❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_چهل_چهار
ــ همه ی این چهارسال برای من زجراور بود،کار من شده بود گریه های شبانه تو اتاقت،حتی نمیتونستم راحت گریه کنم جلوی دهنمو محکم با دست میگرفتم تا خاله نشنوه تا دوباره حالش بد نشه.
دوباره با دست اشک هایش را پاک کرد وادامه داد:
ــ مریض شدم تو نبودی،درد داشتم تو نبودی خاله حالش بد شد بستری شد اما تو نبودی،صغری ازدواج کرد بچه دار شد اما باز هم تو نبودی
کمیل تو،تو مهمترین لحظات زندگیموم نبودی،چرا؟کارت مهمتر بود؟نجات دادن ارش مهمتر
بود
سمیه خانم که نگران سمانه شده بود با چشمان اشکی به سمانه نزدیک شد و گفت:
ــ قربونت برم مادر آروم باش الان حالت بد میشه
ــ بزار بگم خاله بزار پسرت بشنوه تو این چند سال چی به من گذشته بزار بدونه دردم چیه
نگاهش را به سمت کمیل که نگاهش را به زمین دوخته بودسوق داد.
ــ منو نگاه کن،دارم میگم منو نگاه کن
کمیل چشمان سرخش را دو چشمان سمانه گره زد.
ــ میدونی درد من چیه؟
کمیل آرام زمزمه کرد:
ــ چیه
قطره ی اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه های سردش نشست و با صدای لرزان گفت:
ــ تو هیچوقت منو دوست نداشتی،از اول هم به خاطر عذاب وجدان و مواظبت از من پیش قدم شدی ،حرف های اون شبت درست بود،خاله و صغری تورو مجبور به این وصلت کردن
کمیل از جایش بلند شد و به طرف سمانه آمد ،با خشم هر دو بازویش را در مشت گرفت و غرید:
ــ بفهم چی میگی؟فهمیدی.هزار بار بهت گفتم تورو من انتخاب کردم نه کسی دیگه،دوست دارم سمانه ،اون چند سال سکوتم هم بخاطر تو بود والا زودتر از اینا پیشقدم می شدم
ــ بسه نمیخوام بشنوم
به طرف چمدان رفت و قبل از اینکه دستش به ان برسد سمیه خانم با گویه جلویش ایستاد
ــ کجا میری دخترم
ــ اینجا دیگه جای من نیست
کمیل که دیگر تحمل بحث با سمانه را نداشت،گفت:
ــ من میرم تو بمون
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_چهل_پنج
سمیه خانم دستان خیسش را با لباسش خشک کرد و از آشپزخانه بیرون آمد،نگاهی به ساعت انداخت،ساعت۱۲شب بود.
از وقتی که کمیل رفته بود ،سمانه از اتاقش بیرون نیامده بود،حدس می زد که شاید خوابیده باشد .
با یادآوری چند ساعت پیش آهی کشید،برای اولین بار بود که اشک را در چشمان پسرش می دید،هر چقدر میخواست کمیل را امشب در خانه نگه دارد ،قبول نکرد وحشت رفتن سمانه از این خانه را در چشمان تک پسرش را به وضوح دید.
آهی کشید و از پله ها بالا رفت،در اتاق سمانه را آرام باز کرد،چراغ ها خاموش بود.
کمی صبر کرد تا چشمانش به تاریکی عادت کند،با دیدن سمانه که بر روی تخت خوابیده بود،نزدیکش شد.
صدایی شنید،بیشتر به سمانه نزدیک شد،متوجه ناله های سمانه شنیده بود،که کمیل را صدا می کرد.
متوجه شد که خواب دیده،صورتش از عرق خیس شده بود،سمیه خانم دستی بر صورت سمانه کشید،که با وحشت دستش را از روی صورتش برداشتت!!
سریع پتو را کنار زد ،تمام بدن سمانه خیس عرق شده بود،زیر لب ناله می زد و کمیل را صدا می کرد،سمیه خانم آن را تکان داد اما سمانه بیدار نمی شد.
ــ سمانه دخترم چشماتو باز کن،خاله عزیزم بیدار شو
سمانه خانم که دید سمانه بیدار نمی شود ،سریع به طرف تلفن رفت و شماره را گرفت
بعد از چند بوق آزاد صدای خسته ی کمیل در گوشی پیچید:
ــ بله
ــ کمیل مادر
کمیل با شنیدن صدای لرزان مادرش سریع در جایش نشست و نگران پرسید:
ــ چی شده مامان
ــ سمانه مادر
کمیل نگران پرسید:
ــ رفت ؟
ــ نه مادر تب کرده،حالش خیلی بدنه بدنش اتیش گرفته نمیدونم چیکار میکنم
کمسل سریع از جایش بلند شد و سویچ ماشین را از روی میز چنگ زد.
ــاومدم مامان،الان به دکتر زنگ میزنم که بیاد خونه
سمانه خانم گوشی را روی میز گذاشت و سریع به آشپزخانه رفت و کاسه ی بزرگی را پر از آب کرد و با چند دستمال تمیز به اتاق برگشت.
