eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.3هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
20.6هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
مسافر تاکسى آهسته روى شونه‌ى راننده زد. چون ميخواست ازش يه سوال بپرسه. راننده داد زد، کنترل ماشين رو از دست داد، نزديک بود که بزنه به يه اتوبوس، از جدول کنار خيابون رفت بالا، نزديک بود که چپ کنه، اما کنار يه مغازه توى پياده رو، متوقف شد. براى چندين ثانيه، هيچ حرفى بين راننده و مسافر رد و بدل نشد. تا اين که راننده رو به مسافر کرد و گفت: هى مرد! ديگه هيچ وقت، اين کار رو تکرار نکن، من رو تا سر حد مرگ ترسوندى! مسافر عذرخواهى کرد و گفت: من نميدونستم که يه ضربه‌ى کوچولو،آنقدر تو رو ميترسونه. راننده جواب داد: واقعآ تقصير تو نيست، امروز اولين روزيه که به عنوان يه راننده‌ى تاکسى، دارم کار ميكنم‌، آخه من ۲۵ سال، راننده‌ ماشين نعش کش بودم … «گاه آنچنان به تکرارهاى زندگى عادت ميکنيم، که فراموش ميکنيم جور ديگر هم ميتوان بود» 💕💛💕💛
داستان کوتاه قشنگه, قابل تامل "کشتی" در طوفان شکست و "غرق شد." فقط "دو مرد" توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و "نجات یابند." دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند؛ "بهتر است از خدا کمک بخواهیم." بنابراین دست به "دعا" شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر "مستجاب" می شود به گوشه ای از جزیره رفتند... "نخست،" از خدا "غذا" خواستند؛ فردا "مرد اول،" درختی یافت و "میوه ای" بر آن، آن را خورد. اما "مرد دوم" چیزی برای خوردن نداشت. هفته بعد، مرد اول از خدا "همسر و همدم" خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، "زنی" نجات یافت و به مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت. مرد اول از خدا "خانه، لباس و غذای بیشتری" خواست، فردا، به صورتی "معجزه آسا،" تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت. دست آخر، مرد اول از خدا "کشتی" خواست تا او همسرش را با خود ببرد. فردا کشتی ای آمد و در سمت او "لنگر" انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از "جزیره" برود و مرد دوم را همانجا "رها" کند..! پیش خود گفت: مرد دیگر حتما "شایستگی" نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است! زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید: «چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟» مرد پاسخ داد: «این همه نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است و خودم درخواست کرده ام. درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد. پس چه بهتر که همینجا بماند.» آن ندا گفت: اشتباه می کنی! تو مدیون او هستی... هنگامی که تنها "خواسته او" را اجابت کردم، این "نعمات" به تو رسید... مرد با تعجب پرسید: «مگر او چه خواست که من باید مدیونش باشم؟» * و آن ندا پاسخ داد: «از من خواست که تمام دعاهای تو را مستجاب کنم!!..» * نکته: * شاید داشته هایمان را مدیون کسانی باشیم که برای خود هیچ نمی خواستند و فقط برای ما دعا می کردند... ممکن است همه موفقیت و ثروت و هر چیز دیگر که داریم را... "مدیون آن دو فرشته ای" باشیم که ما را بزرگ کردند... * (پدر و مادر) بدون هیچ توقعی!❤️ 💕💛💕💛
🌹چه قدر خوبه مثل یه ردپا، پر از نشانی باشی و بی خبر از راهی. 🌹چقدر خوبه مثل یه برگ، پر از زندگی بخشیدن باشی و بی ادعا. 🌹چقدر خوبه مثل یه نقش روی بوم، پر از حرف و رنگ باشی اما بی حرف و بی رنگ. مثل یه اسب پر از نجابت اما بی چشمداشت. 🌹چقدر خوبه مثل خاک بخشنده و مثل ابر پر برکت باشی اما بی توقع. 🌹چقدر جورهای خوب برای بودن هست و ما اینقدر .. 💕💚💕💚
*ثواب‌ عجیب‌ خواندن‌ قرآن‌ کریم!* 💚حضرت باقر علیه‌االسلام از رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌و‌آله وسلم نقل می‌کند: ✅هر کس در یک شب ده آیه از قرآن بخواند، از غافلین نوشته نشود. ✅و هرکس پنجاه آیه بخواند، در زمره ذاکرین نوشته شود. ✅هر کس صد آیه بخواند، در زمره قانتین نوشته شود. ✅هر که دویست آیه بخواند، از خاشعین نوشته شود. ✅هر که سیصد آیه بخواند، از فائزین نوشته شود. ✅و هر که پانصد آیه بخواند، از جمله مجتهدین نوشته شود. ✅و هر که هزار آیه بخواند، برای او (ثواب انفاق) یک قنطار از طلا نوشته شود. 🔅قنطار، پانزده هزار مثقال طلا است که هر مثقالی، بیست و چهار قیراط است که کوچک‌ترین آن‌ها به اندازه کوه احد و بزرگ‌ترین آن‌ها به اندازه آن‌چه میان زمین و آسمان است، 📚ثقه‌الاسلام کلینی، الکافی التماس دعا🤲
