eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.3هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 📖 السَّلاَمُ عَلَى حُجَّةِ الْمَعْبُودِ وَ كَلِمَةِ الْمَحْمُودِ...✋ لحظه‌هایم بی تو بد طی میشود غــم درونِ سیـنـه پـاپـی میـشود منتـظـر هستـم بیـایـی ، راستـی وعـده‌ ی دیـدار مـا کی میـشود؟
🌷 : را خدا می‌دهد و هرگز انسان به کسب شخصیت نائل نمی‌گردد. 📚 مجله زن روز، شماره ۸۹۲، به نقل از دختر علامه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر(عج) 🔵 جزء شانزدهم 🌕 بزودی همه حضرت مهدی -عجل الله فرجه- را خواهند شناخت
🏝بهترین زمان استغفار سحر است وبهترین سحر , است برای قرار عاشقی ساعت‌های قلبمان را کوک کنیم🏝 ⚘وَ اَلَّذِينَ إِذٰا فَعَلُوا فٰاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اَللّٰهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَنْ يَغْفِرُ اَلذُّنُوبَ إِلاَّ اَللّٰهُ وَ لَمْ يُصِرُّوا عَلىٰ مٰا فَعَلُوا وَ هُمْ يَعْلَمُونَ (١٣٥) آل عمران 💠ایت الله جوادی آملی : برای «توبه کردن» نه روبه‌قبله بودن لازم است، نه غسل لازم است، بلکه فرد می‌تواند همان‌جا بگوید خدایا بد کردم، اشتباه کردم، مرا ببخش.
💠اسلام با آنچه خلاف است‏ مخالفت دارد. و ما آنان را دعوت می‏ کنیم که به حجاب‏ اسلامی‏ رو آورند. و زنان شجاع ما دیگر از بلاهایی که غرب به عنوان تمدن به‏ سرشان آورده است به ستوه آمده‏ اند و به اسلام پناهنده شده‏ اند. 📚صحیفه نور، جلد ٢٢، صفحه ١۶٢ 🗓مورخ: ١٣۵٧/١٠/٠٧
🌕ای ماهِ جمکران... عجّل علی ظهورک یا صاحب الزمان 🤲🌱 🏝 سالروز تاسیس مسجد مقدّس جمکران به امر مستقیم (عج) مبارک 🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت تجربه گر از شب اول قبر و اثرات حق الناسی که از برادرش به گردن داشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 لحظه جدایی احساس انسان در لحظه وقوع سانحه منجر به مرگ هر روز ساعت ۱۷:۳۰ بازپخش: ساعت ۲۲:۳۰ و ۱۲:۳۰ روز بعد از شبکه چهار سیما 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💠 زندگی پس از زندگی 🔸 این قسمت: صدای سخن عشق تجربه‌گر: آقای مسعود نبی چنانی هر روز ساعت ۱۷:۳۰ بازپخش: ساعت ۲۲:۳۰ و ۱۲:۳۰ روز بعد از شبکه چهار سیما
کادایف را با تخم مرغ نم دار کنید(در حد نم شدن خیلی خیس نشود) و دور قالب قیفی بپیچید و داخل روغن سرخ کنید و در شربت که از قبل با آب و شکر درست کردید و خنک شده بندازید و بیرون آورید و داخل کادایف را با گردو و کرم شانتی (یا خامه قنادی و با خامه محلی هم خوشمزه میشه) پر کنید. کرم شانتی(بسته هاى 75 گرمى) در واقع همان پودر خامه هست که هم شیرین شده هست و هم بهش اسانس اضافه شده است. و با یک لیوان شیر هم زده میشود و برای تزیین انواع کیک و دسر استفاده میشود 🍔
