#عبوࢪازسیم_خارداࢪنفس
هفتاد و هفتم🪖👑
آقای معصومی که متوجه قضیه شد دوباره ماشین را نگه داشت
و گفت:
–ریحانه چیکار کردی؟ بچه رو بدید به من، شما روسریتون
رو درست کنید.
بدون این که نگاهم کند بچه را گرفت و خودش رامشغول بازی
بااو نشان داد تا من راحت باشم.
از کیفم یک سوزن ساده در آوردم تا مثل گیره ی قبلی جلب
توجه نکند. روسری ام رابستم و گفتم:
–بدینش به من.
همانطور که ریحانه را دستم می داد و سرش پایین بود گفت :
–ببخشید، ریحانه جدیدا خیلی شیطون شده.
ــ خواهش می کنم، بچس دیگه.
تا رسیدن به خانه حرفی نزدیم فقط صدای بازی من و ریحانه
بود که سکوت را می شکست.
ترمز کرد و بعد از کلی تشکر کردن گفت:
–میشه چند لحظه پیاده نشید، بعدسریع از ماشین پیاده شد
و از صندوق عقب جعبه ی کادو پیچ شده ایی را آورد و
گفت:
–این مال شماست، هم برای قدر دانی هم عیدی .
باتعجب گفتم :
–آخه من کاری نکردم نیاز به قدر دانی داشته باشه، نمی
تونم ازتون قبول کنم.
با ناراحتی گفت :
–از طرف من و ریحانس بچه ناراحت میشه ها.
بوسه ایی به لپ ریحانه زدم و گفتم:
–شرمنده ام کردید، ممنونم
وقتی خانه رسیدم، بازهم مادر و اسرا نبودند و برایم
یادداشت گذاشته بودند.
چادرم را از سرم کشیدم و فوری بسته ی کادو پیچ را باز
کردم. با دیدن چیزی که داخلش بود، تعجب کردم.
جعبه ایی داخلش بود که با پارچه مخملی مشگی رو کش، و
دورش با روبان پهن قرمز بسته شده بود. روی در جعبه، با
همان روبان یک پاپیون نصب بود. خیلی فانتزی و شیک. "آخه
این که نیاز به کادو کردن نداشت".
شاید نمی خواسته جعبه مشخص باشد.
با احتیاط در جعبه راباز کردم و بادیدن گلهای رز قرمزی
که سطح جعبه را پوشانده بود گل از گلم شکفت.
بین گلهای قرمز با چند تا گل سفید اول اسم من نوشته شده
بود و میان گلها یک جعبه ی کوچیک بود.بازش که کردم از
ذوق می خواستم گوشی را بردارم و حسابی تشکر کنم ولی
خودم را کنترل کردم.
یک زنجیر و پلاک زیبا که روی پللک آیه ی وا یکاد نوشته شده بود. رفتم جلو آینه تا روی گردنم امتحان کنم، در
لحظه پلاک چرخید و چشمم افتاد به پشت پالک انگار چیزی
نوشته شده بود.
وقتی برگرداندم با سیاه قلم حک شده بود، "تولدت مبارک."
همانجا خشکم زد، سرچی درمغزم کردم یادم افتاد دو روز
دیگر تولدم است.
از تعجب چشمهایم اندازه ی گردو شده بود.
یعنی او از کجا فهمیده بود.
از آویزان کردن گردن بند منصرف شدم و همانجا نشستم و به
فکر رفتم.
چقدر ظرافت و لطافت دراین کادو بود.
نمی دانم چه مدت آنجا نشسته بودم و در افکارم غرق بودم
که با صدای اذان گوشی ام به خودم امدم و چقدر خدا را شکر
کردم که هنوز مادر واسرا نیامده اندو راحت می توانستم
افطار کنم
#عبوࢪازسیم_خارداࢪنفس
هفتاد و هشتم❤️
خوراکی هایی که آقای معصومی برایم گرفته بود را آوردم و
بعد از دعا شروع به خوردن کردم .
گوشیام را برداشتم تا حداقل یک پیام تشکر برایش بفرستم.
دیدم پیام داده:
»قبول باشه. التماس دعا«.
فوری جواب دادم:
–ممنون. بابت کادو دستتون درد نکنه، واقعا غافلگیر شدم.
نوشت:
–هدف ما هم همین بود، پس خدارو شکر که موفق شدیم.
