#یادداشت_تحلیلی |چه شد که چادر از سر کشیدند...
🔻گفتند حجاب اختیاری و چادر از سر ناموس مردم کشیدند. گفتند حجاب کجای قرآن است و وقتی خبردار شدند، آیات زن و حجاب را ورق ورق کرده و به آتش کشیدند. شعار آزادی و زندگی دادند و جوان غریب بسیجی را در خیابان زیر مشت و لگد گرفتند.
🔹از حقوق بشر گفتند و مسلمترین حق گروههای امدادی را در همه جنگها، با به آتش کشیدن ۱۸آمبولانس به نمایش گذاشتند. از احترام و مدارای پلیس گفتند و دهها ماشین و موتور ناجا را آتش زدند و سرباز بینوا را زیر ضرب وحشیانه مصدوم و به آتش کشیدند. از حقوق مردم گفتند و اموال عمومی و خودروهای شخصی را تخریب کردند.
🔹اینها مردم نیستند؛ اینها اراذل و اوباشند و تکلیفشان روشن ، اما سخن، جای دیگر است.
🔹توصیف امیرالمومنین از اوباش در جملات قصار ۱۹۹نهجالبلاغه چنین است: اینان پراکندهاند و شناخته نمیشوند تا وقتی مجتمع شوند و غلبه کنند.
⁉️سؤال اینجاست؛ چه زمان، اراذل و اوباش از پراکندگی درآمده و جمع میشوند؟
🔸فیلم چادر کشیدن از سر ناموس مردم، بچه شیعه را به دردی عمیق در کوچههای بنیهاشم میبرد. چند روزی از رحلت پیامبر نگذشته بود که اراذل و اوباش پراکنده آن روز، گرد هم جمع شدند و شد آنچه نباید میشد. چرا؟ چه چیز آنها را جمع کرد؟
🔸اراذل و اوباش حزب نیستند، سر ندارند، رهبر ندارند و شناسنامه ندارند. اینها در شرایطی مجتمع میشوند که حق، پوشانده شود و حق پوشانده نمیشود مگر به سکوت خواص.
🔸حضرت زهرا (س) در خطبه معروف فدکیه از سکوت انصار گلایه میکند و میفرماید: «آیا ارث من باید پایمال گردد و اخبارش به خوبی به شما میرسد و باز هم خاموش نشستهاید؟»
🔸کربلا نیز با سکوت خواص کوفه چنان مصیبتبار شد. در تاریخ معاصر نیز کودتای ۲۸مرداد با غیبت روحانیون منجر به میدانداری اوباش و حذف مصدق شد. اگر سکوت خواص نبود شیخ فضلالله بر دار نمیرفت و مشروطه شکست نمیخورد.
🔸سال۸۸ نیز سکوت خواص منجر به ندای « اَین عمار» شد. با این تفاوت که آن روز سکوت خواص مربوط به ژنرالهای سیاسی بود و امروز خواص تکثیر شده در فضای مجازی. هرکس هرجا مؤثر بر ممبرها و فالوئرها و جماعتی است و خواص آن جمع.
🔸لب کلام؛ هرجا حق را ببینیم و سکوت کنیم فرصت را برای اجتماع اراذل و اوباش فراهم کردهایم.
🔸چه سکوت کنیم و چه به تعبیر رهبری انقلاب حرف حق را زمانی بزنیم که پازل و نقشه دشمن تکمیل شود؛ در هر دو صورت موجب کتمان حق شدیم و اینجاست که نشستن غبار بر حق موجب اجتماع اوباش میشود.
🔻اسم رمز گشت ارشاد و حجاب اجباری و حادثه مهسا و... امتحانی بزرگ در میان خواص بود که درسها داشت؛
باقی بماند بعد...
✍محسن_مهدیان
(#ثامن25)
#ققنوس
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درساخلاق
کلیپ شماره (۶۱۷)
🎙 حجتالاسلام عالی
💢 شما حیا ندارید!؟
🔸کوتاه و شنیدنی👌
http://eitaa.com/mahdavieat
#جمعههایانتظار
🔅"درد ما در هجریوسف کمتر ازیعقوب نیست"
صبر ما در حد صبر حضرت ایوب نیست...