میدونی‌یعنی‌چی؟ 🔹 مدل دعاهای امام زمان اینه که باید از خواب بیدار شی !دعای ندبه، دعای عهد... 🔺یعنی تو خوابی...یعنی بفهمیم بی پدریم....! مضطر بشیم ...!! کما اینکه مضطر نیستیم. به خدا نیستیم... 🔸 مضطر میدونی یعنی چی؟ مُضطر اونیه که عزیزش تو سی سی یو باشه. خبر بیارن دکتر ازش قطع امید کرده. نمی بینیش دیگه... چطور میشی؟ غذا بیارن جلوت می تونی بخوری؟! اون موقع صبح جمعه نیاد دیوانه ای ! 🔺 این اضطراره که امام زمان رو می کشه پایین. به والله قسم سه شنبه شب مضطر بشیم، چهارشنبه ما امام زمان رو کشیدیم آوردیم. ول کن جمعه رو... ول کن سفیانی و... 🔺 تو مضطر نیستی، تو در عطش مهدی نمی سوزی... تا نخوایش هزار جمعه بگذره، هزار سفیانی ظهور کنه، او نخواهد آمد...!! ✅ چون امام رو باید خواست...❗️ # یا ابا صالح المهدی ادرکنی ❤ سلامتی‌امام‌زمان # صلوات🌹 《 اللهم عجل لولیک الفرج ♡》
🚨 ۱۷ توصیه امام خامنه ای حفظه الله برای امر به معروف و نهی از منکر: 1️⃣ بدانید که کجا و چگونه باید امر به معروف و نهی از منکر کرد! 2️⃣ معروف و منکر را بشناسید! 3️⃣ در متن مسائل کشور باشید و اتفاقات جامعه برایتان مهم باشد. 4️⃣ تذکر همیشه اثر دارد، شک نکنید، به دنبال بررسی احتمال تاثیر نباشید، که تذکر شما فایده‌ای نداشته باشد، بگویید! وظیفه شما فقط تذکر با زبان است، هیچ وظیفه‌ی دیگری ندارید. 5️⃣ دایره معروف‌ها و منکرها را به حجاب و چند کار جزئی محدود نکنید! جامع و کلان ببینید. 6️⃣ با اخلاق خوب، محبت و مدارا تذکر دهید ولی تمنا نکنید! 7️⃣ یک کلمه بگویید آقا، خانم، برادر این منکر است، این معروف است، این بد است این خوب است. 8️⃣ شکستن دل مردم، تمسخر، اسراف، گرانفروشی، غیبت، زورگویی، تهمت و... همه از انواع منکرهاست! 9️⃣ درس خواندن، ورزش کردن، محبت، عبادت، دفاع از نظام اسلامی، صدقه، همکاری جمعی و .... همه از انواع معروف‌هاست! 0️⃣1️⃣ اگر به شما فحش دادند به خاطر خدا تحمل کنید. 1️⃣1️⃣ در دلتان از آن منکر بدتان بیاید و به آن معروف علاقه‌مند باشید. 2️⃣1️⃣ زبان گزنده نداشته باشید، سخنرانی هم نکنید! 3️⃣1️⃣ خجالت نکشید، نترسید، دچار ضعف نفس نشوید، منتظر دستگاه‌های دولتی هم نباشید. 4️⃣1️⃣ به هیچ عنوان حق اِعمال خشونت یا برخورد فیزیکی ندارید، به هیچ عنوان! 5️⃣1️⃣ اگر حرفتان اثر نکرد دفعه‌‌های بعد از گفتن ناامید نشوید. 6️⃣1️⃣ دیگران را وادار کنید به امر به معروف و نهی از منکر، تاثیر چند نفر خیلی بیشتر است. 7️⃣1️⃣ باهوش باشید، نگذارید کسی به نام این فریضه چهره مومنین را تخریب کند! 🍃🌺🌸🍃
🔆 🔻روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه می‌کند. 🔸شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده كه این‌گونه اشك می‌ريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟» 🔹شیخ جعفر در میان گریه‌ها گفت: «آری، یکی از لات‌های این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.» 🔸همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟» 🔹شیخ در جواب می‌گويد او به من گفت: «شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من می‌گویند. آیا تو هم همانی هستی که همه می‌گویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.» ▫️گفتا؛ شیخا، هر آن‌چه گویی هستم ▪️آیا تو چنان‌که می‌نمایی هستی؟ 🍃🌸🌺🌸🍃
