eitaa logo
ماهک
3.2هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
6.5هزار ویدیو
139 فایل
ماهک ؛ ماه کوچک و زیبای محبوب 🩷 تبلیغآت ֶָ تبآدل ↫ حرفے ֶָ سخنے ↫ @M0_art ☕️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈 یه دفعه با صدای بابا به خودم اومدم - جانم بابا بابا رضا: سارا جان بیا بریم دیر میشه - چشم ساعت ۱۲پرواز داشتیم واسه همین همونجا با مادر جون و اقا جون خدا حافظی کردیم و رفتیم خونه چمدونامونو برداشتیم رفتم فرود گاه پروازمون تاخیر نداشت،سوار هواپیما شدیم همیشه از لحظه بلند شدن هواپیما میترسیدم چشمامو بستمو مثل بچه کوچیکا سرمو گذاشتم روی دست بابا کتشو چنگ میزدم بیچاره کتشو اینقدر چنگ زدم چین افتاده بود خیلی زود رسیدیم از هوا پیما پیاده شدیم رفتم داخل فرودگاه چمدونامونو برداشتیم رفتیم به سمت بیرون که عمو حسین و دیدم بیرون منتظر ما بود و دست تکون میداد بابا و عمو حسین همدیگه رو بغل کردن - سلام عمو حسین عمو حسین: سلا سارا جان خوبی ؟ عیدت مبارک - عید شما هم مبارک سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه عمو حسین دل تو دلم نبود که سلما رو ببینم چقدر دلم براش تنگ شده بود رسیدیم خونه عمو حسین با کلید در خونه رو باز کرد : یا الله ،یاالله ،صاحب خونه کجایین ،؟ مهمونای عزیزتون اومدن خاله ساعده با سلما اومدن خاله ساعده) بغلم کرد،گریه اش گرفته بود( سلام عزیزم ،سلام دخترم خیلی خوش اومد - سلام خاله جون مرسی سلما: واییی مامان بزار منم بغلش کنم خندم گرفت سلما : وااااییییی سارا چقدر خوشحالم که اینجایی - منم خیلی خوشحالم که میبینمت )چمدونمو بردم اتاق سلما ، با اینکه اتاق خالی دیگه ای هم داشتن من همیشه دلم میخواست برم اتاق سلما ،واقعن اتاقش پر از انرژی بود و حالمو خوب میکرد سلما رشته اش عکساسی بود طراحیش هم بی نظیر بود دیوارای اتاقش عکس بچه های فلسطینی و عکسای شهدا بود ( اینقدر خسته بودم که خواهش کردم یه کم استراحت کنم ،با صدای اذان از خواب بیدار شدم واییی که چقدر دلم برای این صدا تنگ شده بود ،انگار با رفتن مامان فاطمه این صدا هم تمام شده بود ، بابا که صبح تا شب حجره بود ، روزای جمعه هم که خونه بود میرفت نماز جمعه یا مسجد چقدر دلتنگ این صدا بودم بلند شدم لباسمو عوض کردم رفتم داخل پذیرایی سلما و خاله ساعده داشتن نماز میخوندن همیشه برام سوال بود اینجا خیلیا آزاد زندگی میکنن چرا اینا هنوز به یه چیزایی مقید هستن سلما که نمازش تمام شد اومد سمتم سلما : سارا خانم نیومده خوابیدن و شروع کردیااا
🌈 نمیدونم چرا اتاق سلما میرم همش احساس خواب میکنم ( - ببخشید دیگه تقصیر من نیست ،مشکل اتاق توعه که مثل قرص خواب آور میمونه خاله ساعده: سارا جان بریم تو آشپز خونه یه چیزی بیارم بخوری - چشم بابا رضا کجاست؟ خاله ساعده: همراه حسین آقا رفتن بیرون سلما: واییی سارا چقدر حرق واسه گفتن دارم باهات - منم همین طور خاله ساعده : این طور که مشخصه شماها به درد من نمیخورین ،سلما یه کم وسیله بردا برین تو اتاقتون ،بابا حسین و حاج رضا اومدن صداتون میکنم سلما: چشم مامان خوشگلم ، پاشو بریم سارا سلما: خوب شروع کن - نوچ ،اول تو سلما: باشه، من دارم ازدواج میکنم ) از خوشحالی جیغ کشیدم که سلما دستشو گذاشت روی دهنم ( سلما: هیسسسس ،چه خبرته - واییی شوخی نکن کیه؟ میشناختیش؟ سلما: نه نمیشناختم ،به بار که اومدم ایران ،همراه بابا رفتیم ستادشون واسه عکاسی اونجا دیدمش - وایییی ،پس عاشق هم شدین سلما: نوچ ،من عاشق شدم - شوخی میکنی ،از چیش خوشت اومد؟ سلما : از گریه هاش - یعنی چی ،دیونه شدی سلما: یه بار که رفته بودم همراه بابا ،ستاد مشغول عکس گرفتن بودم ،صدای گریه شنیدم ،صدا رو دنبال کردم دیدم یه مردی روی ویلچر نشسته داره به عکسا نگاه میکنه و گریه میکنه اولش فقط جالب بود برام ،و چند تا عکس گرفتم ازش خونه که اومدم از بابا پرسیدم که چرا این آقا گریه میکنه بابا هم گفت ، علی یکی از مدافعین حرم بوده ،همراه چند تا از دوستاش میره و بدون اونا بر میگرده ،علی هم به خاطر خمپاره هایی که انداختن پاهاش آسیب میبینه و قطعش میکنن خیلی برام جذاب بود،روزای دیگه هم به بهانه های مختلف همراه بابا میرفتم میدیدمش ،که کم کم فهمیدم عاشقش شدم - وایییی دختر تو عاشق یه مرد ویلچری شدی؟ سلما: اره - تو دیونه ای خوب ،بعدش چی کار کردی؟ سلما: اولش فکر میکردم یه حس ترحمه ولی کم کم متوجه شدم نه این حس ،حسه عشقه ،یه روز رفتم باهاش حرف زدم ، گفتم من از شما خوشم میاد با من ازدواج میکنین -وایییی تو دیگه کی هستی سلما : یه عاشق - خوب اونم حتمن از خدا خواسته گفت باشه نه؟ سلما: نه ،گفت قصد ازدواج ندارم - واییی خدااا ، سلما: ،اونم به همین خاطر دیگه ستاد نیومد. که شاید این حس از سرم بپره ،ولی من وقتی نمیاومد بیشتر دلتنگش میشدم واسه همین به بابا گفتم ،از اونجایی که بابا همیشه به نظراتم احترام میزاشت ،چون هیچوقت نشده بود کاری انجام بدم که اشتباه باشه بابا هم گفت میره باهاش صحبت میکنه -خاله ساعده چی؟ سلما: مامان که تا مدت باهام حرف نمیزد تا اینکه خودش رفت با علی صحبت کرد ،نمیدونم چی گفتن به هم که مامان راضی شد
🌈 نفس راحتی میکشم و تلفن را سرِ جایش میگذارم. مهدی با لبخند آرامشبخشی که روی لبهایش :نقش بسته میگوید الان آروم شدی؟ - .آره، صدای همهشون رو که شنیدم خیالم راحت شد - کنارش روی مبل مینشینم. حرفهای مادرم میان افکار به هم ریختهام پررنگ میشود "همه دارن ."میرن... حتی پسرهای دبستانی و راهنمایی و دبیرستانی... همه مثل مَرد وایسادن مهدی؟ - جانم؟ - توی این سه ماه... این سه ماهی که مثل برق و باد گذشت، تازه فهمیدم... تازه فهمیدم که چهقدر - ...دوستت دارم... تازه فهمیدم که خیلی وابستهام بهت... اگه اگه یه روزی نباشی من میمیر :نمیگذارد جملهام را کامل کنم. انگشت اشارهاش را به نشانهی سکوت روی لبهایم میگذارد .نگو... این حرف رو نزن هانیه - .برو - :گنگ نگاهم میکند .برو مهدی... نمیخوام شرمندهی خدا و امام حسین«علیه السلام» بشیم - بغضم میشکند...گفتنش آسان نیست... گفتن این "برو" آسان نیست... آسان نیست برای یک تازهعروس... آسان نیست تحمل کردن نبودنش... بغضم میشکند... اشکهایم روانهی گونهام میشود... !گفتن این "برو" سخت بود... سخت! مثل ذره ذره جان دادن... جان دادم، ذره ذره * کولهی ارتشیاش را زمین میگذارد. کلاهش را برمیدارد و بین موهایش دست میکشد. کلاه را روی کوله میگذارد، خم میشود و پوتینهایش را میپوشد. میخواهد بند پوتینهایش را ببندد که دستم را روی .دستش میگذارم نگاهم میکند، نگاهش نمیکنم! نمیخواهم برق اشک را در چشمانم ببیند. بند پوتینهایش را میبندم، آرام و آهسته. آنقدر آرام که بیشتر وقت داشته باشم، بیشتر وقت داشته باشم که صدای نفسهایش را بشنوم؛ اما بالاخره تمام میشود. بندپوتینهایش را میبندم، میخواهم بلند شوم که دستهایم را میگیرد. کف هر دو دستم را طولانی میبوسد. بغضم میشکند و اشکهایم جاری میشوند. سرش را که بلند میکند و نگاهم میکند چشمهایش انگار که خیسند. دستهایم را دور گردنش میاندازم و هق هقم بلند میشود. :با صدای خشداری میگوید هانیه... گریه تو قرارهامون نبودها... بدقول نشو دیگه... اشکهات جونم رو میگیرن...