🌸🍃🌸🍃 در محضر شیخ رجبعلی خیاط نكته ۱: اگر به قدر ترسيدن از يك عقرب، از عِقاب خدا بترسيم، عالَم اصلاح مي شود. نكته ۲: تو براي خدا باش، خدا و همه ملائكه اش براي تو خواهند بود. «مَن كانَ لله، كان الله لَه». نكته ۳: سعي كنيد صفات خدايي در شما زنده شود؛ خداوند كريم است، شما هم كريم باشيد. رحيم است، رحيم باشيد. ستاّر است، ستار باشيد. نكته ۴: دل جاي خداست، صاحب اين خانه خداست. آن را اجاره ندهيد. نكته ۵: كار را فقط براي رضاي خدا انجام دهيد، نه براي ثواب يا ترس از جهنّم. نكته ۶: اگر انسان علاقه اي به غير خدا نداشته باشد، نفس و شيطان زورشان به او نمي رسد. نكته ۷: اگر كسي براي خدا كار كند، چشم دلش باز مي شود. نكته ۸: اگر مواظب دلتان باشيد و غير خدا را در آن راه ندهيد، آنچه را ديگران نمي بينند شما مي بينيد. و آنچه ديگران نمي شنوند، شما مي شنويد. نكته ۹: هركاري مي كنيد نگوييد: "من كردم"، بگوييد: «لطف خداست». همه را از خدا بدانيد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💕🖤💕🖤
*روزی که ابوبکر به راهب مسحی گفت علی خلیفه خدا و امین نبی است*‼️ لطفا این متن زیبا را بخوانید، و منتشر کنید. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 روزی راهبی با جمعی از مسیحیان به مسجد النبی آمدند، در حالیکه طلا و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه داشتند. راهب‌‌‌‌ رو کرد به جماعت (أبوبکر نیز بین جماعت بود) و پرسید *"خلیفه نبی و امین او چه کیست؟"* جمعیت ابوبکر را نشان دادند، پس راهب رو به ابوبکر کرده و پرسید نامت چیست؟ ابوبکر گفت ، نامم "عتیق" است راهب پرسید نام دیگرت چیست؟ ابوبکر گفت نام دیگرم "صدیق" است. راهب سوال کرد نام دیگری هم داری؟ ابوبکر گفت "نه هرگز" پس راهب گفت گمان کنم آنکه در پی او هستم شخص دیگری ست. ✍ابوبکر گفت دنبال چه هستی؟ راهب پاسخ داد من بهمراه جمعی از مسیحیان از روم آمدم و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه آوردیم و هدف ما این است که از خلیفه مسلمین چند سوال بپرسیم ، پس اگر توانست به سوالات ما پاسخ دهد تمام این هدایای ارزنده را به او میبخشیم تا بین مسلمانان قسمت کند و اگر نتوانست سوالات ما را پاسخ دهد اینجا را ترک کرده و به سرزمین خود باز میگردیم. ✍ابوبکر گفت سوالاتت را بپرس، راهب گفت باید به من امان نامه بدهی تا آزادانه سوالاتم را مطرح کنم و ابوبکر گفت در امانی، پس سوالاتت را بپرس. ✍راهب سه سوالش را مطرح کرد: 1)ما هو الشئ الذی لیس لله؟ *چه چیز است که از آن خدا نیست؟* 2) ما هو شئ لیس عندالله؟ *چه چیزاست که در نزد خدا نیست؟* 3) ما هو الشئ الذی لا یعلمه الله؟ *آن چیست که خدا آن را نمیداند؟* پس ابوبکر پس از مکثی طولانی گفت باید از عمر کمک بخواهم ، پس بدنبال عمر فرستاد و راهب سوالاتش را مطرح کرد ، عمر که از پاسخ عاجز ماند پس بدنبال عثمان فرستاد و عثمان نیز از این سوالات جا خورد ، و جمعیت گفتند چه سوالیست که میپرسی؟خدا همه چیز دارد و همه چیز را میداند. ✍راهب نا امید قصد بازگشت به روم کرد، ابوبکر گفت: ای دشمن خدا اگر عهد بر امان دادنت نبسته بودم زمین را به خونت رنگین می کردم. ✍سلمان فارسی که شاهد ماجرا بود بسرعت خود را به امام علی (ع) رسانده و ماجرا را تعریف کرد و از امام خواست که به سرعت خودش را به آنجا برساند. پس امام علی ع بهمراه پسرانش امام حسن (ع) و امام حسین (ع) میان جمعیت حاضر و با احترام و تکبیر جماعت حاضر مواجه شدند. ✍ابوبکر خطاب به راهب گفت، *آنکه در جست و جویش هستی آمد، پس هر سوالی داری از علی (ع) بپرس!* راهب رو به امام علی (ع) کرده و پرسید نامت چیست؟ امام علی (ع) فرمودند: نامم نزد یهودیان *"الیا"* نزد مسیحیان *"ایلیا"* نزد پدرم *"علی"* و نزد مادرم *"حیدر"* است. پس راهب گفت ، نسبتت با نبی (ص) چیست؟ ✍امام (ع) فرمود: او برادر و پسرعموى من است و نیز داماد او هستم. پس راهب گفت، به عیسی بن مریم قسم که مقصود و گمشده من تو بودی. پس به سوالاتم پاسخ بده و دوباره سوالاتش را مطرح کرد. ✍امام علی (ع) پاسخ دادند: . فإن الله تعالی أحد لیس له صاحبة و لا ولدا فلیس من الله ظلم لأحد و فإن الله لا یعلم شریکا فی الملک 🔹 *آنچه خدا ندارد ، زن و فرزند است.* 🔹 *آنچه نزد خدا نیست، ظلم است* 🔹 *و آنچه خدا نمیداند، شریک و همتا برای خود است* پس راهب با شنیدن این پاسخها، امام علی را به سینه فشرد و بین دو چشم مبارکش را بوسید و گفت: "أشهد أن لا اله إلا الله و أن محمد رسول الله و أشهد أنک وصیه و خلیفته و أمین هذه الامة و معدن الحکمة" ✳️به درستی که نامت در تورات إلیا و در انجیل ایلیا و در قرآن علی و در کتابهای پیشین حیدر است ، پس براستی تو خلیفه بر حق پیامبری، سپس تمام هدایا را به امام علی (ع) تقدیم کرد و امام در همانجا اموال را بین مسلمین قسمت کرد. 💠 *عزيزان!! تا حد امکان نشر دهید؛ زیرا: ⬅️ *پیامبر(ص) فرمود: هرکس فضائل امیرالمومنین علی ابن ابیطالب (ع) را نشر دهد، مادامیکه از آن نوشته اثری باقیست ملائکة الله برای او استغفار می کنند* پس نشر دهید. منبع: کتاب الإحتجاج مرحوم طبرسی. 💕💙💕💙
📢وقتی مؤمن بمیرد عملش قطع میشود جز ۳ چیز: ۱-صدقه ای که از او مانده و جریان دارد ۲-علمی که مردم از آن نفع میبرند ۳-فرزند صالحی که برایش دعا کند 🔆پیامبر اکرم (صل الله علیه وآله)🔆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 روغن خوراکی در انگلیس سهمیه‌بندی شد 🔹این کشور در ماه‌های اخیر با کمبود و گرانی سوخت و انرژی روبه‌رو است. 🔹منتقدان در انگلیس معتقدند برخلاف ادعای جانسون، این کمبودها مربوط به جنگ اوکراین نیست و به سیاست‌های دولت ارتباط دارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️🎥لقبی که خداوند به امام علی (ع) داد 🎙 ✍امام رضا(ع): آنجایی که قرآن می‌فرماید: "اهدنا الصراط المستقیم" منظور از صراط مستقیم علیه‌السلام است... 📚بحارالانوار ج۲۳ص۲۱۱ 🥀یا عالی بحقّ علی عجّل لولیّک الفرج🥀
‼️ پرداخت کفارۀ غیر سید به سید 🔷 س ۵۸۵۳: پرداخت کفاره روزۀ غیر سید به سادات چه حکمی دارد؟ ✅ ج: مانعی ندارد؛ البته احتیاط مستحب، اجتناب از این کار است. رساله امام خامنه ای
23.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👤 استاد 🔻 چگونه فرزندانی مؤمن تربیت کنیم؟ 🔖 چند روش و تکنیک برای افزایش ایمان کودکان 🌸✨ " اللهم عَجِّلْ لِوَلِيِّكَ الْفَرَجَ وَ الْعَافِيَةَ وَ النَّصْر و اجْعَلْنِا مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ "✨🌸
🍛باقالی قاتق😍 🧂مواد لازم : باقالی مخصوص باقالی قاتق(پاچ باقالی) نیم کیلو پاک شده شوید خشک ۳قاشق غذا خوری سیر یک بوته یا(برگ سیر خرد شده دوقاشق ) کره ۱۰۰ گرم نمک ،فلفل ،زردچوبه به دلخواه تخم مرغ ۴عدد 🍲🥚طرز تهیه : باقالی پاک شده رو میریزیم توی قابلمه و به همراه نمک وزردچوبه و فلفل کمی تفت میدیم بعد ک تغییر رنگ داد سیر خرد شده به همراه شوید و بهش اضافه میکنیم و باهم خوب تفت میدیم تا بوی خامی باقالی گرفته بشه دراین مرحله ۲لیوان آب جوش به باقالی تفت داده شده اضافه میکنیم و درشومیبندیم با حرارت کم میزاریم بپزه و لعاب بندازه وقتی که باقالی پخت بهش تخم مرغ ها رو جدا جدا میشکنیم و داخل خروشت میریزیم تا بپزه وقتی که تخم مرغ ها پخته شدآماده سرو هستش.🍽 قاتق .
سلام رفقا 🙋‍♀ ببینید چی آوردم براتون یه غذای فوری فوتی و به شدت خوشمزه😋 قبلنا پنینی مرغ و بادمجان درست کرده بودم انصافا اونم خوشمزه بود ولی این پنینی رو بیشتر دوست داشتیم😋 پنینی مرغ یک عدد سینه مرغ رو نواری برش دادم تو کره با یه حبه سیر تفت دادم،نمک .فلفل سیاه . آویشن و پاپریکا زدم و سرخشون کردم حالا قارچ های ورقه ای رو بهش اضافه کردم در تابه رو گذاشتم تا بپزن حدودا نیم ساعت .حالا تو این مرحله باید یکم زعفرون آب شده و در آخر یک ق غ خامه صبحانه رو با هم مخلوط کنید و بریزید روی مواد حرارت رو هم خاموش کنید . نونهارو از وسط نصف کردم یه لایه پنیر پیتزا بعد مواد بعد یه ورق ژامبون مرغ و در انتها یه ورق پنیر گودا .تیکه نان رو روش گذاشتم و رفتن تو دستگاه گریل تا پنیرش آب بشه به شدت پیشنهاد میکنم درست کنید و مثل ما لذت ببرید 😋😋 .
