eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.5هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 لطف فراگیر امام حسین علیه‌السلام 🎙 آیت‌الله حائری شیرازی: 🔸 اگر اسلام به‌صورت یک قلعه باشد، حسین بن علی(ع) یک درختی است که از این قلعه سر بیرون کرده است. ▫️ کسانی که قلعه را قبول ندارند، زیر سایه این درخت می‌نشینند! سایه این درخت، از قلعه بیرون زده است. دیوارهای قلعه، زیر آن است. بیرونی‌ها هم می‌توانند زیر سایه آن بنشینند. چه‌قدر کسانی هستند که از غیر اسلام می‌آیند و به این آقا پناه می‌برند و به او اعتقاد دارند! 🔸 یک وقتی از کوچه‌های محله کلیمی‌ها در شیراز عبور می‌کردم. خانم کلیمی‌ای آمد. گفت: بچه هجده ساله‌ای دارم. حال او بد است. بر روی یک پولی، حمدی بخوان که من با آن پول چیزی بخرم، نباتی بگیرم، بدهم به این برای شفا! ▫️ گفتم: خانم شما کلیمی هستی. حمد مربوط به قرآن است. گفت: ما به حمد عقیده داریم! ما به (ع) عقیده داریم! ما به حضرت عباس(ع) عقیده داریم! من هرچه گشتم، پول در جیب‌هایم نبود. خود او گشت و یک چیزی پیدا کرد. من بر آن حمد خواندم که او با آن برای بچه‌اش نبات بگیرد. 🔸 این اعتقاد آن‌هاست. ما بعضی علما داشتیم که می‌رفتند در مسجد(عبادتگاه) کلیمی‌ها روضه می‌خواندند! کلیمی‌ها زارزار گریه می‌کردند!
🌷 هدف از دفاع مقدس، نه فقط دفاع از وطن بلکه دفاع از اسلام بود ✏️ رهبر انقلاب: در گزارش تبیینی [جنگ تحمیلی]، ما میگوییم این جنگ فقط برای دفاع از خاک وطن نبود. ✏️ البتّه دفاع از وطن یک ارزش است ــ در این تردیدی نیست ــ امّا مسئله‌ی این جنگ از این حرفها بالاتر بود؛ دفاع از اسلام بود، عمل کردن به دستور قرآن بود. ✏️ این جنگ در مسیری قرار داشت که به آن مسیر، در تعبیرات دینی و ادبیّات دینی، گفته میشود «جهاد فی سبیل اللّه»؛ دفاع مقدّس، جهاد فی‌سبیل‌اللّه بود. 🔹️بخشی از بیانات رهبر انقلاب در دیدار پیشکسوتان و فعالان و . ۱۴۰۳/۷/۴ 🔸متن کامل بیانات: khl.ink/f/57665
96.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش 😋😍 شما هم تو آشپزی فوت کوزه‌گری‌ای دارین که به کسی لو نمیدین؟😃 این سس‌های پستو دقیقاً میتونه فوت کوزه‌گری آشپزیت باشه😍 سس‌های پستو گوجه، ریحون و چیلی رشد همون چاشنی‌‌هایی هستن که یه طعم جادویی به ساده‌ترین غذات میدن. راستی سس‌های پستو رشد رو هم می‌تونین از فروشگاه‌های زنجیره‌ای، دیجی‌کالا و اسنپ و رشدمارکت تهیه کنین. - مواد اولیه برای دوتا پیتزا برای خمیر آرد نان فانتزی ۳۵۰ گرم مخمر خشک فعال ۳/۵ گرم بهبود دهنده (اختیاری) ۱/۵ گرم آب ۲۴۵ گرم نمک ۷ گرم سس پستو چیلی رشد ۱ عدد سینه مرغ ۱ عدد فلفل دلمه ای نصف ۱ عدد ذرت ۲ ق غ قارچ نهایتاً ۲۰۰ گرم پنیر پیتزا ۵۰۰ گرم نکته: - من پیتزا رو با یه تخته منتقل کردم روی آجر نسوزهایی که توی فر گذاشته بودم و همزمان با پیش گرمایش داغ شده بودن، این کمک میکنه که پیتزا زیرش زودتر رنگ بگیره و بافت بهتری پیدا کنه، شما میتونید توی سینی فر ورق نسوز بذارید و خمیر رو روی سینی قرار بدید بعد بذارید داخل فر - پنیر پیتزارو من روی سس نیریزم و روی مواد رو پنیر نمیرزم چون آب مینداز مواد - دمای پیش گرمایش ۲۲۰ درجه به مدت ۴۵ دقیقه تقریبا، و مدت پخت ۱۲ تا ۱۵ دقیقه با دمای ۲۲۰ - دما باید بالا باشه که زود مرغ ها بپزن و آب نندازن 🧑‍🍳آشپزباشی🧑‍🍳 🍕🍩@ashpaz_bashi0🍔🧁
