eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
370 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 شواهد نشان میدهد پدیده‌ی کاملا نفاق‌گونه‌‌ی #حجاب_استایل یک توطئه‌ی فرهنگی_امنیتی بیگانه در تهاجم به باورهای مذهبی ما و عفّت و پاکدامنیِ محجبه‌های واقعی است 👈 برخی از روی جهل فکر می‌کنند این‌پدیده صرفا به‌دنبال زیبایی در قالب‌های تنوّع پوشش است، درصورتیکه هدفگذاری آن دقیقا تغییر سبک #حجاب_عفیفانه و #حیا در بانوان است و در احادیث دینی به این جماعت محدود به عنوان {تبرُّج} یا #خودنمایی که عمل آنها <حرام> و بسیار تقبیح شده است، عنوان گردیده است 💡 مراقب باشیم در دام این شیّادانِ مذهبی‌نما نیافتیم مطمئنا اکثر غالب این‌جماعت پس از مدتی و آرام‌آرام چهره‌ی واقعی و بی‌دین خود را نشان داده و در صورت غفلت، متوجه افتادنِ ناخواسته در دام این‌ دین‌فروشان و تغییر باورهای دینی‌مان نخواهیم شد حجاب یک نوع جنگ ترکیبی هست 😔
خب یه دوتا ناشناس بخونیم
سلام ممنونم بزرگوار با دل گرمی هاتون🙏🙏☺️☺️🌹🌹
سلام چشم حتما ☺️☺️🌹🌹🙏🙏
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی هشت ممیز یک🍁 قسمت چهل و یک 🔹زهرا، رختخواب در اتاق پهن کرده بود و با شربت بسیار کم شیرین گلاب و بیدمشک منتظر آمدن مادربزرگ بود. زنگ در که به صدا در آمد، علی اصغر دوید و زینب، چادررنگی بر سر، گوشه ایوان ایستاد و گزارش لحظه‌ای به مادر داد: "الان علی اصغر در را باز کرد. بابا علی اصغر را بغل کرد. مادربزرگ وارد شد. بابا دست آقا چنگیز را گرفت و به داخل آورد.. سلام بابا.." سید، به چهره زیبای زینب که در پس چادر رنگی، زیباتر شده بود، نگاهی پرشعف کرد: "به به. سلام دختر خوشگل و عزیزم." قند در دل زینب آب شد. از پله‌ها سنگین و بی صدا، پایین رفت که ادب و حیایش را به پدر نشان دهد. سید از حالت‌های زینب خنده‌اش گرفت و گفت:"قربان دختر گلم، بیا دست مادربزرگ را بگیر و ببر داخل اتاق. مامان کجاست؟ " 🔸 زهرا با چادر تیره، دم ایوان ظاهر شد:"سلام علیکم. خوش آمدید. بفرمایید." از پله‌ها پایین رفت تا کمک مادربزرگ کند. زیر بغل مادربزرگ را گرفت که پله‌ها را سبک‌تر بالا برود. سید پشت سر زهرا، آرام گفت:"سلام زهرا خانم. خداقوت. عموجان رفتند منزل؟" زهرا با به آرامی، سرش را به علامت تایید تکان داد. سید علی اصغر را زمین گذاشت. دست چنگیز را که دمِ در ایستاده بود گرفت و کنار حوض برد. سید دست و صورت شست و شاداب و سرحال، وضو گرفت. چنگیز لب حوض نشست. به آب کمی که داخل حوض بود نگاه کرد. آبی به صورت زد و پرسید: "چرا اینقدر وضو می‌گیرید حاج آقا؟" سید انگار که سوال عجیبی شنیده، چند ثانیه‌ای به چنگیز نگاه کرد و پاسخ داد:" به خاطر برکت‌های بسیاری که دارد. وضو نور است آقا چنگیز. نور یعنی هر چه تاریکی است را با خود می‌برد. تاریکی‌ها که برود، وجود، نورانی‌تر که بشود، به خدا نزدیک‌تر می‌شود." چنگیز با خود فکر کرد:" تاریکی‌ها! گناه تاریکی است. ولی سید که گناهی نکرده. لااقل از آن زمانی که او دیده پس چرا مدام وضو می‌گیرد؟ " دیگر نپرسید و پشت سر سید، داخل اتاق رفت تا از هوای بسیار گرم بیرون فرار کرده باشد. 🔹چنگیز نگاهی به کمدها و وسایل چیده شده اتاق کرد و یاد چند ساعت قبل افتاد. سید متوجه حال غریبش شد و پرسید: "صبح چه اتفاقی افتاد برایت؟" چنگیز به صورت نمدار سید نگاه کرد و گفت:"زنگ در را زدند. از خواب بیدار شدم و در را که باز کردم آقای میرشکاری داخل خانه شد. نمی‌دانستم چه کنم. کمی در خانه چرخ زد و همین جا، دعوا راه انداخت که چرا آمده‌ای خانه‌ی دُش.. " سید نگذاشت چنگیز بیشتر ادامه بدهد. دست بر شانه اش زد و گفت: "خیرباشد. بنشین اخوی. خیلی خسته شده‌ای. رنگ به رو نداری‌ها" و چنگیز را روی پتویی که گوشه اتاق پهن شده بود نشاند و خودش هم روبرویش نشست. صدای خفیف زهرا و مادربزرگ و بچه ها از داخل اتاق می‌آمد. چنگیز گفت:"به خدا شرمنده شماهستم. من تا چند روز پیش از روحانیت بیزار بودم اما این چند روز فهمیدم که اشتباه کرده‌ام. این چند روز خیلی اشتباهاتم را فهمیده‌ام." و سرش را پایین انداخت. چنگیز، قد بلندی داشت اما در آن لحظه آنقدر شکسته و شرمگین بود که گویی تمام آن قد بلند، تا خورده ودر خود فرو رفته بود. 🔸سید، لبخند تلخی کرد و گفت: "خوشابه سعادتت که اشتباهاتت را فهمیده‌ای. من هنوز در فهم اشتباه‌هایم مانده‌ام" چنگیز به سید نگاه کرد که چطور آن چهره شاد و سرحال، به یکباره، غرق اشک شد. متعجب بود از اینکه چه راحت، اشکش جاری است و چه راحت‌تر، جلوی او، اشک می‌ریزد. اما سید که در این عالم نبود. انگار روحش منتظر تلنگری بود تا وصل به خدایش شود و مناجات‌هایش را از سر بگیرد که:" خدایا، چه بسیار اشتباه‌ و خطا کرده‌ام و تو آن را پنهان کرده‌ای. خدایا چه بسیار لغزش‌هایی که از من سر زد و تو از آن گذشتی و عقابم نکردی. حتی نعمت دادی و در چشم خلایق، بالا بردی انگار که دوست و ولی تو هستم و هیچ‌گاه معصیتت را نکرده‌ام. خدایا گناهانم را ببخش." آرام اشک ریخت و حواسش از چنگیز کاملا پرت شده بود. 🔹زهرا که برای بردن شربت از اتاق به آشپزخانه رفت، حال منقلب سید را که دید او را صدا کرد: "آقا سید." سید متوجه نشد. کمی بلند‌تر و محکم‌تر صدا زد. سید به خود آمد. به زهرا نگاه کرد و گفت: "جانم؟" زهرا لب گزید و مردمک چشمانش را بین سید و چنگیز تردد داد که یعنی مهمان داری‌ها. کجا سیر می‌کنی؟ سید که متوجه حرف زهرا شد، خنده‌ای کرد و گفت:"چشم" و رو به چنگیز گفت:"خب آقا چنگیز، اگر می‌خواهی کمی استراحت کنی، بچه‌ها را صدا کنم شما در اتاق، استراحت کن" چنگیز گفت: "نه خسته نیستم." سید، یاعلی گویان برخاست و با صورت بشاش و خندان گفت:"پس چند دقیقه‌ای به ما مرخصی می‌دهی که در استخدام خانم باشیم؟" چنگیز که متوجه حرف سید نشد گفت:"خواهش می‌کنم. بفرمایید." و نگاه کرد که ببیند سید چه می‌کند و منظورش چه