ماهڪ☁️🌚
#به_وقت_دلدادگی 💗 قسمت 85 خب همان یک جمله کافی بود.هر چه حس بود از بدنش رخت بر بست -قبلا هم گفته بو
#به_وقت_دلدادگی 💗
قسمت 86
همانجا در ماشین نشست،تا ماموران سوار ماشین شدند و رفتند.چشم حاج آقا به آنها افتاد.با سر سلامی داد و داخل رفت.نیما هم ماشین را داخل برد. خواست کمک فاخته کند اجازه نداد و خودش آهسته پیاده شد و به خانه رفت.اوهم بدون حرفی پشت سرش وارد خانه شد.به اتاق رفت فاخته داشت مانتو اش را در می آورد.
-با من قهر نباش فاخته
نفس عمیقی می کشد
-قهر نیستم فقط اگه اجازه بدی می خوام تنها باشم
-پس چرا باهام حرف نمی زنی
-چون حرفی برای گفتن ندارم همون قدر که حقی برای اعتراض
با ناراحتی نگاهش کرد
-منظورت چیه؟ ؟؟
روی تخت نشست و پاهایش را دراز کرد.قصد دراز کشیدن داشت
-هیچ منظوری ندارم.خیلی خوابم می یاد می خوام تنها باشم
ناراحت از حرکت فاخته خواست اتاق را ترک کند.بار دیگر برگشت و فاخته را نگاه کرد اما پتو را روی سرش انداخت و نیما را محل نداد. از در اتاق بیرون رفت و وارد هال شد.کنار پدر روی مبل نشست.مادر هم باسینی چای به آنها پیوست.نیما مثل حال این روزهایش سخت در خود فرو رفت.فاخته باورش شده بود....دستی روی شانه اش آمد و تکانش داد.پدرش بود
-حواست هست چی گفتم
گنگ بود
-نه !نه ...نشنیدم چی گفتین
به برگه در دستش اشاره کرد
تو این تاریخ باید کلانتری بری.ادعاهای تو و طرف رو میشنون.در صورت لزوم هم طرح دعوی به دادگاه کشیده میشه.شانس بیاری راحت خلاص شی
تاریخ روی برگه را نگاه کرد
-من تو این تاریخ نمی تونم باشم.فاخته رو باید بیمارستان ببرم.آزمایش هم دادم که نشد یه کلیه بدم بهش و از این درد خلاص بشه.
پیشانی اش را ماساژ داد.صدای غمگین پدر را شنید
-از ماها که هیچکدوم نشد.یه مادرت که اونم خودش جون نداره
محزون نگاه مادرش کرد
-من منظورم این نبود...چرا همه حرفای منو بد برداشت می کنن...من اصلا هیچ توقعی از هیچ کس ندارم فقط ...فقط اون روز روز اول شیمی درمان یه....نمی تونم باشم کلانتری..نمی رم! فاخته رو تنها نمی زارم.برام مهم نیست حرفا مو باور می کنین یا نه.اما من محاله ممکنه پدر بچه اون عفریته باشم....امکان نداره...می خواین باور کنین می خواین نکنین
پدرش یا علی گفت و بلند شد.
-کجا میری علی
به حاج خانم نگاه کرد و آه کشید
-یه کار واجبی دارم زهرا؟ یه سر میرم حجره و بر میگردم
نگاهی به پسرش انداخت .تصمیمش را گرفته بود.باید کاری را که فکر می کرد درست است انجام می داد
با رفتن پدر او هم بلند شد و به اتاق رفت.فاخته همانطور که اتاق را ترک کرده بود خوابیده بود.آرام در کنارش دراز کشید. کشید.اصلا حوصله نداشت بویژه که می دانست خواب فاخته سبک هست و فهمیده نیما کنارش دراز کشیده اما تغییری در وضعیت خود نداده بود.او هم پشتش را به فاخته کرد.آنقدر به صدای وزش باد و بعد باران گوش داد تا خوابش برد.هوای بهاری فروردین ماه هم آن سال زیادی دل پری داشت و دائم می بارید.
زود خوابیده بود و حالا نصفه های شب بیخوابی به سرش زده بود.برگشت و به فاخته نگاه کرد.چه عجب پتو را از سرش برداشته بود.آرام بلند شد و از تخت پایین رفت.گشنه بود اما اصلا حوصله غذا خوردن نداشت .ترجیح داد به حیاط برود و از خنکای صبح لذت ببرد.روی پله های رو به حیاط نشست.درختان سبز ،و حیاط دلپذیر شده بود.لبخندی تلخ بر لبانش نشست. قرار بود امسال را با خوبی در طبقه بالا شروع کنند..اما حیف...فاخته برای آرزوهای خودش هم دل و دماغ نداشت.با خیال داشتن بچه هایی که با همهمه سکوت حیاط را پر از نشاط می کردند دچار شوقی زودرس شد.هر چه دلش را خوش می کرد در اندکی تبدیل به یاس و نا امیدی می شد.صدای در آمد و اندام ریزنقش فاخته که ارام در کنارش نشست هوای دلش را کمی بهاری کرد.نگاهش به دمپایی های بزرگ پاهایش افتاد.لبخندی پنهان زد اما به صورتش نگاه نکرد.
-خیلی صبر کردم .نیومدی
نیشخند زد
-منظورت اینه که نفهمیدی هفت هشت ساعت کنارت خوابیدم با تعجب نگاهش کرد بیشتر ناراحت شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ماهڪ☁️🌚
#به_وقت_دلدادگی 💗 قسمت 86 همانجا در ماشین نشست،تا ماموران سوار ماشین شدند و رفتند.چشم حاج آقا به
#به_وقت_دلدادگی 💗
قسمت 87
هه!!!یعنی نفهمیدی؟؟!!برو بخواب فاخته سرده سرما می خوری
-من نفهمیدم.دیروز فکرم خیلی مشغول بود.مشغول اون زن،بچه،حرفاش،خودم،خودت
نفس عمیقی کشید
-دیگه برام مهم نیست باور کردنت.رفتارت بهم فهموند نباید ازت انتظار اطمینان داشته باشم.می خوای باور کن می خوای نکن ،برای اثبات خودم به تو ،تو این مورد کوچکترین قدمی بر نمی دارم
دستانش را زیر چانه زد و زل زد به حیاط
-مساله باور من نیست. مساله حقیقت تلخیه که وجود داره.من نیستم پدر بودنت رو ببینم ولی تو پدر میشی.پدر بچه ای که مادرش من نیستم
زهر خندی زد
-می دونی دردم چیه...دردم مریضی تو نیست.زود مردن توئه.تو خودت را کشتی.می دونی مثل چی شدی؟مثل یه روح که بعد از مرگش برگشته بین اطرافیانش تا ببینه بدون اون دارن چی کار می کنن.تو دوست داری زندگی منو بعد خودت ببینی ولی حاضر نیستی این لحظه رو با من زندگی کنی.دوست نداری ببینی من همین لحظه هم با تو خوشبختم. دیدن من رو کنار خودت فراموش کردی.من و سپردی به همون قسمتی که خودت نیستی. علاقه به زندگی با من نشون نمی دی.من از کنار تو بودن امکان نداره خسته شم اما تو از همه چی دست شستی
آرام سر روی شانه اش گذاشت و گریست. دستانش را حلقه تن فاخته کرد.
-اگه خیلی علاقه داری بدونی اصلا بعد تو چی کار می کنم فقط اینو بدون محاله دیگه کسی رو مثل تو دوست داشته باشم
گریه اش بیشتر شد.
