eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 پروفسور زن فرانسوی کدام عَمود مسیر پیاده‌روی دفن شده است؟ 🔻 هنگامی که به عَمود ۱۷۲ مسیر نجف به رسیدید، ما را از دعای خیر فراموش نکنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنگامیکه از درون زلال باشی ، خداوند به تو نوری می بخشد ، آنچنان که ندانی و مردم تو را دوست ميدارند از جایی که ندانی و نیاز هایت از جایی برآورده شود که ندانی چه شد.! این یعنی پاک نیتی..... و پاک نیت کسی است که برای همه ، بدون استثناء ، خیر بخواهد. چون میداند ، سعادت دیگران از خوشی او نمیکاهد. و بی نیازی آنها از ثروت او کم نمیکند. و سلامت انها عافیت و آرامش او را سلب نخواهد کرد. 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ ⏰زمان در گذر است⏳ یڪ ماه، یڪ هفته یڪ روز، یڪ ساعت یڪ ثانیه ، نمي ايستد پس تا ميتواني شاد، عاشقانه💕 صادقانه و مهربانانه💕 زندگي كنیم🌺🍃 این سبد گل زیبا تقدیم به دوستان مهربونم🌺🍃 🌸🍃
آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت شصت و یکم: دست زهرا را توی دستم گرفتم و از جا بلند شد، هر چه بیشتر فکر می کردم ، بیشتر به این نتیجه میرسیدم که تنها راه موجود همین است. بله باید دست بکار بشوم، حتما توی اون آشپز خونه کوفتی ،چاقویی چیزی پیدا میشد. اگر کریستا و همدستانش میخوان منو امثال زهرا را برای اهداف شیطان پرستانه شان قربانی کنند، چرا من نتونم جان این ابلیسک ها را بگیرم؟! حتما میتونم...اما...اما بعدش چی؟ الان مطمئن بودم که توی اتاقی که هستم دوربین نداره، آخه اونجور که الی می گفت ،تمام زوایای اتاق را بررسی کردم، بعدم این اتاق چیز به خصوص جای پنهان یا حتی تابلویی چیزی نداشت که دوربین کار گذاشته باشند و از طرفی مایی که اینجا آمدیم ، همه جوره پاکسازی شدیم و انگار توی لندن وجود خارجی نداریم ،پس واقعا لازم نبود ما را زیر نظر بگیرن و این یک شانس خوب بود برای ما... همانطور که دست زهرا توی دستم بود ،ناخوداگاه طول و عرض اتاق را می پیمودم، به میز و صندلی ها رسیدم، زیر بازوی زهرا را گرفتم و روی صندلی نشوندمش و جلوی پاش زانو زدم. دست کوچک زهرا را توی دستم گرفتم و گفتم: زهرا جان، آنطوری که متوجه شدم ما الان توی لندن هستیم، تو گفتی که با بابا و مامانت لندن زندگی میکردی و بابات انگلیسی هست درسته؟! زهرا که با بهت به من نگاه میکرد، آب دهنش را قورت داد و سرش را به نشانهٔ بله تکون داد. شانه های شکنندهٔ زهرا را توی دستم گرفتم و ادامه دادم: اگر یک اتفاقی بیافتد که بشه از این خونه فرار کنیم ، آیا میتونی ، جایی که زندگی می کردی را پیدا کنی؟ آیا آدرس خونه تان را داری؟! زهرا سرش را پایین انداخت و گفت: نه! لندن شهر بزرگی هست، من نمی تونم خونه مان را پیدا کنم، آخه همیشه با ماشین بابا یا مامان توی شهر میرفتیم.. گونه اش را ناز کردم و آه کوتاهی کشیدم که یکدفعه زهرا گفت: اگر یه موبایل داشته باشیم میتونم به پدرم زنگ بزنم من شماره اش را حفظم و شروع کرد به گفتن شماره ای که در خاطرش ثبت بود... انگار دنیا را به من داده بودند...زهرا می گفت و من تکرار می کردم.. باید به فکر یک اسلحه بودم، یه چاقو و حتی یه کارد یا یه قیچی.. از جا بلند شدم، باید به بهانه غذا درست کردن دنبال اون وسیله میگشتم. ادامه دارد.. 