#عبرت
#درس
پای برکه ای کوچک، آتش بلندی برپا بود و عبدالله بن عمير و ام وهب پای سفرهای مختصر شام می خورند. عبدالله ناگهان صدای سم اسبی به گوشش رسید، سواری نزدیک شد و گفت:
سلام برادر، من مسافری هستم از راهی دور؛ می خواهم به کوفه بروم، از راه آمده مطمئن نیستم. یکباره اسبش که پیدا بود راه درازی را یک نفس آمده بود نقش زمین شد و سوار را بر زمین زد. سوار که دست کمی از اسب نداشت، پایش زیر اسب ماند و فریاد کشید و از حال رفت. عبدالله زیر بغل مرد را گرفت، کمی بعد به حال آمد و وقتی خود را پیدا کرد، سراسیمه به سینه اش دست کشید و از وجود چیزی در زیر لباسش مطمئن شد. مرد دوباره از حال رفت. ام وهب گفت:
پیداست چیز گرانبهایی با خود دارد.
عبدالله در حالی که به مرد مینگریست و می اندیشید، کم کم به خواب فرو رفت و دوباره رویایی را دید که پیش تر دیده بود. همان غبار و دود و آتش و برق تیز شمشیرها و نیزه هایی که بالا و پایین می رفتند و خون آلود می شدند. خیمه هایی که در آتش میسوختند، اسبانی که بر جنازههای بیسر می تاختند، سرهایی که بدون بدن افتاده بودند، کودکانی که از شلاق ها می گریختند،
یکباره عبدالله وحشت زده چشم باز کرد. ام وهب گفت:
این مرد تنهاست! تاکنون ندیده ام از مردی تنها و خسته این گونه بترسی
عبدالله گفت:
ترس!؟ نه! من از او نمی ترسم. اما حضور او مرا از چیزی می ترساند. دوباره همان کابوس، خدایا این چه دلشورهای است که سینه ام را میدرد
عبدالله به مرد گفت: از کوفه چه میخواهی؟
من همان میخواهم که همهی اهل کوفه میخواهند
عبدالله گفت: پس تو هم خبر حملهی مسلم و یارانش را به قصر ابن زیاد شنیده ای!
مرد جا خورد
مسلم دست به تیغ برده؟! چرا منتظر ورود امام نشد؟! ام وهب گفت: ابنزیاد هانی را کشت و راهی جز جنگ برای کوفیان نماند
عبدالله حالا كاملا دریافته بود که مرد غریبه، مسافری عادی نیست. پرسید:
تو که هستی مرد؟! مرد ملتمس رو به عبدالله برگشت. گفت: اسبت را به من بفروش هر بهایی بخواهی میدهم.
مرد گفت: شما در این بیابان چه می کنید؟
عبدالله گفت: «ما به فارس بازمی گردیم، تا شاهد جنگ میان مسلمانان نباشیم.»
مرد گفت:
شما از چه می گریزید؟! اگر همهی ما کشته شویم، بهتر از آن است که مردی چون یزید را بر جایگاه رسول خدا ببینیم.»
عبدالله مبهوت ماند وگفت:
من اسبم را به تو می دهم فقط به شرطی که بگویی تو کیستی؟!»
من بندهای از بندگان خدا هستم که به یگانگی او و رسالت محمد شهادت داده ام و اکنون حسین را امام و مولای خویش قرار دادم تا یقین کنم که آن چه می گویم و آن چه می کنم، جز سنت رسول خدا نیست، حتی اگر به بهای جانم باشد.»
عبدالله بر سر مرد فریاد کشید:
مسلمانی ات را به رخ من مکش! که من با مشرکان بسیاری جهاد کردم؛ و جز برای خدا و رسولش شمشیر از نیام بیرون نکشیدم.
مرد خونسرد گفت: لعنت خدا بر آنان که ایمان شما را بازیچه ی دنیای خویش کردند؛ و وای بر شما که نمی دانید بدون امام، جز طعمهای آماده در دست اراذلی چون یزید و ابن زیاد هیچ نیستید؛ حتی اگر برای رضای خدا با مشرکان جهاد کنید. آیا بهتر و عزیزتر از قرآن و حسين، یادگاری از پیامبر بر روی زمین باقی مانده است؟
عبدالله به سوی او رفت. گفت: من هم پسر فاطمه را شایسته تر از همه برای خلافت مسلمانان می دانم، اما در حیرتم که حسین چگونه به مردمی تکیه کرده که پیش از این، پدرش و برادرش، آنها را آزموده اند و اکنون نیز با فریب ابن زیاد به پسر عقیل پشت کردند و هانی را تنها گذاشتند.
مرد آرام گفت: آیا حسین اینها را نمی داند؟!
اگر می داند، پس چرا به کوفه می آید؟
مرد گفت: او حجت خدا بر کوفیان است که او را فراخواندند تا هدایت شان کند.
عبدالله گفت: «چرا در مکه نماند، آنها نیاز به هدایت ندارند؟»
مرد گفت: «آنها که برای حج در مکه گرد آمده اند، هدایت شان را در پیروی از یزید می دانند و یزید کسانی را به مکه فرستاد تا امام را پنهانی بکشند، همان طور که برادرش را کشتند. و اگر امام را در خلوت می کشتند، چه کسی می فهمید، امام چرا با یزید بیعت نکرد؟
🔴⚫️خواست برود رو به عبدالله برگشت و گفت:
و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمی کنم، که تکلیف خود را از حسین می پرسم. ومن حسین را نه فقط برای #خلافت، که برای #هدایت می خواهم. و من حسین را برای #دنیای_خویش نمیخواهم، که #دنیای_خود را برای #حسین می خواهم. آیا بعد از حسین کسی را می شناسی که من جانم را فدایش کنم؟
و رفت. عبدالله برگشت و اسب خویش را آورد و مرد را صدا زد:
صبر کن، تنها هرگز به کوفه نمی رسی! مرد ایستاد و افسار اسب را گرفت و گفت: بهای اسب چقدر است؟ دانستن نام تو! مرد سوار بر اسب شد: من #قيسبنمسهرصیداوی هستم، فرستاده ی حسین بن علی!
و تاخت. عبدالله مانند کسی که گویی سالها در گمراهی بوده و تازه راه هدایت را یافته بود، به زانو نشست و سرش را میان دستها گرفت.
📝 کتاب نامیرا
@mahdavi_arfae