❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️
❤️#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_چهل_هشتم
_چیزے و کہ میدیم باور نمیکردم
اردلاݧ بود
ریشاش بلند شده بود. یکمے صورتش سوختہ بود و یہ کولہ پشتے نظامے بزرگ هم پشتش بود
اومدم مث بچگیامو بپرم بغلش ک رفت عقب
کجا❓زشتہ تو کوچہ
خندیمو همونطور نگاهش میکردم
چیہ خواهر❓نمیخواے برے کنار بیام تو❓
اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو
درو بستم و از پلہ ها رفتیم بالا
_چشمم خورد بہ دستش کہ باند پیچے شده بود و یکمے خوݧ ازش بیروݧ زده بود
دستم و گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش
خندید و گفت: زبوݧ باز کردے جاے سلامتہ❓چیزے نیست بیا بریم تو
داداش الاݧ برے تو همہ شوکہ میشـݧ وایسا مـݧ آمادشوݧ کنم
_رفتم داخل و گفتم :یااللہ مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید
زهرا سریع چادرشو سر کرد و برای ماماݧ هم چادر برد
ماماݧ با بے حوصلگے گفت:مامور و گاز تو خونہ چیکار داره
نمیدونم ماماݧ مثل اینکہ یہ مشکلے
پیش اومده
خیلہ خوب باباتم صدا کـݧ
باشہ چشم
_بابا❓بیا مامور گاز
بابا از اتاق اومد بیرونو گفت: مامور گاز❓
خوب تو خونہ چیکار داره❓
نمیدونم بابا بیاید خودتو ببینید
بابا در خونہ و باز کرد و با تعجب همینطور بہ اردلاݧ نگاه میکرد
اردلاݧ بابا رو محکم بغل کرد و دستش و بوسید
بابا بعد از چند ثانیہ بہ خودش اومد و خدا رو شکر میکرد
_از سرو صداے اونها ماماݧ و زهرا هم اومدݧ جلوے
ماماݧ تا اردلاݧ دید دستاشو آورد بالا و گفت یا حسیـݧ، خدایا شکرت خدایا هزار مرتبہ شکرت بعد هم اردلاݧ و بغل کرد و دستشو گرفت
زهرا هم با دیدݧ اردلاݧ دستشو گذاشت جلوے دهنشو لیواݧ از دستش افتاد
اردلاݧ لبخندے بهش زد ،لبشو گاز گرفت و دستشو بہ نشونہ ے شرمنده ام گذاشت رو چشماش
_ماماݧ دست اردلاݧ و ول نمیکرد، کشوندش سمت خونہ
همہ جاشو نگاه میکرد وازش میپرسید ،چیزیت نشده❓
اردلاݧ هم دستشو زیر آستینش قایم کرده بود و میگفت: سالم سالمم مادر مـݧ
ماماݧ از خوشحالے نمیدونست باید چیکار کنہ
اسماء مادر براے داداشت چاے بیار، میوه بیار،شیرینے بیار، اصـݧ همشو بیار
باشہ چشم
_زهرا اومد آشپز خونہ دستاش از هیجاݧ میلرزید و لبخندے پر،رنگ رو صورتش بود چهرش هم دیگہ زرد و بے حال نبود
محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم
خدا رو شکر اونشب همہ خوشحال بودݧ
رفتم داخل اتاقم ،رو تختم نشستم و یہ نفس راحت کشیدم
_گوشیمو برداشتم و شماره ے علے و گرفتم
الو❓
جوابشو ندادم دوست داشتم صداشو بشنوم
دوباره گفت:الو❓همسر جا❓
قند تو دلم آب شد اما بازم جواب ندادم
گوشے و قطع کرد و خودش زنگ زد الو❓اسماء جا❓
الو سلام علے
پووووفے کردو و گفت: چرا جواب نمیدے خانوم نگراݧ شدم
آخہ میخواستم صداے آقامونو گوش بدم
خندیدو گفت :دیوووونہ
_جاݧ دلم کار داشتے خانوم جا❓
اووهوممم علے اردلاݧ اومده
اردلا❓شوخے میکنے چہ بے خبر❓
آره والا دیوونست دیگہ
چشمتوݧ روشـݧ
مرسے همسرم .شب بیا خونہ ما
واسہ شام دیگہ❓
آره
بہ شرطے کہ خودت درست کنے
چشم
_چشمت بی بلا
پس زود بیا.فعلا
فعلا.
