#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_سوم
روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند.زندگی همه ما را. من... دانیال...مادر و پدرِ سازمان زده ام!
آن روزها، دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب میخواند. آن هم کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود!!!
به مادر محبت میکرد. کمتر با پدر درگیر میشد. به میهمانی و کلوب نمی آمد و حتی گاهی با همان لحنِ عشق زده اش، مرا هم منصرف میکرد. رفت و آمدش منظم شده بود. خدای من مهربان بود، مهربانتر شده بود.
اما گاهی حرفهایش، شبیه مادر میشد و این مرا میترساند. من از مذهبی ها متنفر بودم. مادرم ترسو بود و خدایی ترسوتر داشت. اما دانیال جسور بود، حرف زور دیوانه اش میکرد. فریاد میکشید. کتک کاری میکرد. اما نمیترسید، هرگز.. خدای من نباید شبیه مادر و خدایش میشد. خدای من، باید دانیال، برادرم می ماند!!!!
پس باید حفظش میکردم، هر طور که شده. خودم را مشتاق حرفهایش نشان میدادم و او میگفت. از بایدها و نبایدها. از درست و غلطهای تعریف شده. از هنجارها و ناهنجارها. حالا دیگر مادر کنار گود ایستاده بود و دانیال میجنگید با پدر، با یک شرِ سیاست زده. در زندگی آن روزهایم چقدر تنفر بود و من باید زندگیشان میکردم. من از سیاست بدم میامد.
ثانیه های عمرم میدویدند و من بی خیالشان. دانیال دیگر مثله من فکر نمیکرد. مثل خودش شده بود. یک خدای مهربانتر!!! مدام افسانه هایی شیرین میگفت از خدای مادر که مهربان است.که چنین و چنان میکند. که….
و من متنفرتر میشدم از خدایی که دانیال را از میهمانی ها و خوش گذرانیهای دوستانه ام، حذف کرده بود. این خدا، کارش را خوب بلد بود.
هر چه بیشتر میگذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض میشد. گاهی با هیجان از دوست جدیدش که مسلمان بود میگفت،که خوب و مهربان و عاقل است،که درهای جدیدی به رویش باز کرده...که این همه سال مادر میگفت و ما نمیفهمیدیم...که چه گنجی در خانه داشتیمو خواب بودیم...و من فقط نگاهش میکردم. بی هیچ حس و حالی.حتی یک روز عکسی از دوست مسلمانش در موبایل، نشانم داد و من چقدر متنفر بودم از دیدن تصویر پسری که خدایم را رامِ خدایش کرده بود.
✍ ادامه دارد ….
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉🏻 http://eitaa.com/mahdavieat
این بندهخدا رو فقط به جرم بسیجی بودن به قصد کشت زدن!
حیوون؛ این بسیجی که داری میزنیش میدونی کیه؟
همونکه امواتت رو تو کرونا غسلُ کفن میکرد و تو میترسیدی نزدیک مرده ات بشی !
همونکه سیل میشد میرفت گل و لای رو ازخونه مردم میشست،و تو رختخواب بودی!
همونکه داوطلب میرفت مدافع حرم میشد تا داعش نیاد تو شهرت،و تو راحت زندگیتو کردی!
انگار انسانیت برای بعضیا تعطیله⛔️
🍃🌹▪️ـhttp://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🇮🇷🌹🍃
♦️کسانی که مضطربند، رهبری در روزهای آشفته ایران چه حالی دارند؛
این کلیپ را حتما عنایت کنید تا خیالتان از بابت ایشان راحت باشد😍
http://eitaa.com/mahdavieat
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_چهارم
روزها میگذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن،در خود نمیدید. پس آتش بس در خانه برقرار بود.
دیگر برخلاف میل دانیال خودم به تنهایی در میهمانی ها و دورهمی های دوستانمان شرکت میکردم. و این دیوانه ام میکردم. اما باید عادت میکردم به خدایی که دیگر ❤️خدا❤️ داشت.
حالا دیگر دانیال مانند مادر نماز میخواند. به طور احمقانه ایی با دخترانِ به قول خودش نامحرم ارتباط نداشت. در مورد حلال بودن غذاهایش دقت میکرد. و.. و.. و… که همه شان از نظر من ابلهانه بود. قرار گرفتن درچهارچوبی به نام اسلام آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش میگذشت، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود.