-بهتره این قسمت از زندگیت رو هم بپذیری فاخته. بزار مثل دو تا آدم معمولی کنار هم زندگی کنم. اینطوری نمیشه.کنار هم باشیم اما خیلی دوریم.فایده نداره
بیشتر خودش را به نیما چسباند
-تو خیلی خوبی نیما
صدای پوزخندش را شنید
-نه! نه من خوب نیستم.اگه خوب بودم! تو از دیروز با یه اتفاق از من رو بر نمی گردوندی. قهر نمی کردی،پشتت رو به من نمی کردی بخوابی،بهم شک نمی کردی،به من،به عشقم، به احساسم نسبت به خودت
خوب درک می کرد. نیما اورا بهتر از خودش می شناخت.فهمیده بود او نسبت به وجود آن بچه شک کرده. چقدر اشتباه رفتار کرده بود و نیما عاقلانه و خیلی خوب همه رفتارش را به او نشان داده بود.بچه گانه فکر و بعد رفتار کرده بود.لااقل جواب خوبی های نیما این نبود. دو باره صدایش اورا از فکر بیرون آورد
-اگر به عشق من به خودت شک نکنی اونوقت دیگه به هیچ زنی حسودی نمی کنی
اینبار خجالت هم کشید.اشک صورتش را با دست پاک کرد
-تو از کجا فهمیدی اینارو
فشار اندکی به شانه اش آورد.سرش را به سر فاخته تکیه داد
-چون من بر عکس تو دارم باهات زندگی می کنم.کاری که تو نمی کنی... پاشو... پاشو برو تو اتاق و استراحت کن
-تو نمی یای
به حیاط نگاه کرد
-میشینم همین جا
رو به رویش ایستاد و دستانش را گرفت و کشید تا بلند شود
-پاشو تو هم....قهر نکن بامن...قهر ممنوع
لبخند زد
-قهر نیستم
از جایش بلند نشد فاخته در عوض به سمتش رفت و بوسه ای بر گونه اش کاشت
-پاشو دیگه ببخشید...اصلا قول می دم هیچ احدی نتونه بین ما فاصله بندازه.. .اصلا کی جرات داره نیمای منو ازم بگیره
اینبار کمی بلندتر خندید.کاش همیشه همینطور بخندد،زبان بریزد و قند در دلش آب کند
-آشتی کنم یعنی
دوباره دستانش را کشید.او هم بی هیچ مقاومتی اینبار بلند شد و با هم به اتاق رفتند.دوست داشتن فاخته جور عجیبی به وجودش وصل شده بود.
روز موعود نحس فرارسید روز شیمی درمانی. روزیکه با دلشوره و سردر برای نیما شروع شود خدا به باقی روز رحم کند .فاخته هم همانطور ساکت و درهم مثل کودکی که دنبال پدر باشد دنبال نیما از خانه خارج شد.با بدرقه حاج خانم از خانه بیرون رفتند.حاج آقا هم تصمیم گرفت با آنها برود اما با ماشین خودش.در صندلی کنار راننده نشست و به نیما نگاه کرد.چشمکی به او زد
-چیه بازم تو خودتی
آه کشید
-من کلا از بیمارستان و اینا می ترسم . می گم من که الان حالم بد نیست اخه
دستش را گرفت و بوسید
-اولا که من پیشتم! ترس واسه چی...دوما باید برای بهبود کامل هر کار دکتر تشخیص می ده انجام بدیم
-توکل به خدا...راستی چرا آقا جون با ما نیومد خب
-از اونور کار داره می خواد جایی بره....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ماهڪ☁️🌚
#به_وقت_دلدادگی 💗 قسمت 87 هه!!!یعنی نفهمیدی؟؟!!برو بخواب فاخته سرده سرما می خوری -من نفهمیدم.دیر
#به_وقت_دلدادگی 💗
قسمت 88
دیگر تا بیمارستان حرفی زده نشد.هر چه به بیمارستان نزدیکتر می شدند دوباره ترس بر فاخته غلبه می کرد.می دانست این رفتنها پیامد خوبی ندارد اما بخاطر نیما لب فرو بسته بود.به بیمارستان رسیدند.پدر هم دیگر با آنها همراه شد.به سمت پرستاری پشت پذیرش رفتند و سراغ دکتر را گرفتند.پرستار با شنیدن اسم آنها کمی تامل کرد
-جناب پورداوود....دکتر تاکید کردن حتما اومدین یه سر برین پیش ایشون
فاخته بازوی نیما را جنگ زد
-مشکلی هست
پرستار نگاهی به نیما و بعد به فاخته کرد
-بنده اطلاعی ندارم با خودشون تماس بگیرین...در هر صورت ایشون امروز تا ساعت دوازده بیشتر اینجا نیستن
حاج آقا نگاهی به ساعتش انداخت
-بریم بابا ببینیم چی کار داره... چیزی تا ظهر نمونده
دست سرد فاخته را گرفت و به سمت اتاق دکتر به راه افتادند.دم در فاخته ایستاد.نیما به چهره پر از استرس فاخته نگاه کرد
-من نیام نیما....بزار هر چی میگه به تو بگه
استرس فاخته را که دید او هم به این نتیجه رسید که فاخته نباشد بهتر است.شاید دکتر چیزی بگوید که شنیدنش برای فاخته مطلوب نباشد
-باشه عزیزم. ..پس همین جا روی نیمکت بشین تا بیایم
قبول کرد و همانجا نشست.نیما به همراه پدرش در زدند و بعد از اجازه دکتر وارد اتاق شدند.دکتر با دیدن آنها با لبخندی بلند شد
-زودتر منتظرتون بودم
نیما هم با دکتر دست داد و نشست
-نشد دیگه ببخشید ...موردی پیش اومده دکتر
دکتر لبی تر کرد و به صندلی اش تکیه زد
-شاید بشه اسمش رو معجزه هم گذاشت.... بعد اون همه آدم که برای کمک حاضر شده بودن کلیه به خانمتون بدن.حتی اون دوستتون یادم نمیره.انقدر به فکر کمک به شما بود کلا فراموش کرده بود خودش یه کلیه بیشتر نداره.اسمش چی بود؟
-فرهود
-بله درسته.ایشون همیشه به خاطرم می مونه.من که واقعا خوشحالم ....پس خیلی سریعا خبر خوب رو بهتون میدم یک مورد برای پیوند کلیه به خانم شما پیش اومده که فکر می کنم و البته مطمئنم که با شرایط همسر شما کاملا جور هست
نیما که انگار اشتباه شنیده باشد با تعجب به دهان دکتر چشم دوخته بود
-اشتباه نمی شنوم؟؟وای!!!! یعنی ممکنه
-اوهوم چرا که نه.منتظر جواب قطعی آزمایشات هستم
به لکنت افتاده بود از خوشحالی
-چ.....چطور ممکنه...چه جوری
به روی نیما که هنوز در شوک خبر بود لبخند زد
-دو روز پیش درست جلوی همین بیمارستان البته در اون سمت خیابون تصادفی صورت می گیره. خانمی در اثر تصادف امروز بعد از فقط دو روز کما در اثر شدت ضربه دچار مرگ مغزی شدن.تا همین الان به غیر از اسمشون هیچ اطلاعی از بستگان به دست نیاوردیم.خانم نسبتا جوانی هستن حدودا شاید چهل و پنج ساله.خانم فریده بابایی
حاج آقا که دست روی قلبش گذاشت نیما سریع از جا بلند شد
-بابا....آقا جون خوبی؟ چت شد یهو
دکتر در لیوان خود آب ریخت و جلوی نیما گرفت
-دهن نزدم هنوز بدین بخوره
تشکر کرد و لیوان را به دهان پدر نزدیک کرد.چند دقیقه ای گذشت تا حال حاج آقا سر جایش بیاید.نیما هم کمی شانه هایش را مالید
-بهتر شدی آقا جون
دست روی دست نیما که روی شانه اش بود گذاشت
-خوبم بابا جان ...ممنون
نیما آمد و دوباره سر جایش روبه روی حاج آقا نشست. حاج آقا رو به دکتر کرد
-این خانم رو میشه دید
-حدس می زنم می شناسین این خانم رو.چون تا اسمش رو بردم حالتون بد شد
حاج آقا سری به نشانه تایید تکان داد و رو به دکتر کرد
-میشناسم به این نام خانمی رو.که حدس می زنم خودشون باشن
نیما نگاه پرسشگرش را به پدر دوخت
-کی هست این خانم مگه
حاج آقا نفس عمیقی کشید
-مادر خود فاخته ست بابا جان
چشمان نیما از تعجب گرد شد
-ولی مگه نگفتین مادرش رفته و....
حرف پسرش را برید
-آره پسرم اما یه شماره برای مبادا با اصرار ازش گرفتم.البته شماره کسی بود که اون فقط از فریده خبر داشت.زنگ زدم و خواستم تا بیاد تو این تاریخ بیمارستان.کمی مساله رو توضیح دادم برای اون خانم و گفت حتما خبرش می کنم.گفتم شاید بهتر باشه این دوتا یکبار دیگ ه هم رو ببینن، دیدار نباشه به قیامت.قرار بود که شما دو روز پیش برای بقیه درمان اینجا باشین
پف بلندی کشید
-چرا به من نگفتین بابا
-خب شما دو تا که اصلا تو حال و هوای خودتون نبودین که.این جریانات اخیرم..