📝به قلم : ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی، آزادی قسمت شصت و دوم: دوباره زهرا را تنها گذاشتم و بیرون رفتم. داخل آشپزخانه شدم، یخ گوشت ماهی باز شده بود. کشوهای کنار اجاق گاز را یکی یکی باز کردم. خبری از چاقو نبود، اما چند تا کارد بود. یکیشون را برداشتم و وانمود کردم می خوام باهاش گوشت را تیکه تیکه کنم، اما می خواستم ببینم چقدر تیز هست. نه خوب بود، در کابینت بالا را باز کردم و شیشه روغن را بیرون آوردم، گاز را روشن کردم و مشغول سرخ کردن شدم در همین حین در اتاق کریستا باز شد و بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد با عجله به طرف در ورودی رفت. خودم را به جایی رسوندم که در ورودی توی دیدم بود. متوجه نشدم کی پشت در هست ، اما یک شئ کوزه مانند با رنگی سیاه ،به دست کریستا بود. کریستا کوزه سیاه را توی آغوش گرفته بود، انگار یک چیز خیلی گرانبها داره. خیلی کنجکاو شده بودم تا بدانم داخل اون کوزه چی چی هست؟ کریستا نگاهی بهم انداخت و وارد آشپزخانه شد،بوی گوشت ماهی سرخ شده توی فضا پیچیده بود. انگار اشتهای کریستا هم باز شده بود. کوزه سیاه را روی کابینت کنار اجاق گاز گذاشت و قاشقی از جاقاشقی کنار سینک برداشت و به طرف ماهیتابه آمد. خودم را کشیدم کنار، کریستا همانطور که چشم به ماهی داشت گفت: به به...آشپزی هم بلدی پس.. پیش خودم گفتم چه آشپزی... خودم را نزدیک کوزه سیاه کردم و عمدا دستم را به کوزه زدم و در یک چشم بهم زدن کوزه نقش زمین شد و با صدای شترقی، شکست.. و سرامیک های کرم رنگ کف آشپزخانه رنگ میگرفت...باورم نمیشد.. همانطور که خیره به خون زیر پایم بودم ، متوجه کریستا شدم که خرناس کنان به سمتم میامد... ناخوداگاه کارد را برداشتم و به طرف اتاق فرار کردم. کریستا که انگار دیوانه شده بود پشت سرم شروع به دویدن کرد وهمزمان زیر لب فحش میداد.. خودم را داخل اتاق پرت کردم و در را بستم و پشت در نشستم. زهرا با دیدن من شروع به جیغ کشیدن کرد و من گیج بودم ولی زهرا حق داشت،کارد دستم و خونی که از کوزه روی لباس و پاهام ریخته بود باعث ترس زهرا شده بود و زهرا پشت سر هم جیغ میکشید و کریستا هم با مشت های محکم به در میکوفت مدام تهدیدم میکرد تا در را باز کنم. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 ادامه دارد
زن، زندگی ،آزادی قسمت شصت و سوم: نمی دونستم چکار کنم، گیج بودم ، از یک طرف جیغ های مدام زهرا و از طرف دیگه تهدیدهای کریستا.. در یک لحظه تصمیم خودم را گرفتم، از جا بلند شدم در را باز کردم، کریستا که انگار گارد گرفته بود کمی عقب رفت، من در حالکیه کارد آشپز خانه را نشونش میدادم به طرفش رفتم و با صدایی محکم گفتم: خودت را برای مرگ آماده کن.. با این حرف انگار شیرین ترین جوک دنیا را برای کریستا تعریف کرده باشم، شروع کرد به خندیدن و کارد دست من را نشان میداد و میگفت: با این می خوای منو بکشی؟! زهرا که به دنبالم بیرون آمده بود ، باز شروع به جیغ کشیدن کرد. کریستا با خشم نگاهی به صورت زهرا کرد و گفت: اینو خفه اش کن و در یک لحظه اسلحه ای را از زیر پیراهنش بیرون