🍽ته انداز مرغ زعفرونی 😋 🍗طرز تهیه : برای تهیش تکه های مرغ رو از یکی دو ساعت قبل با نمک و زعفرون و کمی فلفل و لیمو ترش تازه و فلفل دلمه ای و کمی روغن زیتون و پیاز خلال شده مزه دار کردم و داخل یخچال گذاشتم برنجی رو که از قبل خیس کردم رو آبکش میکنم و کمی زنده تر بر میدارم مرغ های مزه دار شده رو که حتما خلال های پیاز رو ازش جدا کنید کف قابلمه که کمی روغن ریختم میچینم بعد جاهای خالی رو با سیب زمینی های خلال شده درشت میپوشونم بعد برنج آبکش شده رو روی آن میریزیم (من برنجم رو زعفرونی کردم)و با ته قاشق فشار میدم و سطح برنج رو صاف میکنم و روی آن رو مخلوط از کره و زعفرون میریزم (آب احتیاج نداره )قابلمه رو روی شعله پخش کن و با شعله کم به مدت تقریبا یک و نیم ساعت میزاریم بپزه .سطح روی برنج رو هم به سلیقه خودتون میتونین از زرشک تفت داده شده استفاده کنید. .
🙏اِن شاءَاللّٰه دعــاهاتون به آسمــان اجابت رسیده باشه...🙏 🍃🌷سـلام صبح زیباتون بخیر دوستان مهربون 🌷🍃 التماس دعـا🙏 🔆امروز↯ بیست و چهارمین روزماه مبارڪ رمضان🌙 بر شما خجسته باد 🌷🍃 🌷🍃
12.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای پیرزن هندی که تزیین خانه‌اش عکس کربلا و رهبر انقلاب بود روایت کننده: عباس موزون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹دلت دریاست 🌺میدانم که پیشش آبرو داری ✨✨✨✨ 🌹نشستی با 🌺خدای خود صفا کردی دعایم کن ✨✨✨✨ 🌹کسی این 🌺گوشه ی دنیاست محتاج دعای تو ✨✨✨✨ 🌹به تسبیحت 🌺اگـر ذکـر خدا کردی دعایم کن التمـــاس دعـــا 🌺 🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ▪️روایت حاج مهدی رسولی از کسی که حاج قاسم را دفن کرده و ایشان را در خواب می‌بیند و از ایشان سوالاتی میکنن که مهم ترین سوال ایشان از حاج قاسم این بود که لحظه چه حالی داشتی حاجی؟ حاجی جواب دادن....
به بهلول گفتند که : فلانی هنگام تلاوت قرآن ، چنان از خود بیخود می‌شود که نقش بر زمین می‌شود و غش می‌کند ! بهلول گفت : او را بر سر دیوار نهید تا تلاوت کند اگر غش کرد در عمل خود صالح است....!
قسمت سی و هفت: مدتی گذشت و حالِ مادر روز به روز بدتر میشد.سکوت.. خیره شدن.. چسبیدن به اتاق و سجاده.. نخوردنِ غذا.. همه و همه عثمان را نگرانتر از قبل میکرد. و من را بی تفاوتتر از سابق... عثمان مدام در گوشم از دوستِ روانشناسش میگفت و وضعیت بد مادر. و من فقط نگاهش میکردم. نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس ممکن بود.. اینجا ما حتی نگران خودمان هم نمیشدیم. تا اینکه یک روز بی خبر از همه جا و دلزده از فضای سنگین خانه و خاطرات دانیال به رودخانه و میله های سردش پناه بردم. هنوز هم دانیال حل نشده ترین معمای زندگی آن روزهایم بود و کینه ایی شتری از جوانی مسلمان که این معما را در دامنِ جهنمِ خاموشِ زندگیمان گذاشته بود. افکاری پاشیده و بی نظم که بی انسجامش چنگال میکشید بر تکه ی یخ زده ی قلبم. حوالی عصر به خانه برگشتم. برقهای خانه روشن بود. و این نشان از حضور عثمان میداد. آرام وارد خانه شدم. صدایی ناآشنا و مردانه به گوشم رسید. تعجب کردم. آنجا چه خبر بود؟ بی سرو صدا به سمت منبع صدا رفتم از جایی داخل آشپزخانه. کنار دیوار ایستادم و گوش کردم. عثمان با مردی حرف میزد. مرد مدام از شرایط بد روحی مادر میگفت و با اصطلاحاتی که هیچ از آنها سردرنمیآوردم برای عثمان توضیح میداد که مادر باید به ایران برود. و عثمان با لحنی عصبی از او میخواست تا راه حل دیگری پیدا کند. راهی که آخرش به رفتن از این شهر منتهی نشود. اما مرد پافشارانه تاکید میکرد که درمان فقط برگشتن به سرزمین مادریست و بس. و این عثمان را دیوانه میکرد. ناراحت بودم. از اعتمادی که به عثمان پیدا کردم، از غریبه ایی که در خانه بود و از تجویزی که برای مادر داشت.. ایران ترسناکترین نقطه ی زمین بود. پر از مسلمان.. غوطه ور در کلمه ی خدا..  