ᯏ . Angizeh .❲😚☁️🎀❳༢ْ̣
· ––––– · ꕤ · ––––– ·
همه ی ما متفاوتیم، زندگی هرچقدر هم که بد بنظر برسه، همیشه کاری هست که بشه انجام داد وتوش موفق بود !🔖🍓
تازمانی که زندگی هست امید هم هست . . 🍦💛
· ––––– · ꕤ · ––––– ·
#𝑴𝒐𝒂𝒓𝒆𝒇𝒊 ◜.🍶💛.◞
- چندتا اپلیکیشن کاربردی که باید داشته باشین^-^! .🇦🇷🌱.
𖧷 ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ 𖧷
- VLLO Editor
این برنامه جز پر امتیاز ترین برنامه های گوشی هاست، این برنامه امکان ادیت ویدئو ها به صورت حرفه ای با ساده ترین روش ها رو در گوشی امکان پذیر میکنه و شدیدا کاربردی هست.🌸🍐.
- ApowrMirror
با این برنامه میتونید چه گوشی های اندرویدی چه ایفون به کامپیوتر بدون کابل وصل کنید و صفحه گوشی داخل کامپیوتر یا برعکس نمایش بدید.💭🍒.
- Todoist
این برنامه میتونه کمک کنه که یه لیست منظم برای کارهای روزانه با ریماندر یا ساعت خاص درست کنید
که دیگه نگران و اشفته شدن کارهاتون نباشید و با برنامه انجامش بدید.🦋🌸.
- Typorama
این برنامه در یک کلمه عالیه، با کمک این برنامه میتونید روی هرعکسی متن بنویسید و خود این اپ قالب های اماده و خیلی خفنی داره که حسابی بهتون کمک میکنه.🍊🌸.
𖧷 ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ 𖧷
ماهڪ☁️🌚
#به_وقت_دلدادگی💗 قسمت 93 وقتی برای عمل اول تو رفته بودیم بیمارستان دیدمش.یه دختر پنج ساله طفل معصو
#به_وقت_دلدادگی 💗
قسمت 94
اشک فاخته در آمد از صبح که استرس داشت حالا هم که اینجور شده بود شدیدا دلهره داشت
-من نمی تونم....نیما من می ترسم...اگه نیای چی
لبخند زد
-یعنی چی اگه نیام فاخته...امکان نداره تنهاست بزارم فقط یه ساعت دیرتر میام همین
دوباره اشک ریخت. سر فاخته را در آغوشش گرفت
-آخ...عزیز دلم از هیچی نترس! باشه گلم.با بابا برو منم میام
دستانش را محکم تودستای نیما سفت کرد
-نیما من بدون تو می میرم. باشه میرم ولی تو رو خدا زود بیا....تو قول دادی وقتی چشمامو باز کنم پیشم باشی
سرش را بوسید
-شک نکن فاخته...تا چشمای قشنگت رو باز کنی منو می بینی....بهت قول می دم
حاج خانم از پشت شانه های فاخته را گرفت و از نیما جدا کرد.صدای گریه فاخته بلندتر شد
-بیا عزیزم. ..بیا بریم دختر گلم...میاد نیما....بی قراری نکن مادر
حاج خانم فاخته را به سمت در ماشین برد تا سوار شود.فاخته دوباره هراسان برگشت و به نیما چشم دوخت
-نیما...منتظرتم
-برو عزیز. ..حتما میام
رو به پدرش کرد
-بابا
حاج اقا در حالیکه در سمت راننده را باز می کرد به نیما چشم دوخت
-بابا...به فرهود بگو بیاد کلانتری.من حوصله ندارم زنگ بزنم
-باشه بابا خیالت راحت.هر مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن
سهراب هنوز دم در بود
-می خوای من باهات بیام
غمگین بود و دلشوره داشت.چشمان گریان فاخته از جلوی چشمش نمی رفت
-نه بمون شاید بیمارستان کمکی بشه
با سهراب خداحافظی کرد و همراه ماموران رفت اما دلش پیش فاخته بود که از عمل می ترسید و با کلی حر ف برای امروز آماده اش کرده بود.همه چیز خراب شد!!!