کشید و به سمت من نشانه رفت. دست پاچه شدم ، نمی دونستم چکار کنم، کارد را به گوشه ای پرت کردم ، زهرا را توی بغلم گرفتم، با اشارهٔ کریستا به سمت یکی از مبل ها رفتم. همانطور از شدت استرس بدنم به لرزه بود موهای زهرا را نوازش می کردم که آرام گیرد. در همین حین صدای زنگ در بلند شد.. یعنی کی میتونست باشه؟! کریستا که انگار انتظار کسی را نداشت با تعجب به در نگاهی کرد و سریع اسلحه را زیر لباسش پنهان کرد و به ما اشاره کرد که عادی باشیم و حرکت اضافه انجام ندیم و با انگشتش ما را تهدید کرد که هر حرکت اضافه مساوی با مرگمون خواهد شد. نفسم را آهسته بیرون دادم، به زهرا نگاهی انداختم و‌دیدم او به در چشم دوخته است. کریستا موهای بلند و بور و لختش را مرتب کرد ، نفسش را آرام بیرون داد لبخندی ساختگی روی لب گذاشت و در را باز کرد. ناگهان در یک لحظه دو مرد که لباس پلیس به تن داشتند کریستا را کنار زدند و وارد خانه شدند. کریستا اعتراض کنان گفت: شما حق ندارید... یکی از مردها به سخن درآمد و گفت: همسایه ها به پلیس زنگ زدند انگار صدای جیغ کودکی از اینجا می آمده.. و با دیدن زهرا به طرف ما آمدند. کریستا اعتراض کنان جلوی یکی از آنها را گرفت و‌گفت: شما حق ندارید داخل این خانه شوید ،اینجا هیچ کس مجوز ورود ندارد و چیزی آرام در گوش مأمور پلیس گفت که من متوجه آن نشدم. زهرا که انگار با دیدن پلیس ها آرام شده بود، از بغل من پایین آمد و.. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
_نلاین زن، زندگی، آزادی قسمت شصت و چهارم: زهرا همانطور که به طرف یکی از پلیس ها میرفت ،کریستا را نشان داد و با زبان انگلیسی گفت: این خانم منو اذیت می کنه، اون می خواد ما را بکشد. کریستا که تازه متوجه شده بود زهرا انگلیسی می داند و اصلا نمی توانست قبول کند که از یک بچه رکب خورده مات و مبهوت بود و زیر لب میگفت:لعنتی...لعنتی انگلیسی بلد هست. یکی از پلیس ها دست زهرا را گرفت و به طرف در خروجی راه افتاد و تا کریستا به خود بیاید، زهرا را از در خارج کرد. کریستا که انگار شوکه شده بود ، خود را به پلیس دیگر رساند و گفت: شما حق ندارید کسی را از اینجا خارج کنید ،گفتم که اینجا... پلیس دوم بی آنکه حرفی بزند ، کریستا را کنار زد و به طرف در رفت. کریستا در حالیکه تلفن همراهش را بیرون میاورد تا شماره ای را بگیرد ، فریاد زد: صبر کنید لعنتی ها...صبر کنید الان خود پلیس به شما میگه که کار شما درست نیست ، آخه با پلیس هماهنگی شده و کسی مجوز ورود به این خانه را ندارد. اما دیر شده بود و من از جا بلند شدم و دیدم زهرا سوار ماشین پلیس شد، همانطور که از اشک از چشمانم جاری بود برایش دست تکان دادم، خوشحال بودم که لااقل این دختر از چنگال این دیوان ادم خوار رهایی یافته، گرچه اطمینان نداشتم جایش بین پلیسهای اینجا امن باشد ، اما هر چه بود بهتر از کشته شدن به دست عفریته ای چون کریستا بود. کریستا پشت سرم آمد، تنه ای به من زد و همانطور که رد ماشین پلیس را نگاه می کرد ، زیر لب حرفهای نامفهومی میزد. در را بست و آن را قفل کرد، کلید را برداشت داخل جیب لباسش گذاشت و همانطور که میگفت: الو... به سمت اتاقش رفت. انگار می خواست من از حرفهایش چیزی متوجه