✨﷽✨ ✅حق کسی که بر تو احسان نموده ✍اما حق کسی که تو را کمک نموده است به خاطر دوستی یا ملک یا قرابت و... بر تو آن است که بدانی او از مالش گذشته و با صرف مال تو را؛ از ذلت بندگی و بردگی دیگران و وحشت آن نجات داده است و مزه آزادی و آسایش را به تو چشانیده است و تو را از اسارت دیگران رهانیده؛و زنجیرهای بردگی را از تو باز نموده و بوی خوش عزت و آزادی را به مشام تو رسانیده است. او تو را از زندان قهر و جبر بیرون آورده و عُسر حَرج و سختی را از تو دور نموده و با خوشی و خوشرویی و زبان انصاف با تو سخن گفته و تمام دنیا را (به جهت احسانی که نموده است) به تو بخشیده است و تو را فارغ البال ساخته که به عبادت پروردگارت پردازی و در این راستا ضرر مالی را تقبل و تحمل نموده است. بدان که او نزدیک‌ترین مخلوق خداوند است نسبت به تو بعد از پدر و مادر و برادر و خواهرت و سزاوارتر از دیگران است که در مواقع لزوم به کمک او بشتابی و به خاطر خدا و احسانی که برای تو نموده است یاریش نمایی و خودت را هیچ وقت در اموری که مورد نیاز اوست مقدم ننمایی. 📚منبع: رساله حقوق امام سجاد(ع) ‌🍃🌺🌸🍃
54 ⭕️ اتحاد کار آسونی نیست. این که یه جمعِ بزرگی بخوان دور هم جمع بشن خیلی مشکله.... 👌 فقط ولایت میتونه این کار رو بکنه. اون محبتی که از توی قلبِ مردم قرار میگیره.❤️💗 🔷 مثلاً به نظر شما اتحاد بین یاران امام حسین علیه السلام سخته؟ * این دیگه چه سوالیه؟! خب معلومه آسونه!☺️ ❣️✔️ «آقا انقدر قلب های همه رو با خودش برده که دیگه کسی خودخواهی نداره که بخواد متحد نباشه...»👌 ✅💢«اگه دیدی خیلی سخته که دینداری کنی، بدون که هنوز امام زمان (عج) رو نفهمیدی...» 🌹 تو از خدا فقط اینو بخواه که معرفت امام رو بهت بده. ✅ حتماً بهت میدن تا زندگیت آسون بشه. خیلی زود نورانی میشی...💞✨ 🌺 اصلاً اهل بیت خلق شدن برای همین که زندگیت رو آسون کنن. اصلِ موضوع همینه! تا حالا همش فرع بوده.... 🍒
حوصلم سر رفته بود رفتم از تو کتابخونه یه کتاب که نخونده بودم و بردارم چشمم خورد به کتاب فاطمه فاطمه است راجع به حضرت زهرا بود به زور از لای کتابا درش اوردم. ساعت ۵ بود یهو یه چیزی یادم اومد وگل از گلم شکفت از جام پاشدم و پریدم تو آشپزخونه از تو کابینت کنار یخچال یه بسته چیپس فلفلی و پفک برداشتم یه ظرف گنده گرفتم و هر دو بسته رو توش خالی کردم کابینت بالایی و باز کردم یه بسته شکلات داغ گرفتم و تو لیوان صورتی خوشگلم خالیش کردم وقتی با ابجوش پر شد گذاشتمش تو سینی . از تویخچال شکلات تلخم و هم تو سینی اضافه کردم با ذوق همه رو برداشتم و گذاشتم رو میز جلو کاناپه دراز کشیدم رو کاناپه کتاب و باز کردم و مشغول خوندن شدم _ +فاطمه جون بد نگذره بهت ؟ با صدای مامان از خوندن کتابم دل کندم سرم و چرخوندم سمت ساعت . ۸ شده بود با تعجب گفتم‌ _کی هشت شدددد؟؟ مامان جوابم وبا سوال داد +چی داری میخونی که اینطور مدهوشِت کرده ؟ کلافه گفتم _هرچی هست کتاب درسی نیست همینش مهمه دست بردم و آخرین دونه چیپس و از ظرف خالی رو میز ورداشتم کتاب و بستم لیوان و ظرف و برداشتم و بردم آشپزخونه چون حوصلم نمیکشید تا دستشویی برم تو آشپزخونه وضوم و گرفتم نمازم و که خوندم دوباره رفتم سراغ خوندن کتابم خلاصه انقدر تو همون حالت موندم که صدای مامانم بلند شد + فاطمهههه همسن و سالای تو دارن ازدواج میکنن فردا عقدِ دوستته خجالت نمیکشی دست ب سیاه سفید نمیزنیی؟؟؟ امشب شام با توعهه و تمام اینو گفت و رفت تو اتاقش پَکَر ب کتابم نگاه کردم چند صفحه مونده بود تا تموم شه محکم بستمش و رفتم آشپزخونه در کابینتا و هی باز و بسته میکردم آخرشم به این نتیجه رسیدم حالا که دارم زحمت میکشم و شام درست میکنم یه چیزی درست کنم که دوسش داشته باشم با شوق ورقای لازانیا و از تو جعبه اش در آوردم و مشغول شدم تا کارم تموم شه دو ساعتی زمان برد خسته و کوفته نشستم رو صندلی لازانیام ۱۰ دیقه دیگه آماده میشد رفتم بابا رو صدا کنم از وقتی اومد تو اتاقش بود در زدم و رفتم تو مامانم تو اتاق بود دوتا شون دنبالم اومدن .تا ظرفا و بزارم لازانیام اماده شد از محدود غذاهایی بود ک وقتی میزاشتیم رو میز بزرگترا باهاش کاری نداشتن شیرجه زدم و واسه خودم یه برش گنده برداشتم با ولع شروع کردم ب خوردنش که متوجه شدم مامان اینا هنوز شروع نکردن و دارن نگام میکنن چاقو وچنگال و ول کردم وگفتم _ببخشید بسم الله شروع کنین دوتاشون خندیدن و مشغول شدن منم با خیال راحت افتادم ب جون بشقابم کلا امروزم به بخور بخور گذشت ظرفا و سپردم به مامانم و جیم زدم تو اتاقم اون چند صفحه ایم که مونده بود و خوندم پلکم سنگین شده بود و زود خوابم برد ___ برای دومین بار با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم کلافه قطع اش کردم و دست و صورتم و شستم مستقیم رفتم آشپزخونه با دیدن میز صبحانه خوشحال نشستم و یه لیوان شیر کاکائو واسه خودم ریختم‌همینطور مشغول لقمه گرفتن بودم که نگام به یادداشت رو یخچال افتاد رفتم جلو برش داشتم شیر کاکائوم زهرمارم شد مامانم گفته بود شیفته و من باید واسه خودم و بابا غذا درست میکردم امروزم کلی کار داشتم پریدم تو حموم دوش آب گرم تو این هوای سرد برام‌دلچسب بود ۱ ساعت بعد اومدم بیرون تند تند ناهار و آماده کردم ونمازم و خوندم ۲۰ تا تست فیزیک زدم که بابام اومد. رفتم استقبالش و دوباره برگشتم تو آشپزخونه خسته شدم بس که وول خوردم ظرفا و رو میز چیدم و منتظر بابا موندم .چند دیقه بعد بابا هم اومد داشتیم غذامونو میخوردیم که یهو گفتم _راستیی بابا منو میبرین امروز؟ +کجا ؟ _مگه نگفت مامان بهتون ؟عقد کنون دوستمه دیگه +آها کجاست؟ _خونشون +ساعت چنده ؟ _هفت دیگه چیزی تا تموم شدن غذاش نگفت بلند شد و +۵ونیم بیدارم کن _چشمم پاشدم ظرفا و جمع کردم و شستم یه نگاه ب ساعت انداختم که عقربه کوچیکش و رو عدد ۳ دیدم رفتم تو اتاقم پیراهنی که میخواستم بپوشم و انداختم رو تخت شلوار تنگ و لوله تفنگی سفیدمم کنارش گذاشتم البته بخاطر بلندیه پیراهنم مشخص نمیشد شال آبیم که طول خیلی بلندی داشت و هم کنارشون گذاشتم خب خداروشکر چیزی نیاز به اتو نداشت رفتم وضو گرفتم و بعدش یکی از لاکام که رنگش چند درجه از پیراهنم روشن تر و مات تر بود وبرداشتم و نشستم و با دقت ب ناخنای خوش فرمم کشیدم بعدشم منتطر موندم تا کاملا خشک شه و گند نزنه ب لباسام بعد لاکام میخواستم برم موهامو درست کنم که به سرم زد از مامانم بپرسم کی برمیگرده خونه . یه کدبانو بود از همه حرفه ها یه چیزی یاد گرفته بود .موهامم همیشه خودش درست میکرد زنگ زدم بهش خوشبختانه تا ۶ خونه بود وقتی دیدم زمان دارم خیالم راحت شد دراز کشیدم رو تخت و چشمامو بستم.... .
