eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
8.8هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
23.7هزار ویدیو
1.7هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‍ 💠✨ 💢 در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد. انگشتر الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد. 💢در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید. 💢آن زن را خداددادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت. 💢خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد ، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند. 💢 شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید. 💢 شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد. 💢 ڪریم خان گفت: ای شوڪت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم. 💢 بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر. 💢 شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد. 💢 دست بالای دست بسیار است ، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟ 📚نقل از ڪتاب جوامع الحڪایات و والمواعظ
•••🍃🌸JOiN👇🏻 •••••••❥• 🌸 روزے جوانے از پدرش پرسید معنے حمد چیست؟ پدرش گفت: پسرم، گمان ڪن در شهر می‌روے و سلطان تو را می‌بیند و سلطان بدون این‌ڪه به او چیزے ببخشے، وزیر را صدا ڪرده و به تو ڪیسه‌اے طلا می‌بخشد. آیا تو از وزیر تشڪر می‌ڪنے یا سلطان؟؟ پسر گفت: از سلطان. پدر گفت: معنے شڪر هم این‌ است ڪه بدانے هر نعمتے ڪه وجود دارد از سلطان (خدا) است. اگر ڪسے به تو نیڪے می‌ڪند او وزیر است و این نیڪے به امر خدا است. پس او لایق حمدها هست... 💕💕💕
♥️﷽ ✨ ✨ ❣پـیرمـردۍ با پـسر و عـروس و نوه اش زندگے میڪرد... او دستانـش می لرزید و چـشمانش خـوب نمیدید و به سختے می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شڪست... پـسر و عـروس از این ڪثیف ڪاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ ڪاری بڪنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد... 💔آنها یڪ میز ڪوچڪ در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایۍ آنـجا غذا بخورد. بعد از این ڪه یڪ بـشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شڪست دیگر مجبور بود غذایش را در ڪاسه چوبی بخورد، هروقت هم خـانواده او را سرزنش میڪردند پدر بزرگ فقط اشڪ میریخت و هیچ نمیگفت... 💢یڪ روز عصر قبل از شـام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد ڪه داشت با چند تڪه چوب بازی میڪرد. پدر روبه او ڪرد و گفت: پسرم دارے چی درست میڪنی؟ پـسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان ڪاسه های چوبی درست میڪنم ڪه وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید! •••یادمان بماند ڪه: "زمین گرد است..."••• 🍁🍂🍁🍂
پـیرمـردۍ با پـسر و عـروس و نوه اش زندگے میڪرد... او دستانـش می لرزید و چـشمانش خـوب نمیدید و به سختے می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شڪست... پـسر و عـروس از این ڪثیف ڪاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ ڪاری بڪنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد... آنها یڪ میز ڪوچڪ در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایۍ آنـجا غذا بخورد. بعد از این ڪه یڪ بـشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شڪست دیگر مجبور بود غذایش را در ڪاسه چوبی بخورد، هروقت هم خـانواده او را سرزنش میڪردند پدر بزرگ فقط اشڪ میریخت و هیچ نمیگفت... یڪ روز عصر قبل از شـام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد ڪه داشت با چند تڪه چوب بازی میڪرد. پدر روبه او ڪرد و گفت: پسرم دارے چی درست میڪنی؟ پـسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان ڪاسه های چوبی درست میڪنم ڪه وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید! •••یادمان بماند ڪه: "زمین گرد است... ❄️🌨☃🌨❄️
﷽ ✨ ✨ پـیرمـردۍ با پـسر و عـروس و نوه اش زندگے میڪرد... او دستانـش می لرزید و چـشمانش خـوب نمیدید و به سختے می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شڪست... پـسر و عـروس از این ڪثیف ڪاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ ڪاری بڪنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد... آنها یڪ میز ڪوچڪ در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایۍ آنـجا غذا بخورد. بعد از این ڪه یڪ بـشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شڪست دیگر مجبور بود غذایش را در ڪاسه چوبی بخورد، هروقت هم خـانواده او را سرزنش میڪردند پدر بزرگ فقط اشڪ میریخت و هیچ نمیگفت... یڪ روز عصر قبل از شـام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد ڪه داشت با چند تڪه چوب بازی میڪرد. پدر روبه او ڪرد و گفت: پسرم دارے چی درست میڪنی؟ پـسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان ڪاسه های چوبی درست میڪنم ڪه وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید! •••یادمان بماند ڪه: "زمین گرد است..."• ❄️🌨☃️🌨❄️
📚 شبلی را در اواخر عمر به جنون متهم ڪردند و خانه‌نشین شد. روزی چند تن از دوستان به ملاقات شبلی آمدند تا او را نصیحت ڪنند شبلی سنگی برداشت و سوی هر ڪدام پرتاب ڪرد. اما سنگ‌ها از بیخ گوش‌شان گذشت ولی به‌ آنان نخورد و همه دوستان فرار ڪردند. شبلی گفت: بروید ڪه شما دوستانِ خودتان هستید و نه دوستانِ من!!! ڪه تحمل دردِ خوردنِ سنگِ ڪوچڪی از مرا نداشتید. دوست من خداست ڪه این همه نافرمانی او را ڪردم و سنگ انداختم و با گناهانم آزارش دادم٬ اما او باز مرا از خود نراند. و زمانی‌ڪه نیت ڪردم به شما سنگ بزنم٬ از او خواستم سنگ‌ها را از شما دور ڪند، او دوستی خود را با من ترڪ نڪرد و سنگ‌ها به شما نخورد. بروید ڪه من دوست خود را پیدا ڪرده‌ام و او را شاڪرم مرا در چشم شما دیوانه‌ای نشان می‌دهد تا شما را از من دور ڪند تا همیشه با خودش باشم. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌🌿🍁🍂🍁🌿