در کلانتری نشسته بود و از عصبانیت دایم پاهایش را تکان می داد.به پدر زنگ زده بود و او هم گفته بود فاخته همینجور گریان چشم به راه اوست.هر از گاهی هم با خشم به مرد خونسرد روبه رویش خیره میشد.چهره مرد خونسرد بود اما همینجور غرق در فکر به نقطه ای خیره مانده بود.
-چقدر دیگه باید منتظر بمونم من جناب سروان.من باید بیمارستان باشم
زیر چشمی نگاهی به نیما کرد
-عرض کردم منتظر جواب بیمارستانیم
دوباره با نفرت به مرد زل زد
-فقط منتظر جواب بیمارستانم.ازت شکایت می کنم مرتیکه.اگه فقط به موقع به بیمارستان نرسم، من می دونم و تو
صدای سروان از پشت میز بلند شد
-می تونین بیرون منتظر باشین
از خدا خواسته بلند شد و بیرون رفت.به محض بیرون آمدن فرهود را دید که سریع به سمتش می آید
-خره اینجا چی کار می کنی
دستی دور لبش کشید
-می بینی که گیر کی افتادم.منتظر جواب بیمارستانم
-جواب بیمارستان برای چی؟؟؟؟
-برای زمان و علت مرگ بچه.این یارو معلوم نیست چه کاره مهتابه
محکم نفسش را بیرون داد
-چه مسخره.خب که چی ؟؟؟
شانه هایش را بالا انداخت
-چه می دونم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشه
سربازی با پاکت وارد اتاق شد و در را بست.فرهود به ساعت مچی اش نگاه کرد و دست به کمر زد
-منم سه چهار ساعت دیگه پرواز دارم
متعجب نگاهش کرد
-چی!...پرواز؟!..ببخشید به کجا اونوقت؟
جدی نگاهش کرد
-مرض چیه مگه به ما نمی یاد... دارم میرم پیش ددی. ...اون زنک ولش کرده اونجا، یادش افتاده پسر داره
ابروهایش بالا پرید
-پس بخشیدی بابا تو
کلافه نفسی کشید
-چه بدونم...مامان گوهر میگه هر چی باشه باباته...اون که برای من پدری نکرد بزار حق پسری خودمو به جا بیارم..برم ببینم در چه وضعه. هر چند چشم بسته هم می دونم تو چه افتضاحی داره دست و پا می زنه
آرام به شانه اش زد
-پس شرمنده رفیق.مزاحمت شدم
-بیخیال.باید می دیدمت برای خداحافظی. می خواستم بیام بیمارستان
-ممنون.زحمتت می شد
ناگهان بلند خندید
-تو رو بهونه می کنم دیگه
ابروهایش بالا پرید
-یعنی چی
-دفعه قبل که برای آزمایش پیوند اومده بودم بیمارستان یکی از پرستارا مخمو زد.....شماره داد بهم
تعحب نیما را که دید باز هم خندید
-جون تو...برای آشنایی شماره نداد برای مادر بزرگم چیزی پرسیدم شمارش رو داد تا درباره اش از دکتر بپرسه و بگه.هیچی دیگه...الان یه مدتی میشه تلفنی حرف می زنیم. ..پیام میدیم تلگرام و اینا....برم و بر گردم باهاش قرار می زارم
خوشحال به شانه اش زد
-پس تو هم بله
آه کشید
-فراموش کردن رویا خیلی سخته....اما تنهایی سختره....خیلی تنهام نیما
درست میشه. ..خود رویا هم راضی به این تنهایی تو نیست....
برات خیلی خوشحالم فرهود....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ماهڪ☁️🌚
#به_وقت_دلدادگی 💗 قسمت 94 اشک فاخته در آمد از صبح که استرس داشت حالا هم که اینجور شده بود شدیدا دل
#به_وقت_دلدادگی 💗
قسمت 95
با برخورد تن فرهود او هم تعادلش بهم خورد و زمین افتاد.مثل برق گرفته ها به تن غرق در خون فرهود و چشمان بسته اش خیره ماند.اما کمی بعد از شوک در آمد سر فرهود را بغل کرد و بالا آورد.آرام به گونه اش زد
-فرهود
چشمانش بسته بود و سخت نفس میکشید.دست روی گردنش گذاشت. نبض کندی را زیر انگشتش احساس کرد.دوباره به گونه اش زد
-فرهود
نگاه به اطراف انداخت .به مهتاب که همان جا که پایش پیچید و افتاد و باعث شد تیر به سینه فرهود بخورد نشسته بود و تن غرق در خون فرهود را نگاه می کرد. مثل دیوانه ها کمی می خندید و بعد ساکت به گوشه ای زل می زد.دوباره به فرهود نگاه کرد و بلند تر نامش را صدا زد
-فرهود!تورو خدا چشماتو باز کن
هیچ حرکتی از فرهود ندید .اشکش ریخت و فریاد زد
-فرهود
تکانش داد اما چشمان بسته فرهود باز نشد.فریاد زد
-کمک!یکی کمک کنه!زنگ بزنین آمبولانس! داره می میره.