نشوم داخل اتاق شد و در را بست، به سرعت خودم را به اتاق رساندم و گوشم را به در چسپاندم، اما فایده ای نداشت ، چون در عایق صدا داشت چیزی نمی شنیدم. نفسم را آهسته بیرون دادم، نگاهی به آشپزخانه که کفش مملو از خون بود انداختم و با خود فکر کردم، احتمالا خون انسان بی گناهی در آن کوزه بود که می بایست خوراک کریستا و یا زهرای معصوم شود. با گفتن نام زهرا ، قلبم بهم فشرده شد، این دخترک زیبا عجیب مهرش به دلم نشسته بود، هنوز خیلی از رفتنش نمی گذشت که بدجور دلم برایش تنگ شده بود،اما خوشحال بودم که از این قفس جسته است. نگاهم خیره به خون روی سرامیکها بود که تازه متوجه سر و وضع خودم شدم، باید لباسم را عوض می کردم و پاهایم را میشستم.. ولی خیلی عجیب بود،اون پلیس ها اصلا توجهی به من نکردند،به نظرم نوعی دستپاچگی توی رفتارشون بود.. می خواستم به سمت حمام بروم که ناگهان در اتاق کریستا باز شد و‌کریستا با چشمانی که انگار از حدقه بیرون آمده بود به سمت یورش آورد و با لحنی ترسناک گفت... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی، آزادی قسمت شصت و پنجم: کریستا به سمتم یورش آورد و گفت: لعنتی...تو کی هستی؟ چطور با اونا در ارتباط بودی؟! اصلا چرا چرا.... من گیج و مبهوت بودم ، این چی داشت میگفت.. با ترس و لکنت گفتم: با ک...کی...؟ کریستا عصبانی تر به سمت یورش آورد و دسته ای از موهای بلندم را در دستش گرفت و گفت: اون دختره انگلیسی بلد بود ، یعنی جاسوس بود، تو هم جاسوسی ، تو هم لنگهٔ اون برادرت هستی، من بهشون هشدار دادم اما توجه نکردند ...حالا باید بفهمند...خاک بر سر جولیا که به خاطر یک کینه، تمام ما را... وای خدای من! این چی داشت میگفت: برادرم؟! سعید؟! اون این وسط چکاره هست؟ من...من چه نقشی دارم؟! آب دهنم را به زور قورت دادم و گفتم: زهرا جاسوس نبود اون فقط یه دختر بچهٔ بی گناه و دورگه بود...چرا فکر میکنی یه بچه چهارساله جاسوسه؟! قضیه برادر من چیه؟! چرا...چرا فکر.. کریستا نگذاشت حرفم تمام بشه، وسط حرفم پرید و اسلحه اش را از زیر لباسش بیرون آورد و در حالیکه مغز من را نشانه رفته بود با فریاد گفت: خودت را به موش مردگی نزن، من که خوب میدونم تو از ایران پاشدی اومدی که انتقام خون برادرت را بگیری...اونم از جولیا...خواهر نادان من...اما من اجازه نمی دم دیگه حرکت اضافی کنی قبل از اینکه تو و اون همدست های کثیفت بخواین کاری کنین تو رو میکشم و یک لیوان از خون گرمت میخورم و مراسمی را که قرار بود با اون دختر بچه ها انجام بدم، با تو انجام میدم. مغزم داشت سوت میکشید ،قدرت تحلیل هیچی را نداشتم، این چی میگفت خدای من؟! کریستا قدم قدم به جلو میامد و هر قدمی که نزدیک تر میشد ، ترس من بیشتر میشد. باید سر در میاوردم، اگر قرار بود بمیرم ، باید می فهمیدم چه اتفاقی افتاده...پس آب دهنم را دوباره قورت دادم و در حالیکه خیره تو چشمای کریستا بودم، سعی کردم وانمود کنم عادی هستم پس شمرده شمرده گفتم: بیا یک معامله کنیم، اول تو بگو داستان سعید چیه ، بعد من اطلاعات خیلی مهمی راجع به گروهمون که قرار بود داخل شما نفوذ کنند میدم. اطلاعاتی که برای شما خیلی حیاتی هست. کریستا در حالیکه چشمهاش را ریز کرده بود گفت: از چی حرف میزنی؟ نفوذ؟ داخل مجموعهٔ ما؟! سرم را تکون دادم و گفتم: بله...اگر حقیقت را به من بگی...حقیقت را بهت میگم.. کریستا که انگار عصبانیتش کمتر شده بود و حس کنجکاویش گل کرده بود.صندلی چوبی را جلوی مبلی که رویش نشسته بودم ، قرار داد و در حالیکه اسلحه دستش همچنان به سمت من بود، روی صندلی نشست. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
