💯اگه واقعا امام زمانی هستے روی لینڪ زیر بزن♨️🔛👇
eitaa.com/joinchat/1894776834Cd88d3cf6c9
⛔️اگر هم نیستے این یڪ فرصته تا امام زمانی بشی و با امام زمان رفیق بشے👇
eitaa.com/joinchat/1894776834Cd88d3cf6c9
⛔️هـرروز #ترڪ یڪ #گناه تا ظهور
🌱 بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ
🔹امام صادق(ع): میل به دنیا، مایۀ غم و اندوه است و بىمیلى و زهد به دنیا، مایۀ آسایش دل و پیکر است.
امروز پنجشنبه
۱۲ مرداد ماه
۱۶ محرم ۱۴۴۵
۳ آگوست ۲۰۲۳
ماه مهر
╔═🌸🌿☃️.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جراهای نیلز 🚶♀️🚶♀️
نیلز پسری حدودا ۱۴ ساله و روستایی از خانواده ای کشاورز است. او دربرابر هم نوعان خود تنبل و بی اعتنا بود. در اوقات فراغتش از اذیّت کردن حیوانات مزرعه شان لذّت می برد.
قسمت :سی وپنج
ماه مهر
╔═🌸🌿☃️.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایکیوسان» داستان پسر بچهای ژاپنی است که در معبد زندگی میکند. او هر بار با ذکاوت و هوش خود همه را متعجّب میکند.
قسمت ''چهل وپنج
╔═🌸🌿☃️.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـیـایـد باهم پروانـ🦋ـه درست کنیم🥹
╔═🌸🌿☃️.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
چه چیزی در این تصویر غیرطبیعیه؟!
ماه مهر
╔═🌸🌿☃️.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند بازی مخصوص گل پسرای پر انرژی
#بازی
#بازی_ساختنی
#تقویت_هوش_جنبشی
#تقویت_هوش_میان_فردی
@mah_mehr_com
#تربیت_فرزند...🌹
🔵کارهایی که کودک از باباش یاد می گیره
🔵پدری که مدام سر همسرش داد میزنه
بچه اش هم سر مادرش داد میزند❗️
🔵پدری که از همسرش بابت کارها تشکر می کند فرزندان #قدردانی تربیت می کنه...
🔵پدری که وقتی وارد خونه میشه لبخند میزنه و سلام می کنه؛ بچه هاشم #خوش_اخلاق تر #مودب تر میشن...
🔵پدری که توی کارهای خونه کمک می کنه؛ بچه هاش میفهمن که کارهای خونه وظیفه همه است نه فقط مادر...
🔵پدری که منظم و تمیزه و همیشه #عطر و مسواک میزنه؛ پسر هم پدر الگو برداری میکنه و دقیقاً مثل او میشه...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💚
@mah_mehr_com
🧬🧪داروساز کوچک🧬🧪
سجاد کاسه را پر از آب کرد و توی سینی گذاشت، چندتا لیوان و پوست نارنگی هم کنارش گذاشت، مادر با چشمان گرد پرسید:«این ها را برای چه می آوری پسرم؟»
سجاد در حالی که پوست نارنگی را توی کاسه می ریخت گفت:«دارم آزمایش می کنم، من یک مرد آزمایش کن هستم»
مادر لبخند زد و گفت:«فقط مواظب باش آب روی فرش نریزی»
سجاد چندبار پوست نارنگی را توی آب فشار داد رنگ آب زرد شد از جا پرید و گفت:«مادر ببین من یک دارو ساختم!»
مادر لبخند زد و گفت:«من مطمئنم یک روز داروساز خوبی می شوی عزیزم»
سجاد دارویی که ساخته بود توی بطری ریخت و کناری گذاشت. بابا از سرکار برگشت. سجاد دوید، خودش را توی بغل بابا انداخت و گفت:«سلام بابای خوبم برای پا دردت دارو ساختم تا بخوری و زودتر خوب شوی»
بابا لبخند زد دستانش را شست سجاد را بغل گرفت و گفت:«سلام پسر مهربانم ممنونم که به فکر من بودی»
بعد از شام سجاد بطری را آورد گفت:«بابا لطفا این دارو را بخور تا پایت خوب شود»
بابا دستی سر سجاد کشید و گفت:« داروی پادرد را روی پا می مالند دارو را بده تا روی زانویم بمالم» سجاد کمی فکر کرد و گفت:«اما، من داروی خوردنی درست کردم»
مادر گفت:«سجادم می دانی دکترها چطوری دارو می سازند؟»
سجاد سرش را بالا گرفت و پرسید:«چطوری؟»
مادر گفت:«با دستکش و در ظرف های تمیز با موادی که فایده های مختلف دارند»
کنار سجاد نشست و ادامه داد:«می خواهی باهم یک داروی خوب برای بابا درست کنیم؟»
سجاد با خوشحالی گفت:«بله می خواهم»
مادر دست سجاد را گرفت و به آشپزخانه برد، قوری را به دستش داد گفت:«من چندتا گیاه دارویی می دهم توی قوری بریز»
سجاد چَشمی گفت و منتظر ماند، مادر کمی چای کوهی، پونه و اویشن به سجاد داد، سجاد از هرکدام مقداری داخل قوری ریخت. با کمک مادر دو لیوان آب اضافه کرد. مادر قوری را روی گاز گذاشت و زیرش را روشن کرد، ده دقیقه بعد داروی گیاهی سجاد آماده بود.
