🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت پنجاه و دو
🔹حاج احمد طرح چنگیز را شنید. هر چه فکر کرد دید خوب است و نمیتواند ایرادی از آن بگیرد. با اکراه، تایید کرد. سید گفت:"یک مسئله دیگر هم هست که نظرتان را میخواستم. اگر موافق باشید جای منبر را در مسجد عوض کنیم" حاج احمد نیم خیز شد و گفت:"یعنی چی؟" سید گفت:"جای الان منبر رو به تنها کولر مسجد است. از طرفی، دیوار پشت منبر محل مناسبی برای نشستن و تکیه دادن است. اگر اجازه بدهید، منبر را در ضلع روبروی در بگذاریم" حاج احمد گفت:"سالهاست منبر همان جاست. چرا میخواهید تغییرش دهید؟" سید گفت:"علتها را که عرض کردم" حاج احمد به لحنی کنایهآمیز گفت:"من که مسجد نیستم. هر کاری می خواهید انجام دهید. تشکر که آمدید عیادت." سید از جا برخواست:"عذرخواهی میکنم مزاحمتان شدیم. الهی که هر چه زودتر سرپا شوید و چراغ مسجد را روشن کنید.. جایتان بسیار خالی است." حاج احمد تشکر و خداحافظی کرد. سید و چنگیز همان طور آرام که آمده بودند، همان طور هم رفتند.
🔸چنگیز به سید گفت:"اگر اجازه بدهید من جایی کار دارم. شب مییام مسجد ان شاالله سر قرار. کمی هم به طرح مان برسم. " سید به چنگیز دست داد و گفت:"خدا خیرت بدهد. تعارف نکنی ها. منزل ما الان منزل شماست. ما مهمان شما هستیم. اگر بیرون کاری نداشتی حتما بیا منزل. من الان باید در خدمت بچه ها باشم والا همراهیات میکردم." و از هم خداحافظی کردند. سید سر موقع خودش را به خانه رساند. زهرا گفت:"فکر نمی کردم امروز برای نگهداشتن بچهها بیایی" سید همان طور که لباس علی اصغر را تعویض میکرد پرسید:"چرا؟ قرارمان بود موقع کلاس قرآنت من خدمت بچهها را بکنم دیگر" زهرا کش چادرش را پشت سر انداخت و گفت:"بله. گفتم شاید چون مادربزرگ اینجاست نیایی و مراقبت از بچه ها را.." سید لبخندی زد و گفت:"مادربزرگ روی چشم ما جا دارند. درست است که ایشان لطف دارند اما این یکی دو ساعت کمک به شما، برکت عمر من است." زهرا، از این نگاه سید بسیار لذت برد و با خود گفت:"کاش من هم همیشه همین طور باشم." به اتاق رفت. مادر بزرگ را که مشغول تلاوت قرآن بود بوسید و خداحافظی کرد و به مسجد رفت.
🔹علی اصغر حاضر شده بود. زینب هم که مانتو پوشیده بود، چادرش را سر کرد. سید، تلفن را کنار مادربزرگ گذاشت و گفت:"مطمئن هستید حالتان خوب خوب است؟" مادر بزرگ مهربانانه گفت:"بله من خوبم حاج آقا. نگران نباشید. مزاحم کارتان نباشم" سید برگهای برداشت و شماره تلفن خودش و زهرا را با خط درشت یادداشت کرد و گفت:" اگر مشکلی پیش آمد یا مسئلهای حتما زنگ بزنید خودمان را برسانیم. شرمنده به بچهها قول پارک داده بودم برای امروز. باز هم اگر کمی حالتان مساعد نیست در خدمتتان باشیم. مگر نه بچهها؟" زینب گفت:"بله میمانیم کنارتان. پارک را یک روز دیگر میرویم" علی اصغر کمی چهرهاش را در هم کرد و گفت:"ولی من پارک میخوام" سید از حالت علی اصغر خندید و گفت:"پارک هم میرویم چشم." و از مادر بزرگ خداحافظی کرد و التماس دعا گفت.
