#مدافع_عشق
#پارت_نهم 🌈
پتوراڪنارمیزنم،چشمهایم راریزوبه ساعت نگاه میڪنم.”سه نیمه شب!”
خوابم نمیبرد…نگران حال پدربزرگم..
زهراخانوم اخرکارخودش راکرد ومراشب نگه داشت…
بخود میپیچم…
دستشویـےدرحیاط ومن ازتاریڪـےمیترسم!
تصورعبورازراه پله ورفتن به حیاط لرزش خفیفـےبه تنم میندازد.بلندمیشوم ،شالم راروی سرم میندازم وباقدمهای آهسته ازاتاق فاطمه خارج میشوم.دراتاقت بسته است.حتمن آرام خوابیده ای!
یڪ دست راروی دیوار وبااحتیاط پله هاراپشت سرمیگذارم.
آقاسجادبعدازشام برای انجام باقـےمانده ڪارهای فرهنگےپیش دوستانش به مسجدرفت.تووعلےاصغردریڪ اتاق خوابیدید و من هم همراه فاطمه.
سایه های سیاه،ڪوتاه وبلنداطرافم تڪان میخورند.قدمهایم راتندترمیڪنم ووارد حیاط میشوم.
/چندمترفاصلس یاچندکیلومتره؟؟
زیرلب ناله میڪنم:ای خداچقد من ترسوام!…
ترس ازتاریڪےراازڪودڪےداشتم.
چشمهایم رامیبندم و میدوم سمت دستشویـےڪه صدایـےسرجا میخڪوبم میڪند!
صدای پچ پچ…زمزمه!!…
“نکنه…جن!!!
ازترس به دیوارمیچسبم وسعےمیڪنم اطرافم رادرآن گنگـےوسیاهـےرصدڪنم!
اماهیچ چیزنیست جزسایه حوض ،درخت وتخت چوبـے!!
زمزمه قطع میشودوپشت سرش صدایـےدیگر…گویـےڪسےداردپاروی زمین میڪشد!!!
قلبم گروپ گروپ میزند،گیج ازخودم میپرسم:صدا ازچیهه!!!!
سرم رابـےاختیاربالامیگیرم..روی پشت بام.سایه یڪ مرد!!!
ایستاده و بمن زل زده!!نفسم درسینه حبس میشود.
یڪ دفعه مینشیند ومن دیگر چیزی نمیبینم!!بـےاختیاربایڪ حرکت سریع ازدیوارڪنده میشوم وسمت درمیدوم!!
صدای خفه درگلویم رارهامیڪنم:
دززززدددد…دزد رو پشت بومهه..!!!دزدد..!!
خودم راازپله هابالامیڪشم !گریه وترس باهم ادغام میشوند..
_ دزد!!!
دراتاقت باز میشود وتوسراسیمه بیرون مـےآیـے!!!
شوڪه نگاهت رابه چهره ام میدوزی!!
سمتت می آیم ودیوانه وارتڪرارمیڪنم:دزددد…الان فرااارمیڪنههه
_ کو!!
به سقف اشاره میکنم وبالکنت جواب میدهم:رو…رو…پش…پشت…بوم..م..
فاطمه وعلـےاصغرهردوباچشمهای نگران ازاتاقشان بیرون مـےایند..
وتو باسرعت ازپله ها پایین میدوی…
دستم راروی سینه ام میگذارم.هنوزبشدت میتپد.فاطمه ڪنارم روی پله نشسته وزهراخانوم برای آروم شدن من صلوات میفرستد.
اماهیچ کدام مثل من نگران نیستند!
بخودم که آمدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا آمدن ازپله هاشالم افتاده و تو مرا با این وضع دیده ای!!!
همین آتش شرم به جانم میزد!!
علےاصغرشالم راازجلوی درحیاط مےاوردودستم مےدهد.
شالم راسرم میڪنم وهمان لحظه توبامردی میانسال داخل می آیـے…
علےاصغرهمینڪ اورا میبیند بالحن شیرین میگوید: حاچ بابا!!
انگار سطل آب یخ روی سرم خالےمیڪنند مردباچهره ای شکسته ولبخندی که که لابه لای تارهای نقره ای ریشش گم شده جلو مےاید:
_ سلام دخترم!خوش اومدی!!
بهت زده نگاهش میکنم بازم گند زدم!!!
ابروم رفت!!!
بلند میشوم،سرم راپایین میندازم…
_ سلام!!…ببخشید من!..من نمیدونستم که..
زهراخانوم دستم رامیگیرد!
_ عیب نداره عزیزم!ماباید بهت میگفتیم که اینجوری نترسی!!حاج حسین گاهـےنزدیڪ اذان صبح میره روی پشت بوم برای نماز..وقتی دلش میگیره ویادهمرزماش میفته!
دیشبم مهمون یکی ازهمین دوستاش بوده.فک کنم زود برگشته یراست رفته اون بالا
باخجالت عرق پیشانی ام راپاک میکنم،بزورتنهایڪ ڪلمه میگویم:
_ شرمنده…
فاطمه به پشتم میزند:
_ نه بابا!منم بودم میترسیدم!!
حاج حسین بالبخندی که حفظش کرده میگوید:
_ خیلےبد مهمون نوازی ڪردم!مگه نه دخترم!!
وچشمهای خسته اش را بمن میدوزد…
#رمان_مذهبی #رمان
#مدافع_عشق
#پارت_دهم 🌈
نزدیک ظهراست
گوشه چادرم را بایک دست بالامیگیرم وبادست دیگرساڪم رابرمیدارم.زهراخانوم صورتم رامیبوسد
_ خوشحال میشدیم بمونی!اماخب قابل ندونستی!