دانیال مدام از کتابها و حرفهایی که از دوستش شنیده بود برام تعریف میکرد و من با بی تفاوتی به صورت مردانه و بورش نگاه میکرد. راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا بود. و لبخندهایش زیباتر. انگار پرده ایی از حریر، مهربانی هایش را دلرباتر کرده بود. گاهی خنده ام میگرفت، از آن همه هیجان کودکانه اش، وقتی از دوستش تعریف میکرد. همان پسره سبزه ایی که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه و از نظر آن روزهایم زشت و پر فریبش، خودنمایی میکرد.
نمیدانم چرا؟ اما خدایی که دانیالِ آن روزها، توصیفش را میکرد، زیاد هم بد نبود...شاید فقط کمی میشد در موردش فکر کرد.هر چه که میگذشت، حسِ مَلس تری نسبت به خدای دانیال پیدا میکردم.
خدایی که خدایم را رام کرده بود!!!
حتما چیزی برایِ دوست داشتن، داشت. و من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کمی از خدای دانیال خوشم آمد. و دانیال این را خوب فهمیده بود...گاهی بطور مخفیانه نماز خواندن های دانیال را تماشا میکردم و فقط تماشا بود وبس...اما هر چه که بود،کمی آرامم میکرد.حداقل از نوشیدنی های دیوانه کننده بهتر بود...
حالا دیگر کمی با دقت محو هیجانهای برادرم میشدم. و چقدر شبیه مادر بود چشمها و حرفهایش...آرامش خانه به دور از بدمستی های شبانه و سیاست زده ی پدر برام ملموستر شده بود. و دیگر از مذهبی ها متنفر نبودم. دوستشان نداشتم، اما نفرتی هم در کار نبود.آنها میتوانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس... و این کام تفکراتم را شیرین میکرد.
حالا با اشتیاق به خاطرات روزمره دانیال با دوست مسلمانش گوش میکردم. مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند... خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود. حتی سلفی های بامزه و پر شکلک هم میگرفتند...
کم کم داشت از خدای دانیال خوشم می آمد...
که ناگهان همه چیز خراب شد😔
خدای مادر و دانیال، همه چیز را خراب کرد!
همه چیز ............
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉🏻 http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بِسمِ رَبِّ المَهدی🌹
آشنایی با امام زمان (عج)
قسمت ششم:
زمامداران معاصر حضرت مهدی (عج)💚
انتشار صدقه جاریه🛑
《دوستانی که اینستاگرام دارند
فیلم را در پیج خود قرار دهند
تا تمام عالم مهدی فاطمه را بشناسند》
#حضرت_مهدی #ظهور #امام_زمان #فرج #جمعه #امام #منجی #آشنایی_با_امام_زمان
http://eitaa.com/mahdavieat
#یادداشت_تحلیلی |چه شد که چادر از سر کشیدند...
🔻گفتند حجاب اختیاری و چادر از سر ناموس مردم کشیدند. گفتند حجاب کجای قرآن است و وقتی خبردار شدند، آیات زن و حجاب را ورق ورق کرده و به آتش کشیدند. شعار آزادی و زندگی دادند و جوان غریب بسیجی را در خیابان زیر مشت و لگد گرفتند.
🔹از حقوق بشر گفتند و مسلمترین حق گروههای امدادی را در همه جنگها، با به آتش کشیدن ۱۸آمبولانس به نمایش گذاشتند. از احترام و مدارای پلیس گفتند و دهها ماشین و موتور ناجا را آتش زدند و سرباز بینوا را زیر ضرب وحشیانه مصدوم و به آتش کشیدند. از حقوق مردم گفتند و اموال عمومی و خودروهای شخصی را تخریب کردند.
🔹اینها مردم نیستند؛ اینها اراذل و اوباشند و تکلیفشان روشن ، اما سخن، جای دیگر است.
🔹توصیف امیرالمومنین از اوباش در جملات قصار ۱۹۹نهجالبلاغه چنین است: اینان پراکندهاند و شناخته نمیشوند تا وقتی مجتمع شوند و غلبه کنند.
⁉️سؤال اینجاست؛ چه زمان، اراذل و اوباش از پراکندگی درآمده و جمع میشوند؟
🔸فیلم چادر کشیدن از سر ناموس مردم، بچه شیعه را به دردی عمیق در کوچههای بنیهاشم میبرد. چند روزی از رحلت پیامبر نگذشته بود که اراذل و اوباش پراکنده آن روز، گرد هم جمع شدند و شد آنچه نباید میشد. چرا؟ چه چیز آنها را جمع کرد؟
🔸اراذل و اوباش حزب نیستند، سر ندارند، رهبر ندارند و شناسنامه ندارند. اینها در شرایطی مجتمع میشوند که حق، پوشانده شود و حق پوشانده نمیشود مگر به سکوت خواص.