اینبار نفس عمیق دکتر بلند شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ماهڪ☁️🌚
#به_وقت_دلدادگی 💗 قسمت 88 دیگر تا بیمارستان حرفی زده نشد.هر چه به بیمارستان نزدیکتر می شدند دوبا
#به_وقت_دلدادگی 💗
قسمت 89
خب . واقعا حکمت خدا رو کسی نمی دونه اما در هر صورت اگر از خانواده کسی را می شناسین برای امضا اهدا عضو بگین تا روند کار سریعتر انجام بشه .تو این بیمارستان مریضی داریم که فورس ماژور به یک قلب نیاز داره.مثل همین خانم شما جوون هستن ایشونم
نگاه دکتر به نیما افتاد و قیافه ای که گویای تمام حسهای درونش بود
-حالتون خوبه
چشمانش را مالید تا مانع از ریختن اشکهایش بشود
-من...من نمی دونم چه حسی دارم.ناراحت باشم واسه مرگ این خانم یا خوشحال باشم واسه خانومم .حال عجیبی دارم واقعا
دکتر لبخند زد
-درکتون می کنم .می دونم الان چه حالی دارین.به هر حال این بهترین راهه.چون باید بهتون بگم کلیه متاسفانه بخشی هست که به شیمی درمانی خیلی سخت جواب میده و معمولا جواب مثبت نمی گیریم اما با این وصف....
حاج آقا بلند شد
-این خانم قوم و خویشی جز ما ندارن دکتر.اگر صلاح بدونین همین کار رو بکنیم.اما اگر اجازه بدین یه چند روزی بگذره اگر برای فاخته خطری نیست
-از نظر من هر چه زودتر بهتر باز هم تا دو روز دیگه میشه اما خیلی نه
نیما هم بلند شد
-دکتر به همسرم جریان رو بگیم یا نه
-از نظر من حالا نه.خانم شما همینطوری هم روحیه خوبی ندارن اگر بفهمن اهدا کننده مادرشون هستن شاید الان براشون خوب نباشه.بگذارین بعد از بهبودی کامل
بعد از کلی تشکر بیرون رفتند.ان بیرون روی نیمکت،آنقدر آیت الکرسی خوانده بود دیگر دهانش درد گرفته بود.از استرس داشت پس می افتاد.نیما و پدرش آن داخل بودند و انگار فراموش کرده بودند مریضی به نام فاخته چشم به راهشان است. دهمین دور آیت الکرسی را هم خواند تا بالاخره در اتاق دکتر باز شد.سریع بلند شد و ایستاد.باز هم داشتند با دکتر حرف می زدند. بعد از خداحافظی نگاه نیما با فاخته درگیر شد.اشک در چشمان نیما جمع بود اما لبخند می زد.نیمایش خل شده بود ناراحتی و خوشحالی را باهم داشت و این یعنی بد!!!!چیزی شده بود مطمئن بود.با زور نامش را صدا زد
-نیما
آنچنان محکم در آغوش گرفت و گریست که مرگ خود را رقم زد.دکتر آب پاکی را روی دست نیما ریخته بود.همانطور محکم در آغوشش فشارش می داد.ناگهان فاخته را از خودش جدا کرد .دستانش را دو طرف صورت فاخته گرفت.چشمان ا شکبارش را به فاخته دوخت.ناگهان بوسه بارانش کرد.'
متعجب و هاج و واج فقط بی حرکت ایستاده بود.اطرافیان که رد می شدند نگاهشان می کردند.حاج آقا هم با خنده هی سر تکان می داد.اینها می خندیدند پس اشک چشمانشان چه بود؟؟؟؟!!.دوباره صورت فاخته قاب دستان نیما شد.اشک از ناودان چشمانش شر و شر پایین می ریخت، می خندید و قربان صدقه فاخته می رفت. فاخته هم هر لحظه بیشتر به رفتار نیما مشکوک می شد
-نیما چی شده حرف بزن
دوباره محکم در آغوشش گرفت
-آی نیما.لهم کردی چی شده؟؟؟
صدای پر بغضش دلش را لرزاند
-قربون نیما گفتنت.جان نیما.عزیز دل من.. خانومم
-دکتر بهت چی گفت
بلند خندید
-گفت به خانومت بگو خیلی دوسش داری
دهانش باز مانده بود.دیوانه شده.این همان نیمای جدی نبود.صدایش در فضای بیمارستان پیچید
-وای فاخته..دوست دارم..عاشقتم
اینبار با حیرت به حاج آقای خندان گریان چشم دوخت
-آقا جون نیما چش شده....
صدای حاج آقا لرزید
-خوشحاله فقط همین
بالاخره از بغل کردن فاخته دست کشید.دستش را گرفت و از بیمارستان خارج شدند.فاخته هنوز در ذهنش پر از علامت سوال بود
در ماشین نشستند و با پدر خداحافظی کردند.دوباره هیجان نیما بالا زده بود.خم شد و گونه فاخته را بوسید.کمی خجالت کشید، از نیما بعید بود.از ابراز احساسات علنی خوشش نمی آمد.میگفت لزومی ندارد خوشبختی را همه جا جار زد.حالا هی اورا بوس می کرد و بغل می کرد بدون توجه به اینکه هزاران چشم آنها را نگاه می کنند.کفرش در آمد بلند داد زد
-نیما!!! نمی خوای بگی چی شده
هنوز حرفش تمام نشده بود که در آغوش نیما جای گرفت
-الهی من فدات بشم.بده هی بگم دوست دارم
از حرص دست به سینه نشست و از شیشه بیرون را نگاه کرد.نیما بیشتر خندید و حرص فاخته را در آورد
-عزیزم. ...ناز کن هی عیب نداره...خریدار داره خفن...فاخته...خانومی. ..خب چطور بگم...امروز ما قرار بود برای شیمی درمانی جلسه اول بیمارستان باشیم اما دکتر صدامون کرد.یه مورد پیوند کلیه هست... دکتر نظرش اینه پیوند کلیه بشی فدات شم.خبر چی باشه از این بهتر...پیوند رو انجام میدی و خلاص....
ساکت نشسته بود و گوش می کرد
-چرا نگفتی امروز برای شیمی درمانی میریم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ماهڪ☁️🌚
#به_وقت_دلدادگی 💗 قسمت 89 خب . واقعا حکمت خدا رو کسی نمی دونه اما در هر صورت اگر از خانواده کسی
#به_وقت_دلدادگی 💗
قسمت 90
نفس عمیق کشید
-نتونستم. از دیشب کلی کلنجار رفتم ولی نشد. امروز ولی...وای خدا باورم نمی شه....قرار اعضا این بیمار اهدا بشه
-نه من نمی خوام
به قیافه گرفته اش نگاه کرد. لبخند از لبش پر کشید و رفت
-یعنی چی نمی خوای فاخته
اشک در چشمانش جمع شد
-یکی بمیره و من خوشحال از زنده موندن خودم
یاد حرف دکتر افتاد. حق با او بود فاخته تحمل شنیدن مرگ مادرش را نداشت
-فاخته ببین...حق داری منم بخاطر مرگ اون زن خوشحال نیستم اما واقعا بخاطر به دست آوردن سلامتی تو سر از پا نمیشناسم، خواهش می کنم یه کم منطقی تر باش
-کدوم منطق نیما؟؟؟ یکی رو تن بی روحش رو پاره می کنن و بین چند نفر تقسیم.
دوباره رویش را به شیشه اتومبیل برگرداند. دست نیما چانه اش را گرفت و به سمت خودش کرد
-منطق پذیرفتن پیوند.این کار میدونی تا حالا جون چند نفر رو نجات داده. فاخته عزیزم! حتی تو اگر قبول نکنی قلب این زن قراره برای یکی دیگه پیوند بشه قشنگم.قلب این زن به یکی حیات دوباره میده به آدمی که کلا از درمانش قطع امید کردن
-شاید راضی نباشه
-رضایت دادن
-اطرافیانش رضایت دادن شاید خود طرف....