_ نه این حرفاچیه؟؟دیروزم ڪلـےشرمندتون شدم
فاطمه دستم رامحکم میفشارد:
رسیدی زنگ بزن!!
علےاصغرهم باچشمهای معصومش میگوید:خدافس آله
خم میشوم و صورت لطیفش رامیبوسم..
_ اودافظ عزیزخاله
خداحافظـےمیڪنم،حیاط راپشت سرمیگذارم ووارد خیابان میشوم.
تو جلوی درایستاده ای ،کنارت که می ایستم همانطور که به ساکم نگاه میکنے میگویـے:
خوش اومدید…التماس دعا
قراربود تومرابرسانےخانه عمه جان.
اماڪسـےڪه پشت فرمان نشسته پدرت است.
یڪلحظه ازقلبم این جمله میگذرد.
#دلم_برایت….
وفقط این کلمه به زبانم می اید:
محتاجیم…خدانگهدار
چندروزی خانه عمه جان ماندگار شدم دراین مدت فقط تلفنـےبافاطمه سادات درارتباط بودم!
عمه جان بزرگترین خواهرپدرم بودومن خیلـےدوستش داشتم.تنهابوددرخانه ای بزرگ ومجلل.
مادرم بلاخره بعدازپنج روز تماس گرفت..
صدای گوشخراش زنگ تلفن گوشم راڪرمیڪندبشقاب میوه ام راروی مبل میگذارم وتلفن رابرمیدارم.
_ بله؟
_ .
_ مامانـےتویـے؟؟…ڪجایـےشما!خوش گذشته موندگارشدی؟
_ .
_ چراگریه میڪنـے؟؟
_ .
_ نمیفهمم چےمیگیـــــ….
_ .
صدای مادرم درگوشم میپیچد!بابابزرگ ….مرد! تمام تنم سردمیشود!
اشڪ چشمهایم رامیسوزاند!بابایـے…یادڪودڪـےوبازی های دسته جمعـےوبازی های دسته جمعـےوشلوغ ڪاری درخانه ی باصفایش!..چقدرزود دیرشد.
حالت تهوع دارم!مانتوی مشڪےام راگوشه ای ازاتاق پرت میڪنم وخودم راروی تخت میندازم .
دوماه است ڪه رفته ای بابابزرگ!هنوز رفتنت راباورندارم!همه چیز تقریبا بعد ازچهلمت روال عادی بخودگرفته!
اما من هنوز….
رابطه ام هرروزبافاطمه بیشترشده و بارها خود او مرا دلداری داده.
باانگشت طرح گل پتویم را روی دیوار میڪشم وبغض میڪنم
چندتقه به درمیخورد
_ ریحان مامان؟!
_ جانم ماما!..بیاتو!
مادرم بایڪ سینـےڪه رویش یڪ فنجان شکلات داغ وچندتکه کیک که درپیش دستـے چیده شده بود داخل می آید.روی تخت مینشنیدونگاهم میڪند
_ امروز عڪاسـےچطور بود؟
مینشینم یک برش بزرگ ازکیک رادردهانم میچپانم وشانه بالا میندازم!یعنـےبدنبود!
دست دراز میکند ودسته ای ازموهای لخت و مشڪےام راازروی صورتم کنار میزند.
باتعجب نگاهش میڪنم: چقدیهو احساساتی شدی مامان
_ اوهوم!دقت نکرده بودم چقدر خانوم شدی!
_ واع…چیزی شده؟!
_ پاشوخودتوجم و جورڪن،خواستگارت منتظره مازمان بدیم بیاد جلو!.وپشت بندش خندید
کیک به گلویم میپرد به سرفه میفتم و بین سرفه هایم میگویم…
_ چی…چ…چی دارم؟
_ خب حالا خفه نشو هنو چیزی نشده که!
_ مامان مریم تروخداا..منک بهتون گفتم فعلاقصد ندارم
_ بیخود میکنی!پسره خیلیم پسر خوبیه!
_ عخی حتمن یه عمر باهاش زندگی کردی
_ زبون درازیا بچه!
_ خا کی هس ای پسر خوشبخت!؟
_ باورت نمیشه….داداش دوستت فاطمه!
باناباوری نگاهش میکنم!
یعنـےدرست شنیدم؟
گیج بودم . فقط میدانستم که
#منتظرت_میمانم.
#رمان_مذهبی #رمان
شهادت آمدنی نیست، رسیدنی است.
باید آنقدر بدوی تا به آن برسی.
اگر بنشینی تا بیاید،
همه السابقون میشوند،
میروند و تو جا مےمانۍ
#اگࢪشھیدنشۅیمیمیری:))
شهیدانھزندگےڪن🌿..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از همه دنیا بریدم... 😭😢
✨💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام
♥️صبح دوشنه تون
🌸به طراوت باران
♥️دلتـ💞ـون
🌸به پاکی نسیم صبحگاهی
♥️خوشه های افکارتون
🌸سبز و پایدار
♥️لحظههاتون شاد و
🌸بارش بوسهای خدا
♥️پای تمام آرزوهاتون
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
#ایده
«5 ایده برتر دنیا❤️🔥🌏 »
• هر چی بیشتر از چیزی بترسی بیشتر سرت میاد🕹.
• اگر بتونی مشکلاتت رو کامل بنویسی در واقع
نیمی از مشکلات حل شده📝.
• بزرگترین مشکل هنگام انجام دادن کاری اینه که
کسی دقیقا نمیگه چه کاری باید انجام بدی🪚.
• اگر همیشه اطلاعات و هوش رو در اولویت قرار
بدی پول به طور مداوم به سمت شما میاد💸.
• زمانی که مجبور نیستید در مورد چیزی تصمیم
بگیرید پس تصمیم نگیرید