نیم ساعت گذشت. علے با یہ شیرینے اومد خونمو
بعد از شام از قضیہ ے امروز کہ ماماݧ فکر کرده بود اردلاݧ و دیده بحث شد ...
ادامه دارد...
❤️💞❣💛💞💞❣💛❤️
#مردی_در_آینه
#قسمت_چهل_هشتم: جوشش خون
- حدود ساعت 8 شب بود که رفت بيمارستان ... وقتي اومد بيرون رفتم سراغش ... مطمئن بودم رفتنش اونجا يه ربطي به ماجراي مواد داشت ... هر چي بهش اصرار کردم ... اولش چيزي نمي گفت ... اما بالاخره حرف زد ...
مي خواست ماجرا رو به آقاي ساندرز بگه تا با اون بچه ها صحبت کنه ... و يه طوري قانع شون کنه که از اين کار دست بردارن ...
نمي دونست بايد چي کار کنه ... خيلي دو دل بود ... مدام به اين فکر مي کرد اگه بره پيش پليس چه بلايي ممکنه سر اون بچه ها بياد ... براي همين رفته بود سراغ ساندرز ... اما بدون اينکه چيزي بگه برگشت ...
وقتي ازش پرسيدم چرا ... هيچي نگفت ... فقط گفت ... آقاي ساندرز شرايط خاصي داره ... که اگر ماجرا درست پيش نره ممکنه همه چيز به ضررش تموم بشه ... نمي خواست ساندرز به خاطر حمايت از کريس آسيب ببينه و بلايي سرش بياد ... براي همين تصميم گرفت چيزي نگه ...
اون شب ... من تا صبح نتونستم بخوابم ... من خيلي کريس رو دوست داشتم ... خيلي ...
مخصوصا از وقتي عوض شده بود .. يه طوري شده بود ... مي دونستم واسه من ديگه يه آدم دست نيافتني شده ... خوب تر از اين بود که مال من بشه ... اما نمي تونستم جلوي احساسم رو بگيرم ...
صبح اول وقت ... رفته بودم جلوي مدرسه شون ... مي خواستم بهش بگم تو کاري نکن ... من ميرم پيش پليس و طعمه ميشم ... حاضر بودم حتي به دروغم که شده به خاطر نجات اون برم زندان ... مي ترسيدم بلايي سرش بياد ... که ديدم داشت با اون مرد حرف مي زد ...
خيلي با محبت دستش رو گذاشته بودي روي شونه کريس و با هم حرف مي زدن ... برگشت سمت ماشينش ... و ...
همه چيز توي يه لحظه اتفاق افتاد ... کريس دو قدم به سمت عقب تلوتلو خورد ... و افتاد روي زمين ... انگار تو شوک بود ... هنوز به خودش نيومده بود ... سعي کرد دوباره بلند بشه ... نيم خيز شده بود ... که اين بار چند ضربه از جلو بهش زد ...