با صدای گوشی از خواب پریدم بلند شدم و آن را پاسخ دادم سلام خروس بی محل 🐔 وای خواب بودی آره برای چی زنگ زدی ؟! روشنک کلاس شروع شده نمیای ؟ نگاهی به ساعت کوچک کنار تخت انداختم هشت 🕖 خوابم برده بود درست مانند دیروز فکر نمی کنم ،باید بروم پیش بابا کار های ترخیصش را انجام بدهم . استاد گفت اگر یک جلسه دیگر غیبت کند این درس را حذف می شود آه تلخی کشیدم عجب وضعیتی شده بلند شدم و آخرین جمله ام را لیلی گفتم سعی می کنم بیام ... البته هیچ تمایلی به رفتن نداشتم به سمت حمام ،دستشویی رفتم تا صورتم را بشویم و بعد هم کمی سرحال شوم دوباره گوشی موبایلم زنگ خورد اما این بار لیلی نبود مامان در حالی که پشت خط داد می زد کجایی پس را نیامدی بابا مرخص نشده ،حالش هم بدتر شده بلند شو بیا باید ببرمش آنژیو بشود دوباره به سمت اتاق برگشتم سردرگم که کجا بروم ! تصمیم بر این شد اول دانشگاه بروم و بعد نزدیک ظهر خودم را به بیمارستان برسانم از طریق گوشی تاکسی گرفتم طولی نکشید که پشت در خانه رسید و چند بوق زد در دلم حرص می خوردم خوب الان می آیم پائین برای چه این قدر بوق می زند سوار تاکسی شدم و به رانند گفتم خیلی عجله دارم تند بروید راننده مرا با تاخیر بسیار به دانشگاه رساند ؛زمانی که به راهرو رسیدم دانشجویان در حال خروج از کلاس بودند لیلی که مرا دید با تمسخر ساعت خواب خانم زود باش بریم به کلاس ادبیات برسیم 🚶 با اتوبوس داخل دانشگاه خودمان را به دانشکده ی ادبیات رساندیم مامان در این مدت بیست بار زنگ زد و من مجبور بودم رد تماس بزنم 🚫 تا این که پیامک زد ساعت دو بیمارستان باش تا ساعت دو بعد ظهر هیچ چیزی نخورده بودم که لیلی گفت بیا ناهار بخوریم بعد برو بیمارستان که قبول نکردم نویسنده :تمنا ☘🌷
•| ســــجاده نمــــازشب |• اگر بخواهید به جایی برسید با کار حوزه و دانشگاه مشکلتان حل نمی شود، این فقط به شما علم می دهد؛ آن که مشکل شما را حل می کند، است. ▫️آیت الله جوادی آملی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌اگر خوندن نمازشب خیلی برات سنگینه و سخت به نظر میاد توصیه میکنم این کلیپ را تماشا کن... سخنران:استاد دانشمند🎤 «»🏴
از امام سجاد سوال شد: چگونه است كه شب زنده داران از خوش سيماترين مردمند؟ 🌸 امام عليه السلام فرمود: زيرا آنها با خداى خود خلوت مى كنند و خدا آنها را با نورش مى پوشاند. 📚بحارالأنوار، ج87، ص159 🖇 🖇 🖇 •┈┈••••✾•✨🌕✨•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب برای هم دعا کنیم🙏 صبورباشیم ازروزگار و از سختی هاش نترسیم همه سالم و سلامت بمانند ودرنهایت عاقبتمان ختم به خیرشود🙏 الهی آمین 🙏 شبتون بخیر ✨🌙✨ 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 فرق آدم بانماز با بی‌نماز 🍃 🌹فرق آدم با نمازشب و بی‌نمازشب🍃 .