🔸دست علی اصغر و زینب را گرفت و قدم رو، طول کوچه را طی کردند. دستان بچهها را از سر محبت فشاری میداد و نگاهی پر مهر به آنها میکرد. هر بار، بچهها شادتر و پرانرژیتر میشدند. علی اصغر سعی میکرد جلوی خندهاش را بگیرد و قیافه جالبی پیدا کرده بود. تا ایستگاه اتوبوس را پیاده رفتند و با هم حرف زدند. علی اصغر از نقاشیها و بازیهایش با مادر گفت و زینب از مادربزرگ و قصهها و رسیدگیهای مادر به مادر بزرگ. سید، لذت برد از حرف زدنهای این کودکان آسمانی. زیر لب شکر خدا را کرد و به حرفهایشان عکس العمل نشان داد. اتوبوس بعد از چند دقیقه انتظار آمد. سوار اتوبوس که شدند، وانت سفیدی جلوی مسجد ایستاد. اتوبوس راه افتاد. سید وانت را نگاه کرد که چند مرد از آن پیاده شدند. یکی از آنها، آقای میرشکاری بود. گوشیاش را در آورد و با زهرا تماس گرفت:"سلام زهرا جانم. ببخش وسط کلاست. در مسجد را از پشت قفل کن لطفا... نه چیزی نیست. من داخل اتوبوسم. اگر مشکلی پیش آمد تماس بگیر..کلاس خوبی داشته باشی.. قربانت.. خدانگهدارت"
🔹زهرا که از جلسه بلند شده بود و گوشهی مسجد رفته بود، چادرش را روی سر مرتب کرد. به سمت در رفت و کمی بازش کرد و بیرون را نگاه کرد. چند کارگر در حال تخلیه کردن کیسههایی بودند. آقای میرشکاری هم بالای سرشان بود و دستور میداد که آن ها را کجای حیاط بگذارند. زهرا با خود گفت:"خدا به خیر کند." در را بست و از پشت، قفل کرد. پرده سبز رنگ کلفت جلوی در شیشهای مسجد را کامل کشید و سر جایش نشست. قرآن را باز کرد و آیهای که نرگس در حال تلاوتش بود را پیدا کرد و زیر لب خواند. خانم قدیری نگاهی به زهرا کرد و به اشاره گفت:"مشکلی پیش آمده؟" زهرا به اشاره پاسخ داد:"چیزی نیست." و لبخند زد و نگاهش را به قرآن دوخت
https://eitaa.com/mahdavieat
May 11
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
#امام_زمان
#دعای_تعجیل
🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#محرم
#سلامصبحبخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
#کلیپ 🎬
میشه از حساب و کتاب قیامت معاف شد!
میشه، اما این اتفاق برای همه نمیفته ✘
حتی اگه اهل زیارتها و دینداریهای آنچنانی باشند.
#اربعین #کربلا
🍃🌹▪️ــــــــــــــ
https://eitaa.com/mahdavieat
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
#امام_زمان
#دعای_تعجیل
🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#محرم
#سلامصبحبخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩استــــــــــورے اربعین🚩
😔 مثل غروب اربعین روزای خوب اربعین زود میگذره 💔:)!
🌻|↫#اربعین
🌻|↫#امام_حسین
🌻|↫#استوری
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨اســـــــــــــتورے امام زمان✨
□■ای ذخیره ی الهی ما را دریاب،لبیک یا مهدی✨
🌻|↫#امام_زمان
🌻|↫#استوری
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 اقدام تروریستی یا تلافی جویانه علیه یک «محیط بان » به خاطر عضویت در بسیج محل!