51.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش 😋😍👇 رمز و راز یه ماش پلوی متفاوت اینجاست😎👇🏻 بیا باهم یه ماش پلوی متفاوت و بسیار لذیذ درست کنیم ک پر از خاصیته ماش ک ملکه حبوباته پر از انتی اکسیدان و فیبره پس این پرخاصیت لذیذ رو از دست نده برنج ۳پیمانه گوشت چرخکرده ۳۰۰گرم ماش یک لیوان هویج ۴عدد پیاز درشت یک عدد نمک فلفل زردچوبه پودر دارچین زعفران به میزان لازم ماش رو از شب قبل خیس میکنیم و میزاریم بپزه پیاز رو رنده و سرخ میکنیم زردچوبه و گوشت چرخکرده هم اضافه و تفت میدیم هویج رو رشته ای و ب گوشت اضافه میکنیم ادویه ها رو اضافه و میزاریم طعم ها ب خورد هم برن اب رو میزاریم ب جوش بیاد برنج خیس شده رو اضافه و آخر پخت برن ماش پخته رو اضافه و هم میزنیم و سریع ابکش میکنیم ته قابلمه رو نون یا سیب زمینی بندازی چند لایه از ماش پلو و بعد از مایع گوشت و هویچ به همین ترتیب و اخر کار روی برنج زعفران میریزیم در قابلمه رو میبندیم و بعد از سی دقیقه آمادست 🧑‍🍳آشپزباشی🧑‍🍳 🍕🍩🍔🧁
31.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش😋😍👇 جامبو شلز پنیری با ظاهر دلبرونه 😉💖 مواد لازم : گوشت چرخ کرده ۳۰۰ گرم پیاز ۱ عدد بزرگ فلفل دلمه نصف یک عدد بزرگ قارچ ۷ عدد جامبو شلز نصف بسته رب گوجه یک و نیم ق غ ادویه ها : نمک و فلفل و پولیببر آویشن و پاپریکا به مقدار لازم رنگ خوراکی به دلخواه مقداری 🧑‍🍳آشپزباشی🧑‍🍳 🍕🍩🍔🧁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش😋😍👇 فته عرایس عربی درجه یک و متفاوت 😎 مواد لازم برای کباب: نان لواش ۲ عدد گوشت چرخ کرده ۴۰۰ گرم نمک و فلفل سیاه و پودر سیر پودر پیاز و زردچوبه و پاپریکا مواد لازم برای سس: ماست ۱ پیمانه ارده ۲ ق غ خ سیر رنده شده ۳ حبه و نمک گردو ۱/۲ پیمانه روغن زیتون ۲ ق غ خ پول بیبر و یا پاپریکا جعفری خورد شده زرشک برای تزیین 🧑‍🍳آشپزباشی🧑‍🍳 🍕🍩🍔🧁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخوام بهت یه چیپس فوق العاده ترد و خوشمزه یاد بدم🤤🍟 مواد لازم: آرد. ۱ پیمانه نعناع. ۵۰ گرم آب. ۲۰۰ میلی لیتر نمک/فلفل ☕️🍞🍳
به هر موفقیتی که رسیدی، آدم‌ها سر می‌چرخانند و به تو نگاه می‌کنند و متر برمی‌دارند و فاصله‌ی خودشان تا تو را اندازه می‌گیرند و کمتر کسی ازخودش می‌پرسد: این آدم چه سختی‌ها و مشکلاتی را طاقت آورده تا به اینجای راه رسیده و چه مسیر سخت و طاقت‌فرسایی طی شده تا یک انسان به این شرایط و جایگاه برسد؟! انگار مسیرِ ناهموارِ موفقیت، نامرئی‌ست و هرگز کسی جز خودت نخواهد فهمید؛ برای اینکه به رویای کودکی، نوجوانی یا جوانی‌ات برسی چه رنج‌هایی را به جان خریدی و چقدر خودت را از آسایش و تفریح محروم کردی تا الآن و این لحظه بتوانی در شرایط ایده‌آل‌تری زندگی کنی و به جهان، از زاویه‌ی بلندتری نگاه کنی. آدم‌ها اکنونِ تو را می‌بینند و تصور می‌کنند همان ابتدا روی قله متولد شده‌ای و این باعث می‌شود ناامید شوند و نپذیرند که هر موفقیتی حاصل بسیار تلاش کردن‌ها و خود را از تفریحاتِ بسیاری محروم کردن‌ها و جنگیدن‌ها و صبور بودن‌هاست. در پسِ هر موفقیتی سال‌ها تلاش هست و مسیرِ هر قله‌ای از دامنه‌‌ای سخت و ناهموار می‌گذرد و برای رسیدن به هر مقصدی، باید مسیر را و سختی‌های مسیر را پذیرفت و به رسمیّت شناخت... ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
52 🔶 واقعا اسلام برای خانواده و "خواسته های اهل خونه" ارزش قائل شده. 🔹البته این به این معنا نیست که حتی یه دفعه هم مؤمن به میل خودش غذا نخوره! 😊 💢بلکه به این معنا هست که آدم این روحیۀ تکبر و دلم میخواد گفتن رو کنار بذاره. ✅🌺 آدم خودساخته و سالم کسی هست که سعی میکنه ✔️✔️✔️ با انواع روش ها به خانوادش آرامش و لذت بده.😊😌 خب حالا هر کدوم از شما ببینید که چقدر مومن هستید! 💖