بوده. https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی هشت ممیز یک🍁 قسمت چهل و دو 🔹سید نزدیک زهرا شد و گفت:"خب خانم، کمد را که صبح جابه جا کردیم. این میز را کجا بگذارم؟" زهرا به گوشه سالن، نزدیک پنجره اشاره کرد و گفت:"لطفا آنجا بگذار" سید، چَشم کشیده‌ای گفت و فرز و چابک، میز را جابه جا کرد. صندلی‌های قدیمی را با سلیقه اطرافش چید و پرسید:"این طور خوب است؟" زهرا که ایستاده بود و تناسب میز و صندلی و سالن و کمد را برانداز می‌کرد گفت: "نه فضای اتاق را خیلی گرفت. ببر گوشه‌تر کنجِ دیوار لطفا" سید خنده‌ای کرد و چَشم کشیده‌تری گفت. صندلی‌ها را عقب گذاشت. خم شد تا میز را بلند کند. چنگیز جلو آمد: "بگذارید کمک کنم حاج آقا" سید کمر خمیده‌اش را راست کرد:"نه آقا چنگیز. شما مهمان هستی." دستش را گرفت و بسیار محترمانه، او را روی پتو نشاند. بوسه‌ای به سرش زد و گفت:"خدا خیرت بدهد بنده خوب خدا" زهرا همیشه از دیدن این ملاطفت‌های سید با دیگران کیف می‌کرد. با لحنی رسمی و ساده به آقا چنگیز گفت: "دست شما درد نکند. لطف دارید" 🔸سید، میز را در آغوش کشید و گوشه اتاق برد. صندلی‌ها را با سلیقه اطرافش چید و منتظر نظر زهرا شد. زهرا گفت:"خیلی گوشه رفته آقا سید، انگار قهر کرده. می‌خواهی بیاور همین جا دمِ درِ آشپزخانه بگذار" سید، گُل از گلش شکفت. چَشم شاداب و کشیده‌تری گفت و ادامه داد:"حتما. هر چه خانم بگوید" مجدد صندلی‌ها را کنار گذاشت. میز را بلند کرد و با چشمکی که به چنگیز زد، او را هم به خنده انداخت. صندلی‌ها را یکی یکی بلند کرد و بُرد کنار میز و چید. نگاهی به زهرا که بالای سر میز ایستاده بود کرد و گفت:"اینجا چطور است؟" زهرا، کمی از میز فاصله گرفت. نگاهی به فاصله میز از در ورودی کرد. فاصله میز از در اتاق را سنجید. زاویه نور پنجره و چراغ سقفی را بررسی کرد و گفت:"ای بَدَک نیست. ولی این کمد خیلی نزدیک شده و فضا را تنگ کرده. میز اگر اینجا باشد کمد را باید جابه‌جا کنیم." انگار که به بچه‌ای دو ساله، بستنی میوه‌ای رنگارنگ داده باشند، سید از این حرف زهرا شنگول شد و گفت:"کمد را هم جابه‌جا می‌کنیم. حالا کجا بگذارمش؟" و نگاه پر مِهری به زهرا کرد که داشت اتاق را بررسی می‌کرد. 🔸چنگیز مات و مبهوت حالت‌های سید شده بود که به جای خسته شدن از این همه جابه‌جایی، شاداب‌تر شده. با خود گفت:" این سید دیوانه است ها." از این جمله خندهاش گرفت. سید که متوجه خنده چنگیز شد، خندید و گفت: " سلیقه ما آقایان به پای خانم‌ها نمی‌رسد آقا چنگیز" زهرا که به نظر می‌رسید بررسی‌هایش تمام شده گفت:"آخر هر جا کمد را بگذاریم فضای نشستن را کم می‌کند. بهترین جا برایش همین جاست. یا اینکه بگذاریم دم درِ اتاق و جالباسی را هم در زاویه خالی‌ای که بین کمد و کناره دیوار ایجاد می‌شود بگذاریم. بله به نظرم این بهتر هست." سید کمد را از گوشه سمت راست، کنار در ورودی سالن، اهرم کرد و مانند راه رفتن ربات، گوشه به گوشه کرد