#قصه_متنی
🌸🍂🍃🌸
@mah_mehr_com
62.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون پهلوانان
💥 این قسمت: فرمانده طهماسب 💥
✨ #پهلوانان
گلم فوروارد کن برای دوستان❤️
@mah_mehr_com
هدایت شده از امام زمان و من
هدایت شده از امام زمان و من
#شعر
#حجاب
🌸من که یه غنچه هستم
🌱غنچه ای ناز و زیبا
🌸باید بمونم تو باغ
🌱خوب و پاک و با صفا
🌸اگر که خار نباشه
🌱هرکسی از راه میاد
🌸زودی منو می چینه
🌱باغی نمیشه آباد
🌸اگر که باغبونم
🌱 مواظبم نباشه
🌸بذاره هر کی از راه
🌱میرسه پیشم باشه
🌸خراب میشن گلبرگام
🌱زودی میشم پژمرده
🌸خدا منو دوستامو
🌱به باغبون سپرده
🌸تو هم گلی عزیزم
🌱یه دختر نازنین
🌸باید حجاب بپوشی
🌱هزار هزار افرین
🌸وقتی که بر سر کنی
🌱چادر و روسری تو
🌸مثل گلا خانوم و
🌱عزیزو سروری تو
🌸الگوی ما حضرت
🌱فاطمه ی زهرا بود
🌸توی حجاب و عفت
🌱بانوی بی همتا بود
🌸حجاب و یادت نره
🌱همیشه و هر کجا
🌸اینجوری راضی میشه
🌱خدای خوب و دانا
#باران
https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
هدایت شده از امام زمان و من
#خانواده_مهدوی
خانه مهدوی خانه ای که حضرت به آن گوشه چشمی دارند.
https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
🟩کشک چی؟ پشم چی؟
در روزگاران قدیم گوسفند دار خسیسی در یک روستا زندگی می کرد. خساست او به حدی بود که برای چراندن گوسفندانش به هیچ وجه حاضر نبود چوپانی را استخدام کند تا از گوسفندانش مراقبت کند و به چرا ببرد.
به همین خاطر گوسفند دار خسیس هر روز صبح خودش گوسفندانش را از آغل بیرون می آورد و برای چریدن به صحرا می برد. هر چقدر اطرافیانش از سر دلسوزی به او می گفتند که چوپانی استخدام کن و خودت به کارهای دیگر برس، زیر بار نمی رفت و می گفت: «خودم بهتر از هر چوپانی می توانم مواظب گوسفندهایم باشم.»
تا این که یک روز بهاری که با گوسفندانش به صحرا رفته بود، هوا ناگهان ابری شد و باران تندی شروع به باریدن کرد. گله دار به شدت ترسید و نمی دانست چه کند، گوسفندها هر کدام به طرفی رفتند و خود او هم از ترس سیل، از درختی بالا رفت و آنجا پناه گرفت.
گوسفند دار خسیس در بالای درخت دستانش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا من و گوسفندانم را از این باد و باران نجات بده، نذر می کنم که حتما نصف گوسفندهایم را به فقرا بدهم.»
هوا، هوای بهاری بود. به همین خاطر مدتی بعد کم کم از شدت باد و باران کاسته شد. گله دار همان طور که بالای درخت نشسته بود گفت: «خدایا خودت میدانی که فقیر بیچاره ها بلد نیستند از گوسفندها مراقبت کنند. من آن را خودم نگه می دارم و در عوض هر چه پشم و کشک از گوسفندها به دست آمد، در راه تو به فقرا می دهم.»
هوا داشت بهتر و بهتر میشد و گله دار از این که چنان نذر بزرگی کرده، پشیمان بود. او، این بار رو به سوی آسمان کرد و گفت: «خدایا، آدم فقیر و بیچاره پشم به چه دردش می خورد؟ بیچاره آه ندارد با ناله سودا کند. همان بهتر که کشک به فقرا بدهم تا شکمی از عزا در آوردند.»
هوا داشت دوباره آفتابی میشد که گله دار از درخت پایین آمد. گوسفندهایش راکه هر کدام زیر درختی پناه گرفتند را جمع کرد و تصمیم گرفت به خانه اش برگردد. به این بار حتى سرش را رو به آسمان هم بلند نکرد.
با خود گفت: «فقیر بیچاره ها کشک را می خواهند چه کنند. آنها که نان ندارند. اگر نان داشتند، می توانستند نان و کشک بخورند. اما وقتی نان برای خوردن ندارند، کشک به چه دردشان می خورد.»
با این فکرها، گله دار دور نذری که برای نجات خودش و گوسفندهایش کرده بود، خط کشید و گله را جمع و جور کرد تا به خانه ببرد. هوا، هوای بهاری بود؛ ناگهان رعد و برقی در آسمان پیدا شد و باران به شکل رگباری شروع به باریدن کرد. چند دقیقه که گذشت سیل راه افتاد و تا گله دار به خودش بیاید و بتواند خودش را جمع و جور کند، دو سه گوسفند گله را سیل برد.
#گوسفند #سیل #پشم #کشک
@mah_mehr_com