دوباره با بغض و فریاد تکانش داد
-فرهود
ماموران مرد را دستگیر کرده بودند.او هم زخمی بود و در گوشه ای نشسته بود و از درد فریاد می زد. مامور پلیس دیگری نزدیک شد و ضربان را کنترل کرد
-الان آمبولانس می رسه
فقط اشک ریخت و بدن غرق در خون دوستش را بغل زد.سرش را به سر فرهود چسباند
-فرهود دووم بیار داداش.. بخدا بری خیلی نامردی
آرام آرام اشکش ریخت و او را در بغلش نگه داشته بود.بیست دقیقه ای تا آمدن آمبولانس طول کشید.بیست دقیقه جانکاه. بیست دقیقه ای که ماندن و رفتن یک نفر را خیلی راحت رقم می زد.دقایقی که برای جراحت در سینه فرهود بسیار طولانی بود.آتش به جان نیما افتاد وقتی فقط چشمانش را باز کرد و با نهایت توانش لبخند زد
-نیما
نیما با شنیدن صدای فرهود با شوقی وصف ناپذیر گونه اش را بوسید
-الان آمبولانس می رسه به خودت فشار نیار...دووم بیار فرهود
باز هم لبخند زد
-باید برم....رویا طاقت نداشت منو با کس دیگه ای ببینه..داره منو می بره پیش خودش
گریه امانش نمی داد
-خوب میشی دووم بیار.....نامرد می خوام ساقدوشت بشم
فریاد زد
-پس کو این آمبولانس لا مصب
موهای فرهود را از پیشانی اش کنار زد.دوباره چشمانش را باز کرد
-فاخته منتظر ته برو
-تنهات نمی زارم ...
-دارم میرم...تو هم برو پیش زنت
دوباره چشمانش را بست.صدای فریادش در کلانتری پیچید
-فرهود..نه....فرهود...نباید بری
او هنوز همانجور بی هوش در بغل نیما بود.بالاخره امبولانس لعنتی رسید.فرهود را از بغل نیما جدا کردند و روی برانکار می گذاشتند که تلفنش زنگ خورد
-الو
با شنیدن صدای پدرش بغضش ترکید
-نیما بابا!تو کجایی پسر جان...گفتی داری می یای
با صدایی لرزان پدرش را صدا زد
-بابا
-چی شده نیما بابا
همینطور که روی زمین نشسته بود دست خونی اش را لای موهایش کرد.نالید
-بابا فرهود!بابا
-چی شده بابا فرهود چی؟؟؟
با گریه فریاد زد
-بابا....کشتنش بابا....تیر خورد
-چی داری می گی..الو
تلفنش را قطع کرد و با صدای بلند گریه کرد.هنوز در شوک بود.اصلا باورش نمی شد ....همانجا نشسته بود روی زمین ...احمقانه منتظر بود تا فرهود بیاید و با هم به بیمارستان بروند.دستانش را خون دوستش رنگی کرده بود.نگاهش به سوئیچ ماشینش افتاد.که از جیبش بیرون افتاده بود.تلخ خندید...یاد شوخی هایش افتاد که دائم می گفت سهم منو بده از این پراید خلاص بشم.اشکش را با دست خونی اش پاک کرد......بلند شد.چشمانش سیاهی رفت.نگاهش به مهتاب انداخت که هنوز همانجا نشسته بود.با تمام نفرت نگاهش کرد
یه روزی بد می میری مهتاب....با فلاکت می میری. اینم نفرین من برای تو...هرچند می گن نباید کسی رو نفرین کنی
از کنارش رد شد.ضجه مهتاب دوباره بلند شد.باید حالا حالاها ضجه می زد.عدالت نبود فرهود بمیرد و مهتاب باز هم در کنار مردهای دیگر لوندی کند.به خیابان رفت.دزدگیر ماشین را زد تا ببیند پراید فرهود کجا پارک شده است. دویست متری پائینتر بود.به طرف پراید سفید دوستش رفت.در را باز کرد و پشت فرمان نشست.اشکش را پاک کرد و استارت زد.روشن نشد.دوباره اشکش ریخت.یادش آمد باطری ماشینش خراب بود و باید عوضش می کرد.با هزار بدبختی و استارت زدن ماشین روشن شد به آدرسی که از آمبولانس گرفته بود حرکت کرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ماهڪ☁️🌚