آتش زدن خودرو پراید محیطبان اهل تهران
توسط افراد ناشناس
« جاده ساوه _شهر گلستان»
طی شب گذشته فرد یا افرادی ناشناس که در تصاویر دوربین های مدار بسته به وضوح مشخص است اقدام به شکستن شیشه های یک دستگاه خودرو پراید متعلق به محیطبان مناطق حفاظت شده استان تهران و ریختن بنزین و آتش زدن آن نمودند
به گزارش مردم محلی با توجه به خوشنام بودن محیطبان مذکور در محل و مسجد و بسیج محله، این افراد برای ترساندن خانواده و ضربه زدن به این انسان شریف این اقدام تروریستی و خرابکارانه را انجام داده اند که انتظار می رود نهاد های امنیتی برای پیگیری ویژه موضوع و دستگیری متخلفین اقدامات لازم را انجام دهند
تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️
https://eitaa.com/mahdavieat
✔️فرمانده کل سپاه در پایانه مرزی مهران:
🔹زیرساختها به نسبت سال گذشته بهتر شده است/ همه با تمام وجود در حال خدمت رسانی هستند
🔹سردار سلامی فرمانده کل سپاه امروز جمعه ۱۰ شهریور ماه در جریان بازدید از پایانه مرزی مهران و در گفتگو با خبرنگاران گفت: با تمهیدات اندیشیده شده و تلاشهای صورت گرفته هیچ مشکل امنیتی در مرزها نداشتیم.
🔹وی با قدردانی از تلاشهای استاندار ایلام، نیروهای نظامی و انتظامی و امنیتی در برپایی اربعین اظهار کرد: دولت زیرساخت های خوبی برای تردد زوار در مرزها فراهم کرده و توسعه زیرساختها نسبت به سال گذشته خیلی بهتر شده است.
🔹سلامی افزود: همه با تمام وجود در حال خدمترسانی به زائران هستند و کسی خستگی نمیشناسد، مردم هم سنگ تمام گذاشتند.
چرا هنوز برخی قطعات موشک را از خارج تامین میکنیم
🔹سخنگوی وزارت دفاع: فقط ۱۰ درصد قطعات را از خارج تامین میکنیم که آنها هم قطعات عمومی هستند.
فرهنگ غلط غرب هیچ وقت پذیرفته نمی شود 😔
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
#امام_زمان
#دعای_تعجیل
🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#محرم
#سلامصبحبخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این اربعین ...
اگه حرم نرم میمیرم 🥺💔
.
.
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت پنجاه و سه
🔹سوره تمام شد. زهرا، قرآن را بست. دفترش را کنارش باز کرد و گفت:"حدود نیم ساعت است قرآن میخوانیم. سعی کردیم درست بخوانیم. در بین آیات، ترجمه برخی لغات را گفتیم که معنای آیه را بهتر بفهمیم. قبل از تلاوت، شأن نزول، یا قصه آیاتی که میخواستیم بخوانیم را مرور کردیم. هر روز همین کارها را میکنیم. به خودتان نگاه کنید ببینید از قبل از این جلسات تا الان، تفاوتی در خودتان احساس کرده اید؟" چند دقیقهای به سکوت گذشت. جمعیت خواهرها به نسبت روزهای اول بیشتر شده بود. جوانان و نوجوانان هم به جمع اضافه شده بودند. یکی از نوجوانان که صورتی ظریف و سبزه داشت گفت:"تا قبل از این من خیلی قرآن نمیخواندم اما از وقتی اینجا میآیم بیشتر دوست دارم قرآن بخوانم. یعنی به ذهنم میخورد که بروم قرآن بخوانم. البته تنبلیام میگیرد و خیلی وقتها نمیروم. ولی خب، قبلا به ذهنم هم نمیخورد که بروم قرآن بخوانم. کاری به کار قرآن نداشتم." زهرا برای توفیقات روز افزون این دختر خوب، صلواتی از جمع گرفت و او را تحسین کرد. دختری دبیرستانی که قدی بلند و چهارشانه داشت و عادت داشت موقع نشستن، صاف و راست بنشیند گفت:"من یک قرآن در جیبم گذاشتم و هر وقت بتوانم کمی میخوانم ولو به یک آیه. ترجمه اش را هم میخوانم که بفهمم چه میخوانم. همان که چند روز پیش گفته بودید." زهرا صلواتی هم برای این دختر خوب گرفت و تحسینش کرد. خانم قدیری گفت:"البته من چند روز بیشتر نیست که به جمعتان پیوسته ام اما در همین چند روز، آرامشی خاص نصیبم شده است و صبح ها هر طور شده سعی میکنم خودم را به جلسه برسانم." زهرا از حضورشان تشکر کرد و گفت:"خیلی خوشحالیم که شما را با نشاط میبینیم. خیلی هم خوب است.. احسنت" و همه صلواتی هم برای خانم قدیری فرستادند.
