزوی قشنگی... -میدونی امروز چه آرزویی کردم؟؟ -چه آرزویی؟؟ -آرزو کردم که مال هم بمونیم... علی یکم نگاهم کرد و بعد لبخندی زد ولی از حالت چهره ی من نگران شد... علی_مشکلی پیش اومده؟؟؟ -اون روز که جواب تلفن هانیه رو نمیدادم زنگ زد خونمون بعد از اینکه بهش گفتم دور منو خط بکش با لحن تنفر انگیزی گفت من روتو خط میکشم... یک دفعه ماشین ترمز زد!!! من_چی شد!!!؟؟ علی رفت یه گوشه پارک کرد و بعد سرشو گذاشت روی فرمون... من_علی جان چی شد؟؟ تکیه داد به صندلی و منو نگاه کرد دستمو گرفت و گفت: -هیچ مشکلی پیش نمیاد ذهنتو درگیر نکن... تکیه دادم به صندلی و گفتم: -امیدوارم... نگاهم کرد... علی_زهرا؟؟؟ -بله؟؟؟ -هرمشکلی پیش اومد...اینو بدون که من تا ابد دوست دارم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -قلبم داره از شدت ترس میترکه...هانیه چند وقته پیداش نیست من میترسم... دستمو گرفت و گفت: -توکل به خدا... بعد هم راه افتادیم به طرف خونه... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✅ راهکارهایی برای رسیدن به موفقیت : 👌بزرگ فکر کنید ⬅️ میکل_آنژ می گوید:” خطری که بسیاری از ما را تهدید می کند تعیین اهداف بلند و نرسیدن به آن ها نیست بلکه اغلب ما اهداف کوچکی انتخاب می کنیم و به همان می رسیم.” ⬅️ وقتی در ذهن افکار بزرگ داشته باشیم و هر روز روی این افکار تمرکز کنیم مسیر رسیدن به افکار و اهدافمان قدم به قدم در مسیر زندگی ما نمایان خواهد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺دفاع از نظام کنید نه دفاع از رهبری اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ پ.ن این رهبرو چجور میشه دوست نداشت😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ وقت ... برای پیروز شدن ... دنبال باران و بابونه نباش! گاهی ... درانتهای خارهای یک کاکتوس ، به غنچه ای میرسی ، که زندگیت را روشن میکند.!
عشاق الحسین محب الحسین_۲۰۲۲_۱۲_۰۶_۱۲_۳۱_۵۲_۱۸۹.mp3
5.91M
"ناحله الجسم" یعنی ..... حاج‌عبدالرضا هلالی و حامدزمانی فارسی و ترکی و تسلیت باد 🖤
6.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️بابک زنجانی رو هنوز اعدام نکردن ولی محسن شکاری رو 18 روزه اعدام کردن . چرا؟ بسیار عالی نشر حداکثری یک فریضه است 🌸
حضرت علی (ع) بعدازدرگذشت ابوذر غفاری نزد اصحاب خود فرمودند: من دلم خیلی بحال ابوذر می سوزد خدا رحمتش کند. اصحاب پرسیدند چطور ؟ مولا فرمودند: آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند. ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت: شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید' دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟ تمام ثروت های دنیا را که جمع کنید و به من بدهید با یک تار موی علی عوض نمی کنم. آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست. مولا گریه کردند و فرمودند: به خدایی که جان علی در دست اوست قسم ،آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمان محکم بست سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند. مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر؛ در این زمان علی فروش نشویم!
‏آن‌قدر شهید بود که شهادت عاشقش شد ... سلام صبح و عاقبتمون مثال شهدا🌷
السلام علیک یا ابا صالح(عج) جمالت را کجا باید زیارت نماییم ای گل زیبای نرگس که ما در کوچه های ظلمت شب فقط در انتظار آفتابیم 🌴#لوَلیِڪْ🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پلیس آمریکا اینقدر با شهروندانش راحته که تو کوچه و خیابون کشتی کَج میگیره👌