🔸حضرت زهرا (س) در خطبه معروف فدکیه از سکوت انصار گلایه میکند و میفرماید: «آیا ارث من باید پایمال گردد و اخبارش به خوبی به شما میرسد و باز هم خاموش نشستهاید؟»
🔸کربلا نیز با سکوت خواص کوفه چنان مصیبتبار شد. در تاریخ معاصر نیز کودتای ۲۸مرداد با غیبت روحانیون منجر به میدانداری اوباش و حذف مصدق شد. اگر سکوت خواص نبود شیخ فضلالله بر دار نمیرفت و مشروطه شکست نمیخورد.
🔸سال۸۸ نیز سکوت خواص منجر به ندای « اَین عمار» شد. با این تفاوت که آن روز سکوت خواص مربوط به ژنرالهای سیاسی بود و امروز خواص تکثیر شده در فضای مجازی. هرکس هرجا مؤثر بر ممبرها و فالوئرها و جماعتی است و خواص آن جمع.
🔸لب کلام؛ هرجا حق را ببینیم و سکوت کنیم فرصت را برای اجتماع اراذل و اوباش فراهم کردهایم.
🔸چه سکوت کنیم و چه به تعبیر رهبری انقلاب حرف حق را زمانی بزنیم که پازل و نقشه دشمن تکمیل شود؛ در هر دو صورت موجب کتمان حق شدیم و اینجاست که نشستن غبار بر حق موجب اجتماع اوباش میشود.
🔻اسم رمز گشت ارشاد و حجاب اجباری و حادثه مهسا و... امتحانی بزرگ در میان خواص بود که درسها داشت؛
باقی بماند بعد...
✍محسن_مهدیان
(#ثامن25)
#ققنوس
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درساخلاق
کلیپ شماره (۶۱۷)
🎙 حجتالاسلام عالی
💢 شما حیا ندارید!؟
🔸کوتاه و شنیدنی👌
http://eitaa.com/mahdavieat
#جمعههایانتظار
🔅"درد ما در هجریوسف کمتر ازیعقوب نیست"
صبر ما در حد صبر حضرت ایوب نیست...
🔅جمعهها و آب و جارو ، کوچههای انتظار
پسچرا بویی ز نم در کوچهی مرطوب نیست
🔅خط به خطِ ندبهها آهنگ دلتنگی ماست
اشک ما در ندبهها جز با غمش مکتوب نیست...
🔅با کلافِ نخ خریدار رخ یوسف شدیم
جنسما در شهر عشقش حیف شد مرغوب نیست
🔅کی همای زندگی بر شانهمان خواهد نشست
آرزوهامان به غیر از دیدنِ محبوب نیست...
#اللهمعجللولیکالفرج
http://eitaa.com/mahdavieat
آقامن دو روزه تو کف این توئیتم 😅
معنیش میشه،
آمریکا و اروپای بدبخت... با چهارتاسطل آشغال آتیش زدن نمیتوتی فاجعه نداشتن سوخت زمستونتو پنهون کنی.
#مهسا_امینی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/mahdavieat
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_پنجم
مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به خدایش میگذشت. پدر باز هم در مستی، با نعره رجوی را صدا میزدم و سر تعظیم به مریمِ بی هویتش فرود می آورد. اما برایم مهم نبود. حالا دیگر احساس تنهایی و پاشیده بودن، کوچ میکرد از تنِ برهنه ی افکارم و چه خوش خیال بود سارایِ بیچا
ر
ه..
زندگی روالی نسبی داشت. و من برای داشتنِ بیشتر دانیال، کمتر دوستان و خوشگذرانی هایم را دنبال میکردم. صورتِ نقاشی شده در ته ریشِ برادر برایم از هر چیزی دلنشین تر بود. دیگر صدای خنده مانند بوی غذا در خانه ی ما هم میپیچید. و این برای شروع خوب بود..
مدتی به همین منوال گذشت. که ناگهان موشی به جانِ دیوارِ آرامشِ زندگیمان افتاد.. و باز خدایی که نفرتِ مرده را در وجودم زنده کرد..
چند ماهی بود که دانیال عجیب شده بود. کم حرف میزد. نمیخندید. جدی و سخت شده بود. در مقابل دیوانگی های پدر هیچ عکس العملی نشان نمیداد. زود میرفت، دیر می آمد. دیگر توجهی به مادر نداشت. حتی من هم برایش غریبه بودم.