+دختر جون گوشیت ک خودشو کشت بیدار شو دیگه دیرت میشه ها یهو نشستم سرجام و با وحشت گفتم _ساعت چنده؟؟؟؟ +پنج و۱۳ دقیقه _عهههه چرا بیدار نشدمم ؟؟؟ +بعد مدتها یه ناهار سوخته واسه بابات درست کردی خسته شدی!!! خواب موندی ساعت چند باید باشی خونشون ؟ _هفت + خب پس چرا لفتش میدی پاشو زودتر به کارات برس.دیگه نزنی تو سر خودت بگی دیرم‌شد . یهو وسط حرفش پریدم گفتم ای وااااایییییییییی ماماااننننن +زهره مار سکته کردم چتهه بچه ؟ _وای مامان وای لاک زدم خوابیدممم +خب چ ربطی داره _وضو گرفته بودم حالا چجوری نماز بخونمممم +خو چرا اون موقع لاک زدی؟ انقده حرصم گرفته بود دلم میخواست جیغ بزنم مامانمم با شناختی ک ازم داشت یه لیوان اب بهم داد و بقیه اشو پاشید روم وگفت + اشکالی نداره دخترم وقت داری پاکش کن دوباره بزن خندم گرفت از کارش از نو پاکشون کردم وضومو گرفتم و نماز خوندم بعد دوباره زدم وقتی از خشک شدنشون مطمئن شدم لباسم و تنم کردم خیلی بهم میومد نشستم رو صندلی مامانم اول موهامو کامل شونه زد بعد با یه مدل خاصی بافتشونو وپشت سرم شکل گل جمعشون کرد کناره های گیسامو کشید تا بیشتر واشه هر مرحله ام با تاف فیکس و محکمشون کرد جلوی موهامم یه خورده چپ گرفت که اونم جز موهای بافته شدم بود وسط موهامم چندتا گیره خوشگل زد بعد از موهام رفت سراغ صورتم خیلی ملیح و ساده آرایشم کرد ولی همونم باعث تغییر قیافم شد از نظر خودم خوشگل شده بودم از دیدن خودم تو آینه ذوق کردم خواستم بوسش کنم که با جیغش یادم اومد با اینکار هم رژ ماتم پاک میشه هم صورت خوشگل مامانم رژی میشه خلاصه از بوسیدنش منصرف شدم و با نگام ب ساعت گفتم _ ای واییی قرار بود ۵ ونیم بابا و بیدار کنم ۶ و ۴۰ دیقه است وایییی مامان گفت: ازدست تویِ سر به هوا ازاتاق بیرون رفت شالم و انداختم سرم یخورده از موهای رو پیشونیم مشخص شد ی طرف کوتاه تر شالم و انداختم سمت راستم و طرف بلند تر جلوی پیراهنم بود پاییزی سبزآبیم و ورداشتم با اینکه دلم نمیخواست روپیراهن بلندم چیزی بپوشم به علت سرمای هوا چاره ای نداشتم رفتم پایین رو کاناپه نشستم تا بابام آماده شه همش نگران بودم دیر برسم بابا آماده شده بود و رفت بیرون .منم از جام بلند شدم و دنبالش رفتم کفش مشکی پاشنه دارم و پوشیدم البته پاشنه هاش خیلی بلند نبود نشستیم تو ماشین آدرس و از تو گوشیم واسش خوندم ۱۰ دقیقه بعد تو خیابونی بودیم که ریحانه گفته بود دقت ک کردم فهمیدم دقیقا جایی بود که اون اتفاقا برام افتاد وآدمی که هیچ وقت هویتش برام مشخص نشد کیفم و خالی کرد و افتاد به جونم که محسن و محمد ناجیم شدن نزدیک خونه ی معلمم اسم کوچه هارو یکی یکی خوندیم تا رسیدیم ب کوچه شهید طاهری داخل کوچه که رفتیم چندتا ماشین و یه عده جوون و جلوی یه خونه دیدم حدس زدم که خونه ریحانه اینا همینجا باشه جلوتر که رفتیم با دیدن محمد مطمئن شدم و به بابام گفتم همینجاست بابا نگه داشت و گفت +خواستی برگردی بهم زنگ بزنم اگه بودم بیام دنبالت _چشم .