آنجا ته ته دنیا بود.. تصور سفر به آن خاک بعد از سالیان، با توجه به شرایط تبلیغاتی دولتهای غربی علیه این کشور و تصویری که پدر برایم ساخته بود، غیر قابل باور می نمود.. حتی اگر میمردم هم پا به آنجا نمیگذاشتم. هر چند که در آخرین سفر، جز زنانِ چادر به سر و مردانِ ریش دار، تجربه ی بدی در ذهنم نماند اما از آن سفر سالها میگذشت و شرایط بسیار تغییر کرده بود. حالا منشا اصلی خون ریزی و مرگ و زن کشی در دنیا، ایران بود. تا زمانی که پدر زنده بود جنایات و هرج و مرجهای ایران مدام از طریق تلوزیون و برشورهای سازمان در خانه دنبال میشد. هر چند که هیچ وقت برایم مهم نبود اما خواسته و ناخواسته به گوشم میرسید... صدای عثمان کمی بالا رفت: (تونمیفهمی دارم چی میگم.. انگار یادت رفته که قبل از اینکه اینجوری دربه در بشم، منم رشته ی تو رو خووندم.. پس یه چیزایی حالیمه.. انقدر جریانو پیچیده نکن.. سارا نباید از اینجا بره.. اینو بکن تو کله ات.. هر درمانی .. هر تجویزی.. هر چی که فکر میکنی درسته باید همینجا انجام بشه..  تو همین شهر..) مرد با لحنی پر آرامش جواب داد: (آروم باش پسر.. تو انگار بیشتر از اینکه نگران این خوونواده باشی، نگران خودتی.. اگه درسایی که خووندی یادت مونده باشه، الان باید بدونی که اون زن بیشتر از هر چیزی به دوری از اینجا و رفتن به خاک خودش احتیاج داره.. تو منو آوردی اینجا که مشکل اون زنو حل کنم یا به فکرِ علاقه ی تو باشم؟؟ ) روی زمین چمپادمه زدم. پس حرفهای صوفی در مورد عثمان کاملا درست بود. کاش دنیا چند لحظه ساکت میشد. صدای گام های تند و سپس ایست عثمان را شنیدم:( سا.. سارا.. تو اینجایی؟؟ ) پیشانی به زانوام چسباندم. دوست نداشتم چشمانِ تیره رنگش را ببینم. مسلمانها، همه شبیه به هم بودند. در هر چیزی به دنبال منفعت خود میگشتند.. محبتهای این مرد هم به خاطر خودش بود نه مهربانی های یک انسان یا مسلمانِ ترسو.. عثمان رو به رویم زانو زد. صدای قدمهای آن مردِ روانشناس را شنید. در جایی در کنارِ عثمان ایستاد. بی حرف.. بی کلام.. حرکت محتاطانه و آرام دستان عثمان را روی انگشتانم حس کردم:( سارا جان.. از کِ.. کی اینجایی؟ منظورم اینکه کی اومدی؟) چقدر صدایش ترسیده و دستپاچه به نظر میرسید... نفسهایش تند بود و عمیق.. سکوت کرد. احساس کردم مردِ روانشناس بازوی عثمان را گرفت و از جا بلندش کرد:(میشه یه لیوان آب برامون بیاری؟؟) عثمان اعتراض کرد:( آخه.. ) مرد ایست داد:(هیییییس.. ممنون میشم..). رفت . با بی میلی و این و آن پا کردنی کوتاه.. مرد درست رو به رویم، تکیه زده به دیوار نشست: (ببخشید که بی اجازه وارد خونت شدیم.. تو الان میتونی با پلیس تماس بگیری و یا حتی از هر دومون شکایت کنی.. یا اینکه.. ) مکث کرد.. طولانی (یا اینکه به چشم یه دوست که اومدیم اینجا تا کمکت کنیم، نگاهمون کنی.. باز هم میل خودته..) راست میگفت.. میتوانستم شکایت کنم.. اما.. عثمان مهربانی هایش هرچند هدفدار، اما زیاد بود.. ولی من کمک نمیخواستم... ادامه دارد............ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه داستان 😌 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت سی و هشت: وقتی با سکوتم مواجهه شد از نفسش کمک گرفت..نفسی عمیق و پر صدا:(من همه چیز رو میدونم و اینجام تا کمکت کنم..) اما من تقاضایی برای کمک نداشتم. پس ایستادم. و آماده رفتن:(من احتیاجی به کمکتون ندارم). در سکوت نگاهم کرد. سری تکان داد و لبانش را جمع کرد:( شک دارم..البته راجع به شما.. اماااا.. در مورد اون زن نه.. مطمئنم که نیاز به کمک داره.) جسارتش عصبیم میکرد..(بلند شو و از خونه ی من برو بیرون..) ایستاد و دستی به کت و شلوار سرمه ایی رنگش کشید:(در مورد مهمون نوازی ایرانی ها افسانه های عجیب غریبی شنیده بودم.. اما انگار فقط در حد همون افسانه ست..) عثمان لیوان به دست رسید ( چیزی شده؟؟) این مرد قبل از یک روانشناس، دیوانه ایی عصبی کننده بود.. دندانهایم روی هم دیگر ساییده میشد... به سمتم آمد. درست رو به رویم ایستاد و در چشمانم خیره شد:(عثمان.. من که میگم فکر ازدواجو از سرت بیرون کن..ایشون بیشتر از مادرشون احتیاج به کمک دارن..) صدای اعتراض عثمان بلند شد:( یان، ساکت شو) گرمای عجیبی در سرم احساس میکردم. دلم فریاد میخواست و یک سیلی محکم. نفسهایم تند و بی نظم شده بود. با صدایی خفه به سمتش هجوم برم:( گورتو از خونه ی من گم کن بیرون.. عوضی..) لبخندهایش پنجه میکشید بر صورتم. دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد: ( آرووم..