و تا وسط اتاق آورد. زهرا گفت:"این طوری که نه آقا سید. محتویاتش به هم وَر شد که." سید که انگار کار مهمی را فراموش کرده رو به چنگیز کرد و گفت:"دیدی گفتم خانم‌ها واردترند." چنگیز از جا بلند شد و گفت:"اگر اجازه بدهید من سرش را بگیرم" و بدون اینکه منتظر پاسخ زهرا شود، سر کمد را گرفت و رو به سید گفت:"بریم حاجی؟" سید که نخواست لطف دوباره چنگیز را رد کند گفت: "برویم اخوی. خدا خیرت بدهد ما را از یک تخلیه حسابی نجات دادی" و کمد را بلند کردند و گوشه اتاق بردند. 🔹زهرا که تازه یادش افتاده بود برای بردن شربت از اتاق بیرون آمده، به آشپزخانه رفت و در فاصله جابه‌جایی کمد، شربت‌ را به اتاق برد. با باز شدن در اتاق، زینب و علی اصغر که سروصدا را شنیدند، بیرون آمدند. علی اصغر جلو آمد و سر کمد را مثلا گرفت و اِهِن اُهُن کنان، در حمل کمد، کمک کرد. زینب، نگاهی به میز انداخت و گفت: "مامان میز را چرا جلوی پنجره نگذاشتی؟ آنجا که بهتر بود؟" زهرا که در حال کمک کردن به مادربزرگ برای نشستن و خوردن شربت بود گفت: "جدی؟ الان می‌آیم نگاه می‌کنم" زینب گفت:"بله. آنجا نورش بیشتر است. حیاط هم پیداست." سید که از اظهارنظر زینب خوشحال شده بود گفت:"این هم حرفی است. تا نظر مادرت چه باشد" زهرا کنار زینب ایستاد. نگاهی به کمد کرد و گفت:"جایش خوب است." به میز نگاه کرد و گفت:" به نظرم همان جا خوب است. الان آن قسمت جلوی پنجره باز است و سالن بزرگ به نظر می رسد. اگر میز را آنجا ببریم فضا اشغال می‌کند." چنگیز محو مکالمات اعضای خانواده شده بود. تا جایی که یادش می‌آمد او بود و مادر بزرگ و هر حرفی با یکی دو بار رفت و برگشت، به تصویب می‌رسید اما تا الان که سه بار میز جابه جا شده بود حالا دختر خانواده نظر جدیدی می‌داد. به دیوار تکیه داد تا ببیند سرانجام این میز چه می‌شود. https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی هشت ممیز یک🍁 قسمت چهل و سه 🔹صدای گوشی سید بلند شد. زهرا دست زینب و علی اصغر را گرفت و به آشپزخانه رفتند. سید تلفنش را پاسخ داد: "سلام علیکم. بله. بفرمایید. بله خانم قدیری. الحمدلله. بفرمایید در خدمتم. بله.." سید همین طور که به حرفهای خانم قدیری گوش می‌داد، دست چنگیز را گرفت و هدایت کرد به سمت اتاقی که مادربزرگ در آن بود. لبخندی زد. چنگیز وارد اتاق شد. سید در اتاق را پشت سر چنگیز بست و به آشپزخانه رفت: " خانم قدیری امروز جمعه است و بنده در خدمت خانواده هستم. " زهرا با اشاره سر و چشم و دست از سید می پرسد که چه شده؟ سید همان طور که گوشی روی گوشش است، از جلوی دهانش کنار می‌برد و می‌گوید: "مادر شاگرد خصوصی‌ام هست. گویا حال پسرش خوب نیست می‌گوید بروم آنجا" زهرا به فکر فرو می‌رود. سید مجدد می‌گوید:"بله. عجب.. بله.. متوجه‌ام اما ..." خانم قدیری مهلت نمی‌دهد و ادامه می‌دهد. سید با صدای بسیار آرام رو به زهرا می‌گوید:"پدر و پسر دعوایشان شده" زهرا به صدایی آرام می‌گوید:"خب اگر لازم است برو. اشکالی ندارد." قلب سید به همسرایثارگرش گرم می‌شود، لبخند می‌زند و می‌گوید: "درسته خانم قدیری. اما مهمان هم دارم آخر.