گریه اجازه ادامه حرف زدن به فاخته را نداد
-این کارها همیشه با رضایت بستگان درجه یک متوفی انجام میشه. اما من تا اونجا که فهمیدم خود بیمار قبلا فرم اهدا عضو پر کرده بوده
شاید کمی دروغ اینجا بد نباشد. فاخته اشکهایش را پاک کرد
-واقعا
برای دروغش فقط سری به تایید تکان داد. با گریه رو به نیما کرد
-به یه شرط. هر پنجشنبه براش خیرات کنیم.بعدا سر مزارش هم بریم
لبخندی زد
-براش خیرات می کنیم و قول می دم هر موقع سلامتی کاملت رو به دست آوردی تو رو سر خاکش ببرم.قول میدم
خوشحالی خبر پیوند در خانه برای همه سرایت کرد .حتی سهراب که زیاد گرم صحبت نمی شد هم، چندین بار برای نیما و فاخته ابراز خوشحالی کرد.کینه نیما از سهراب از بین رفته بود.با هم نه خیلی گرم اما چند کلمه ای رد و بدل کردند.نیما هم در محبتش را امشب باز کرده بود و مشت مشت از کاسه محبتش خرج فاخته می کرد. فاخته هم هرچند ناراحت بود از قبول پیوند اما فکر که می کرد با این عمل بیشتر پیش نیما می ماند موجی از خوشحالی در برش می گرفت.دردهای گاه و بی گاه پهلویش را فراموش کرده بود بلند بلند می خندید و از خوشحالی اش،چشمان نیما بیشتر برق می زد.نیما امشب خوشحال بود برای او همین بس!!!!لبخند از ته دل و دندان نمای نیما را ببیند.. پدر شدنش را.. پدر فرزندی که فاخته برایش می آورد. وای تمام این افکار در ذهن فاخته ردیف نمی شد و بیشتر او را دلگرم به محبتهای بی دریغ نیما می کرد.نیمای دوست داشتنی اش امشب با آوردن کیکی که هیچ کس از آن خبر نداشت دل فاخته را بیشتر برای عطش عشق او بیقرار کرد.نیما در بدترین حالات هم پیشش ماند، دنبالش آمد و از خانه مادر بزرگ فرهود او را برداشت و با خود برد.در فکر بود اما چشمش به کیکی بود که نیما جلویش می گذاشت
-یه آرزو کن و این شمع رو فوت کن
چشمانش را بست.آرزو کرد برای سلامتی همه اعضا خانواده. برای آمرزیده شدن مرحومی که به او جانی دوباره می داد. آرزو کرد برای سلامتی همه بیماران که شاید شانس مثل فاخته برای رهایی از بیماری نداشتن.شمع را فوت کرد و با صدای دست بقیه چشمانش را باز کرد.نیما روبه رویش آنطرف میز نشست
-پریشب خیلی دلم گرفته بود.دلتنگی عجیبی داشتم دنبال یه آرامش می گشتم. قرص آرامبخش که پیدا نکردم دلم هوای خدایی رو کرد که اینروزا بهم ثابت کرد داره شونه به شونه من راه می یاد و من خودمو زده بودم به نفهمیدن. آنقدر پر بودم که نفهمیدم چطور دو رکعت نماز حاجت رو خوندم.ولی با خدا حرف که می زنی می تونی از هر دری بگی. از دلتنگی گفتم. کلی گله کردم ازش که اگه قرار بود فاخته رو از من بگیری چرا جلو راهم سبزش کردی.دوست داشتن یه وقتایی حسهای عجیبی بهت می ده.مثل دوست داشتن تو که تازه به من فهموند کجای زندگی ول معطلم.با خدا عهد بستم فاخته...گفتم تو به من فاخته رو بده من هر چی برای سلامتی اون کنار گذاشتم تا خرج کنم می دمش به یه دختر بچه به اسم زینب سادات.تو همون بیمارستانه
بغضش گرفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ماهڪ☁️🌚
#به_وقت_دلدادگی 💗 قسمت 90 نفس عمیق کشید -نتونستم. از دیشب کلی کلنجار رفتم ولی نشد. امروز ولی...وا
#به_وقت_دلدادگی 💗
قسمت 91
خب . واقعا حکمت خدا رو کسی نمی دونه اما در هر صورت اگر از خانواده کسی را می شناسین برای امضا اهدا عضو بگین تا روند کار سریعتر انجام بشه .تو این بیمارستان مریضی داریم که فورس ماژور به یک قلب نیاز داره.مثل همین خانم شما جوون هستن ایشونم
نگاه دکتر به نیما افتاد و قیافه ای که گویای تمام حسهای درونش بود
-حالتون خوبه
چشمانش را مالید تا مانع از ریختن اشکهایش بشود
-من...من نمی دونم چه حسی دارم.ناراحت باشم واسه مرگ این خانم یا خوشحال باشم واسه خانومم .حال عجیبی دارم واقعا
دکتر لبخند زد
-درکتون می کنم .می دونم الان چه حالی دارین.به هر حال این بهترین راهه.چون باید بهتون بگم کلیه متاسفانه بخشی هست که به شیمی درمانی خیلی سخت جواب میده و معمولا جواب مثبت نمی گیریم اما با این وصف....
حاج آقا بلند شد
-این خانم قوم و خویشی جز ما ندارن دکتر.اگر صلاح بدونین همین کار رو بکنیم.اما اگر اجازه بدین یه چند روزی بگذره اگر برای فاخته خطری نیست
-از نظر من هر چه زودتر بهتر باز هم تا دو روز دیگه میشه اما خیلی نه
نیما هم بلند شد
-دکتر به همسرم جریان رو بگیم یا نه
-از نظر من حالا نه.خانم شما همینطوری هم روحیه خوبی ندارن اگر بفهمن اهدا کننده مادرشون هستن شاید الان براشون خوب نباشه.بگذارین بعد از بهبودی کامل
بعد از کلی تشکر بیرون رفتند.ان بیرون روی نیمکت،آنقدر آیت الکرسی خوانده بود دیگر دهانش درد گرفته بود.از استرس داشت پس می افتاد.نیما و پدرش آن داخل بودند و انگار فراموش کرده بودند مریضی به نام فاخته چشم به راهشان است. دهمین دور آیت الکرسی را هم خواند تا بالاخره در اتاق دکتر باز شد.سریع بلند شد و ایستاد.باز هم داشتند با دکتر حرف می زدند. بعد از خداحافظی نگاه نیما با فاخته درگیر شد.اشک در چشمان نیما جمع بود اما لبخند می زد.نیمایش خل شده بود ناراحتی و خوشحالی را باهم داشت و این یعنی بد!!!!چیزی شده بود مطمئن بود.با زور نامش را صدا زد
-نیما
آنچنان محکم در آغوش گرفت و گریست که مرگ خود را رقم زد.دکتر آب پاکی را روی دست نیما ریخته بود.همانطور محکم در آغوشش فشارش می داد.ناگهان فاخته را از خودش جدا کرد .دستانش را دو طرف صورت فاخته گرفت.چشمان ا شکبارش را به فاخته دوخت.ناگهان بوسه بارانش کرد.'
متعجب و هاج و واج فقط بی حرکت ایستاده بود.اطرافیان که رد می شدند نگاهشان می کردند.حاج آقا هم با خنده هی سر تکان می داد.اینها می خندیدند پس اشک چشمانشان چه بود؟؟؟؟!!.دوباره صورت فاخته قاب دستان نیما شد.اشک از ناودان چشمانش شر و شر پایین می ریخت، می خندید و قربان صدقه فاخته می رفت. فاخته هم هر لحظه بیشتر به رفتار نیما مشکوک می شد
-نیما چی شده حرف بزن
دوباره محکم در آغوشش گرفت
-آی نیما.لهم کردی چی شده؟؟؟
صدای پر بغضش دلش را لرزاند
-قربون نیما گفتنت.جان نیما.عزیز دل من.. خانومم
-دکتر بهت چی گفت
بلند خندید
-گفت به خانومت بگو خیلی دوسش داری
دهانش باز مانده بود.دیوانه شده.این همان نیمای جدی نبود.صدایش در فضای بیمارستان پیچید
-وای فاخته..دوست دارم..عاشقتم
اینبار با حیرت به حاج آقای خندان گریان چشم دوخت
-آقا جون نیما چش شده....
صدای حاج آقا لرزید
-خوشحاله فقط همین
بالاخره از بغل کردن فاخته دست کشید.دستش را گرفت و از بیمارستان خارج شدند.فاخته هنوز در ذهنش پر از علامت سوال بود
در ماشین نشستند و با پدر خداحافظی کردند.دوباره هیجان نیما بالا زده بود.خم شد و گونه فاخته را بوسید.کمی خجالت کشید، از نیما بعید بود.از ابراز احساسات علنی خوشش نمی آمد.میگفت لزومی ندارد خوشبختی را همه جا جار زد.حالا هی اورا بوس می کرد و بغل می کرد بدون توجه به اینکه هزاران چشم آنها را نگاه می کنند.کفرش در آمد بلند داد زد
-نیما!!! نمی خوای بگی چی شده
هنوز حرفش تمام نشده بود که در آغوش نیما جای گرفت
-الهی من فدات بشم.بده هی بگم دوست دارم
از حرص دست به سینه نشست و از شیشه بیرون را نگاه کرد.نیما بیشتر خندید و حرص فاخته را در آورد
-عزیزم. ...ناز کن هی عیب نداره...خریدار داره خفن...فاخته...خانومی. ..خب چطور بگم...امروز ما قرار بود برای شیمی درمانی جلسه اول بیمارستان باشیم اما دکتر صدامون کرد.یه مورد پیوند کلیه هست... دکتر نظرش اینه پیوند کلیه بشی فدات شم.خبر چی باشه از این بهتر...پیوند رو انجام میدی و خلاص....