مودب باش دخترِ ایرانی.. ) چقدر از این نسبت متنفر بودم. فریاد کشیدم:( من ایرانی نیستم ). با ابروهایی بالا رفته به عثمان نگاه کرد:( عه.. مگه نگفتی عاشق یه دختر ایرانی شدی..؟ ) عثمان دست پاچه و عصبی لیوان را روی اپن گذاشت و به سمت یان آمد:(ببند دهنتو.. بیا بریم بیرن.. ) و او را به سمت در هل داد... دوست داشتم با دو دستم گلوی عثمان را فشار دهم.. او پست تر از چیزی بود که فکرش را میکردم. یان در حین خروج زورکی ایستاد:(سارا..اگه اون زن در حد یه انسان برات مهمه.. ببرش ایران.. راستی این کارتمه.. هر کمکی از دستم بربیاد برات انجام میدم..). و کارت را روی میز گذاشت. این مرد واقعا دیوانه بود. عثمان به ضرب از خانه بیرونش کرد.. در را بست و به سمتم آمد.. سرش پایین بود و صدایش  ضعیف:( سارا.. من عذر..) عصبی بودم آنقدر زیاد که ضربان قلبم را به بلندی و وضوح میشنیدم:(گمشو بیرون..) دیگر نمیخواستم ببینمش..هیچ وقت..  دستی به صورتش کشید و از خانه خارج شد. کلافه به سمت حمام رفتم. آّب سرد را باز کردم و با لباسهایم، در مسیر دوش ایستادم. آنقدر آتش در جانم بود که این سرما به استخوانم نمیرسید.. سرگردان و عصبی به سمت اتاق مادر رفتم. روی سجاده نشسته بود و زل زده به قاب عکسِ من و دانیال، چیزی زیر لب زمزمه میکرد.. رو به رویش نشستم. هیچ وقت به مادری قبولش نداشتم. اما یک انسان چطور؟؟ من از ایران میترسیدم.. ترسی آمیخته با نفرت.. آن روانشناس دیوانه چه میگفت؟؟ ایران کجایِ نقشه ی زندگیم بود؟؟ اما.. دلم به حالِ این زن میسوخت.. زنی که تک فرزنده والدینش بود و از ترسِ ناپدید شدن منو دانیال توسط شوهرش، نتوانست حتی در مجلسِ ترحیم پدرو مادرش شرکت کند.. یان راست میگفت، در حد یک انسان باید برایش دل میسوزاندم.. خیره به چشمانش پرسیدم:( دوست داری بری ایران.. ؟؟) حوضچه ی صورتش پر از اشک شد. این زن به چه چیزی در  آن خاک دلبسته بود؟؟ پریشان و گیج از خانه بیرون زدم. شب  بود و تاریک.. دوست داشتم به جایی برم تا دیوانگی کنم. وارد اولین کلوپ شبانه شدم. مشروب.. شاید آرامم میکرد.. همیشه آرامم کرده بود و من باز همان انتظار را داشتم.. خوردم اما جز منگی و تجدید خاطرات چیزی عایدم نشد.  تهوع و درد به معده ام لگد میزدند. دومین پیک را طلب کردم که دستی مردانه مانعم شد:(شنیدم مسلمونا از این چیزا نمیخورن.. عثمان هم هیچ وقت نمیخوره..) سر چرخاندم. همان روانشناس کت و شلوار پوش امروز بود:(من مسلمون نیستم). ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد:(اگه قصد کتک کاری نداری.. بشینم) در سکوت به درد بی امان معده ام فکر میکردم. صندلی گرد کناریم را کشید و رویش نشست. ساعت مچی مردانه و فلزی اش با آن صفحه ی بزرگ و پر عدد، نظرم را جلب کرد. گیلاس را از جلویم برداشت:( من زیاد با این چیزاموافق  نیستم.. بیشتر از آرامش، تداعی میکنه، مشکلاتتو.. دختر ایرونی..) نمیداستم که چه اصراری به ایرانی خواندنم داشت. حواسم جمع نبود و حضورش در آن زمان درست در کنارم سوالی، بی جواب! ادامه دارد......... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه داستان 😌 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت سی و نه: سرم را روی میز گذاشتم. فضای رو به تاریکی آنجا آرامم میکرد اما شلوغیش نه..یان بی توجه به اطراف با انگشت اشاره اش با لبه ی گیلاس بازی میکرد:( بعد از اینکه  عثمان از خونه ات اومد بیرون، تنها کاری که نکرد کتک زدنم بود.. اووووووف.. فکر کنم خدا خیلی دوستم داشت.  و اِلا با اون چشمای قرمز عثمان؛ زنده موندم یه جور معجزه محسوب میشه..) او هم از خدا حرف میزد.. این خدا انگار خیالِ بی خیالی نداشت.. صدایش صاف بود:( میدونستی عثمان هم روانشناسی خوونده؟؟ اما خب هیچ چیزش شبیه روانشناسا نیست.. مخصوصا اخلاقِ افتضاحش.. ) ولی از نظر من عثمان روانشناس بزرگی بود که این چنین خام و رام کرده بود. به ساعت مچی اش نگاه کرد و به سمتم چرخید:( نمیدونم چی به عثمان گفتی که اونطور رم کرد. اما وقتی که رفت، من همونجا تو ماشینم منتظرموندم. مطمئن بودم که از خونه میزنی بیرون..) کش و قوسی به صورتش داد:( ولی خب.. انگار یه کوچولو تو اندازه گیری زمان اشتباه کردم. چون چند ساعته که هیچی نخوردم و الان دارم از حال میرم..) صاف نشست:(مشخص نیست؟؟) این مرد دیوانه چه میگفت؟؟ انگار از تمام دنیا فقط لبخند را به او بخشیده بودند... وقتی با بی تفاوتیم مواجهه شد. دستش را زیر چانه اش زد:( ظاهرا.. فعلا از غذا خوردن خبری نیست..خب میدونی.. به نظر من گاهی بعضی از آدما بیشتر از آرامش و حرفهای ایده آل روانشناختانه به شوک احتیاج دارن.و من امروز تمام تلاشمو کردم..انگار کمی هم موفق بودم.. ) و شروع کرد به حرف زدن.. از مادر.. از حالِ وخیم روحش.. از سکوتی که امکانِ ماندگاری داشت..از کمکی که باید میکردم.. و.. و.. و… در سکوت فقط گوش دادم.. تمام عمر فقط شنونده بودم نه گوینده..  نگاهم کرد:)میدونم از ایران و مسلمونا متنفری.. عثمان خیلی چیزا از تو برام گفته.. اما فراموش نکن که عثمان هم یه مسلمونه و تا جایی که میشد کمکت کرده.. شاید ایران هم مثه عثمانِ مسلمون، زیادم بد نباشه..) کمکهای عثمان محضِ علاقه ی احمقانه اش بود نه از سرِ انسان دوستی.. مسلمانها همه شان نفرت انگیزند.. اعتماد به عثمان حماقت بود، اعتماد به ایران چه چیزی را به گندآب میکشید؟؟ لابد تمام زندگیم را... چانه اش را خاراند:(اگه عثمان بدونه که دارم واسه رفتن به ایران تشویقت کنم.. احتمالا میکشتم..) صدایش پچ پچ وارش به گوشم رسید (پسره احمق..). عثمان چقدر ساده بود که ماندنم را مساوی با کامیابی اش میدانست... با انگشتانش روی میز ضرب گرفت:(اصلا شاید ایران خیلی بدتر از چیزی باشه که فکرشو میکنی.. اما خب.. به یه بار امتحانش میارزه.. حداقل فقط و فقط به خاطره اون زن که اسم مادر رو به دوش میکشه.. راستی چرا خودتو ایرانی نمیدونی؟؟ ) صدایم کش میآمد:( من نه ایرانیم..نه مسلمون.. من فقط سارام..) سری  تکان داد:( اوه..با اینکه قابل قبول نیست.. اما باشه.. خیلی دوستدارم نظرتو در مورد  اون عثمان دیوونه بدونم.. اونکه روی ابرا راه میره..نمونه ایی بارز از یه عشق شرقی.. ) حرفهایش مسخره بود.تلو تلو خوران ایستادم:( اونم یه عوضیه.. مثه پدرم.. مثه برادرم.. و همه ی مردها..) ابرویی بالا انداخت:(اوه.. متشکرم دختر ایرانی.. فکر میکردم مشکل تو با مسلمونهاست .. اما ظاهرا بیشتر یه فمنیستی.. ) کمی سرش را خاراند و به چیزی فکر کرد:( آخه فمنیست هم نیستی.. اگه بودی که حال و روز مادرت اونطور نمیشد.. واقعا تو چکاره ایی؟) قدمهایم سست و پر لرزش بود:( من فقط سارام.. سارا..) ندایی از درون مرا به سمت ایران هل میداد.. مادر حقِ زندگی داشت.. او تمام عمرش صرفِ حفظ من و دانیال در خرابه های فکری و سازمانی پدر شد.. اما.. اما رفتن به ایران هم یعنی خوردن زهر با دستان خود..کاش هرگز به دنیا نمی آمدم... اما به قول یان، به یکبار امتحان میارزید.. کمترین سودش، ندیدنِ عثمان بود... یان بازویم را گرفت تا زمین نخورم:(بهتره ببرمت خوونه.. اگه اینجا.. اینطوری رهات کنم. باید فردا با گل بیای بیمارستان ملاقاتم.. چون احتمالا عثمان دو تا پامو خورد میکنه..) حرفهای یان در مورد حال و روز مادر و سفر به ایران مدام در ذهنم تکرار و تکرار میشد.. و من سرگردانتر از همیشه! ادامه دارد.... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
سال نو مبارک👏👏💝💝 سال جدید به معنای واقعی کلمه روز بیست و چهارم ماه مبارک رمضان محسوب می‌شود.😳🤔🤔 در یک مرحلۀ جدیدی از زندگی قرار گرفتیم، مقدّرات ما در جهات مختلف معین شدند و اینکه می‌گویند روز از نو روزی از نو مربوط می‌شود به بعد از شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان.👌👌 احساس آغاز سال، اصلش باید در این زمان در دل انسان قرار بگیرد. از نظر طبیعت 🌿🌴🌹آغاز بهار به نوعی آغاز سال می‌شود ولی در مقدرات ما تغییری پدید نمی‌آید قبل از بهار با بعد از آن. سال حقیقی‌ای که بخواهیم ما در نظر بگیریم الآن، مقدّرات ما فرق کرده، زندگی ما متفاوت شده، تصمیمات جدید برای زندگی ما گرفته شده، بودجۀ جدید بسته شده. این را یادمان باشد. نیازی نیست آدم حتماً سال جدید خودش را جشن بگیرد؛ ولی احساس تازه بودن سال به خود انسان تازگی می‌دهد، به تصمیمات انسان قدرت می‌دهد و انسان می‌آید با یک انگیزۀ بیشتری سعی می‌کند زندگی خودش را تحت تأثیر قرار بدهد، برنامه‌هایی بریزد برای خودش.