بله... چشم... چشم خدمت می‌رسم" 🔸سید علی اصغر را بغل کرد. دست دیگرش را روی سر زینب کشید و گفت:" اگر دوست دارید شما هم بیایید. زهرا گفت: "ما کجا بیاییم جوادجان؟" سید مکث کوتاهی کرد و گفت:"شاید خوب باشد کمی با خانم قدیری صحبت کنی، با گریه صحبت می‌کردند" زهرا با اینکه خانم قدیری را نمیشناخت، نگران حالش شد. با خود گفت :"یعنی چه اتفاقی افتاده " به سید گفت:"بگذار کمی فکر کنم" سید، علی اصغر را برای دستشویی به حیاط برد. زهرا زودپز را روی گاز گذاشت. دو لیوان نخود در آن ریخت. نمک و ادویه اش را زد. گوجه ای داخلش انداخت. پیازی را حلقه کرد و داخلش ریخت. درش را بست و فکر کرد " تاچند دقیقه که جوش بیاید فرصت هست." 🔹گوشی‌اش را برداشت. اتصال همراه را روشن کرد. بسم الله الرحمن الرحیم گفت و همزمان وارد پیام‌رسان ایتا شد. یکی از مطلب هایی که دیشب نوشته و ذخیره کرده بود را کپی کرد. زیر لب گفت: "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. قربه الی الله هدیه شما یا صاحب الزمان" و در کانال، ارسال کرد. همین کار را برای کانال سروش و بله هم کرد. اینترنت را قطع که کرد، سید و علی اصغر هم از حیاط آمدند. سید گفت:"خب؟ نظرت چیست؟" زهرا گفت: "بچه ها خیلی خسته اند. آب بازی و نمازجمعه و.. بعد هم که زن عمو اینجا بودند نخوابیدند.” سید گفت:"هر طور شما بگویی. شما بهتر می‌دانی" زهرا با کمی تردید به زینب نگاه کرد. زینب که گوشه آشپزخانه چادر به سر بی‌حال نشسته بود گفت:"نه من خسته نیستم. می‌آیم" علی اصغر هم گفت:"من هم می‌آیم" صدای زودپز کمی در آمد. زهرا شعله زیرزودپز را تنظیم کرد و حرکت کردند. 🔸نفس زهرا از گرمای هوا بالا نمی‌آمد. با خود فکر کرد:"بندگان خدا مردمی که در این هوا و با زبان روزه کار می‌کنند. خدا خیرشان بدهد. این ها اراده دارند و دین داری می‌کنند."همان سه دقیقه اول، بچه ها داخل تاکسی خوابشان برد. سید ماجراهایی که خانم قدیری پشت تلفن تعریف کرده بود را برای زهرا گفت. بعد از حدود ده دقیقه، به منزل خانم قدیری رسیدند. منزلی دو نبش با حیاطی پر گل. خانم قدیری در را باز کرد و با دیدن زهرا و بچه ها، لبخند به جانش نشست:"خیلی خوش آمدید. بفرمایید. صفا آوردید. " همه وارد خانه شدند و با تعارف خانم قدیری روی مبل‌های سالن نشستند. سامان مشغول دیدن تلویزیون بود. سلامی کرد و گوشه مبلی کز کرد. علی اصغر و زینب روی مبل‌های جداگانه‌ای نشستند. سید گفت:"خوب هستید؟ آقا صادق خوب هستند؟ آقای قدیری خوب هستند؟ تشریف ندارند؟" خانم قدیری که یاد جریان چند ساعت قبل افتاد با صدایی غمگین گفت: " نه. منزل نیستند." سکوتی عجیب، فضا را سنگین کرد. سید همان طور که نگاهش به پاهایش بود پرسید:"آقا صادق داخل اتاقشان هستند؟" خانم قدیری گفت:"بله متشکرم" سید از جا برخاست. خانم قدیری خواست راهنمایی کند که یادش افتاد سید قبلا طبقه بالا رفته است. فقط گفت:"بعد از راه پله، درِ دوم اتاق صادق است. خدا خیرتان بدهد" 🔹سید پله ها را بالا رفت. در زد. صدایی نیامد. لای در را باز کرد و بلند گفت: "با اجازه آقا صادق.. سلااام. کسی خونه هست؟" و آرام در را بازتر کرد. صادق زیر لحاف رفته بود. با صدای سید، از جا بلند شد. لب تخت نشست و اشک هایش را پاک کرد. چشمان قرمز و صورت پف کرده‌ و غمگینش دل سید را به درد آورد. سید در را بست. کنار صادق لب تخت نشست و گفت:"به به. چه اتاق مرتب و تمیزی. چه وسایل زیبا و خوشگلی. چه تخت نرم و خوبی." صادق گفت:"این‌ها که برای من نیست" سید متعجبانه پرسید: "پس برای کیست؟" صادق گفت: "برای پدرم. هر بار می‌گوید فلان قدر میلیون خرج این‌هاست و یادآوری می‌کند که مال خودش است"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️نبین توی خرابه‌هام آسمونا جای منه ▪️من دختر شاهم و دنیا واسه بابای منه نماهنگ گروه نجم‌الثاقب تهران در مرثیۀ شهادت حضرت رقیه(سلام الله علیها داریم هستیم که هستیم التماس دعای http://eitaa.com/mahdavieat حتما عضو کانال مهدویت بشوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ ✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آه کربلا...😔🖤🥀 کلیپ زیبای " چشمامو می‌بندم" با نوای سیدرضا نریمانی تقدیم نگاهتان ▪️ https://eitaa.com/mahdavieat
📌 🔅 زیارت نیابتی از طرف امام زمان ✍ استاد رائفی پور: ▫️ عوض امام زمان زیارت برین... مگه میشه شما به نیت امام زمانت زیارت بری و او به عوض شما زیارت نره، زیارتی که او به عوض شما میره کجا و اون زیارتی که ما میریم کجا؟! 🔅 هرکسی تو هر جایگاهی می‌تونه برای امام زمان کار کنه. کاری که برای انجام بشه کوچک و بزرگ ندارد. https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🎥 اظهار ندامت زن و شوهری که برای سگ خود خانه خریداری کرده بودند! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹🍃 🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿 علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برخی عوامل شهرداری «رشوه» می‌گیرند تا سد معبر جمع‌آوری نشود اقراریان، عضو شورای شهر تهران: 🔹شهرداری موظف است با سد معبر برخورد کند. 🔹براساس گزارشات واصله، برخی عوامل شهرداری رشوه می‌گیرند تا سد معبر جمع‌آوری نشود. 🔹دو سال است که این موضوع را می‌گوییم اما خروجی آن به کجا رسید؟.
پاسخ منفی طالبان به پیشنهاد ناامن‌سازیِ ایران 🔹منابع نزدیک به هیئت مذاکره‌کننده طالبان در دوحه اعلام کردند نماینده آمریکا در چند دیدار اخیرش با طالبان صراحتاً اعلام کرده که کاخ سفید حاضر است در عوض ایفای نقش ناامن‌کننده ایران از سوی طالبان، بخشی از دارایی‌های افغانستان که پیش از این توسط واشنگتن بلوکه شده را آزاد کند؛ موضوعی که طالبان به آن پاسخ منفی داده است.