#به_وقت_دلدادگی 💗 قسمت 95 با برخورد تن فرهود او هم تعادلش بهم خورد و زمین افتاد.مثل برق گرفته ها ب
#به_وقت_دلدادگی 💗
قسمت 96
با کلی مصیبت بالاخره جای پارک پیدا کرد. نگاهی به ساعتش انداخت.ماشین را خاموش کرد و پیاده شد.با سرعت هر چه تمامتر به آن سمت خیابان رفت و وارد بیمارستان شد.در حیاط بیمارستان ایستاد و کمی نفس تازه کرد.اینبار با قدمهای سریع به بیمارستان رفت.مادرش را دید تسبیح در دست و ذکر گویان روی نیمکتی نشسته است.حاج آقا هم داشت در راهرو راه می رفت و گوشی موبایلش هم در دستش بود.پیدا بود دارد شماره می گیرد.صدای زنگ موبایل نیما که بلند شد حاج آقا و حاج خانم هر دو با هم به طرف نیما نگاه کردند.حاجی به سرعت به سمتش آمد.صدای یا حسین مادرش را شنید.احتمالا وضع آشفته نیما زیادی در چشم بود
-کجایی بابا جان.. نصفه عمر شدیم.. چرا گوشیتو جواب نمی دی.این چه قیافه ایه
چشمانش از اشک پر شد
-پیش فرهود بودم.بردنش اتاق عمل.اوضاعش وخیمه.
ناگهان ضعف بر پاهایش غلبه کرد.حاجی انگار فهمید که سریع زیر بازویش را گرفت و به سمت نیمکت هدایتش کرد تا بنشیند.حاج خانم کنارش نشست و دستان سرد پسرش را گرفت
-بمیرم امروز چی کشیدی مادر.این چه بلائی بود سر دوستت اومد اخه
سر دردناکش را به دیوار پشت سرش چسباند
-امشب پرواز داشت.بخاطر من اومد کلانتری.من احمق ازش خواسته بودم.توی اینهمه شلوغی تیر باید بیاد صاف بخوره به فرهود....تقصیر من بود
از لای چشمان بسته اش اشک سرازیر شد.دست حاجی روی شانه اش نشست
-بیا پسرم آب بخور..تو چه میدونستی امروز چی میشه.....آب رو بخور بعد برو یه آبی به دست و صورتت بزن.برو بابا....از حال فاخته باخبر بشیم با هم میریم بیمارستان
سرش گیج میرفت.لیوان را به زور در دست لرزانش گرفت تا نیافتد.دست مادر روی دستش نشست تا کمکش کند آب را بنوشد.از مادرش تشکر کرد
-دستت درد نکنه.مامان مسکن نداری تو کیفت..سرم داره می ترکه
بدون حرفی دنبال مسکن در کیفش می گشت.چند ساعتی بود که فاخته در اتاق عمل بود.مسکن را از مادرش گرفت و خورد و چشمانش را بست.فرهود دائم جلوی چشمش بود .می خواست پیش او بماند اما عزیزتر از جانی هم در اینجا داشت.وقتی از بیمارستان بیرون آمد برای بی کسی رفیقش خیلی غصه خورد.حتی یک نفر نبود به او زنگ بزند تا پشت در اتاق عمل چشم به راه او باشد.خدای بزرگ....تو هم جان میدهی و هم می گیری....به کرم و بخشش و بزرگیت اینبار جان بده....از روح خداییت به این دونفر جان بده.فرهود هرچند رفیق بود اما بعد از مرگ برادرش واقعا حس برادری نسبت به او داشت.حتما که نباید از یک خون بود او را چون برادرش دوست داشت.احساس خیسی اشک روی صورتش را سریع با دستانش از بین برو.اصلا اوضاع روحی خوبی نداشت.نمی دانست باید به کدام فکر کند .....به فاخته که عزیز تر از جانش بود یا برادری که شمارش معکوس مرگش بود.