🔅جمعهها و آب و جارو ، کوچههای انتظار
پسچرا بویی ز نم در کوچهی مرطوب نیست
🔅خط به خطِ ندبهها آهنگ دلتنگی ماست
اشک ما در ندبهها جز با غمش مکتوب نیست...
🔅با کلافِ نخ خریدار رخ یوسف شدیم
جنسما در شهر عشقش حیف شد مرغوب نیست
🔅کی همای زندگی بر شانهمان خواهد نشست
آرزوهامان به غیر از دیدنِ محبوب نیست...
#اللهمعجللولیکالفرج
http://eitaa.com/mahdavieat
آقامن دو روزه تو کف این توئیتم 😅
معنیش میشه،
آمریکا و اروپای بدبخت... با چهارتاسطل آشغال آتیش زدن نمیتوتی فاجعه نداشتن سوخت زمستونتو پنهون کنی.
#مهسا_امینی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/mahdavieat
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_پنجم
مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به خدایش میگذشت. پدر باز هم در مستی، با نعره رجوی را صدا میزدم و سر تعظیم به مریمِ بی هویتش فرود می آورد. اما برایم مهم نبود. حالا دیگر احساس تنهایی و پاشیده بودن، کوچ میکرد از تنِ برهنه ی افکارم و چه خوش خیال بود سارایِ بیچا
ر
ه..
زندگی روالی نسبی داشت. و من برای داشتنِ بیشتر دانیال، کمتر دوستان و خوشگذرانی هایم را دنبال میکردم. صورتِ نقاشی شده در ته ریشِ برادر برایم از هر چیزی دلنشین تر بود. دیگر صدای خنده مانند بوی غذا در خانه ی ما هم میپیچید. و این برای شروع خوب بود..
مدتی به همین منوال گذشت. که ناگهان موشی به جانِ دیوارِ آرامشِ زندگیمان افتاد.. و باز خدایی که نفرتِ مرده را در وجودم زنده کرد..
چند ماهی بود که دانیال عجیب شده بود. کم حرف میزد. نمیخندید. جدی و سخت شده بود. در مقابل دیوانگی های پدر هیچ عکس العملی نشان نمیداد. زود میرفت، دیر می آمد. دیگر توجهی به مادر نداشت. حتی من هم برایش غریبه بودم.
نگرانی داشت کلافه ام میکردم. آخر چه اتفاقی افتاده بود. چه چیزی دانیال، برادری که خدا میخواندمش را هرروز سنگتر از روز قبل میکرد. چند باری برای حرف زدن به سراغش رفتم اما با بی اعتنایی و سردی از اتاقش بیرونم کرد.
چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم. من و مادر.. حالا هر دو یک هدف مشترک داشتیم، و آن هم دانیال بود. دیگر نمیخواستیم تنها ته مانده ی امید به زندگی را از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت میکردیم..
دانیال روز به روز بدتر میشد. بد اخلاق، کم حرف، بی منطق.. اجازه نمیداد، دستش را بگیرم یا بغلش کنم، مانند دیوانه ها فریاد میکشد که تو نامحرمی..
و من مانده بودم حیران، از مرزهایی بی معنی که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی زندگیم ایجاد کرده بود.
بیچاره مادر که هاج و واج میماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید میگفت.. و باز ذهنم غِر غِر میکرد که این خدا چقدر بد بود..
دانیال با هر بار بیرون رفتن خشن و سردتر میشد و این تغییر در چهره ی همیشه زیبایش به راحتی هویدا بود.
حالا دیگر این مرد با آن ریشهای بلند و سبیلهای تراشیده، و چشمهای از خشم قرمز مانده اش نه شبیه دانیالم بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. تازه فهمیده بودم که همه ی خداهای دنیا بد هستند.. و چقدر تنها بودم من…
و چقدر متنفر بودم از پسری مسلمان که برادرم را به غارت برد..
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉🏻 http://eitaa.com/mahdavieat