کنار سمانه نشست و دستمال خیس را بر روی پیشانی اش گذشت،لرزی بر تن سمانه افتاد و وباره زیر لب زمزمه کرد.
ــ کمیل
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
10.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•{🌙}
شما #نمازشب نخونے
چپ نمیکنے بیفتے توی درّه📛▒
ولی سحرها یه چیزایی میدن
○● که هیچوقتِ دیگھ نمیدن 😍●○
نمازشب را به نیت ظهورآقا #امام_زمان(عج)و آزادی #فلسطین بخوانیم ان شاءالله توفیق شود روزی در مسجدالاقصی نمازشب بخوانیم
تصویرروبازکنبههمینسادگیهها✌️
شبتونرویاےحرم💫
6.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏵آرزومندم🙏
دراین شب پاییزی
خزان غصههاتون برسه🍂
و نسیم شادیهاتون
وزیدن بگیره🍂
و دست آرامش
نوازشگرلحظههای🍂
زندگیتون باشه
شبتون طلایی⭐️🍂
🍁🍂
#حضرت_زهرا_س_بعد_از_شهادت
ای خوش آنروزی که ما، در خانه مادر داشتیم
دیده از دیدار رخسارش، منور داشتیم
هر کسی جسم عزیزش روز بر دارد، ولی،
ما که جسم مادر خود را به شب برداشتیم!
کاش آنروزی که تنها مادر ما را زدند
ما یکی را در میان کوچه، یاور داشتیم!
کاش محسن را نمیکشتند، تا ما غنچهایی
یادگار از آن گلِ رعنای پرپر داشتیم!
کاش آن ساعت که دانستیم بی مادر شدیم
جای آغوشش به خاکِ تیره، بستر داشتیم!
این در و دیوار میگرید به حال ما، که ما
مادری بشکسته پهلو پشت این در داشتیم!
مادر ما، رفت از دنیا در آنحالی که ما
گریه بر حالش سر قبر پیمبر داشتیم!
(میثم) از دل میسراید شعرِ جانسوزش، بلی
از عنایت ما به او چون لطف دیگر داشتیم
✍استاد #غلامرضا_سازگار
#حضرت_زهرا_س_بعد_از_شهادت
قرار من! چه کسی بعد تو قرار علیست؟!
پس از تو بانوی خانه! که خانهدار علیست؟!
تو جسم و جان منی، بین قبر خوابیدی
و این مزار، مزار تو نه، مزار علیست
دلیل خیسی این خاک، اشک نیست فقط
کمی هم از عرق رویِ شرمسار علیست
تو یاس بودی و در باغ، پرپرت کردند
عجیب نیست اسیر خزان، بهار علیست...
پس از تو آنچه سپید است، گیسوی حسن است
پس از تو آنچه سیاه است، روزگار علیست
غذای دیشبمان دستپخت زینب بود
چنان تو و پدرت، دخترت کنار علیست
دری که سوخته، دارد هنوز میسوزد
چرا که مستمع روضههای یار علیست
✍ #محمدعلي_بياباني
#حضرت_زهرا_س_مدح_و_شهادت
#حضرت_زهرا_س_مدح
خدا از خلقتت در عالَم هستی هدف دارد
غبار پایتان بر کل این خلقت شرف دارد
گرانسنگاند گوهرهای دامان عفافِ تو
چه گوهرهای شهواری* خدا در این صدف دارد
نسیم گلشن جنت خبر آورده بر مریم
که از عطر عفاف تو شمیمی هرطرف دارد
به دست ساقی کوثر شود سیراب در محشر
کسی که رشتهای از چادر مهرت به کف دارد
از آن روزی که فریادت میان آسمان پیچید
مدینه بر لبانش از خجالت وا اسف دارد
یقین دارم که خاک تربتت ای گوهر هستی!
زقطره قطرهی اشک علی دُرّ نجف دارد
* *
اگر غمنالههای «یا بُنَیَّ...» میزند مادر
«حسینی بی سرافتاده» به روی خاکِ طف دارد
«وفایی!» روز محشر فاطمه در محضر داور
دلی پُر درد، از آن ظالمانِ ناخلف دارد
✍ #سیدهاشم_وفایی
امام راحل وارث ابراهیم خلیل بود، و آیت الله خویی وارث یونس.
#آیت_الله_جوادی_آملی:
🔹 فرق امام راحل با دیگر فقیهان همان فرقی است که انبیا با هم و مرسلین با یکدیگر دارند. در بین انبیا، ابراهیم خلیل تا مرز آتش سوزی نیز پیش می رود و این شعار را می دهد: ((أفٍّ لَكُم ولِما تَعبُدونَ مِن دونِ اللهِ أَفَلا تَعقِلُون)) حضرتش آن کیفر را نیز تحمل کرد که ((قالوا حَرِّقوه وانصُروا الهَتَكُم)) دستور رسمی رسید که ابراهیم را بسوزانید و همگان در مراسم ابراهیم سوزی حضور پیدا کنید. این پیامبر تا مراسم ابراهیم سوزی و به درون آتش رفت؛ آتش به قدری قوی بود که تمام طنابهای منجنیق را سوزاند؛ اما حضرت نگران نبود.