همه جا خون بود ... از دهن و بيني کريس خون مي جوشيد ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب العشق
#قسمت_چهل_هشتم -
😍 #علمــــدارعشـــق😍#
مادرجون: پسرم انگشتر حلقه دست عروست کن
مرتضی دستمو گرفت تو دستش و حلقه تو دستم کرد
+ مبارکت باشه خانم گل
- ممنونم آقا
مبارک شماهم باشه
و تک تک بهمون تبریک گفتن و بهمون هدیه دادن
هدایا تمام شد
مرتضی آروم زیر گوشم گفت : ساداتم برو چادرتو با چادرمشکی عوض کن
بریم امامزاده حسین و مزارشهدا
- چشم
چادرم تعویض کردم
سوارماشین شدیم
دست تو دست هم وارد مزارشهدایم
باهم سرمزار چندتا شهید رفتم
- مرتضی ( برای اولین بار اسمش گفتم )
+ جانم ساداتم
- بریم سرمزار شهید ململی
+ بریم خانم گل
حدود ۱ ساعتی مزار شهدا بودیم
بعد رفتیم خونه
تو خونه پدرم اعلام کرد
بچه ها تصمیم گرفتن
عقدشون تو دانشگاه
به صورت ازدواج دانشجویی بگیرن
ساعت ۱ نصف شب بود مهمونا رفتن
همه رفته بودن
فقط خودمون بودیم
مادرجون اینا بلندشدن برن
- خیلی خسته شدی آقا
+ نه عزیزم
فردا میام دنبالت بریم دانشگاه
دوست دااااااارررررممممم
سرم انداختم پایین
+حرف من جواب نداشت
خانم گل
- منم دوست دارم
نویسنده بانــــو..... ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الصابرین
#قسمت_چهل_هشتم
#ازدواج_صوری
روزهای راهیان نور عالی بود
دیگه کم کم داشتیم به آخرین روزهای خادمی نزدیک میشودیم
تو حسینه طلاییه درحال جمع کردم وسایل بودم
که زینب صدام کرد پریا بیا گوشیت خودشو کشت
از نردبون اومدم پایین
-بله بفرمایید
سلام ببخشید خانم پریا احمدی ؟
-بله خودم هستم
ببخشیدشما؟
*حسینی هستم از جامعة الزهرای قم مزاحمتون میشم
-بله درخدمتم
*حقیقتا خانم احمدی یه خبر خیلی خوب دارم براتون
مقاله برسی وهابیت شما برنده کربلا شده
شما و دوستتون هردو 😳😳😳😳
صداها برام گنگ شد جا و مکان فراموش کردم 😶😶😶
با زانو افتادم زمین
فقط اشک میریختم نمیتونستم حرف بزنم
******************************
رواے صادق عظیمے
با صدای افتادن چیزی همه دست از کار کشیدیم
وقتی سرم برگردوندنم دیدم خانم احمدی افتاده زمین
با سرعت خودمو بهش رسوندم
خانم صادقی دوستش زودتر از من بهش رسید
صداش میکرد و تکونش میداد
پریا
پریا
چی شد،
تا بهشون رسیدم نگرانیم چندبرابر شد از مشهد این دختر ذهنم رو درگیر خودش کرده
سریع رو به یکی از خواهرا گفتم یه لیوان آب بیارید لطفا
لطفا دوستشون خانم نورمحمدی هم صدا کنید
خانم صادقی :داشت با تلفن حرف میزد
یهو اینطوری شد
-باشه آرامشتون حفظ کنید
خانم نورمحمدی که رسید
_وای پریا چی شد
لیوان آب دادم دستش و گفتم این آب بپاچید تو صورتش
خانم صادقی(زینب جوجه) چند تا زد تو صورتش
گوشی تلفن خانم احمدی برداشتم و گفتم الو
*ببخشید من داشتم با خانم احمدی حرف میزدم
-ببخشید شوکه شدن میشه به بنده بگید چی شده؟
*شما؟
هول شدم ناخودآگاه گفتم همسرشونم 😐
(وای این چی بود گفتی اخه😳😳😳)
*بهتون تبریک میگم خانمتون برنده کربلا شده 😯😯😯
نام نویسنده:بانو....ش
مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۴۷ #قسمت_چهل_هفتم 🎬: عباس و محیا پشت در اتاق بی هدف قدم میزدند که دکتر از ات
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۴۸
#قسمت_چهل_هشتم 🎬:
رقیه و عباس به سمت خانه حرکت کردند و محیا داخل اتاق شد، ننه مرضیه در حالیکه رنگ پریده به نظر می رسید روی تخت افتاده بود و با ورود محیا، انگار که هوشیارتر از قبل شده بود خیلی بی جان با انگشتش اشاره کرد تا جلو برود.
محیا جلو رفت،ننه مرضیه خواست که ماسک اکسیژنش را محیا از روی صورتش بردارد تا راحت تر صحبت کند.