با دردی که در سر داشت قدرت فکر کردن هم نداشت.چشمانش را باز کرد .نگاهش به دانه های تسبیح پدر ثابت ماند.زمزمه روح بخش یا الله حاج آقا دلش را زیر و رو می کرد.یالله...یاالله...یا ارحم الرحمین، بغض راه گلویش را بسته بود.دلش برای سجاده ای که در خانه پدرش جا گذاشت و رفت تنگ بود.زمزمه های پدر حال دلش را عجیب می کرد. ...خدا تنگ در کنارشان نشسته بود.گاهی دست بر سرشان می کشید و گاهی استغفارشان را اجابت می کرد.بیتاب و سر گشته، درمانده و به بن بست خورده،احساس خفگی می کرد.با حال عجیبی بلند شد
-کجا مادر؟؟؟
با بیتابی به سمت پله ها دوان شد
-می یام الان
مشت دیگر و دوباره مشتی دیگر.....آه خدایا....شاهد حال دل غریبان....اینبار اول نظری بر ما کن....دوباره مشتش را پرآب کرد و به صورتش پاشید. از سردرد حالت تهوع داشت.آستین پیراهنش را تا کرد.شروع کرد وضو گرفتن....به نماز خانه بیمارستان رفت.مهری کوچک برداشت و قامت بست.الله اکبر....بغضش را فرو خورد.....انگار خجالت می کشید بعد از مدتها در پیشگاه خدا بایستد.....بسم الله الرحمن الرحیم.....حمد و ستایش مخصوص توست اما امان از بندگان فراموش کارت.....تا خوبند از خودشان میبینند و وقتی به مصیبتی گرفتار شوند رو به تو می آورند.اشک میریخت و زمزمه می کرد.....اهدنا الصراط المستقیم. ....برس به داد کسانیکه بر خود مغرور میشوند و تو را از یاد می برند......سلام نماز راهم داد و به سجده افتاد...امن یجیب مضطر اذا دعاه و یکشف سوء....خدایا من تو را از یاد بردم اما تو مرا از یاد نبر....به مصیبتی گرفتار شدم....خدایا خودت برطرف کننده مصیبت و راهگشای تمام بن بست هایی....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#به_وقت_دلدادگی💗
قسمت97
امن یجیب مضطر اذا دعاه و یکشف سوء
دست دعا می برم به درگاهت برای پاک شدن از گناهم...تو خدای بزرگی که به کرمت یکبار به عزیز من جان دادی....اینبار هم نظری بیانداز و جانی تازه کن... از نفس خودت بر روح عزیزی جان بده....
حسبنا الله و نعم الوکیل
توکل می کنم بر تو که خودت ولی و سرپرست مایی
از روی سجده بلند شد. تسبیح برداشت و ذکر می گفت
یالله...یالله...سبحان الله....یا ارحم الرحمین
با روی سیاه اومدم و روبروت نشستم. مگه نمی گن تو ستار العیوبی ببخش و جون بده به معصومی و بی گناهی که امروز مظلومانه رو تخت بیمارستان افتاد... یکبار اجابتم کردی اما روم زیاده اومدم یه بار دیگه برای اجابت دعا....تو رو به بزرگیت قسم کمکش کن. یه بار دیگه بی برادرم نکن.
اشک دوباره از چشمانش سرازیر شد.موبایلش را که کنارش گذاشته بود زنگ خورد. با دیدن شماره ناشناس که حدس می زد از طرف بیمارستانی که فرهود در آنجا بود باشد ،خودش موقع خروج شماره داره بود، بسم الله هی گفت و تلفن را پاسخ داد.
سر روی پاهای مادر گذاشته بود و به رایحه گلهای بهاری مست میشد. تاجی از گل بر روی سرش بود. گلهای رنگ و رو رفته چادر مادرش هم عطر یاس داشت.مادر دست بر چهره زیبایش می کشید و برایش دعا می خواند.