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 فصل دوم: 🎬: به نام خدا  إِنَّ اللَّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ « سوره رعد، آیه۱۱» و براستی این وعدهٔ قران است که انسان می تواند با اعمالش تقدیر و سرنوشتش را تغییر دهد. رؤیا، ماشین را خاموش کرد و همانطور که قربان صدقه دختر کوچکش، هدی میرفت او را بغل کرد، از ماشین پیاده شد و دزدگیرش را زد و می خواست به طرف در خانه برود که ماشینی کنارش متوقف شد و سپس صدای مهربان همسرش بلند شد: سلام خانم معلم، اندکی صبر تا این غلام حلقه به گوش هم برسد. رؤیا که همیشه دلش غنج می رفت برای این حرفهای صادق به عقب برگشت و هدی را در آغوش صادق که الان پیاده شده بود، گذاشت و گفت: و علیکم السلام یا سیدی!! بیا بگیر گل دخترت را غلام نخواستم، به قول مادرم: آقا باش و خدمت کن... صادق همانطور که بوسه ای از گونه هدی که با چشمان خوابآلود پدرش را نگاه می کرد، می چید گفت: الهی این آقا فدای دختر گل و خانم گل ترش بشه... رؤیا درخانه را باز کرد و گفت: ماشینت را نمیاری تو؟! بعدم اگر قربون ما بشی کی بیاد برای آقا پسرت درس مردانگی بده؟! صادق همقدم با رؤیا وارد خانه شد و گفت: خوب معلومه، همسر عزیزم که ازصدتا مرد مردتره... رؤیا در هال را باز کرد و همانطور که به صادق تعارف می کرد وارد بشن گفت: چقدر زبون میریزی تو! یعنی اگر این زبون را نداشتی تا الان صدبار ترورت کرده بودن.. صادق به سمت اتاق خواب بچه ها رفت و دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت:هیس! آرامش آغوش پدر، دختر را به خوابی ناز کشانید، لطفا با حرفهایتان، زحمات این پدر را بر باد ندهید. رؤیا همانطور که چادرش را در می آورد، لبخندی زد و به سمت اتاق رفت‌ و بعد از دقایقی که لباس هایش را عوض کرده بود، صادق هم در آشپزخانه به او پیوست. رؤیا چای ساز را به برق زد و گفت: آفتاب از کدوم طرف سر زده امروز زود اومدی؟! بعدم ماشینت را بیار داخل تا پراید ما هم به دنبالش داخل شود. صادق به سمت یخچال رفت و همانطور که بطری آب را بیرون می آورد گفت: دیگه گفتیم امروز سورپرایزتون کنیم، اراده کردم امروز حیاط کوچکمان جولانگاه پراید همسر عزیزمان باشد و اسب این شاهزادهٔ بی تاج و تخت بر سر در کاخمان بماند. رؤیا که از این حرفها خاطره خوشی نداشت، قابلمه خورشت را روی گاز گذاشت تا گرم شود و بلند گفت: چچچی میگی صادق؟! می خوای جایی بری؟! صادق انگشتش را روی دماغش گذاشت و گفت: آرام باش همسرم، آرام باش ای مادر نمونه که اگر صدایت را بالا ببری، آن پری رو که در خواب ناز آرمیده تو را به خود می خواند و از این لحظات در کنار یار ماندن محروم می کند. رؤیا آهسته گفت: صادق! بگو ببینم چی شده؟! می خوای جایی بری؟! صادق مانند پسرک شیطونی که شرمسار بود سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: مأموریت دارم...اما خیلی زود تموم میشه، فقط دو سه شب هااا رؤیا اوفی کرد و روی صندلی قهوه ای رنگ آشپزخانه نشست و گفت: صادق! من توی این شهر غریب با دو تا بچه چه کنم؟! نه خواهر و نه مادر و نه قوم و خویشی کنارمه، تو هم که دم به دقیقه میری مأموریت... صادق روبه روی رؤیا نشست و گفت: اولا پسرمون محمد هادی برای خودش مردی شده، امسال دیپلم میگیره دوما دیگه باید عادت کنیم، اگر به خاطر محل کار شما نبود که میرفتیم مشهد کنار پدر و مادر و آشناهامون، اما چکار کنم؟! مشکل انتقالی شماست... رؤیا سرش را تکان داد و گفت: نه اینکه شما بدت میاد اینجا باشیم؟! صادق لبخندی زد و گفت: هدف ما خدمت هست، حالا چه میشه توی مناطق محروم خدمت کنیم؟! رؤیا خیره به شعله روشن گاز شد و گفت: چند روز پیش یه گروه جهادی اومدن برای خدمت، نبودی ببینی مردم اون روستا چه صف طویلی تشکیل دادند برای پزشک...البته پزشک عمومی بود و این بیمارها از هر نوع بیماری توشون دیده میشد، ولی یه چیز جالب و البته عجیب برات بگم... صادق که خوشحال بود رؤیا با یاد آوری روستا، بحث مأموریت رفتن اونو فراموش کرده بود گفت: بگو ببینم چی جالب و چی عجیب بود؟! ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: رؤیا از جا بلند شد در قابلمه را برداشت و شروع به زیر و رو کردن برنج ها کرد و گفت: اولین روزی این اردوی جهادی برپا شد، یکی از بچه ها که مریض احوال بود را بردیم دکتر، دکتره ازش آزمایش گرفت و امروز توی روستا چو انداخته بودن که یه بیماری مرموز داشته و همه باید آزمایش بدن، باورت میشه، کل روستا از کوچک و بزرگ قطار شده بودن که آزمایش بدن، من فکر می کردم دکتره با دیدن اینهمه جمعیت عصبی میشه و میزنه زیر همه چیز اما انگار طرف خیلی هم مشتاق بود... صادق خنده ریزی کرد و گفت: حالا تو از کجا فهمیدی که دکتره مشتاق بود؟! چون جمعیت زیاد بود به اشتیاق دکتر پی بردی؟ رؤیا رویش را به طرف صادق کرد و گفت: مسخره نکن صادق! برام عجیبه، اگر تو هم اونجا بودی شک می کردی، آخه من همراه یکی از دانش آموزام رفتم، دکتره اصرار داشت از منم آزمایش بگیره که من اجازه ندادم و آخر کاری یه ذره از بزاق دهنم را گرفت تا ببینه واقعا منم درگیر شدم یا نه؟! جالبه از هر خانواده یک نفر هم میرفت آزمایش میداد کافی بود و از همه هم بزاق دهن می گرفت و هم خون... صادق از جا بلند شد و همانطور که بشقابها را آماده می کرد برای کشیدن غذا گفت: عجیبه آره...آزمایش خون شنیده بودم، اما بزاق دهن نشنیده بودم، یعنی به چه کارش میاد؟! رؤیا شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم والا.. صادق روی صندلی نشست و‌گفت: میشه فردا به یه بهانه بری، سر از کار دربیاری؟! خیلی عجیبه برام، یعنی ذهنم درگیرش شد. رؤیا با حالت خنده گفت: به شرطی میرم که امروز کنارمون بمونی و نری مأموریت... صادق بشقاب را پر از برنج کرد و گفت: شرط مرط نداریم خانم جان! اون مأموریت را باید برم و در همین حین زنگ خانه به صدا درآمد و رؤیا همانطور که به طرف آیفون میرفت گفت: حتما محمد هادی هست، احتمالا دوباره کلید را یادش رفته صادق آهانی گفت و خیره به دانه های برنج پیش رویش شد و ذهنش حول این موضوع می چرخید و زیر لب گفت: یعنی امکان داره این دکتره هم از اون تیم.... در همین حین صدای محمد هادی بلند شد: سلام مامان! سلام بابا...به به جمعتون جمع هست و فقط گلتون کمه که اونم رسید ... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
🎬: رؤیا نگاهی به بچه ها انداخت و گفت: خوب بچه های گلم، اینم از درس امروز کسی توی درس اشکال نداره؟! صدایی از بچه ها درنیامد، رؤیا کتاب را بهم آورد و به سمت پنجره کلاس رفت و‌همانطور که به آسمان نیمه ابری خیره شده بود یاد سفارش صادق افتاد که می گفت: ببین خانم جان، فردا مثل یه کارگاه کارکشته میری سمت اون گروه جهادی و به هر طریق ممکن آمار دکتره را درمیاری، اسم رسم و حتی اینکه دانشجوی پزشکی هست یا پزشکه و.. هر چیزی را که از نظر با اهمیت یا بی اهمیت هست دربیار... رؤیا متعجب از اینهمه کنجکاوی صادق بود، درسته که کار صادق طوری بود که می بایست تیز بین و جزئی نگر باشه اما رؤیا فکر می کرد صادق به همه چیز مشکوکه و این دکتره بیچاره را تا درست حسابی آنالیز نکنه دست بردار نیست. رؤیا به سمت بچه ها برگشت که یکی از بچه ها دستش را بالا برد و گفت: خانم اجازه! رویا لبخندی زد و گفت: جانم گلناز؟! جایی سؤالی داری؟! گلناز سرش را پایین انداخت و گفت: نه...سؤالی ندارم اما ..