محیا که می دانست نباید چنین کند اما اصرار ننه مرضیه او را مجبور به این کار کرد.
ننه مرضیه با صدایی ضعیف شروع به سخن گفتن کرد و محیا سرش را پایین آورد و گوشش را به دهان او چسپانید تا حرفهایش را بهتر متوجه شود.
ننه مرضیه از محیا خواست که برای عباس هم دختری مهربان باشد، همانطور که برای رقیه است و سپس از او خواست اگر امکان دارد در بهشت امام رضا دفن شود، جایی که نزدیک امام غریب باشد و سخنان ننه مرضیه ادامه داشت که نفسش به شماره افتاد.
محیا ماسک را روی دهان و بینی ننه مرضیه قرار داد و همانطور که نمودار تنفس و نبض او را نگاه می کرد گفت: ننه جان، به خودتون فشار نیارید، این حرفها چی هست که میزنید، شما طوریتون نیست که و در این هنگام پرستار بخش وارد اتاق شد و به طرف یکی از بیمارانی که در آنجا بستری بود رفت، محیا که قوانین این اتاق را خوب می دانست، همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: ننه مرضیه، طاقت بیار تا چند دقیقه دیگه ،مامانم و عباس میان و با زدن این حرف اتاق را ترک کرد و زیر لب تکرار کرد: به راستی که انسان به امید زنده است و ننه مرضیه هم تا امید به انجام کاری دارد، زنده خواهد بود تا به مقصود برسد.
دقایق به سرعت می گذشت، عباس و رقیه به بیمارستان رسیدند و همه منتظر آمدن عاقد بودند، حالا تمام بخش از دکتر و پرستار گرفته تا همراهان بعضی مریض ها، می دانستند که قرار است در آن اتاق چه اتفاقی بیافتد.
بالاخره عاقد هم رسید، همان آقایی که عقد محیا و مهدی را خوانده بود، گویا قرار بود در زندگی مادرش هم او نوازندهٔ نی عشق و رسیدن باشد.
اتاق اندکی شلوغ شد، فقط عباس و رقیه و عاقد با چند پزشک جوان، حضور داشتند و جلوی در هم محیا ایستاده بود.
ننه مرضیه چشمان بی فروغش را باز کرده بود و لبخندی کمرنگ روی لب نشانده بود، وقت تنگ بود، عاقد همانطور که ایستاده بود شروع به خواندن خطبه عقد کرد
عروس خانم که اینک در لباس سبز و زیبای عربی میدرخشید، چادرش را جلو کشید و با صدایی لرزان بله را گفت که تقه ای به در خورد.
محیا در را باز کرد، پشت در، زینب همان دوست پرستارش بود، زینب آهسته سر در گوش محیا برد و چیزی گفت که باعث شد، محیا با اشاره دستش از مادرش رقیه اجازه بگیرد و بیرون برود.
رقیه که لحظات پر از التهابی را می گذارند، برایش سوال بود که محیا در این زمان مهم، کجا رفت؟!
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
#دست_تقدیر۲
#قسمت_چهل_هشتم🎬:
از آن طرف خط صدای عصبانی مردی با زبان فارسی اما لهجهٔ عربی در گوشی پیچید و گفت: شما کجا هستید؟!
باید ساعتی قبل در هتل مستقر میشدید، چرا تاخیر داشتید؟
کیسان آب دهنش را قورت داد و گفت: ما به محلی که شما برایمان تعیین کردید نمی آییم و هیچ محموله ای را به شما تحویل نخواهیم داد تا اینکه مادرم را صحیح و سالم پیش من آورید و در همین حین صدای صادق بلند شد که می گفت: تو رو خدا منو از دست این دکتر روانی نجات بدین، اصلا من چکاره هستم که این آقا منو گروگان گرفته...
صدای پشت خط با عصبانیتی شدید گفت: تو چه غلطی داری می کنی؟!