ممنونم از ماشین پیاده شدم هیچ خانومی اطراف نبود و فقط یه عده پسر دم در ایستاده بودن مردد بودم کجا برم نمیشد یهو از وسطشون رد شم همینطور ایستاده بودم که چشمم خورد ب محمد پیراهن کرم رنگ که یقش مشکی بود و کت شلوار مشکی تنش بود یه کفش شیک مشکیم پاش بود با اتفاقی که دفعه قبل افتاد میترسیدم حتی نگاش کنم یخورده جلوتر رفتم. تو همین زمان محسنم پیداش شد تا چشش بهم خورد به محمد بلند گفت + عه این اینجا چیکار میکنه ؟ محمد باشنیدن حرفش نگاهش و گرفت وبرگشت سمتم وبا دیدن من اروم به محسن گفت _هیس زشته سرمو برگردوندم بابام که هنوز نرفته بود از ماشین پیاده شد بهم نزدیک شد و گفت +فاطمه جان چرا نمیری داخل مگه اینجا نیست ؟ خواستم جوابش و بدم که با شنیدن یه صدای آشنا زبونم نچرخید برگشتم سمت صدا محمد بهمون نزدیک شده بود نگاهش سمت من بود اولش فک کردم کسی پشتمه و داره به اون نگاه میکنه ولی بعدش فهمیدم در کمال تعجب با خودمه .چهرش بر خلاف گذشته جمع نشده بود ابروهاشم بهم گره نخورده بود صداشم خشن نبود گفت _سلام خوش اومدین بفرمایید داخل ریحانه بالاست حدس زدم شاید بخاطر حضور پدرم رفتارش مثه قبل نبود منتظر جوابم نموند خیلی گرم و با لبخند به بابام دست داد و احوال پرسی کرد منم نگاه پر از حیرتم و ازش برداشتم و بی توجه به اون با بابام خداحافظی کردم و رفتم داخل قدم اول از حیاط و که گذروندم یکی با قدمای بلند از من جلوتر رفت از پله ها گذشت و به در رسید محمد بود.... .
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ رمان ناحله چند بار محکم زد به در و گفت + زن داداش جوابش و که شنید از در فاصله گرفت و راهِ اومده رو برگشت یه خانومی اومد بیرون و بهم گفت +سلام عزیزم‌خوش اومدی بفرماا نگاه گرمشون باعث شد کمتر از قبل معذب باشم یه راهرویی و گذروندیم و به هال رسیدیم وسط هال به زیبایی تزئین شده بود و یه سفره ی قشنگ چیده بودن بین سفره هم پر بود از گلای زرد و صورتی و نارنجی که رایحه خوشی و پخش کرده بود نگام ب سفره بود که یهو یکی پرید بغلم ریحانه بود از دیدنش خوشحال شدم و محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم ارایشش خیلی کم بود ولی ‌موهاش و شنیون کرده بود دوباره بغلش کردم مثه بچه هایی که بهشون قول شهربازی داده بودن ذوق زده بود دستم و گرفت نشستیم رو مبل مخمل و سفید جلوی سفرش تازه تونستم به اطرافم با دقت نگاه کنم جمعیتشون زیاد نبود به گفته خودش فقط فامیلای نزدیکشون و دعوت کرده بود همه رو بهم‌معرفی کرد دختر خاله هاش با غضب نگام میکردن. چون دلیل نگاهای عجیبشونو نفهمیده بودم ترجیح دادم فقط لبخند بزنم با زن داداش ریحانه بیشتر آشنا شدم .اسمش نرگس بود. خیلی خانواده ی خونگرم و دوست داشتنی ای بودن همینم باعث شده بود زود باهاشون صمیمی شم جمعیتشون بیشتر شده بود وخیلیا رو نمیشناختم ریحانه یه دوربین داد دستم و گفت +فاطمه جون میشه با این ازم چندتا عکس بگیری؟ یه نگاه به دوربین حرفه ایش انداختم و گفتم _عه دوربین خریدی مبارکت باشه +نه بابا واسه داداشمه _آها نشست رو مبل دسته گلش و که از گلای رز سفید و صورتی بود و دستش گرفت دوربین و تنظیم کردم روش طوری که سفره عقدشم تو عکس بیافته یه لبخند قشنگ رو لباش نشسته بود عکس و که گرفتم بهش خیره شدم لباس نباتیش که روی یقه اش و سینه اش تا کمر تنگش نگینای ریز و براق کار شده بود و دامن پف دار و توری قشنگش به خوبی تو عکس مشخص بود رفتم کنارش و گفتم _ چ دلی ببری شما از آقاتون خندید و اروم زد رو بازم و گفت +مسخره. حالا راسشو بگو خوب شدم ؟ _آره خیلی ماه شدی +قربونت برم من چندتا عکس دیگه هم ازش گرفتم و ازش فاصله گرفتم داشت با فامیلاش حرف میزد از فرصت استفاده کردم و عکسارو یکی یکی زدم عقب تا دوباره ببینم از اخرین عکس که گذشتم چهره محمد تو صفحه مستطیلی دوربین مشخص شد موهای لختش مثه همیشه پریشون چسبیده بودن به پیشونیش داشت میخندید خیلی واقعی! چندتا از دندونای جلوییش مشخص شده بود با اینکه چشماش از خنده جمع شده بود چیزی از جذابیتش کم نشده که هیچ بهش اضافه هم شده بود دوباره به لبخندش نگاه کردم و ناخودآگاه به این فکر کردم که چقدر با لبخند قشنگ تره،یه لبخند عجیب که دلیلی واسش پیدا نکرده بودم نشست رو لبام ته دلم لرزید! دوربین و خاموش کردم و دوباره برگشتم پیش ریحانه چندتا عکس دست جمعی هم ازشون گرفتم دوباره یکی در زد زن داداشِ ریحانه نشسته بود رو مبل میخواست بلند شه و در و باز کنه وضعش و که دیدم دلم براش سوخت بار دار بود گفتم _من باز میکنم با تردید نگام کردوازم تشکر کرد چون از همه به در نزدیک تر بودم شالم و سرم انداختم و در و باز کردم محمد بود از موهاش فهمیدم کیه ! روش سمت در نبود داشت بایکی که تو حیاط بود حرف میزد بلند گفت باشه باشههه برگشت سمتم دهنش باز شده بود واسه گفتن چیزی ولی با دیدن من یه قدم عقب رفت باخودم گفتم الان که بابام نیست دوباره مثه قبل میشه بعد چند لحظه گفت +ببخشید چی و میبخشیدم ؟؟مگه کاری کرده بود؟ دوباره ادامه داد +میشه به نرگس خانوم بگید بیاد ؟ اروم گفتم _براشون سخته هی بلند شن با تعجب نگام کرد و دوباره سرش و انداخت پایین صداشو صاف کرد و گفت +عاقد میخواد بیاد تو به خانوما اطلاع بدید لطفا جمله اش و کامل نکرده رفت در و که بستم متوجه لرزش دستام شدم.استرسم برام عجیب بود نفسم و با صدا بیرون دادم و حرفی که زده بود و به ریحانه اینا منتقل کردم شنل ریحانه و بستیم و چادرش و سرش کردیم بعضی از خانوما چادر سرشون کردن یسریام فقط شال انداختن رو سرشون یه حاج آقایی یا الله گفت و اومدن تو پشت سرش یه آقایی که سیمای دلنشینی داشت اومد داخل. از شباهتش با محمد حدس زدم پدرشون باشه سه نفر دیگه هم اومدن یه پسر جوون که حدس زدم باید دوماد باشه اومد داخل پشت سرش محمد و چند نفر دیگه در حالی که از خنده ریسه میرفتن اومدن تو و در و بستن همه با فاصله دور سفره جمع شدن منم با فاصله کنار ریحانه ایستاده بودم حاج آقایی که قرار بود خطبه بخونه کنار دوماد نشست شروع کرد ب خوندن و ریحانه بار سومی که عاقد ازش اجازه خواست،وقتی زیر لفظی شو از آقا دوماد گرفت بله رو گفت همه صلوات فرستادن بعدشم ب گفته عاقد دست زدن دختر خاله های ریحانه و یه عده دختر شروع کردن کل کشیدن