🔺️اثرات زیاد گناه کردن🔺️ ✔ دیدید بعضی‌ها می‌خواهند دو رکعت نماز صبح بخوانند انگار یک کوه پشت آنها افتاده، گناه زیاد سنگینی می‌آورد هرچه آنها را صدا می‌کنید انگار بختک روی آنها افتاده؛ این‌ها اثرات گناهان بسیار است. 🔰 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️علت ترس از مرگ چیست؟! چرا ما از مرگ هراس داریم؟! 📣 استاد محمدی شاهرودی .
♨️ چرا اکثر ما از مرگ می‌ترسیم؟ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ نسبت به مرگ چه دیدگاهی داشته باشیم؟ 🤔 باید از مرگ بترسیم یا امید داشته باشیم به رحمت خدا؟ .
امیر قافلۀ عشق، مرد غیرت بود نگاه عاشقش آکنده از محبت بود حسین‌وار دلش را به موجِ آتش زد و بی‌قرارترین تشنۀ شهادت بود چه بود؟ آه! که بود او؟ اگرچه می‌دانم که جاودانه‌ترین قصۀ شجاعت بود علم به دوش گرفت و به قلب دشمن زد سپند حادثۀ عشق، غرق هیبت بود چو تندباد برآشفت خواب صحرا را ز شب‌شکاری او، ماه چشم حیرت بود شبی که رفت، ز طوفان ناشکیبی او زمین تَف‌زده آمادۀ قیامت بود به هرکجا که نگاه ستاره می‌افتاد هوای جبهه پر از عطر حاج همت بود
ای غریب ابن غریب... ای که در هجر تو محزون شد نوای عندلیب میرود بالا میان سینه های ما لهیب شعر ها گفتند صافی ها و صائب های تو اشک ها جاری شده از دیده های هر ادیب ناله و افغان ما تا بیکران ها رفته است ناله های شیعه را تنها شما هستی مجیب در مسیر زندگی ما راه را گم‌کرده ایم جاده ی غیبت شده پر از فراز و پر نشیب ای قرار بی کسی های غریبان العجل... که سرآمد صبر ما و سر رسید آخر شکیب خود دعا کن بهر ما کز دوری تو مضطریم ای دلیل خواندن اذکار چون امن یجیب گوشه ی چشمی بگردان و ببین ما را که هست خاک‌بر سر آنکه از لطف تو باشد بی نصیب دلخوشیم ایام سختی ها بسر خواهد رسید میشود دنیا گلستان با وجودت عن قریب سوی ما برگرد که گریه کن جد توایم بارها بر سر زدیم از روضه ی شیب الخضیب روضه های کربلا را خود بخوانی بهتر است ای غریب ابن غریب ابن غریب ابن غریب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺این مرد یه قو رو نجات داد ببینید بعدش چه اتفاقی افتاد؟ باورم نمیشه یه پرنده بتونه انقدر مهربون و قدرشناس باشه و محبت رو درک کنه😍 ​​​
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃در اولین پنجشنبه شهریورماه جهت شادی روح تمام مسافران آسمانی فاتحه ای قرائت کنیم🍃🌸 روحشان قرین رحمت الهی باد 🌸 🌸🍃
سـ🌸ـلام روزتون پراز خیر و برکت 🌸 🗓 امروز پنجشنبه ☀️ ۱ شهریور ١۴٠۳ ه. ش 🌙 ۱۷ صفر ١۴۴۶ ه.ق 🌲 ٢۲. اوت ٢٠٢۴ ميلادی 🌸🍃