نگرانی داشت کلافه ام میکردم. آخر چه اتفاقی افتاده بود. چه چیزی دانیال، برادری که خدا میخواندمش را هرروز سنگتر از روز قبل میکرد. چند باری برای حرف زدن به سراغش رفتم اما با بی اعتنایی و سردی از اتاقش بیرونم کرد.
چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم. من و مادر.. حالا هر دو یک هدف مشترک داشتیم، و آن هم دانیال بود. دیگر نمیخواستیم تنها ته مانده ی امید به زندگی را از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت میکردیم..
دانیال روز به روز بدتر میشد. بد اخلاق، کم حرف، بی منطق.. اجازه نمیداد، دستش را بگیرم یا بغلش کنم، مانند دیوانه ها فریاد میکشد که تو نامحرمی..
و من مانده بودم حیران، از مرزهایی بی معنی که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی زندگیم ایجاد کرده بود.
بیچاره مادر که هاج و واج میماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید میگفت.. و باز ذهنم غِر غِر میکرد که این خدا چقدر بد بود..
دانیال با هر بار بیرون رفتن خشن و سردتر میشد و این تغییر در چهره ی همیشه زیبایش به راحتی هویدا بود.
حالا دیگر این مرد با آن ریشهای بلند و سبیلهای تراشیده، و چشمهای از خشم قرمز مانده اش نه شبیه دانیالم بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. تازه فهمیده بودم که همه ی خداهای دنیا بد هستند.. و چقدر تنها بودم من…
و چقدر متنفر بودم از پسری مسلمان که برادرم را به غارت برد..
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉🏻 http://eitaa.com/mahdavieat
#این_راه_جعلی
#یادداشت_تحلیلی |دالان جعلی #زنگزور و راهبرد ایران
📌کل مساله این است که دالان مزبور چند منظور را دنبال می کند اولی قطع ارتباط ایران و ارمنستان که تبعاتش را در پنج موضوع کلی می توان دید:
1. قطع ارتباط مرزی ایران با ارمنستان و منافعی که در ارتباط بی واسطه مرزی بین این دو کشور بود.
2. بعنوان ابزاری برای باج گرفتن برای ارتباط بین دو سرزمین
3. مهمتر از همه فرصت تاریخی ایران در منطقه به عنوان چهارراه مواصلاتی و راهبردی جهان را تحت الشعاع قرار دادن،
می دانید که ایران در نظر دارد از ارمنستان راهی به اروپا داشته باشد تا بتواند از منافع جایگاه راهبردی خود به عنوان مرکز زمینی ارتباط شرق به غرب بهره ببرد و تصور کنید آذربایجان که همپیمان غرب است چگونه می تواند با قطع این ارتباط موقعیت ویژه ایران را بعنوان ابزار فشار خود، ترکیه و غرب تحت الشعاع قرار دهد.
4. اکنون غرب به شدت به خاطر انرژی نیازمند نفت و گاز است و این احتیاج، آن ها را به سمت ایران کشانده است و این موضوع به عنوان ابزار فشار و ابتکار عمل ایران برای رویارویی با فشارها و تهدیدها و تحریم های غربی است که با این مرز می توانند به راحتی گاز و نفت آذربایجان را جایگزین نمایند و اقدام آذربایجان به معنی از دست رفتن فرصت تاریخی ایران برای استفاده از سلاح انرژی در برابر تحریم و تهدید.
5. رضا شاه قره سو را به ترکیه داد و پان ترکیستها را برای یکپارچگی امیدوار کرد، تنها مانده #این_راه_جعلی که آرزوی دیرینه پان ترکیست ها تحقق یابد و آن ها نیز با استفاده از این وضعیت می توانند با به خطر انداختن وضعیت پیش آمده برای ایران، به عنوان ابزار فشار و اعمال قدرت در منطقه استفاده کنند. و در ادامه خطرات امنیتی برای مناطق آذری زبان ایران وجود دارد.
در واقع این مرز بین دو کشور است که ایران نمی تواند در صورت توافق بین دو کشور دخالتی داشته باشد اما می تواند بازیگر خوبی برای ممانعت از توافق احتمالی باشد.
🔺وضعیت نگران کننده ای که این دالان برای ما ایجاد می کند با کم و زیاد برای روسیه نیز وجود دارد و روسیه مایل نیست کشوری همپیمان غرب از این موقعیت به نفع غرب بهره ببرد. روسیه نیز از ابزار انرژی علیه تحریم غرب بهره می برد و می داند تامین انرژی از سوی متحد آذربایجان بعنوان متحد غرب آغاز افول این ابزار قوی است پس انگیزه خوبی برای تمرکز روی این قضیه دارد.