اما چند روزه یه ذره دل درد میشم، مامانم گفته زودتر برم خونه تا منو ببره پیش این دکتر که اومده... رؤیا با قدم های شمرده به گلناز نزدیک شد و گفت: عه! چرا دیروز نگفتی؟! اصلا مگه دکتر تورو ندید؟! در این هنگام صدای خنده ریز بچه ها بلند شد و گفتن: خانم گلناز تا چشمش به آمپول افتاد فرار کرد.. گلناز آب دهنش را قورت داد و گفت: خوب از آمپول میترسم، الانم مامانم قول داده که نزاره دکتر آمپولم بزنه وگرنه نمیرم.. رویا بغل میز گلناز ایستاد و‌گفت: وسایلت را جمع و‌جور کن، هر دومون با هم میریم منم یه کار کوچولو با آقای دکتر دارم و البته به آقای دکتر می گم که به شما آمپول نزنه... گلنار خنده نمکینی کرد و گفت: چشم خانم معلم! و خیلی فرز مانند فرفره وسایلش را جمع کرد و آماده رفتن شد. رویا رو به مبصر کلاس کرد و گفت: نازنین حمیدی! بیا کنار تخته و تا من برمی گردم حواست به بچه ها باشه و یکی یکی بچه ها را بیار پای تخته و به هر کدوم پنج کلمه از درس قبلی دیکته بگو تا زنگ تفریح می خوره از بچه ها املاء پا تخته ای بگیر. مبصر کلاس گردنش را کج کرد و چشمی گفت و رؤیا چادرش را سر کرد و دست گلناز را گرفت و از کلاس بیرون رفت. گلناز یک دقیقه جلوی دفتر ایستاد تا خانم معلم به مدیر بگه که کجا میرن و بعد دو تایی حرکت کردند، چون گروه جهادی، زمین خالی پشت مدرسه را برای استقرارشان در نظر گرفته بودند پس خیلی زود به محل آنها رسیدند. خانم معلم به سمت چادری که مثلا مطب دکتر بود حرکت کرد، به نظرش از هر روز خلوت تر بود، همونطور که جلو‌می رفتند، آقای جوانی جلو آمد و‌گفت: ببخشید میتونم بپرسم کجا میرین؟ چون جهاد گرها رفتن برای ارائه خدمات... رؤیا با انگشت جلوتر را نشان داد و‌گفت: نه من با آقای دکتر کار دارم این بچه را... حرف در دهان رؤیا بود که مرد جوان گفت: ببخشید خانم! آقای دکتر دیشب رفتند، البته گروه جهادی یک هفته دیگه هست منتها پزشک نداره.. رؤیا که انگار بادکنکی بود به یکباره تمام بادش خوابید، گفت: عه! چه بد، آخه چرا دکتر زودتر از بقیه رفتن؟! مرد جوان شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم والا... رؤیا با حالتی دستپاچه گفت: میشه...میشه اسم و شماره تلفنش را به من بدین؟! آخه یه مورد خصوصی درباره یکی از دانش آموزام بود که ایشون در جریانن و باید میپرسیدم مرد جوان که تازه متوجه شده بود طرفش معلم مدرسه هست، نفسش را آهسته بیرون داد و‌گفت: من نمی شناختمش، یعنی بین بچه های جهادی، چهره ای ناآشنا بود اما دکتر محرابی صداش میزدن اگر شماره ای چیزی ازش می خواین به مسؤل گروه مراجعه کنید که متاسفانه الان نیستن و فردا صبح زود بیاین هستن.. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: صادق خیره به تابلوی روی دیوار که تصویری از منظره ای زیبا که رودخانه ای با درختان اطرافش را به نمایش می گذاشت؛ شده بود و زیر لب تکرار می کرد: دکتر محرابی! در همین حین رؤیا روی مبل نشست و بشقابی که پر از تکه های سیب درختی بود را به طرف او داد و گفت: بفرمایید تنبل خان! سیب پوست گرفته، گلاب و شیرین، میل بفرمایید تا از دهن نیافتاده... صادق تکه ای سیب در دهانش گذاشت و همانطور که از طعم شیرین بوی دل انگیزش لذت می برد گفت: به به! دست و پنجه ات درد نکنه که همچی سیبی پختی... رؤیا خنده ریزی کرد و گفت: آره من پختم، دست پخت من الان توی تخت خوابیده، اینا را اون بالایی پخته، حالا بگو ببینم توی چه فکری هستی که اینجور دری وری میگی؟! صادق تکه ای دیگر در دهانش گذاشت و زانویش را روی مبل خم کرد و رویش را به طرف رؤیا کرد و‌گفت: آی قربون آدم چیز فهم! من مونده بودم که چه جوری بهت بگم فردا هم مأموریت دارم، البته تا مشهد میرم و از اونجا با هواپیما میرم... رؤیا اخمهایش را بهم کشید و گفت: صااادق!! آخه تو تازه از مأموریت اومدی، بعدم همه اش من تنهام، تو رو خدا بی خیال شو.. صادق سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: نمیشه گلم! ایندفعه هلویی هست که تو انداختی تو دامنم، اما زود برمی گردم، فقط یک شبانه روز... رؤیا با تعجب گفت: من؟! کدوم هلو؟! والا من الان سیب دادمت،بعدم مطمئنی فقط یک شبانه روز؟! صادق سری تکان داد و گفت: اگر کارا رو روال باشه آره و بعد تکه ای سیب به سمت رؤیا داد و‌گفت: بفرما بخور...