پیام مخفی ساعتهای رند🥣💜↭.
▹ ·
◌‹1:11 اگه اتفاقی این ساعت رو دیدید معنیش اینه که تو این زمان هیچ پیشنهادی رو قبول نکنید🍔🌸⿻.
◌‹2:02 اگه اتفاقی این ساعت رو دیدید معنیش اینه که منتظر یک دعوت یا قرار ملاقات باشین!🍋💕⿻.
◌‹3:33 اگه اتفاقی این ساعت رو دیدید معنیش اینه که خوشحالی و خوشبختی رو ملاقات خواهید کرد🍓🍿⿻.
◌‹4:40 اگه اتفاقی این ساعت رو دیدید معنیش اینه که امروز روز شما نیست🌈☁️⿻.
◌‹5:05 اگه اتفاقی این ساعت رو دیدید معنیش اینه که دشمنهاتون دارن مخفیانه برای شما نقشه میکشن💛🥞⿻.
◌‹10:10 اگه اتفاقی این ساعت رو دیدید معنیش اینه که وقته چیزی که منتظرش بودین رسیده🦋🧚🏻♀⿻.
◌‹11:11 اگه اتفاقی این ساعت رو دیدید معنیش اینه که به کسی یا چیزی وابسته خواهید شد🍊🚿⿻.
#نگاه_خدا
#پارت_بیست_و_هشتم 🌈
یه دفعه با صدای بابا به خودم اومدم
- جانم بابا
بابا رضا: سارا جان بیا بریم دیر میشه
- چشم
ساعت ۱۲پرواز داشتیم واسه همین همونجا با مادر جون و اقا جون خدا حافظی کردیم و رفتیم خونه چمدونامونو
برداشتیم رفتم فرود گاه
پروازمون تاخیر نداشت،سوار هواپیما شدیم
همیشه از لحظه بلند شدن هواپیما میترسیدم
چشمامو بستمو مثل بچه کوچیکا سرمو گذاشتم روی دست بابا کتشو چنگ میزدم
بیچاره کتشو اینقدر چنگ زدم چین افتاده بود
خیلی زود رسیدیم
از هوا پیما پیاده شدیم رفتم داخل فرودگاه چمدونامونو برداشتیم
رفتیم به سمت بیرون که عمو حسین و دیدم بیرون منتظر ما بود و دست تکون میداد
بابا و عمو حسین همدیگه رو بغل کردن
- سلام عمو حسین
عمو حسین: سلا سارا جان خوبی ؟ عیدت مبارک
- عید شما هم مبارک
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه عمو حسین
دل تو دلم نبود که سلما رو ببینم
چقدر دلم براش تنگ شده بود
رسیدیم خونه
عمو حسین با کلید در خونه رو باز کرد
: یا الله ،یاالله ،صاحب خونه کجایین ،؟ مهمونای عزیزتون اومدن
خاله ساعده با سلما اومدن
خاله ساعده) بغلم کرد،گریه اش گرفته بود( سلام عزیزم ،سلام دخترم خیلی خوش اومد
- سلام خاله جون مرسی
سلما: واییی مامان بزار منم بغلش کنم
خندم گرفت
سلما : وااااییییی سارا چقدر خوشحالم که اینجایی
- منم خیلی خوشحالم که میبینمت
)چمدونمو بردم اتاق سلما ، با اینکه اتاق خالی دیگه ای هم داشتن من همیشه دلم میخواست برم اتاق سلما ،واقعن اتاقش
پر از انرژی بود و حالمو خوب میکرد
سلما رشته اش عکساسی بود
طراحیش هم بی نظیر بود
دیوارای اتاقش عکس بچه های فلسطینی و عکسای شهدا بود (
اینقدر خسته بودم که خواهش کردم یه کم استراحت کنم
،با صدای اذان از خواب بیدار شدم
واییی که چقدر دلم برای این صدا تنگ شده بود ،انگار با رفتن مامان فاطمه این صدا هم تمام شده بود ،
بابا که صبح تا شب حجره بود ، روزای جمعه هم که خونه بود میرفت نماز جمعه یا مسجد
چقدر دلتنگ این صدا بودم
بلند شدم لباسمو عوض کردم
رفتم داخل پذیرایی
سلما و خاله ساعده داشتن نماز میخوندن
همیشه برام سوال بود اینجا خیلیا آزاد زندگی میکنن چرا اینا هنوز به یه چیزایی مقید هستن
سلما که نمازش تمام شد اومد سمتم
سلما : سارا خانم نیومده خوابیدن و شروع کردیااا
#رمان_مذهبی #رمان