ساکت نشسته بود و گوش می کرد
-چرا نگفتی امروز برای شیمی درمانی میریم.
ماهڪ☁️🌚
#به_وقت_دلدادگی 💗 قسمت 91 خب . واقعا حکمت خدا رو کسی نمی دونه اما در هر صورت اگر از خانواده کسی
#به_وقت_دلدادگی 💗
قسمت 92
نفس عمیق کشید
-نتونستم. از دیشب کلی کلنجار رفتم ولی نشد. امروز ولی...وای خدا باورم نمی شه....قرار اعضا این بیمار اهدا بشه
-نه من نمی خوام
به قیافه گرفته اش نگاه کرد. لبخند از لبش پر کشید و رفت
-یعنی چی نمی خوای فاخته
اشک در چشمانش جمع شد
-یکی بمیره و من خوشحال از زنده موندن خودم
یاد حرف دکتر افتاد. حق با او بود فاخته تحمل شنیدن مرگ مادرش را نداشت
-فاخته ببین...حق داری منم بخاطر مرگ اون زن خوشحال نیستم اما واقعا بخاطر به دست آوردن سلامتی تو سر از پا نمیشناسم، خواهش می کنم یه کم منطقی تر باش
-کدوم منطق نیما؟؟؟ یکی رو تن بی روحش رو پاره می کنن و بین چند نفر تقسیم.
دوباره رویش را به شیشه اتومبیل برگرداند. دست نیما چانه اش را گرفت و به سمت خودش کرد
-منطق پذیرفتن پیوند.این کار میدونی تا حالا جون چند نفر رو نجات داده. فاخته عزیزم! حتی تو اگر قبول نکنی قلب این زن قراره برای یکی دیگه پیوند بشه قشنگم.قلب این زن به یکی حیات دوباره میده به آدمی که کلا از درمانش قطع امید کردن
-شاید راضی نباشه
-رضایت دادن
-اطرافیانش رضایت دادن شاید خود طرف....
گریه اجازه ادامه حرف زدن به فاخته را نداد
-این کارها همیشه با رضایت بستگان درجه یک متوفی انجام میشه. اما من تا اونجا که فهمیدم خود بیمار قبلا فرم اهدا عضو پر کرده بوده
شاید کمی دروغ اینجا بد نباشد. فاخته اشکهایش را پاک کرد
-واقعا
برای دروغش فقط سری به تایید تکان داد. با گریه رو به نیما کرد
-به یه شرط. هر پنجشنبه براش خیرات کنیم.بعدا سر مزارش هم بریم
لبخندی زد
-براش خیرات می کنیم و قول می دم هر موقع سلامتی کاملت رو به دست آوردی تو رو سر خاکش ببرم.قول میدم
خوشحالی خبر پیوند در خانه برای همه سرایت کرد .حتی سهراب که زیاد گرم صحبت نمی شد هم، چندین بار برای نیما و فاخته ابراز خوشحالی کرد.کینه نیما از سهراب از بین رفته بود.با هم نه خیلی گرم اما چند کلمه ای رد و بدل کردند.نیما هم در محبتش را امشب باز کرده بود و مشت مشت از کاسه محبتش خرج فاخته می کرد. فاخته هم هرچند ناراحت بود از قبول پیوند اما فکر که می کرد با این عمل بیشتر پیش نیما می ماند موجی از خوشحالی در برش می گرفت.دردهای گاه و بی گاه پهلویش را فراموش کرده بود بلند بلند می خندید و از خوشحالی اش،چشمان نیما بیشتر برق می زد.نیما امشب خوشحال بود برای او همین بس!!!!لبخند از ته دل و دندان نمای نیما را ببیند.. پدر شدنش را.. پدر فرزندی که فاخته برایش می آورد. وای تمام این افکار در ذهن فاخته ردیف نمی شد و بیشتر او را دلگرم به محبتهای بی دریغ نیما می کرد.نیمای دوست داشتنی اش امشب با آوردن کیکی که هیچ کس از آن خبر نداشت دل فاخته را بیشتر برای عطش عشق او بیقرار کرد.نیما در بدترین حالات هم پیشش ماند، دنبالش آمد و از خانه مادر بزرگ فرهود او را برداشت و با خود برد.در فکر بود اما چشمش به کیکی بود که نیما جلویش می گذاشت
-یه آرزو کن و این شمع رو فوت کن
چشمانش را بست.آرزو کرد برای سلامتی همه اعضا خانواده. برای آمرزیده شدن مرحومی که به او جانی دوباره می داد. آرزو کرد برای سلامتی همه بیماران که شاید شانس مثل فاخته برای رهایی از بیماری نداشتن.شمع را فوت کرد و با صدای دست بقیه چشمانش را باز کرد.نیما روبه رویش آنطرف میز نشست
-پریشب خیلی دلم گرفته بود.دلتنگی عجیبی داشتم دنبال یه آرامش می گشتم. قرص آرامبخش که پیدا نکردم دلم هوای خدایی رو کرد که اینروزا بهم ثابت کرد داره شونه به شونه من راه می یاد و من خودمو زده بودم به نفهمیدن. آنقدر پر بودم که نفهمیدم چطور دو رکعت نماز حاجت رو خوندم.ولی با خدا حرف که می زنی می تونی از هر دری بگی. از دلتنگی گفتم. کلی گله کردم ازش که اگه قرار بود فاخته رو از من بگیری چرا جلو راهم سبزش کردی.دوست داشتن یه وقتایی حسهای عجیبی بهت می ده.مثل دوست داشتن تو که تازه به من فهموند کجای زندگی ول معطلم.با خدا عهد بستم فاخته...گفتم تو به من فاخته رو بده من هر چی برای سلامتی اون کنار گذاشتم تا خرج کنم می دمش به یه دختر بچه به اسم زینب سادات.تو همون بیمارستانه
بغضش گرفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ماهڪ☁️🌚
#به_وقت_دلدادگی 💗 قسمت 92 نفس عمیق کشید -نتونستم. از دیشب کلی کلنجار رفتم ولی نشد. امروز ولی...وا
#به_وقت_دلدادگی💗
قسمت 93
وقتی برای عمل اول تو رفته بودیم بیمارستان دیدمش.یه دختر پنج ساله طفل معصوم که سرطان کبد داره.هزینه درمان بالا.پیوند هم زدن بهش اما ظاهرا بدنش قبول نکرده.چشمهای سبز خوشگلش، رنگی از زندگی نداره . فهمیدم پدرش برای درمان تک دخترش ماشین و خونه و هر چی با ارزش داشتن فروخته ،از کار هم انداختنش بیرون.حالا به یمن این شب عزیز،حالا که خدا منت به سرم گذاشت و تو دوباره به من داده منم نذرم رو فردا ادا می کنم.
اشکهای فاخته دیگر سیل عظیمی بود برای خودش.از پشت میز بلند شد و گریان خود را در آغوش نیما انداخت
-ممنون نیما!!!برای همه چی...برای بودنت ...برای قلب مهربونت. ...ممنون که هستی
این دو نفر و عشق ورزیدن هایشان امشب ،اشک همه حتی حاج آقا را در آورد.
**
قرآن را بوسید و از زیرش رد شد.بعد با نازنین روبوسی کرد
-دعا کن برام
-برو در پناه خدا.ان شالله به سلامت تموم میشه امروز.
نیما از پشت شانه هایش را گرفت
-بریم قشنگم ....نگرانی و ترس برای چی. تا منو داری غم نداشته باش
فقط لبخند زد اما دست خودش نبود.از عمل و اتاق عمل و دکتر هایی با ماسک که بالا سرش می ایستادند و او را نگاه می کردند می ترسید.دست نیما را محکم در دست گرفت.صدایش را در کنار گوشش شنید
-تا آخرش پیشت می شینم.دست مو ول نکن.بابا قراره رانندگی کنه
دستپاچه و نگران به قیافه خندان نیما نگاه کرد
-اگه دیگه نببینمت
ایستاد و اخم کرد
-بیخود....من همونجا پشت در منتظرتم ....تا چشمای قشنگت رو باز کنی منو می بینی عزیزم
باز هم اشک
-خدا کنه
صدای مادرش آمد
-بیاین دیگه مادر جان. معطل چی هستین.تو ماشین حرف بزنین
از همانجا بلند گفت
-چشم! الان می یام
صدای سهراب را پشت سرش شنید.با کاسه ای در دست پشت آنها می آمد تا آب بریزد
-برید در پناه خدا. بخیر و خوشی تموم میشه امروز
-ممنون. ان شالله
در که باز شد با دیدن دو مامور و مردی حدودا سی و شش هفت ساله،آنهم آن موقع صبح،بر شانس بدش لعنت فرستاد
رنگ از روی خود نیما هم پرید
-بفرمائید
-آقای نیما پور داوودی
-خودمم.امرتون
-اگر لطف کنین همراه ما تا کلانتری بیاین.این آقا ادعا هایی داشتن در مورد شما و شما قرار بوده هفته پیش
بیاین کلانتری
اخمهای نیما در هم رفت
-من کاری به ادعاهای بی اساس این آقا ندارم .تازه من باید شاکی باشم اومدن تو محل داد و بیداد راه انداختن.تازه خانم من اونروز حالش بد شد
مرد که همراه ماموران آمده بود جلوتر آمد
-من اصرار دارم بیاین. باید یکسری از مسائل برام روشن بشه. من دنبال پدر اون بچه هم هستم
فاخته هراسان بازوی نیما را چسبید
-نیما این یارو چی میگه.