🔺 همین وضعیت برای گرجستان که میخواهد از مزایای گذر مواصلاتی از سرزمین خود بهره ببرد وجود دارد.
🔺 از سویی مردم ارمنستان استان تاریخی سیونیک را از آن خود می دانند و راضی به این معامله نخواهند شد و از همین سو دولتمردان نیز از این واسپاری پرهیز اولیه دارند، سفر نانسی پلوسی شاید برای ترغیب آنها به این قضیه باشد که باید:
🔺 در رسانه های ارمنستانی این موضوع بعنوان خط قرمز دنبال شود تا هم احیانا ملت و هم دولت ارمنستان را از تمایل و ترغیب های واسپاری رویگردان نگه دارد.
🔺ایران باید بعنوان بازیگر فعال راهکارهایی برای تامین امنیت مرزی خود ایجاد نماید و از این رو باید گرجستان روسیه و ارمنستان را برای عقد پیمان های امینیت منطقه ای چهارچانبه ترغیب نماید تا راه و اراده برای اشغال این منطقه را مسدود نماید
✍ #محمود_باقری
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/mahdavieat
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_ششم
همه چیز به هم ریخته بود. انگار هیچگاه، دنیا قصد خوش رقصی برای من را نداشت. منی که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظه ایی سازِ دنیا، بابِ دلم کوک شود. حالادیگر دانیال را هم نداشتم. من بودم و تنهایی..
بیچاره خانه مان، که از وقتی ما را به خود دیده بود، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشته بودیم.
روزهایم خاکستری بود، اما حالا رنگش به سیاهی میزد. رفتار های دانیال علامتی بزرگ از سوال را برایم ایجاد میکردند. چه شده بود؟؟ این دین و خدایش چه چیزی از زندگیمان میخواستند؟؟ مگر انسان کم بود که خدا، اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمیکرد؟ مادر یک مسلمان ترسو.. پدر یک مسلمان سازمان زده.. و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هّل حلیم، دیگ را به آغوش میکشید.
کمتر با دانیال برخورد میکردم. اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم. چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود. و برخوردهای عجیبترش، کنجکاویم را بیشتر میکرد. و در بین چیزی که مانند خوره، جانِ ذهنیاتم را میخورد، اختلاف عقاید و کنشهایش با مادر مسلمانم بودم. هر دو مسلمان.. اما اختلاف؟؟؟
پس مسلمانها دو دسته اند.. ترسوهایش مانند مادر، مهربان و قابل ترحمند.. جسورهایش میشوند دانیال. دانیالی که نمیدانستم کیست؟؟ بد یا خوب؟؟؟ راستی پدرم از کدام گروه بود؟؟ نه.. اون فقط یک مجاهد خلقیِ مست بود..همین و بس..
دیگر طاقتم تمام شد. باید سر درمیاوردم، از طوفانی که آرامش اندکم را دزدید.. باید آن پسر مسلمان را پیدا میکردم و دروازه های زندگیمان را به رویش میبستم. دلم فقط برادرم را میخواستم. دانیال زیبای خودم.. بدون ریش.. با موهای طلایی و کوتاهش..
پس همه چیز شروع شد. هر جا که میرفت، بدون اینکه بفهمد، تعقیبش میکرد. در کوچه و خیابان.. اما چیز زیادی دستگیرم نمیشد. هر بار با تعدادی جوان در مکانهای مختلف ملاقات میکرد. جوانهایی با شمایلی مسلمان نما، که هیچ کدامشان ،آن دوست مسلمان نبودند. راستی آنها هم خواهر داشتند؟؟ و چقدر سارای بیچاره در این دنیا بود..
از این همه تعقیب چیزی سر درنمی آوردم.. فقط ملاقات های فوری.. چند دقیقه صحبت.. و بعد از مدتی خیابان گردی، ورود به خانه های مهاجر نشین، که من جرات نزدیک شدن به آنها را نداشتم .گاهی ساعتها کنج دیواری، زیر باران منتظر میمانم.. اما دریغ…
پس کجا بود این دزد اعظم، که فقط عکسش را در حافظه ام مانند گنجی گران؛ حفظ میکردم، برای محاکمه..
روزی بعد از ساعتها تعقیب و خیابان گردی های بی دلیل دانیال، سرانجام گمش کردم. و خسته و یخ زده راهی خانه شدم..
هنوز به سبک خانواده های ایرانی، کفشهایم را درنیاورده بودم که…
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
http://eitaa.com/mahdavieat