-مامان....صدای دعا می یاد
-آره مادر. ...صدای دعا می یاد
از روی پای مادرش بلند شد.مادر هم چادر کهنه را بر سر کشید و از جایش برخاست. چهره مادرش در پس آن چادر کهنه مانند حوریان بهشتی بود اما
-کجا داری میری مامان
-برم مامان! نشسته بودم تنها نباشی....عزیزت اومد
چهره بهاری دخترش را بوسید .گونه هایش گل انداخته و با طراوت بود.نگاهش به جوانی افتاد که از کنارشان عبور کرد
-مامان من این جوون و میشناسم
پیشانی دخترش را بوسید
-من باید برم ....این جوون هم مثل تو بوی یاس می داد مادر.....اومده بود اینجا اما داره بر می گرده، موندگار نشد اینجا
همانطور که به جوان خیره شده بود مادرش دور و دور تر شد.
➖➖➖➖➖➖➖➖
چشمانش را باز کرد. در میان آنهمه سفیدی در آن اتاق رنگ شب موهای مجعد نیما ،برایش از هر گل معطر زیباتر بود. خیلی تشنه بود و گلویش خشک شده بود. اما نامش را که مسکن روحش بود صدا زد
-نیما
نیازمند جانی بود که خالصانه تقدیمش می کرد
-جان نیما
-اومدی بالاخره بد قول
-مگه میشد نیام عشقم.
چشمانش را بیحال باز کرد. دلش برای لبخندهایش تنگ بود
-چند ساعته مگه ندیدمت
-چطور
-خیلی دلم برات تنگ شده
با احساس لبهای نیما روی پیشانیش دوباره چشمانش را باز کرد
-دل من بیشتر برات تنگ بود عزیزم.به زندگی دوباره خوش اومدی
لبخند زد. هرچند بی جان بود اما از ته دل بود. تازه بهوش آمده بود و زیاد توان حرف زدن نداشت اما برای شنیدن صدای نیما بیتاب بود
-نیما
-جانم
-من داشتم خواب عجیبی می دیدم
سکوتش یعنی منتظر ادامه است. چشمانش را باز کرد
-مامانم تا همین الان که تو بیای، پیشم نشسته بود. تو خواب خیلی خوشگل تر و جوون تر بود.اما همینکه تو اومدی رفت
آه از این خواب فاخته.. مادرش برای دیدن رویش آمده بود.....بعضی خوابها مو بر اندام آدم سیخ می کنند
.سعی کرد صدایش نلرزد
-خیره ان شالله
-یه نفر دیگه رو هم دیدم....دوست تورو دیدم....اما رنگ و رو پریده بود
اشکی که داشت از قفسه جشمانش آزاد می شد را پس زد.
-مامان گفت اومده بوده بمونه ولی برگشت.....اتفاقی برای دوستت افتاده
پیشانی اش از بوسه عشقش داغ شد
-خدا امروز با اجابت دعاهام منو بد جوری شرمنده خودش کرد. فعلا استراحت کن....کلی راه داری برای خوب شدن....باید خوب بشی....کلی وقت باید تلافی کنیم......نمی خوام دیگه حتی یه لحظه از کنار تو بودن غافل بشم. تو نه تنها عشق زندگیم هستی دلیل تمام زندگیم شدی.......چشم بسته من رو به روی خیلی چیزا با خوبیهات باز کردی ......از اینکه تو زندگیم هستی روزی هزار مرتبه شاکر خدا هستم عزیزم......بگیر استراحت کن
چشمانش را اینبار با شیرینی حرفهای عشقش که از هر سرمی موثرتر بود بست
-نیما
-جان نیما
-دوستت دارم
-منم دوست دارم عشقم...تا ابد
♦️پـــایــــان♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#همخونه_شیطون_من .🌸.
ژانر؛ #طنز ، #کلکلی ، #هیجانی ، #اجباری
نویسنده؛ #دینا
خلاصه؛
دربارهی دختره شیطونی به اسم نفسه که در اصفهان زندگی میکنه!
حالا دختر داستان ما توی تهران دانشگاه
قبول میشه!
{ دختره از اون خرخوناس}
ولی باباش با خوابگاه و خونه جداگرفتن مخالفه!!
حالا شریکه باباش یه پسر داره که دیوونس { وااابچه ی مردم کجاش مریضه!؟}
دیوونه هم نیست تیکه عصبی داره!!
حالا سره یه مسئله ای ازدواج بین این دوتا پیش میاد و . .