بله خانم جان، وقتی داشتی از هنرنمایی دکتر محرابی میگفتی نمی دونستی که این پسرکت خیلی فضوله و تا تهش را درنیاره از پا نمیشینه... رؤیا ابرویش را بالا داد و‌گفت: دکتر محرابی؟! اون که تموم شد، وسط راه گروه جهادیش را گذاشت و رفت و تمام... صادق سری تکان داد و گفت: همین منو بیشتر مشکوک کرد، اطلاعاتش را در آوردم، باید بهتون بگم ایشون توی بهترین دانشگاه لندن درس پزشکی خوندن و تا جایی میدونم، اینقدر وطن پرست بوده که گفته بهتره تمام علمم را تحت اختیار هموطنام و برای خدمت به اونا خرج کنم و تشریف آوردن ایران... رؤیا با لحنی سرشار از تعجب گفت: خوب این که خوبه!! کجاش شک برانگیزه که تو گیر دادی روی این دکتر خدوم و وطن پرست؟! صادق آخرین تکه سیب را توی دهانش گذاشت و گفت: فراموش نکن لازمه شغل بنده شک کردن هست البته این آقا زیادی مشکوکه، آخه از بدو ورود به مناطق محروم که دسترسی به امکانات درمانی ندارن رفته و جالب تر اینکه هر مریضی که پیشش رفته و نرفته را مورد آزمایش قرار داده و از همه آنها بلا استثنا بزاق دهن گرفته...اینه که منو مشکوک میکنه رویا اوفی کرد و‌گفت: اوه! من گفتم چی شده! فکر نمی کنی داری زیادی بزرگش میکنی؟! آخه طرف توی بهترین دانشگاه دنیا درس خونده، احتمالا محقق هم هست، شاید داره روی بیماری خاصی تحقیق می کنه و می خواد یه دارو جدید کشف کنه... صادق که نمی خواست بیش از این ذهن رؤیا را درگیر کنه، سکوت کرد و بعد آرام تر گفت: خدا کنه اینجور باشه، الانم از قرار معلوم رفته طرف مناطق محروم سیستان بعدم احتمالا بره کرمان، البته قبل از این جاها، جاهای دیگه هم رفته، فردا میخوام برم سیستان.... رؤیا از جاش بلند شد و گفت: باشه! حرفت را زدی، اگر تمام تحقیقاتت را بی کم و کاست توی این پرونده به منم گفتی اون موقع دیگه برای مأموریت رفتنت گیر نمیدم... صادق دستی روی چشم گذاشت و بلند گفت: چشم بانو! و آهسته زیر لب زمزمه کرد: آش ماش به همین خیال باش رؤیا از زیر چشم به صادق نگاهی کرد وگفت: من بخوابم صبح باید زود هدی را ببرم مهد و برم روستا،بعدم شنیدم چی چی زیر زبونی گفتی آقااااا صادق لبخندی زدی و گفت: شبت به خیر خانم جان... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: صادق با آقای زندی خوش و بشی کرد و سوار ماشین شدند. پراید نقره ای رنگ با سرعت در جاده خاکی پیش میرفت که آقای زندی رو به صادق گفت: این روستا که مد نظرتونه فاصله زیادی تا مرکز استان نداره نیم ساعت دیگه میرسیم اونجا صادق سری تکان داد و همانطور که نگاهی به لباس های محلی که بر تن کرده بود می کرد گفت: این لباس ها هم عجب راحتند هااا آقای زندی لبخندی زد و گفت: آره گشاد و راحتن و مناسب برای آب و هوای اینجا، البته به شما هم میان اگر خیلی صحبت نکنید،طرف متوجه نمیشه که شما مال این استان نیستین. صادق سری تکان داد و با لهجه زاهدانی گفت: برادر راهت را برو خیالت راحت باشه، ما همه فن حریفیم و با زدن این حرف هر دو زدند زیر خنده... به روستای مورد نظر رسیدند، هنوز ساعتی تا اذان ظهر باقی مانده بود، با پرس و جو محل استقرار اردوی جهادی را پیدا کردند و چند کوچه مانده به آنجا، صادق پیاده شد و همانطور که دستش را روی شکمش فشار میداد و سعی می کرد ادای انسان های بیمار را دربیاورد به سمت چادرهایی که برپا شده بود رفت. صف طویلی که جلوی چادرها تشکیل شده بود نشان از استقبال مردم میداد. صادق از چادر دندانپزشکی و پزشک زنان گذشت و بالاخره به پزشک عمومی رسید، البته توی پرونده ای که از دکتر محرابی دیده بود او متخصص جراحی بود و الان به عنوان پزشک عمومی خدمت می کرد و این مورد هم باعث میشد شک صادق به این پزشک خدوم و ایثارگر بیشتر شود. صادق توی صف ایستاد، صف به نسبت شلوغ بود و او اگر می خواست توی نوبت باشه خیلی طول میکشید. صادق سرجایش نشست و مثل مار در خود می پیچید، پیرمردی که تازه رسیده بود و پشت سر صادق ایستاده بود نگاه خیره اش را به او دوخت و صادق هم که انگار متوجه نگاه او نبود مدام آخ و اوخ می کرد و بدنش را به این طرف و آن طرف تاب میداد. پیرمرد زیر لب لااله الله گفت و بعد خم شد و از بالای سر صادق نگاهی به او که در خود چمباتمه زده بود انداخت و گفت: کیستی جوان؟! چطورته؟ چرا اینقدر به خودت می پیچی؟ صادق شکمش را نشان داد و بریده بریده گفت: از صب صد بار مردم و زنده شدم آااااخ پیرمرد صدایش را بالا برد و گفت: بذارید اول این جوان بره، حالش خیلی بده، زیادی درد داره و با زدن این حرف جمعیت متوجه صادق شدند، دو پسر جوان جلو امدند و زیر بازوی صادق را گرفتند و او را پیش میبردند و افرادی هم که در صف انتظار بودند بدون اینکه اعتراض کنند برای صادق دل می سوزاندند. بالاخره صادق وارد چادر شد، چادر با پرده ای به دو قسمت تقسیم شده بود و دو میز و صندلی دو طرف چادر بود، یک طرف پزشک مرد بود و آن طرف پرده هم صدای پزشک خانمی میامد. دکتر با دیدن صادق در اون وضعیت از جا بلند شد و به آن دو پسر اشاره کرد تا صادق را روی تخت کنار میز بخوابانند، صادق روی تخت خوابید و پسرها بیرون رفتند. آقای دکتر که کسی جز دکتر محرابی نبود جلو آمد و با لبخند گفت: چی شده مرد جوان؟! چطورته؟! صادق شکمش را نشان داد و گفت از اذان صبی درد شدید می کنه. دکتر محرابی دست روی نقطه های مختلف شکم صادق می گذاشت و از او میپرسید که کجا بیشتر درد می کند، صادق همانطور که حواسش به صحبت های دکتر محرابی بود، حرکات او را آنالیز میکرد. دکتر محرابی انگار لهجهٔ خاصی داشت،یعنی تا جایی صادق می دانست شبیه هیچ کدام از لهجه های فارسی ایرانی نبود، صادق همانطور که صورتش را بهم میکشید که مثلا درد دارد گفت: شما تهرانی هستید؟! دکتر با تعجب او را نگاه کرد و گفت: چکار به اصالت من داری؟! و بعد بدون اینکه جواب سوال صادق را بدهد شروع به سوال کردن نمود، صادق هم جواب هایی از خودش درمی آورد و می گفت. دکتر اشاره به صادق کرد و گفت: روی تخت بشین باید ازت آزمایش بگیرم تا مطمین بشم نیاز به جراحی نداری و بعد به سمت لوله های آزمایش رفت و صادق در کمال تعجب دید که حرفهای رؤیا درست بود و دکتر ابتدا مقداری از بزاق دهن او را گرفت و بعد هم سرنگی از خون سرخ رنگ او کشید. صادق که مطمئن شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است دندانی بهم سایید و شک نداشت این دکتر شاید ایرانی و اصلا مسلمان نباشد، دکتر محرابی گوشی معاینه را روی گردنش جابه جا کرد و در همین حین قسمتی از یک گردنبند از دکمه لباسش بیرون زد و صادق در کمال تعجب دید که پلاک نقره ای رنگی که وان یکاد روی آن نوشته بود نمایان شد، درست مثل همان که به گردن صادق بود. صادق نگاهی به بالا کرد و زیر لب گفت: آخدا خواستی بگی سوظن دارم و طرف مسلمان هست؟! ما چاکریم. دکتر اسم صادق را پرسید و روی برگه پیش رو نوشت و صادق اسمی مستعار گفت و خیره به اتیکت اسم او شد کیسان محرابی... و بعد همانطور که از جا بلند میشد در ذهنش تکرار کرد: بالاخره سر از کارت درمیارم دکتر کیسان محرابی!! ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🌸 آیت‌الله‌العظمی میرزا محمدعلی شاه‌آبادی در پاسخ به تقاضای چند تن از بازاریان برای اصلاح نفس، سه دستور فرمودند: 💎 «اول اینکه سعی کنید نمازتان را اول وقت بخوانید، حتی‌ المقدور هم با جماعت بخوانید. 💎 دوم اینکه انصاف را در کسب داشته باشید. 💎 سوم اینکه حق الهی را ماهیانه پرداخت کنید، ولو اینکه مجاز است سالیانه شود.» ⬅️ منبع: عارف کامل، ص ۶۶-۶۷ 🏷
4_6017236133585356410.mp3
7.54M
خدا میدونه این دلم تو حرمت یاد رضاست ضریح تو برام مثل پنجره فولاد رضاست سرود🔊 ورود_حضرت_معصومه_به_قم🌺 🎙 (س)