بی مقدمه نوشتم :
–شما از کجا تاریخ تولدم رو می دونستید؟
ــ زیاد سخت نبود، این که اسفندی هستید حدس می زدم. چون
یه اسفندی فقط می تونه اینقدر متین و خانم باشه.
بعد استیکر خنده گذاشته بود.
در ادامه اش نوشته بود، بقیه اش هم، جوینده یابندس.
حالا شاید بعدا براتون تعریف کردم.
ــ به هر حال ممنونم. خیلی زحمت افتادید.
ــ در برابر مهربونی شما چیزی نیست. خدارو شکر که
پسندیدید. البته دو روز دیگه تولدتونه ولی من خواستم
اولین نفر باشم...
لحظهایی شیطان در جلدم رفت و نوشتم :
–ممنون، سلیقه ی شما بی نظیره.
اونم نوشت :
–اون که آره شک نکنید.
از این حرفش چند جور برداشت میشد کرد. از پیام خودم
پشیمان شدم کاش از سلیقه اش تعریف نمی کردم
گوشی راگذاشتم کنارو رفتم نمازم را خواندم و شروع کردم
به شام درست کردن. که مادر وخواهرم از راه رسیدند.
با دیدن کادوی من اسرا با تعجب گفت:
–هدیه ی صاحب کارته؟
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم :
–آره صاحب کارم داده.
ــ اونوقت به چه مناسبت؟
سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم، خیلی آرام گفتم:
–واسه تشکر و این حرفها.
اسرا آرام نزدیکم آمدو زیر گوشم گفت:
–شبیه کادوهای ولن تاین نیست؟
شانه ایی بالا انداختم و گفتم :
–چه می دونم.
مامان زنجیر رابرداشت و نگاهی کردو گفت: طلاست؟
ــ بله مامان جان.
انگار زیاد خوشش نیامد گذاشت سر جایش و حرفی نزد.
خدارو شکر کردم که پشت پلاک را نگاه نکرد.
اسرا دوباره زیر گوشم گفت :
–فکر کنم مامان هم مثل من فکرمی کنه.
برای تغییر دادن جو، گفتم :
–مامان یه آبگوشتی پختم که نگو.
مادر همانطور که به گلهای رز قرمز
هلندی نگاه می کرد ودر فکر بود گفت....
#عبوࢪازسیم_خارداࢪنفس
هفتاد و نهم🌱🦔
–دستت درد نکنه دخترم.
موقع خوردن غذا مادر هنوزهم فکرش مشغول بود .
اسرا لقمه ایی از گوشت کوبیده اش رادر دهان گذاشت و گفت:
–دست پختت خیلی شبیهه مامان داره میشه ها.
لبخندی زدم و گفتم :
–نوش جان.
–مامان نظر شما چیه؟
مادر نگاهم کرد و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
–دست پختت همیشه خوشمزه بوده.
دوباره پرسیدم :
–حالا چیا خریدید؟
مادر نگاهی به اسرا انداخت که معنیاش را نفهمیدم و گفت:
–لباس و یه سری خرت و پرت دیگه.
به اسرا نگاه کردم و گفتم:
–رو نمی کنی چی خریدیا.
اسرا سرش را با ناز تکانی داد و گفت :
–شما که اصلا وقت نداری بیای ببینی.
اخم ساختگی کردم و گفتم:
–وا من بیام؟ تو باید خریداتو بزاری تو طبق و بیاری بگی
خواهرم لطفا افتخار بدید بیایید ببینید من چه خریدم.
خندهی صدا داری کردو در همان حال گفت :
–دیگه داری از چند سال بزرگتر بودنت سو استفاده می
کنیا، حالا نمیشه تو طبق نزارم و ساده بریزم به پات؟
باالخره مادر هم از افکارش بیرون امد ولبخندزد.
بعد از شام دوباره خودم همه چیز را جمع کردم و شروع به
شستن ظرفهاکردم.
اسرا چیزهایی را که خریده بودند آورد گذاشت توی سالن و
از همانجا گفت:
–سرورم شما چرا؟ اجازه می دادید من می شستم. آخه دیروز
هم شما زحمت کشیدید.
گردنی برایش دراز کردم و گفتم :
–همون که متوجه شدی برایم کافیست، از فردا از این خبرها
نیست.