به حرف فاخته جواب نداد و رو به مرد کرد
-خب برو دنبالش بگرد واسه چی اومدی اینجا
-تو کلانتری توضیح میدم
یکی از ماموران نیما را صدا کرد
-جناب اگر ممکنه وقت تلف نکنین و با ما بیاین .یه چند تا سواله پرسیده میشه و تمام
نیما اینبار صدایش را بلند کرد
-من نمی تونم بیام جناب من الان باید بیمارستان باشم وقت منو گرفتین همسرم امروز عمل مهمی دارن
مامور دیگر هم تن صدایش را بالاتر برد
-تشریف بیارین .طول نمیکشه به عمل خانومتون هم میرسی. چند تا خانم داری شما
از تکه مامور خوشش نیامد.مامور دیگر که آرامتر بود دوباره به حرف آمد
-طولی نمی کشه.فوق فوقش یکی دو ساعت
برگشت و مردد به فاخته نگاه کرد.فاخته دوباره بازویش را چسبید
-نیما اصلا فکر شم نکن.من بدون تو هیچ جا نمی رم
محکم بازوی فاخته را چسبید و براق نگاهش کرد
-یعنی چی نمیرم فاخته .هیچ می فهمی داری چی می گی.این عمل خیلی مهمه....هرروز نمیشه انجامش داد
سرش را تکان داد
-تو نیای نه!نیما من بدون تو نمی تونم برم .خواهش می کنم
دست حاج آقا روی شانه فاخته نشست و نگاهش را به ماموران داد
-امروز روز خیلی مهمی برای ماست.امروز روز سرنوشت ساز یه....پسرم نمی تونه به چیز دیگه ای فکر کنه
-ما ماموریم و معزور حاجی. دست ما نیست که
نیما عصبانی دستش را لای موهایش کرد.
-گیر چه زبون نفهمایی افتادم...نمی یام....برید هر کار دلتون می خواد بکنین
حاج آقا فشار کمی به شانه فاخته آورد
-بابا بزار نیما بره دخترم.تو هم همین الان عملت نمی کنن که...
تا آماده بشی برای عمل، نیما اومده...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ماهڪ☁️🌚
#به_وقت_دلدادگی💗 قسمت 93 وقتی برای عمل اول تو رفته بودیم بیمارستان دیدمش.یه دختر پنج ساله طفل معصو
#به_وقت_دلدادگی 💗
قسمت 94
اشک فاخته در آمد از صبح که استرس داشت حالا هم که اینجور شده بود شدیدا دلهره داشت
-من نمی تونم....نیما من می ترسم...اگه نیای چی
لبخند زد
-یعنی چی اگه نیام فاخته...امکان نداره تنهاست بزارم فقط یه ساعت دیرتر میام همین
دوباره اشک ریخت. سر فاخته را در آغوشش گرفت
-آخ...عزیز دلم از هیچی نترس! باشه گلم.با بابا برو منم میام
دستانش را محکم تودستای نیما سفت کرد
-نیما من بدون تو می میرم. باشه میرم ولی تو رو خدا زود بیا....تو قول دادی وقتی چشمامو باز کنم پیشم باشی
سرش را بوسید
-شک نکن فاخته...تا چشمای قشنگت رو باز کنی منو می بینی....بهت قول می دم
حاج خانم از پشت شانه های فاخته را گرفت و از نیما جدا کرد.صدای گریه فاخته بلندتر شد
-بیا عزیزم. ..بیا بریم دختر گلم...میاد نیما....بی قراری نکن مادر
حاج خانم فاخته را به سمت در ماشین برد تا سوار شود.فاخته دوباره هراسان برگشت و به نیما چشم دوخت
-نیما...منتظرتم
-برو عزیز. ..حتما میام
رو به پدرش کرد
-بابا
حاج اقا در حالیکه در سمت راننده را باز می کرد به نیما چشم دوخت
-بابا...به فرهود بگو بیاد کلانتری.من حوصله ندارم زنگ بزنم
-باشه بابا خیالت راحت.هر مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن
سهراب هنوز دم در بود
-می خوای من باهات بیام
غمگین بود و دلشوره داشت.چشمان گریان فاخته از جلوی چشمش نمی رفت
-نه بمون شاید بیمارستان کمکی بشه
با سهراب خداحافظی کرد و همراه ماموران رفت اما دلش پیش فاخته بود که از عمل می ترسید و با کلی حر ف برای امروز آماده اش کرده بود.همه چیز خراب شد!!!
در کلانتری نشسته بود و از عصبانیت دایم پاهایش را تکان می داد.به پدر زنگ زده بود و او هم گفته بود فاخته همینجور گریان چشم به راه اوست.هر از گاهی هم با خشم به مرد خونسرد روبه رویش خیره میشد.چهره مرد خونسرد بود اما همینجور غرق در فکر به نقطه ای خیره مانده بود.
-چقدر دیگه باید منتظر بمونم من جناب سروان.من باید بیمارستان باشم
زیر چشمی نگاهی به نیما کرد
-عرض کردم منتظر جواب بیمارستانیم
دوباره با نفرت به مرد زل زد
-فقط منتظر جواب بیمارستانم.ازت شکایت می کنم مرتیکه.اگه فقط به موقع به بیمارستان نرسم، من می دونم و تو
صدای سروان از پشت میز بلند شد
-می تونین بیرون منتظر باشین
از خدا خواسته بلند شد و بیرون رفت.به محض بیرون آمدن فرهود را دید که سریع به سمتش می آید
-خره اینجا چی کار می کنی
دستی دور لبش کشید
-می بینی که گیر کی افتادم.منتظر جواب بیمارستانم
-جواب بیمارستان برای چی؟؟؟؟
-برای زمان و علت مرگ بچه.این یارو معلوم نیست چه کاره مهتابه
محکم نفسش را بیرون داد
-چه مسخره.خب که چی ؟؟؟
شانه هایش را بالا انداخت
-چه می دونم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشه
سربازی با پاکت وارد اتاق شد و در را بست.فرهود به ساعت مچی اش نگاه کرد و دست به کمر زد
-منم سه چهار ساعت دیگه پرواز دارم
متعجب نگاهش کرد
-چی!...پرواز؟!..ببخشید به کجا اونوقت؟
جدی نگاهش کرد
-مرض چیه مگه به ما نمی یاد... دارم میرم پیش ددی. ...اون زنک ولش کرده اونجا، یادش افتاده پسر داره
ابروهایش بالا پرید
-پس بخشیدی بابا تو
کلافه نفسی کشید
-چه بدونم...مامان گوهر میگه هر چی باشه باباته...اون که برای من پدری نکرد بزار حق پسری خودمو به جا بیارم..برم ببینم در چه وضعه. هر چند چشم بسته هم می دونم تو چه افتضاحی داره دست و پا می زنه
آرام به شانه اش زد
-پس شرمنده رفیق.مزاحمت شدم
-بیخیال.باید می دیدمت برای خداحافظی. می خواستم بیام بیمارستان
-ممنون.زحمتت می شد
ناگهان بلند خندید
-تو رو بهونه می کنم دیگه
ابروهایش بالا پرید
-یعنی چی
-دفعه قبل که برای آزمایش پیوند اومده بودم بیمارستان یکی از پرستارا مخمو زد.....شماره داد بهم
تعحب نیما را که دید باز هم خندید
-جون تو...برای آشنایی شماره نداد برای مادر بزرگم چیزی پرسیدم شمارش رو داد تا درباره اش از دکتر بپرسه و بگه.هیچی دیگه...الان یه مدتی میشه تلفنی حرف می زنیم. ..پیام میدیم تلگرام و اینا....برم و بر گردم باهاش قرار می زارم
خوشحال به شانه اش زد
-پس تو هم بله
آه کشید
-فراموش کردن رویا خیلی سخته....اما تنهایی سختره....خیلی تنهام نیما
درست میشه. ..خود رویا هم راضی به این تنهایی تو نیست....
