#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_سی_یکم🎬:
لاوی خود را بین یوسف و یهودا انداخت و گفت: بس است دیگر کشتید این طفل معصوم را...
یهودا دندانی بهم سایید و گفت: خوب می خواهیم بکشیمش، هر چه زودتر بمیرد هم برای ما بهتر است و هم خودش زودتر راحت می شود و سپس نگاهی به دیگر برادرانش کرد و گفت: آیا اینطور نیست؟!
همه برادران سری به نشانه تایید تکان دادند و در این هنگام لاوی آهی کشید و گفت: شما مثلا فرزندان یعقوب نبی هستید، آیا می خواهید برادر کشی راه بیاندازید و خون پیغمبر زاده ای را بر زمین بریزید و توقع دارید خدا این ظلم بزرگ شما را نادیده بگیرد؟
یهودا شلاق را دور دستش پیچید و گفت: ما پس از کشتن یوسف، به درگاه خدا روی می آوریم و توبه می کنیم و بارها و بارها پدر از باز بودن درگاه خداوند برای توبه کنندگان سخن ها گفته است.
لاوی سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: آیا بارها از زبان پدر قصه فرزندان آدم را نشنیدید؟! آیا عاقبت برادر کشی قابیل را ندیدید؟! آیا پدر نگفت که قابیل هم به امید توبه هابیل را کشت و هیچ وقت نتوانست توبه کند؟! ای برادران! بدانید که این وسوسه ابلیس است که بر جانتان افتاده و می خواهد بار دیگر قابیلیان خون هابیل را بریزند.
با این حرف لاوی، پسران یعقوب ساکت شدند و بعد از دقایقی سکوت، یکی از میان برخواست و گفت: لاوی! تو خوب می دانی که قصد من دور کردن یوسف از پدر است تا پدر را از راه ناثوابی که در پیش گرفته برگردانیم، حالا که چنین می گویی به نظرت یوسف را چه کنیم؟!
لاوی نگاهی به همه کرد و گفت: ما می توانیم بدون کشتن یوسف به این مهم دست یابیم، مثلا او را به کاروانی بدهیم تا از کنعان دورش کنند.
پسران یعقوب با گفتن آری آری این حرف را تایید کردند و یکی دیگر از برادران به سخن درآمد و گفت: ما می توانیم یوسف را در چاه آبی که بر سر راه کاروانیان است بیاندازیم و آنها او را می یابند و از اینجا دورش می کنند.
باز هم این رای را همه پذیرفتند و یهودا که تمام وجودش از بغض و کینه یوسف انباشته شده بود، دندانی بهم سایید و گفت: من می دانم آن چاه کجاست، چاه خوبی برای این کار سراغ دارم و با زدن این حرف به برادرانش اشاره کرد تا سفره غذا را باز کنند و چیزی بخورند.
لاوی خوشحال از اینکه مانع کشتن یوسف شده بود در کنار یوسف نشست و این دفاع لاوی از یوسف ، در درگاه خداوند گم نشد و خداوند اراده کرد به خاطر این عمل پسندیده لاوی، پیامبری را در نسل آینده او قرار دهد.
دستان یوسف بسته بود و سر و رویش غرق خون بود و برادرانش در پیش چشم او غذا می خوردند بی آنکه لقمه ای نان به او بدهند و یهودا مانع آن میشد که کسی به یوسف خوراکی دهد، او نیت کرده بود تا آخرین لحظه حضور یوسف او را زجر دهد.
یوسف به برادرانش چشم دوخته بود و ناگاه خنده ای بر لبانش نشست.
یهودا رو به او گفت: نکند عقل از سرت پریده در این شرایط چرا میخندی؟!
یوسف نگاهی به جمع برادران کرد و فرمود: پیش از این فکر می کردم با وجود داشتن برادران رشیدی چون شما هیچ کس نمی تواند آسیبی به من برساند اما الان فهمیدم که انسان جز به خدا نباید تکیه و اعتماد کند و جز از خدا نباید یاری جست.
ادامه دارد..
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