بعد از شستن ظرف ها رفتم تا خرید ها را ببینم.
اسرا یک مانتو فیروزهایی خوشگل با روسری ستش خریده بود.
کیف و کفش مشکی ستش هم قشنگ بود.
یک بلوز و شلوار خانگی قرمز و سفید با دمپایی رو فرشی
کرم رنگ.
با لبخند گفتم :
–خیلی قشنگن اسرا، مبارکت باشه. واقعا خوش سلیقه ایی.
از تعریفم خوشش امدو گفت:
–ما اینیم دیگه.
مادر نگاهش را از لباس ها برداشت و به اسرا دوخت و گفت :
–فردا هم نوبت توئه شام بزاری، تا من و راحیل بریم خرید.
ــ من که گفتم مامان جان چیزی لازم ندارم. در ضمن این
خرید عیدم یه کم برام بی معنیه. ما که طی سال خرید می
کنیم، حالا چه کاریه، حتما شب عید تو این شلوغی بایدبریم
خودمون رو اذیت کنیم؟
یه جائیه تو دنیا همه براش می میرن
تموم حاجتا رو همه از می گیرن
بین دو نهر آبه ، یه سرزمین خشکه
شمیم باغ و لاله اش خوشبو ز عط مُشکه
شبای جمعه زهرا زائر این زمینه
سینه زن حسینه ، یل ام البنینه …
🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه خوش است اگر ببینم عرفات و کربلا را
حرم عزیز زهرا، شب مشعر و منا را
به خدای کعبه سوگند همه حج من حسین است
به دوصد منا نبخشم عرفات کربلا را🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش زمین قصه میگفت
کاش زمین شعر میسرود
اگر زمین قصه میگفت
قصه خون حسین
قصه ی نخلهای سوخته در امتداد رود ………….
و دل سودازده مان را بدنبال خویش به صحرای خون و جنون میکشانیم،
و در میان چکاوک شمشیرها و باران نیزهها از میان خیمهها میگذریم.🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکطرف اکبر به میدان
میرود دامن کشان🍂💔
یکطرف بابا پریشان
عمهها مویه کنان🍂💔
🥀
🍃💔🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای حسین فاطمه این کینه هامان را ببین
قلب مجروح درون سینه هامان را ببین
یازده خورشید را کشتند و داغ تو فزون
تکه تکه زین ستم آیینه هامان را ببین🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محرم آمد و ماه عزا شد
مه جانبازی خون خدا شد
جوانمردان عالم را بگویید
دوباره شور عاشوار به پا شد
🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـلام مــن بــه مـحـرم، مـحـرم گــــل زهــرا
بـه لطـمه هـای ملائـک بـه مــاتـم گــل زهـرا
سلام من بـه محـرم بـه غصـه و غــم مـهـدی
به چشم کاسه ی خون و
🦋
بهگمانم که نبی تابِ فراقِ تو نداشت
علیاکبر شد و آمد که کنارت باشد
#سجاد_روانمرد
#محرم
که دیده این چنین گیسو، چنین زخمی شود پهلو
و خاکآلودهتر از او به غیر از چادرِ زهرا
#سید_حمیدرضا_برقعی
#محرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاپهلویِنیزهخوردهاشرادیدمیکلحظهبهیاد مادرمافتادم💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دورسرتبگردمآقا..🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
که با کسی که•
نخواهد تو را نمی جوشم..♥️
#حاج_محمود_کریمی
#عبوࢪازسیم_خارداࢪنفس
هشتاد✨❤️
اسرا با اعتراض گفت:
–تو به خرید کردن میگی اذیت؟ کلی خوش می گذره.
ــ شب عید اذیته دیگه، حداقل برای من.
تو این ترافیک و شلوغی، آخه چه کاریه.خریدعیدمال قدیم بودکه بنده خداها کل سال فقط یک دست
لباس می خریدند ومجبوربودند شب عیداین کار رو انجام بدن
تا موقع سال تحویل لباس نو داشته باشند. به نظرم شب عید
فقط باید وسایل سفره هفت سین خریدکه اونم همین
سرخیابونمون می فروشن.
مادر به علامت تایید سرش را تکان داد.
–واقعا خیلی شلوغ میشه، بخصوص وسایل نقلیه عمومی.