جونِ مهدی گریه - .نکن .با سختی صدای هقهقم را خفه میکنم. جانش را قسم داده .آرام مرا از خودش جدا میکند... بلند میشود... روبرویش میایستم...کولهاش را روی شانهاش میاندازد :انگشت کوچک دست راستم را سمتش میگیرم و میگویم .قول بده... قول بده که برمیگردی مهدی - :خیره در چشمهایم میگوید .نمیخوام بد قول بشم هانیه - ...قلبم مچاله میشود. این رفتن بازگشت ندارد. میدانم :دستم را میاندازم. لبخند دلخوشکنکی میزند. پاهایش را جفت میکند و احترام نظامی میگذارد .دوستت دارم فرمانده... خداحافظ - :در را باز میکند و هنوز خارج نشده که میگویم .من هم... من هم دوستت دارم همبازی بچگیهام... دوستت دارم آقامهدی - .از در خارح میشود. در را پشت سرش میبندم، پشت در زانوهایم خم میشوند .هق هق گریههایم سکوت خانه را میشکند !رفت * باز هم میاید خاله؟ - :رو به شیرین، فرشتهی شش سالهی مرکز بهزیستی میگویم
🌈 آره عزیزم، باز هم با خاله زهرا میایم - .از در مرکز بهزیستی خارج میشویم .این دو هفته آنقدر حالم بد بود که از خانه بیرون نمیآمدم عمو و زهرا برایم غذا میآوردند و به زور به خوردم میدادند. تا امروز که زهرا به زور مرا از خانه بیرون .کشاند و به مرکز بهزیستی آورد .کادوها را که دادیم چهقدر بچهها خوشحال شدند .کلی هم از من و زهرا خوششان آمد و از ما قول گرفتند تا دوباره پیششان برویم صبح قبل از رفتن پیش بچهها، زهرا به زور مرا به آزمایشگاه برد. چند روز است که مدام حالت تهوع .دارم، سرگیجه هم که امانم را بریده. زهرا میگوید حتما از فشار و استرس است .تاکسی میگیرم و به سمت آزمایشگاه میرویم تا جواب را بگیریم .تاکسی که میایستد، پیاده میشویم و داخل میرویم * .مبارکه عزیزم، جواب مثبته - :گیج و گنگ پرستار را نگاه میکنم چی مبارکه خانم پرستار؟ - !جواب آزمایشت مثبت بود، داری مادر میشی - :شوکه شده زهرا را نگاه میکنم. لبخند شادی میزند !دارم خاله میشم - .کم کم لبخندی روی لبهایم نقش میبندد .دارم مادر میشوم، مهدی پدر میشود :از آزمایشگاه بیرون میرویم و زهرا میخواهد تاکسی بگیرد که مخالفت میکنم .بیا قدم بزنیم تا خونه - بد نباشه واسهت؟ - :دستی روی شکمم میکشم !نه بابا - .صدای خشخش برگهای پاییزی که با قدمهایمان بلند میشود بغض را میهمان گلویم میکند مهدی گفته بود دوست دارد زودتر پاییز شود. پاییز شود تا با هم قدم بزنیم! میخواست صدای خشخش .برگها را بشنود !اونجا رو نگاه کن هانیه - !به جایی که زهرا اشاره کرد نگاه میکنم؛ یک مغازهی سیسمونی فروشی .دستم را میگیرد و به سمت مغازه میرویم :با ذوق لباسهای مختلف را از پشت شیشهی مغازه نشانم میدهد. خندهام میگیرد !زهرا هنوز زوده واسه خرید لباس - .خب ما هم داریم نگاه میکنیم - !نگاهم کشیده میشود سمت یک جفت جوراب صورتی رنگ که رویش دایرههای سفید دارد * :به عموسبحان که از وقتی آمده روی مبل نشسته و به استکان چای روی میز زل زده نگاه میکنم چرا زهرا نیومد؟ - .سرش درد میکرد - چرا؟ - .جواب سوالم را نمیدهد .به جایی روی مبل یک نفرهی کنارش خیره میشود .رد نگاهش را میگیرم و میرسم به یک جفت جوراب صورتی که رویش دایرههای سفید دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Be a warrior, not a worrier. يك جنگجو باش، نه يك آدمِ هميشه نگران..