🔸زبان همه باز شده بود. راحت و صمیمی حالتهای جدیدی که داشتند را بیان کردند. برخی ها هم نمیدانستند که چه بگویند و در جواب سوال زهرا اینطور پاسخ دادند که:"تا به حال به این مسئله فکر نکرده بودند" زهرا در جواب گفت:"اشکالی ندارد. از این به بعد، حالت ها و افکار و ساعاتتان را رصد کنید. خودتان را مطالعه کنید که چیزهای مختلف، چه تاثیراتی روی شما میگذارد. این مطالعه و دقت، ما را از بسیاری مسائل نجات داده و وارد بسیاری از خوبیها خواهد کرد." زهرا نگاهی به دفتر کنار دستش انداخت. به تک تک خواهران نظر انداخت و گفت:"تا به حال برایتان پیش آمده سریالی را دنبال کنید؟" جمع یکصدا گفتند:"بله" یکی از دخترها گفت:"من از سریالهای کرهای خوشم میآید و دنبال میکنم" زهرا تبسم کرد و گفت:"سریال ها چه ویژگی ای دارند؟ ما را در یک ساعت به خصوص، در یک مکان به خصوص، مینشانند و دقایقی یا ساعاتی ما را با خود همراه میکنند. " بحث جالب و جذاب شده بود. نگاه ها پر اشتیاق به زهرا دوخته شده بود. خواهرها با تکان دادن سر یا لبخندهایشان، حرفهای زهرا را تایید کردند.
🔹 زهرا ادامه داد:"و ما بعد از یک هفته که یک سریال را می بینیم، شاید زودتر، شاید کمی دیرتر، سنسورهای مغز و بدنمان نزدیک آن ساعت خاص یا مکان خاص که میرسد، حساس میشود. شده تا به حال تلویزیون خاموش بوده باشد و شما احساس کنید که الان وقت شروع سریال است و ساعت را نگاه کنید ببینید بله. نزدیک است. یا تلویزیون را روشن کنید و ببینید بله تیتراژ ابتدایی اش است؟" اکثرا خندیدند و گفتند:" بله بله. خیلی شده. "یکی از خانم های مسن گفت:"من همیشه برنامه سمت خدا را میبینم. چند بار این اتفاق برایم افتاده" زهرا گفت:"نکتهاش در همین است. در ساعت خاص، مکان خاص، کار خاصی را با تمرکز انجام دادن، ما را با آن مانوس میکند." کمی مکث کرد. مجدد همان جمله را تکرار کرد و گفت:" از این فرمول باید استفاده کنیم و وجودمان را با خدا، قرآن، اهل بیت، کار نیک و خیلی چیزهای دیگر که انرژیزا است، آرامش بخش است، روحافزاست، مانوس کنیم."
🔸صدای کوبیدن در مسجد، سکوت حاکم بر جلسه را برهم زد. زهرا برخاست و پشت پرده رفت. صدای آقای میرشکاری آمد:"خانم طباطبایی، کلاس را تعطیل کنید ما اینجا بنایی داریم" زهرا گفت:"نیم ساعت دیگه تمام می شود. لطفا تا آن موقع صبر کنید" آقای میرشکاری صدایش را بلند کرد که:"آنوقت پول این سه کارگر را در این نیم ساعت شما می دهید؟ جمع کنید بساطتان را ببینم. کلاس گذاشته اند سر خود." دستگیره در را چند بار به پایین فشار داد و آخر سر مشتش را به شیشه کوبید و گفت:"د باز کن این در را.." تپش قلب زهرا زیاد شده بود. سعی کرد خونسرد باشد:"عرض کردم، نیم ساعت دیگه کلاس تمام می شود. با اجازه تان من بروم سر کلاس" و از در فاصله گرفت. صدای بالا پایین شدن در و مشت و فریاد آقای میرشکاری را شنید اما چه باید می کرد.
https://eitaa.com/mahdavieat