اسرا فوری خریدهابش را جمع کردو گفت :
–من برم این بحث الان اصال به نفعم نیست. ولی راحیل با
این کارت من رو از پختن شام فردا رهایی بخشیدی دمت گرم
سرورم.
پقی زدم زیره خنده و گفتم :
–هنوز تو اون فازی بیا بیرون بابا، تموم شد. الانم لباس هات رو بپوش ببینم تو تنت چطوریه.
حرفی نزد. بعد از چند دقیقه دیدم بلوز و شلوارش را با
صندل هایش پوشیده و موهایش را هم که مثل موهای من تا
کمرش می رسید روی شانه هایش رهاکرده.
با دیدنش ذوق کردم.
–وای اسرا چقدر بهت میاد، مثل فرشته ها شدی.
با این حرفم یاد حرف امروز آقای معصومی افتادم که گفت:
دخترها فرشته های روی زمین هستند.
مادر هم با لبخند نگاهش کردو گفت:
–مبارکت باشه عزیزم، خیلی قشنگه
اسرا که از تعریف ما صورتش گل انداخته بود گفت:
–ممنونم، ولی الان این تعریفا از لباس بود یا از خودم.
من و مادر با هم گفتیم :
–هردو.
واین حرف زدن هم زمان، هرسه مان را به خنده انداخت.
تقریبا دانشگاه تق و لق شده بود. خیلی کم بچه ها سر کالس
هاحاضر می شدند، مگرسر کلاسِ استاد هایی که خیلی سخت گیر
بودند و همان اول ترم خط و نشان هایشان راکشیده بودند.
برای بعضی استادهای سخت گیری که روی یادگیری دانشجوها
تعصب داشتند، اهمیت ویژه ایی قائل بودم. وقتی سرکالس
این جوراستادها می نشستم که تعصب وسختگیری بی مورد
نداشتند، ولی چیزی راسرسری نمی گرفتند و کارشان باحساب
وکتاب بودتاحقی ازدانشجویی ضایع نشودحس خوبی پیدامی
کردم وباخودم می گفتم کاش این استاد یک نمایندهی مجلس
بود، تابرای مشکلات مردم هم اینقدر وجدان و تعصب خرج
میکرد.
من هم میتوانستم بعضی روزها دانشگاه نروم، ولی انگار یک
نیرویی اجازه نمی داد خانه بمانم.
نیرویی که به امید دیدن کسی مرا به دانشگاه میکشاند.
روز تولدم مادر، خانواده ی خاله و دایی را هم دعوت کرده
بود و کلی به همه خوش گذشت.
آن روز نمی دانم این فکر چرا رهایم نمی کرد ، که ممکن
است آرش پیام بدهد و تولدم را تبریک بگوید.
به خاطر همین فکر بچهگانه، چند بار گوشیام را چک کردم.
دفعه،ی آخر، پیامی از آقای معصومی امد. بازش کردم.
نوشته بود:
»باور کن ماه هاست زیباترین جمالت را برای امروز کنار می
گذارم ، امشب اما همه ی جمالت فرار کردهاند همین طور بی
وزن وبی هوا بگویم ... تولدت مبارک«
برجانم میرسد آوای زنگ قافله
این قافله تا کربلا دیگر ندارد فاصله
#عکس_نوشته
#محرم
حسین ضعیفی که باید برای او گریست، نبود
آموزگار بزرگ شهادت اکنون برخاسته است
تا به همه آنها که جهاد را تنها در توانستن مىفهمند
و به همه آنها که پیروزى بر خصم را تنها در غلبه
بیاموزد که شهادت نه یک باختن، که یک انتخاب است
انتخابى که در آن، مجاهد با قربانى کردن خویش
در آستانه معبد آزادى و محراب عشقپیروز مىشود
و حسین «وارث آدم» که به بنى آدم زیستن داد
و «وارث پیامبران بزرگ» که به انسان چگونه باید زیستن را آموخت🦋
تسلیت ای یاران ماه محرّم شد
بزم عزاداران حلقه ماتم شد
جبریل امین سینه زده جامه دریده
خون جگر فاطمه از دیده چکیده
ماه عزا آمد🦋
در عالم مستی به دنبال حسینم
من تشنه به دیدار علمدار حسینم
دوستدار حسینم و دوست دار ابوالفضل
گر لطف کنند نوکر خاندان حسینم
یا ابا عبدالله حسین (ع)🦋