فکر کردی خیلی باهوشی و می تونی ما را دور بزنی؟! تو نمی دونی با این کارات نه تنها به مادرت نمی رسی بلکه جان خودتم از دست می دی و بعد لحنش را آرام تر کرد و ادامه داد: ببین پسر خوب، من این حرکتت را نادیده می گیرم، بهتر هست همین الان مکانی را که هستی ترک کنی و به هتلی که قرار بود ساکن بشی بیایی، ما هم به نشانه حسن نیت مبلغی را که با شما به توافق رسیدیم قبل از دریافت اون چمدان ها به شما میدیم، شنیدی چی گفتم؟! همین که شما....
کیسان به میان حرف او دوید و گفت: مثل اینکه تو نفهمیدی چی گفتم! یک شبانه روز به شما وقت می دم، اگر فردا همین موقع مادرم پیش من بود که همه چی را تحویل شما می دهم و انگار اتفاقی نیافتاده، اما وای به حالتان اگر مادرم را نیارید یا بخواهید کلکی سوار کنید، اونموقع نه دستتون به این محموله کتاب های خطی می رسه و نه خبری از نتایج آزمایشات ژنتیک ایرانیان هست و در ضمن من اگر عصبانی بشم، قادر هستم کارهای خطرناکی بکنم، خیلی از اسرار موساد و جنایات اسرائیل هست که من از آنها خبر دارم، اگر عصبانی بشم این اسرار را توی تمام فضاهای مجازی پخش خواهم کرد و بدون اینکه اجازه دهد طرف مقابل حرفی بزند گوشی را قطع کرد.
صادق همانطور که دست ریزی می زد از جا بلند شد، جلو امد و شانه های کیسان را در آغوش گرفت و گفت: آفرین خیلی خوب بود
الان تنها کاری که باید انجام بدیم اینه اون شماره را که به گوشی زنگ زد برداریم و سیم کارت و گوشی را از دسترس خارج کنیم، چون امکان اینکه از طریق این گوشی به ما برسند زیاده، همانطور که نیروهای ویژه الان محل این دزدان سر گردنه را کشف کردند، آنها هم می توانند چنین کنند.
و در عوض با سیمکارتی که غیر قابل ردیابی هست با اونا تماس می گیریم و اتفاقات را آنطوری که هست پیش میبریم.
کیسان سری تکان داد و گفت: امیدوارم به همین راحتی که تو میگی باشه و آسیبی به مادر نرسه...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🍂🌺🌼🍂🌺🍂🌼
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهل_هشتم🎬:
مرد هراسان به دهانه غار رسید و با سلامی کشدار که علامت شناسایی آنها بود، دیگر همقطارانش را صدا زد و بعد از دقایقی سه مرد دیگر جلوی دهانه غار ظاهر شدند و با دیدن مرد روبه رو گفتند: سلام برادر! رسیدن به خیر، چه خبر بود در بکه و شهرهایی که رفتی؟!
مرد نفسش را محکم بیرون داد و گفت: و علیکم السلام....وقت برای گفتن اخبار بسیار است، هم اینک بگویید نبی خدا کجا تشریف دارند؟!
یکی از سه مرد جلو آمد و گفت: پیامبر خدا مانند همیشه به شهر رفته تا مردم را بار دیگر به پرستش خدای یگانه بخواند و آه کوتاهی کشید و ادامه داد: صبر حضرت عبدالغفار صبری عجیب است و مهربانیش بر بندگان نادان خدا، بسیار عظیم است، او از هر راهی برای هدایت مردم قومش استفاده می کند، بعضی را در محفل های آشکار و برخی را در دوره همی های پنهانی به راه راست می خواند، نهصد و پنجاه سال است که این کار را می کند، اما هر چه او بیشتر تلاش می کند، مردم کمتر به خواسته اش اهمیت می دهند، او برای هدایت قومش به درگاه خدا بسیار دعا کرده و در مجالس آنان نیز هم امر کرده و هم خواهش و هم گریه و زاری به طوریکه همه او را با نام«نوح» می شناسند و کمتر کسی هست که نام اصلی او را به زبان آورد.
مرد تازه وارد، سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: دلم می گیرد از دست این مردم نادان و غافل و بعد انگار موضوع مهم تری به خاطرش رسیده باشد گفت: نبی خدا کی به شهر رفته؟!
یکی از مردها جواب داد: غروب امروز که برسد، سه روز از رفتن نبی خدا می گذرد...