این یک نمونه پیامبر است و پیامبر دیگر حضرت یونس است که هنگام فشار صحنه را ترك كرد.
🔸 ذات اقدس الهی در قرآن کریم این دو بخش را به پیامبر اکرم(ص) گوشزد کرد و فرمود که مانند ابراهيم زندگی کن ((واذكر فى الكِتبِ إبراهيم))، نه يونس وار که به دریا رفتن و به درون ماهی پناه بردن یا به کام حوت رفتن کار یونس است. به یاد خلیل حق تا مرز سوختن و سوزاندن برو؛ ولی مثل یونس نباش: ((ولا تكُن كَصاحب الحوت))، چون یونس وار نمیتوان دین را زنده کرد بلکه ابراهیم وار می توان دین را احیا کرد.
🔹...عالمان نیز ورثه انبیایند، بعضی وارث خلیل حق اند و برخی وارث یونس و عده ای وارث اوّل و آخرند.
... مبادا کسی توقع داشته باشد فلان مرجعی که در نجف گرفتار ظلم صدّام عصر بود و به سر می برد مانند امام راحل حرکت کند زیرا اولاً آن فضا مناسب نبود و ثانیاً در هر هزار سال فقیهی چون امام راحل جلوه می کند.
حساب امام خمینی از دیگران جداست. هر حادثه ای که پیش می آمد بسیاری از افراد می لرزیدند: بعد از واقعهٔ مدرسه فیضیه بسیاری از مراجع هراسناك شدند و گفتند فعلاً زمان تقیّه است؛ ولی حضرت امام راحل قلم به دست گرفته و فرمود:((اليوم تقيه حرام است وَ لَو بَلَغَ ما بَلغَ))، زیرا بیگانه آمده است که با اصل دین بجنگد.
🔸... امام راحل از این دست علما بود که کار بر او مشتبه نشد قیام کرد و به خوبی نتیجه گرفت.
آیت الله العظمی خویی در قیام مردمی مردم عراق مقابله و قیام کرد و رهبری را به عهده گرفت. او در پایان عمر کاری کرد که حضرت امام از اوّل تا آخر عمر آن راه را پیمود. البته شرایط هر دو یکسان نبود چنان که موقعیت معنوی هر دو نیز یکسان نبود امام راحل وارث ابراهیم خلیل بود، و او وارث یونس.
📗 بنیان مرصوص، صفحه ۲۰۹ الی ۲۱۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈🏻بزرگ مرد دست فروش
❌️حرفهای زیبای کودک دست فروشی که به صورت خودجوش در متروتئاترشهر تذکرحجاب داد.
@nightstory57(3).mp3
15.41M
#داستانزندگیحضرتزهراسلاماللهعلیها
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخت شخصیت حضرتزهراسلاماللهعلیها
#داستانزندگیحضرتزهراسلاماللهعلیها_قسمت_۱۲
#داستان
#قصه
خونهی من که خونهی مُراده
خدا بهم اینجا علی رو داده
چار تا غلام آوردم اینجا واسه
دو تا خانوم و دو تا آقا زاده
برا دو خورشیدش یه ماه آوردم
برای خیمه تکیهگاه آوردم
روزی که عباسم و دید علی گفت...
برای دختراش سپاه آوردم
اما زدند آینه رو شکستند
دلای سنگی سرش و شکستند
دلیل داره اگه زمین میخورم
آخه عصای پیریم و شکستند
میگن که خیمهها کفن ها شدند
با سیلی غرقِ خون دهنها شدند
یه چند تا دخترام رسیدن ولی
دیدم شبیهِ پیر زنها شدند
اَمون از این موهای خاکستری
از این همه گُلای نیلوفری
عباسم و حسینم و گرفتند
نه مادرم نه حتی نامادری
دست رو دلم نذار دلم کبابه
شبیه روی سوخته ی ربابه
تا وقت مردنش همش میپرسید...
چرا نذاشتن پسرم بخوابه
ربابه و روضهی ما سه شعبه
میگه زدید ولی چرا سه شعبه؟
فرقی داره شیر خواره با علمدار
فرقی نداره نیزه با سه شعبه؟
دست رو دلم نذار دلم شکسته
رو مشکِ پاره لَختهخون نشسته
خونَش خراب شه خونم و خراب کرد
هرکی به نیزهها سرت رو بسته
غلام آقات شدی ابالفضل
سایه سادات شدی ابالفضل
هرکسی سهمی از تو رو کَند و برد
بد جوری خیرات شدی ابالفضل
تیر و چطور با زانوهات کشیدی
فاطمه رو به قتلگات کشیدی
چطور با دستی که نداشتی مادر
چادرشو و روی چشات کشیدی
عاقبت انتظار تو سر اومد
سرت زمین نخورده مادر اومد
نذاشت که روی نیلی رو ببینی
تیری که از پشت سر تو اومد