برات خیلی خوشحالم فرهود....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ماهڪ☁️🌚
#به_وقت_دلدادگی 💗 قسمت 94 اشک فاخته در آمد از صبح که استرس داشت حالا هم که اینجور شده بود شدیدا دل
#به_وقت_دلدادگی 💗
قسمت 95
با برخورد تن فرهود او هم تعادلش بهم خورد و زمین افتاد.مثل برق گرفته ها به تن غرق در خون فرهود و چشمان بسته اش خیره ماند.اما کمی بعد از شوک در آمد سر فرهود را بغل کرد و بالا آورد.آرام به گونه اش زد
-فرهود
چشمانش بسته بود و سخت نفس میکشید.دست روی گردنش گذاشت. نبض کندی را زیر انگشتش احساس کرد.دوباره به گونه اش زد
-فرهود
نگاه به اطراف انداخت .به مهتاب که همان جا که پایش پیچید و افتاد و باعث شد تیر به سینه فرهود بخورد نشسته بود و تن غرق در خون فرهود را نگاه می کرد. مثل دیوانه ها کمی می خندید و بعد ساکت به گوشه ای زل می زد.دوباره به فرهود نگاه کرد و بلند تر نامش را صدا زد
-فرهود!تورو خدا چشماتو باز کن
هیچ حرکتی از فرهود ندید .اشکش ریخت و فریاد زد
-فرهود
تکانش داد اما چشمان بسته فرهود باز نشد.فریاد زد
-کمک!یکی کمک کنه!زنگ بزنین آمبولانس! داره می میره.
دوباره با بغض و فریاد تکانش داد
-فرهود
ماموران مرد را دستگیر کرده بودند.او هم زخمی بود و در گوشه ای نشسته بود و از درد فریاد می زد. مامور پلیس دیگری نزدیک شد و ضربان را کنترل کرد
-الان آمبولانس می رسه
فقط اشک ریخت و بدن غرق در خون دوستش را بغل زد.سرش را به سر فرهود چسباند
-فرهود دووم بیار داداش.. بخدا بری خیلی نامردی
آرام آرام اشکش ریخت و او را در بغلش نگه داشته بود.بیست دقیقه ای تا آمدن آمبولانس طول کشید.بیست دقیقه جانکاه. بیست دقیقه ای که ماندن و رفتن یک نفر را خیلی راحت رقم می زد.دقایقی که برای جراحت در سینه فرهود بسیار طولانی بود.آتش به جان نیما افتاد وقتی فقط چشمانش را باز کرد و با نهایت توانش لبخند زد
-نیما
نیما با شنیدن صدای فرهود با شوقی وصف ناپذیر گونه اش را بوسید
-الان آمبولانس می رسه به خودت فشار نیار...دووم بیار فرهود
باز هم لبخند زد
-باید برم....رویا طاقت نداشت منو با کس دیگه ای ببینه..داره منو می بره پیش خودش
گریه امانش نمی داد
-خوب میشی دووم بیار.....نامرد می خوام ساقدوشت بشم
فریاد زد
-پس کو این آمبولانس لا مصب
موهای فرهود را از پیشانی اش کنار زد.دوباره چشمانش را باز کرد
-فاخته منتظر ته برو
-تنهات نمی زارم ...
-دارم میرم...تو هم برو پیش زنت
دوباره چشمانش را بست.صدای فریادش در کلانتری پیچید
-فرهود..نه....فرهود...نباید بری
او هنوز همانجور بی هوش در بغل نیما بود.بالاخره امبولانس لعنتی رسید.فرهود را از بغل نیما جدا کردند و روی برانکار می گذاشتند که تلفنش زنگ خورد
-الو
با شنیدن صدای پدرش بغضش ترکید
-نیما بابا!تو کجایی پسر جان...گفتی داری می یای
با صدایی لرزان پدرش را صدا زد
-بابا
-چی شده نیما بابا
همینطور که روی زمین نشسته بود دست خونی اش را لای موهایش کرد.نالید
-بابا فرهود!بابا
-چی شده بابا فرهود چی؟؟؟
با گریه فریاد زد
-بابا....کشتنش بابا....تیر خورد
-چی داری می گی..الو
تلفنش را قطع کرد و با صدای بلند گریه کرد.هنوز در شوک بود.اصلا باورش نمی شد ....همانجا نشسته بود روی زمین ...احمقانه منتظر بود تا فرهود بیاید و با هم به بیمارستان بروند.دستانش را خون دوستش رنگی کرده بود.نگاهش به سوئیچ ماشینش افتاد.که از جیبش بیرون افتاده بود.تلخ خندید...یاد شوخی هایش افتاد که دائم می گفت سهم منو بده از این پراید خلاص بشم.اشکش را با دست خونی اش پاک کرد......بلند شد.چشمانش سیاهی رفت.نگاهش به مهتاب انداخت که هنوز همانجا نشسته بود.با تمام نفرت نگاهش کرد
یه روزی بد می میری مهتاب....با فلاکت می میری. اینم نفرین من برای تو...هرچند می گن نباید کسی رو نفرین کنی
از کنارش رد شد.ضجه مهتاب دوباره بلند شد.باید حالا حالاها ضجه می زد.عدالت نبود فرهود بمیرد و مهتاب باز هم در کنار مردهای دیگر لوندی کند.به خیابان رفت.دزدگیر ماشین را زد تا ببیند پراید فرهود کجا پارک شده است. دویست متری پائینتر بود.به طرف پراید سفید دوستش رفت.در را باز کرد و پشت فرمان نشست.اشکش را پاک کرد و استارت زد.روشن نشد.دوباره اشکش ریخت.یادش آمد باطری ماشینش خراب بود و باید عوضش می کرد.با هزار بدبختی و استارت زدن ماشین روشن شد به آدرسی که از آمبولانس گرفته بود حرکت کرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ماهڪ☁️🌚
#به_وقت_دلدادگی 💗 قسمت 95 با برخورد تن فرهود او هم تعادلش بهم خورد و زمین افتاد.مثل برق گرفته ها ب
#به_وقت_دلدادگی 💗
قسمت 96
با کلی مصیبت بالاخره جای پارک پیدا کرد. نگاهی به ساعتش انداخت.ماشین را خاموش کرد و پیاده شد.با سرعت هر چه تمامتر به آن سمت خیابان رفت و وارد بیمارستان شد.در حیاط بیمارستان ایستاد و کمی نفس تازه کرد.اینبار با قدمهای سریع به بیمارستان رفت.مادرش را دید تسبیح در دست و ذکر گویان روی نیمکتی نشسته است.حاج آقا هم داشت در راهرو راه می رفت و گوشی موبایلش هم در دستش بود.پیدا بود دارد شماره می گیرد.صدای زنگ موبایل نیما که بلند شد حاج آقا و حاج خانم هر دو با هم به طرف نیما نگاه کردند.حاجی به سرعت به سمتش آمد.صدای یا حسین مادرش را شنید.احتمالا وضع آشفته نیما زیادی در چشم بود
-کجایی بابا جان.. نصفه عمر شدیم.. چرا گوشیتو جواب نمی دی.این چه قیافه ایه
چشمانش از اشک پر شد
-پیش فرهود بودم.بردنش اتاق عمل.اوضاعش وخیمه.