26.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🩸الهی عظم البلا🩸 🎤مداح: ذبیح الله ابراهیمی بیاد مردم و و ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌷اللهم لَیِّن‌ قَلبی‌ لِوَلِیِّ‌ اَمرِک...🌷 خدایا قلبم را برای ولی امرت نرم‌ و مطیع گردان.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ سید حسن نصرالله «کسانی که قمه‌زنی می‌کنند، وقتی که اسلام، مسلمین، عتبات مقدس، شیعه، تشیع، حرم، حوزه‌های علمیه و ... در خطر هستند کجایند؟! چرا آن‌ها رو نمی‌بینیم؟! چرا پیدا نیستند؟!» پ.ن: زدی تو خال سید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌱جای شهید خواجه صالحانی که میگفت: برای فرج و ظهور امام زمان(عج)دعا کنید مراقب حیله و نیرنگ دشمنان باشید شهدای عزیزمان به راحتی خون ندادند امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید. 🌷 ‌‎‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁برای فردایت ✨مسیری روشن و زیبـا 🍁آرزو میڪنم ✨آنچنان ڪه به اشتباه 🍁به ڪسی اعتمـاد ✨و تڪیه نڪنی ، 🍁"جز خدا " ✨اوست ڪه عاشقانه 🍁دوستمان دارد... شبتـون آرام و در پناه خدا✨🍁 🌸🍃
32.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 نماهنگ «اسمع یا صهیون» با نوای ابوذر روحی منتشر شد 🔺ابوذر روحی، مداح و ذاکر اهل‌بیت (ع)، نماهنگ جدید خود با عنوان «اسمع یا صهیون» را منتشر کرد. 🔺این نماهنگ با شعری از مصطفی باغبانی در واکنش به جنایات اخیر رژیم صهیونیستی علیه جبهه مقاومت و مردم لبنان تولید شده است. نماهنگ «اسمع یا صهیون» ادامه‌ای بر نماهنگ قبلی ابوذر روحی با عنوان «نحن المنتقمون» است که در ماه‌های گذشته منتشر شده بود. 🔺در این نماهنگ، گزیده‌ای از سخنرانی تلویزیونی روز قدس رهبر انقلاب اسلامی در سال 1400 آمده است؛ که با استناد به آیه‌ای از قرآن کریم، به جبهه مقاومت اطمینان می‌دهند که خداوند متعال به کسی که دین او را یاری کند یاری میدهد. مرکز هنری رسانه‌ای نهضت با همکاری موسسه مرد میدان، تولید این نماهنگ را برعهده داشته است.
شب جمعه  یاد  رفتگان باش شب جمعه  به  یاد    رفتگان باش بخوان حمدی به یاد خفتگان باش به   یاد بستگان   و  مادرت  باش عمو  عمه  به  یاد  خواهرت باش پدر را یاد کن جایش چوخالیست که روحش منتظردراین حوالیست ز  خاله  جان  و  دائی  یاد   بنما عزیزان   خودت   را    شاد   بنما دعا  کن  بر رفیقان ات که رفتند که  اکنون در مزار خویش خفتند همه     همسایگان   و  آشنایان تمام   شیعیان  و   جمله  یاران شهیدان    وطن    را    یاد   بنما به  حمدی  روحشان را  شاد بنما الهی    روحشان    مسرور   بادا به  شخص مرتضی  محشور بادا خدا  بخشد  جمیع   رفتگان    را کند   رحمت   تمام   خفتگان  را خداوندا      ببخشا     مادرم    را به   همراه    پدر    تاج   سرم   را دعا   گوی   شما   من    (بیقرارم) شما   را   من  به  ایزد می سپارم یاعلی مدد. بیقرار اصفهانی (پدر و مادر بیقرار را یاد کنید)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌍 بازی با اعتقادات درسایه ولنگاری فضای مجازی 🔹ذکر فروشی 🔹عدم نظارت مسئولین 🔹اثرات مخرب این ذکر فروشی ها 🎙حجة الاسلام محمد شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حجت الاسلام قاسمیان خطاب به پزشکیان: کسی که حرف زدن بلد نیست، قاعدتا نباید حرف بزند! 🔹آقای پزشکیان شما مردم را به سمت دره انتخاب‌های سخت و خونین می‌بری! 🔹این حرف‌ها را یا از سر سادگی می‌زنی یا از سر پیچیدگی. 🔹پس فردا نگویید کی بود کی بود من نبودم. 🔹خدا عاقبت ما را با شما بخیر کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽هرکی زائر مزارت میشه خودشو لایق رحمت کرده.. سلام‌‌الله‌علیها ↷