مرد تازه وارد با دو دست بر سرش کوبید و گفت: واغربتا! وامصیبتا! پس آن مسافری که بین راه دیدم حقیقت را می گفت؟
هر سه مرد با تعجب گفتند: از چه حقیقتی سخن می گویید؟!
مردتازه وارد اشاره به سایه سرسبز شهر پیش رو که از آن فاصله مانند نقطه ای سبز در دل خاک می درخشید کرد و گفت: به دنبالم بیایید، خدا کند که دیر نشده باشد و بتوانیم جان نبی خدا را نجات دهیم، در بین راه که می آمدم، به جای اینکه به شهر بروم راهم را کج کردم به این سو تا ابتدا به محضر پیامبر برسم و شنیدم مردی که می گفت، دو روز پیش در شهر، اشراف و متمولین شهر معرکه ای برپا کرده بودند و به مردم شهر امر کرده بودند که نوح را در بند کنند و به میانه میدان شهر بیاورند تا او را سنگسار کنند، آن مسافر می گفت که با چشمان خودش دیده نوح را سنگ میزدند.
یکی از مردها گفت: سنگ زدن نوح که چیز عجیبی نیست، نبی خدا در این ۹۵۰ سال که به پیامبری بر گزیده شده و مردم را به اطاعت از خداوند یکتا می خواند، هر وقت به شهر رفته، توسط مردم شهر اینچنین پذیرایی شده و...
آن مرد به میان حرفش دوید و گفت: بشتابید، اینبار وضع فرق می کند، شما سه روز است از حضرت نوح بی خبرید، بشتابید و دعا کنید که حال نبی خدا خوب باشد.
هر چهار مرد که جزء معدود مریدان حضرت نوح بودند با شتاب به سمت شهر حرکت کردند.
نزدیک دروازه ورودی شهر، دستار به چهره کشیدند تا مبادا مردم آنها را شناسایی کنند و به جرم حمایت از حضرت نوح، آنها را بیازارند.
دم دم های غروب وارد شهر شدند، انگار شهر در سکوتی عجیب فرو رفته بود، عابران بی صدا از کنار هم می گذشتند و حرفهایشان را در گوشی با هم درمیان می گذاشتند.
نزدیک میدان اصلی شهر بودند، مردی که سبدی از سیب های سرخ بر سر گذاشته بود و آنها را برای فروش به دیگران عرضه می داشت با صدای بلند فریاد زد: سیب...سیب های درخشان و آبدار...
یکی از مردها جلو رفت، کمی دستار را از روی دهانش کنار زد و گفت: ای مرد! اتفاقی درشهر افتاده؟! آخر به نظرم رفتار مردم کمی شک برانگیز است!
پیرمرد سرش را تکان داد و گفت: نه اتفاقی نیافتاده و بعد نگاهی عمیق به او انداخت و گفت: از سیب هایم بخر تا بگویم چه شده؟!
مرد شال دور کمرش را که تازه در سفرش، خریده بود باز کرد و گفت: این شال که از بهترین جنس پارچه است در ازای این سبد سیب و ان خبری که می دهی از آن تو...
پیرمرد نگاهی به شال لطیف و خوش رنگ دست مرد کرد و همانطور که سبد سیب را زمین می گذاشت، لبخندی زد و شال را از دست مرد بیرون کشید و گفت: باشد، معامله تمام و سرش را نزدیک گوش آن مرد آورد و گفت: سه روز پیش نوح را در میدان بزرگ شهر به جرم اهانت به الهه های شهر، سنگسار کردند و اینک پیکر نوح در میانه میدان افتاده، کسی به طرفش نمی رود، عده ای می گویند هنوز زنده است و نفس می کشد و عده ای میگویند مرده است و بعد صدایش را آرام تر کرد و گفت: من با چشم خودم دیدم که بر اثر ضرباتی که به او وارد آوردند، سر و بدنش کبود شد و از گوشهایش خون می آمد، چند ساعت قبل هم که از میدان شهر می گذشتم دیدم که هنوز گوشهایش خون تازه داشت....
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