ناگهان ضعف بر پاهایش غلبه کرد.حاجی انگار فهمید که سریع زیر بازویش را گرفت و به سمت نیمکت هدایتش کرد تا بنشیند.حاج خانم کنارش نشست و دستان سرد پسرش را گرفت
-بمیرم امروز چی کشیدی مادر.این چه بلائی بود سر دوستت اومد اخه
سر دردناکش را به دیوار پشت سرش چسباند
-امشب پرواز داشت.بخاطر من اومد کلانتری.من احمق ازش خواسته بودم.توی اینهمه شلوغی تیر باید بیاد صاف بخوره به فرهود....تقصیر من بود
از لای چشمان بسته اش اشک سرازیر شد.دست حاجی روی شانه اش نشست
-بیا پسرم آب بخور..تو چه میدونستی امروز چی میشه.....آب رو بخور بعد برو یه آبی به دست و صورتت بزن.برو بابا....از حال فاخته باخبر بشیم با هم میریم بیمارستان
سرش گیج میرفت.لیوان را به زور در دست لرزانش گرفت تا نیافتد.دست مادر روی دستش نشست تا کمکش کند آب را بنوشد.از مادرش تشکر کرد
-دستت درد نکنه.مامان مسکن نداری تو کیفت..سرم داره می ترکه
بدون حرفی دنبال مسکن در کیفش می گشت.چند ساعتی بود که فاخته در اتاق عمل بود.مسکن را از مادرش گرفت و خورد و چشمانش را بست.فرهود دائم جلوی چشمش بود .می خواست پیش او بماند اما عزیزتر از جانی هم در اینجا داشت.وقتی از بیمارستان بیرون آمد برای بی کسی رفیقش خیلی غصه خورد.حتی یک نفر نبود به او زنگ بزند تا پشت در اتاق عمل چشم به راه او باشد.خدای بزرگ....تو هم جان میدهی و هم می گیری....به کرم و بخشش و بزرگیت اینبار جان بده....از روح خداییت به این دونفر جان بده.فرهود هرچند رفیق بود اما بعد از مرگ برادرش واقعا حس برادری نسبت به او داشت.حتما که نباید از یک خون بود او را چون برادرش دوست داشت.احساس خیسی اشک روی صورتش را سریع با دستانش از بین برو.اصلا اوضاع روحی خوبی نداشت.نمی دانست باید به کدام فکر کند .....به فاخته که عزیز تر از جانش بود یا برادری که شمارش معکوس مرگش بود.با دردی که در سر داشت قدرت فکر کردن هم نداشت.چشمانش را باز کرد .نگاهش به دانه های تسبیح پدر ثابت ماند.زمزمه روح بخش یا الله حاج آقا دلش را زیر و رو می کرد.یالله...یاالله...یا ارحم الرحمین، بغض راه گلویش را بسته بود.دلش برای سجاده ای که در خانه پدرش جا گذاشت و رفت تنگ بود.زمزمه های پدر حال دلش را عجیب می کرد. ...خدا تنگ در کنارشان نشسته بود.گاهی دست بر سرشان می کشید و گاهی استغفارشان را اجابت می کرد.بیتاب و سر گشته، درمانده و به بن بست خورده،احساس خفگی می کرد.با حال عجیبی بلند شد
-کجا مادر؟؟؟
با بیتابی به سمت پله ها دوان شد
-می یام الان
مشت دیگر و دوباره مشتی دیگر.....آه خدایا....شاهد حال دل غریبان....اینبار اول نظری بر ما کن....دوباره مشتش را پرآب کرد و به صورتش پاشید. از سردرد حالت تهوع داشت.آستین پیراهنش را تا کرد.شروع کرد وضو گرفتن....به نماز خانه بیمارستان رفت.مهری کوچک برداشت و قامت بست.الله اکبر....بغضش را فرو خورد.....انگار خجالت می کشید بعد از مدتها در پیشگاه خدا بایستد.....بسم الله الرحمن الرحیم.....حمد و ستایش مخصوص توست اما امان از بندگان فراموش کارت.....تا خوبند از خودشان میبینند و وقتی به مصیبتی گرفتار شوند رو به تو می آورند.اشک میریخت و زمزمه می کرد.....اهدنا الصراط المستقیم. ....برس به داد کسانیکه بر خود مغرور میشوند و تو را از یاد می برند......سلام نماز راهم داد و به سجده افتاد...امن یجیب مضطر اذا دعاه و یکشف سوء....خدایا من تو را از یاد بردم اما تو مرا از یاد نبر....به مصیبتی گرفتار شدم....خدایا خودت برطرف کننده مصیبت و راهگشای تمام بن بست هایی....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#به_وقت_دلدادگی💗
قسمت97
امن یجیب مضطر اذا دعاه و یکشف سوء
دست دعا می برم به درگاهت برای پاک شدن از گناهم...تو خدای بزرگی که به کرمت یکبار به عزیز من جان دادی....اینبار هم نظری بیانداز و جانی تازه کن... از نفس خودت بر روح عزیزی جان بده....
حسبنا الله و نعم الوکیل
توکل می کنم بر تو که خودت ولی و سرپرست مایی
از روی سجده بلند شد. تسبیح برداشت و ذکر می گفت
یالله...یالله...سبحان الله....یا ارحم الرحمین
با روی سیاه اومدم و روبروت نشستم. مگه نمی گن تو ستار العیوبی ببخش و جون بده به معصومی و بی گناهی که امروز مظلومانه رو تخت بیمارستان افتاد... یکبار اجابتم کردی اما روم زیاده اومدم یه بار دیگه برای اجابت دعا....تو رو به بزرگیت قسم کمکش کن. یه بار دیگه بی برادرم نکن.
اشک دوباره از چشمانش سرازیر شد.موبایلش را که کنارش گذاشته بود زنگ خورد. با دیدن شماره ناشناس که حدس می زد از طرف بیمارستانی که فرهود در آنجا بود باشد ،خودش موقع خروج شماره داره بود، بسم الله هی گفت و تلفن را پاسخ داد.
سر روی پاهای مادر گذاشته بود و به رایحه گلهای بهاری مست میشد. تاجی از گل بر روی سرش بود. گلهای رنگ و رو رفته چادر مادرش هم عطر یاس داشت.مادر دست بر چهره زیبایش می کشید و برایش دعا می خواند.
-مامان....صدای دعا می یاد
-آره مادر. ...صدای دعا می یاد
از روی پای مادرش بلند شد.مادر هم چادر کهنه را بر سر کشید و از جایش برخاست. چهره مادرش در پس آن چادر کهنه مانند حوریان بهشتی بود اما
-کجا داری میری مامان
-برم مامان! نشسته بودم تنها نباشی....عزیزت اومد
چهره بهاری دخترش را بوسید .گونه هایش گل انداخته و با طراوت بود.نگاهش به جوانی افتاد که از کنارشان عبور کرد
-مامان من این جوون و میشناسم
پیشانی دخترش را بوسید
-من باید برم ....این جوون هم مثل تو بوی یاس می داد مادر.....اومده بود اینجا اما داره بر می گرده، موندگار نشد اینجا
همانطور که به جوان خیره شده بود مادرش دور و دور تر شد.
➖➖➖➖➖➖➖➖
چشمانش را باز کرد. در میان آنهمه سفیدی در آن اتاق رنگ شب موهای مجعد نیما ،برایش از هر گل معطر زیباتر بود. خیلی تشنه بود و گلویش خشک شده بود. اما نامش را که مسکن روحش بود صدا زد
-نیما
نیازمند جانی بود که خالصانه تقدیمش می کرد
-جان نیما
-اومدی بالاخره بد قول
-مگه میشد نیام عشقم.
چشمانش را بیحال باز کرد. دلش برای لبخندهایش تنگ بود
-چند ساعته مگه ندیدمت
-چطور
-خیلی دلم برات تنگ شده
با احساس لبهای نیما روی پیشانیش دوباره چشمانش را باز کرد
-دل من بیشتر برات تنگ بود عزیزم.به زندگی دوباره خوش اومدی
لبخند زد. هرچند بی جان بود اما از ته دل بود. تازه بهوش آمده بود و زیاد توان حرف زدن نداشت اما برای شنیدن صدای نیما بیتاب بود
-نیما
-جانم
-من داشتم خواب عجیبی می دیدم
سکوتش یعنی منتظر ادامه است. چشمانش را باز کرد
-مامانم تا همین الان که تو بیای، پیشم نشسته بود. تو خواب خیلی خوشگل تر و جوون تر بود.اما همینکه تو اومدی رفت
آه از این خواب فاخته.. مادرش برای دیدن رویش آمده بود.....بعضی خوابها مو بر اندام آدم سیخ می کنند
.سعی کرد صدایش نلرزد
-خیره ان شالله
-یه نفر دیگه رو هم دیدم....دوست تورو دیدم....اما رنگ و رو پریده بود
اشکی که داشت از قفسه جشمانش آزاد می شد را پس زد.
-مامان گفت اومده بوده بمونه ولی برگشت.....اتفاقی برای دوستت افتاده
پیشانی اش از بوسه عشقش داغ شد
-خدا امروز با اجابت دعاهام منو بد جوری شرمنده خودش کرد. فعلا استراحت کن....کلی راه داری برای خوب شدن....باید خوب بشی....کلی وقت باید تلافی کنیم......نمی خوام دیگه حتی یه لحظه از کنار تو بودن غافل بشم. تو نه تنها عشق زندگیم هستی دلیل تمام زندگیم شدی.......چشم بسته من رو به روی خیلی چیزا با خوبیهات باز کردی ......از اینکه تو زندگیم هستی روزی هزار مرتبه شاکر خدا هستم عزیزم......بگیر استراحت کن
چشمانش را اینبار با شیرینی حرفهای عشقش که از هر سرمی موثرتر بود بست
-نیما
-جان نیما
-دوستت دارم
-منم دوست دارم عشقم...تا ابد
♦️پـــایــــان♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