📜📆🗓 در روایات ما هست هر کسی می‌خواهد یک برنامه‌ای در زندگی خودش قرار بدهد برنامه‌ریزی کند یک رفتاری را که تغییری در خودش ایجاد بکند یک سال باید طول بکشد تا اثر بگذارد.📅📆 لذا کسانی که می‌خواهند تصمیمی بگیرند برای برنامه‌های یک ساله بهترین روزش امروز است. ✅ من از امروز تصمیم بگیرم دعای عهد بخوانم مثلاً. ✅اگر نوافل نمی‌خواندم شروع کنم بگویم که مثلاً نافلۀ نماز عشا دو رکعت نشسته را قطعاً دیگر می‌خوانم. ✅ یا نماز غفیله بین نماز مغرب و عشا را دیگر قطعاً می‌خوانم. ✅سورۀ یاسین می‌خوانم هدیه می‌کنم به حضرت زهرا(س)؛ ✅ سورۀ واقعه می‌خوانم قبل از خواب برای افزایش رزق و روزی، خیلی مؤثر است؛ ✅ بین‌الطلوعین تصمیم بگیرم دیگر نخوابم. من اینها را به عنوان نمونه دارم ذکر می‌کنم نه اینکه همۀ اینها را بگذاریم تو برنامۀ‌مان. یک برنامۀ کم ولی یک سال حداقل باید طول بکشد. چون برنامه وقتی حجیم بشود از قبل معلوم است که نمی‌شود آن برنامه را اجرا کرد. بعد آدم برنامه‌اش شکست بخورد خیلی ضدّ حال زده می‌شود و بعد آن شکست مزۀ بدی دارد.😫😩 از اول سنگ بزرگ🗻 علامت نزدن ❌است برنداریم. بهترین وقت برای تنظیم برنامه‌های یک ساله الآن است.💪💪 مقام معظم رهبری: «در حقیقت از شب قدر انسان مؤمن روزه‌دار سال نویی را آغاز می‌کند. در شب قدر تقدیر او در دوران سال برای او از سوی کاتبان الهی نوشته می‌شود. انسان وارد یک سال نو، مرحلۀ نو و در واقع یک حیات نو و ولادت نو می‌شود.» 💌💌 پس یا علی را بگویید و حرکت کنید 💪💪 💕💙💕💙
✅درمان مشکلات با صدقه! ✍مردی خدمت حضرت امام کاظم (علیه السلام) رسید و عرض کرد: ده نفر عائله دارم تمامشان بیمارند، نمی دانم چه کنم و با چه وسیله گرفتاریشان را بر طرف سازم؟ حضرت امام(علیه السلام) فرمودند: آنان را به وسیله صدقه و احسان به نیازمندان مؤمن در راه خدای سبحان، معالجه کن(به نیازمند صدقه داده و از او بخواهید دعا کند) که هیچ چیزی سریع تر از صدقه حاجت را بر آورده نمی کند و هیچ چیز برای بیمار سودمندتر از صدقه نمی باشد... گاهي حضرت امام سجاد سلام الله‌ عليه چيزي كه به سائل مرحمت مي فرمودند،دست مبارك خود را مي بوييد و مي فرمودتد: اين دست به دست الهي رسيده؛ چون خداوند متعال در آیهٔ شریفه 104 سورهٔ مبارکه توبه فرمودند: خداست که توبه را از بندگانش می پذیرد و اوست که صدقات آنها را می گیرد... 📚بحارالانوار،ج۶۲ 💕❤️💕❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دعای هنگام افطار 🔺 اللَّهُمَّ لَكَ صُمْتُ وَ عَلَى رِزْقِك أَفْطَرْتُ وَ عَلَيْكَ تَوَكَّلْتُ   🔺 دعای امیر المومنین هنگام افطار: بِسْمِ اللَّهِ اللَّهُمَّ لَكَ صُمْنَا وَعَلَى رِزْقِكَ أَفْطَرْنَا فَتَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ.   🔺 دعای هنگام لقمه اول افطار: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ يَا وَاسِعَ الْمَغْفِرَةِ اغْفِرْ لِى. 🔺 قرائت سوره مبارکه قدر نیز به هنگام افطار توصیه شده است . 🔺مومنین خوب خدا التماس دعا. 💠پیامبرصلى الله عليه و آله: دَعوَةُ الصّائِمِ تُستَجابُ عِندَ إفطارِهِ. «دعای روزه دار هنگام افطار مستجاب است.» 📚 بحار الأنوار، ج۹۶، ص۳۱۵ 🤲 افطارمان را با شیرینی دعا برای ظهور آغاز کنیم. 🍃التماس دعای فرج ان شاءالله🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌺زیباترین گلها 🍃🌸به همرا ه زیبا ترین دعاها 🍃🌺تقدیم به شما روزه داران عزیز 🍃🌸نماز و روزه هاتون قبول حق ..🌸🍃
🔴 پرسش و پاسخ از حضرت ره ❓آیا برای است؟ ✅یعنی شما بخوانید که گناهان روز را درست کنید؟! نه. گناهان روز با درست می‌شود نه با نمازشب. اگر توبه نکنی نمازشب تو هم نیست، چون خدا گفته « »‏، خدا از آدم قبول می_کند. ⬅️ وقتی شما روز گناه میکنی و توبه نمی‌کنی! نمازشب آن هم درگاه پرودرگار متعال نیست. بخواهی کارهای تو مقبول بشود هیچ راهی جز وجود ندارد. اگر شما بخواهی نمازشب بخوانی برای کفاره گناه روز، فردا هم میخواهی ! این نمیشود. هیچگاه شما توبه نکرده‌ای. کم‌کم از آن هم محروم می‌شوی چون که نمازشب نمی‌شود خواند این فرض کرده که من بتوانم نماز شب بخوانم تا گناه روز را پاک کنم، هم آدم در . 💕💚💕💚