eitaa logo
محله انتظار
103 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
52 فایل
کانال اطلاع رسانی محله زندوان
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🥀🥀🥀🥀 🌷 🌷 - « مهاجر مهاجر... مهاجر ۱» - « مهاجر ۱ بگوشم...» 🌷دیده بان بود. ساعت ۱۱:۳۰ شب آمده بود روی خط. گرای نقطه‌ای را داد و گفت: «هرچقدر آتش دارید بریزید، بدون ملاحظه.» چشمانم گرد شد. گرای خودش بود. با تعجب پرسیدم: «اخوی! مطمئنی که اشتباه نمی‌کنی؟ این‌که گرای خودته!» گفت:«کماندوهای ویژه عراق جرأت کردند، آمدند جلو. اگر همین الان هرچه آتش دارید نریزید، تا صبح همه را قتل عام می‌کنند.» 🌷اشکم درآمده بود. گفتم: «وصیتی نداری؟» گفت: «همسرم شش ماهه باردار است. بگویید اگر من شهید شدم به یاد حضرت زینب سلام الله علیها صبر کند. فرزندمان هم اگر پسر شد، اسمش را بگذارد حسین و اگر دختر زهرا.» 🌷صدها گلوله و خمپاره آن شب علی را مهاجر کرد و اثری از جنازه‌اش نماند. سال ۷۵ بود و جنازه علی بعد از ۱۰ سال آمده بود. داشتم در جمع خانواده شهدا خاطره علی را می‌گفتم که دختری ۱۰ ساله به سمتم دوید...«عمو، عمو... من دخترش «زهرا» هستم....» ❌️❌️ امنیت اتفاقی نبوده و نیست!! اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌷 🌷 ...!🌷 🌷در جبهه پدر و پسری بودند که بسیار یکدیگر را دوست داشتند. خنده‌هایشان با هم بود و گریه‌هایشان دور از چشم هم که مبادا دیگری ناراحت شود. در عملیاتی هر دو با هم به اتفاق شرکت کردند، ما در محاصره بودیم که این پدر و پسر نفس را برای نیروهای بعثی حرام کرده بودند. ناگهان.... 🌷ناگهان در گوشه‌ای از این زمین خاکی بمبی بر روی جوانی فرود آمد و او را به خاکستر تبدیل کرد. از دست هیچ‌کس کاری ساخته نبود. بعد از پیروزی، بچه‌ها شهدا را از گوشه و کنار جمع کردند و روی آن‌ها پتویی انداختند. شب از نیمه گذشته بود و پدر دلهره‌ی پسر را داشت. در آن شب مهتابی اشک در چشمان پدر دیده می‌شد. ناگهان فریاد زد: «بچه‌ها بوی بهروز می‌آید.» و به طرف پتوی شهدا رفت. 🌷در تاریکی شب هر کس آرام آرام برای این پدر و پسر گریه می‌کرد، پیرمرد پتو را کنار زد و با بدن سوخته‌ی پسر روبه‌رو شد، توان ایستادن نداشت، دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و فریاد زد: «خدا……» و شروع به گریه کرد. توان دیدن این صحنه را نداشتم، شانه‌هایم لرزید و من هم با آن پدر هم‌صدا شدم. 🌷ناگهان حس کردم فقط صدای گریه‌ی من است که فضا را پر کرده؛ پیرمرد را از آغوشم بیرون آوردم، نفس نمی‌کشید، اشک بر روی صورتم خشک شد، ‌دستانم یخ کرد، او را تکان دادم اما صدایی نیامد فریاد زدم، اما باز هم صدایی نیامد، ناخودآگاه به یاد حضرت رقیه (س) و سر بریده‌ی امام حسین (ع) افتادم. با صدای بلند شروع به گریه کردم،‌ تا جایی که دیگر هیچ بغضی در گلویم نماند. روحشان شاد. : رزمنده دلاور علی‌اکبر علیزاده 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