#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل دوم..(قسمت آخر)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
راننده گفت: من مأموريت دارم، صبر كن تا حمل مجروح بيايد.» دنده را جا زد تا حركت كند. چيزي در وجود حسين زبانـه كشـيد، خشـمي شايد. با صدايي كه سعي ميكرد كنترلش كند، از لاي دنـدانهاي بـه هـم فشـرده گفت: «دارند مي ميرند، مي فهمي؟ راننده بي حوصله سر تكان داد و گفت: «خوب جنگ است ديگر برادر من، من هم كار واجب دارم. طاقت نياورد. با تنها دستش يقة راننده را گرفت و او را با چنان شدتي به جلو كشيد كه سرش از پنجره ماشين بيرون آمد. من، حسين خرازي ام، فرمانده لشكر امام حسين و فعـلاً بـراي مـن هـيچ كاري واجبتر از جابه جا كردن اينها نيست، فهميدي؟ صورت راننده يخ كرد. چند لحظه بعد، لبخندي در گوشة لبهايش جان گرفت. نگاهش شرمنده بود. گفت: هر چه شما بفرماييد برادر. حسين پا روي ركاب گذاشت و دستش را به لبة سقف ماشين گرفت تا راه را نشان بدهد. رسيدند به خاكريز. بال در آورده بود، انگـار بـه طـرف بچـه هـا پـر ميكشيد. كسي در سرش بلند بلند تكرار ميكرد: او را به شما ميسپارم... هر جا كه ميرويد، او را با خودتان ببريد..... دنبال صدرا گشت. اما انگار همه چهرة او را داشتند. جـواد ؛حـاج هـدايت ؛ راننده لودر و آن بسيج يها كه نمي شناخت شان. مرد سوخته به هوش آمده بود و داشت ناله ميكرد. به سراغش رفت. دسـتش را به زيرِ زانوهاي او برد، راننده كتفهايش را گرفت و با هـم تـو ماشـين جـايش دادند. بعد صدرا، جواد و بسيجيها را. رانندة لودر را هم روي صندلي جلـو جـا دادند. ماشين پر شد. راننده جا باز كرد تا او هم بنشيند اما گفـت كـه نمـيآيـد. اصرار راننده را با قاطعيت رد كرد. ماشين حركت كرد و او به رد آن در ميان گرد و غبار خيره شد. بعد برگشت. با شانههاي فرو افتاده رفت بالاي سر حاج هـدايت و با نوك انگشتهايش پلكهاي او را بست. چفيه اش را از دور گردن باز كرد و بدن كوچك شدهاش را پوشاند. بغض كرده بود. چرا من؟ چرا فقط من زنده ماندهام ؟ چرا هنوز سالمم. بي هيچ زخم آشكاري در بدنم. حس كرد صورتش دارد متلاشي ميشود. چشم راستش ميسوخت. انگشتانش را به صورتش كشيده و نگاه كرد. خوني تازه روي كف دست سـوختهاش نقـش بسته بود. نفسي عميق كشيد. بوي خـاك دمـاغش را پـر كـرد. خورشـيد رو در رويش، زرد و رنگ پريده در سرازيري غروب فرو ميرفت. چشمهايش را بسـت. سنگيني هزار نامه در دستش بود كه ميسوخت.
تويوتاي گل مالي شده كه ترمز كرد، چند نفر با تعجب نگـاهش كردنـد. هـر چهار چرخ پنجر بود، با بدنهاي چنان از هم دريده و سوراخ سوراخ كـه حركـت كردنش عجيب مينمود. پنجره ها لخت بود، جز پنجرة عقب كه شيشهاش مثل تار عنكبوت، تركهايش تو در تو و دايرهوار بود و جدا شده از هـم. از زوار، رو بـه داخل لوله شده بود. از ماشين پياده شد و چيزي به راننده گفت و دستي به ماشين زد كه؛ يعني برو. تويوتا حركت كرد. او نگاهش را در دشت چرخاند. شـلوغ بـود. ايـن هيـاهو را دوست داشت. نفربرها نيروهاي خسته را بر ميگرداندند؛ بلندگوهاي سيار كه روي ماشينهاي تبليغات به شتاب ميگذشتند و توي حـرف هـم مـيپريدنـد، سـرود ميخواندند، خبر ميدادند يا به بازگشتگان خير مقدم ميگفتند. چند بسيجي اسلحه به دست، رديف اسيرهاي عراقي را كنار ايستگاه صلواتي نشانده بودند و نوجواني از تُنگ پلاستيكي قرمز رنگش برايشان چيزي در ليوان ميريخت ؛ آب يا شربت. دستهايشان بسته نبود. با شلوارهاي نظـامي و پـوتينهـاي بـدون بنـد و زيـر پيراهنيهاي چركمرده، خسته و بيحوصله به نظر ميرسيدند اما آسـوده ! بـه هـر حال در آخرين جنگ، زنده مانده بودند. جلال را شناخت كه ايستاده بود جلوي عراقيها و با زبـان عجيـب و غريـب عربي و فارسياش برايشان سخنراني ميكرد. بعد از هـر دو سـه جملـه يكـي از فحشهاي من در آوردياش را با لحن و آهنگ شعارهاي عربي نثار صدام ميكرد و عراقيها هم هاج و واج هر چه را ميگفت تكرار ميكردند
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
خواص #چای_بِه
👌رفع خستگی
👌ارامش بخش
👌تقویت اعصاب
🔺مقداری "بِه" خشک شده را با آب سرد روی حرارت قرار دهید و به مدت 20 دقیقه دَم بکشد بعد از ان با عسل و لیمو میل کنید😋
☕️ #طب_سنتی
http://eitaa.com/mahdavieat
✨شب جمعه است...
یک #فاتحه(حمد) ، سه قل هو الله ، سه صلوات و یک مرتبه آیه الکرسی بخوانیم و ثوابش را به ارواح رفتگانمان و ارواح جمیع مومنین و مومنات و هموطنانی که جانشان را در این مدت از دست دادند، هدیه کنیم🌷
http://eitaa.com/mahdavieat
#مهدےجان💔
دلم گرفتہ و ابرهاے اندوهش
سیل آسا می بارد...😔
آیا نمی خواهی با آمدنٺ
پایان خوشی بر تمام
دلتنگیهایم باشی؟
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✨صبحت بخیر آقای غریبم✨
http://eitaa.com/mahdavieat
🔻امروز دلیل ممنوعیت واردات واکسن از تروریست های انگلیسی و آمریکایی از سوی رهبر انقلاب بیشتر روشن می شود.
🔸رویترز گزارش داده ژاپن در واکسن های مدرنا ماده خارجی ناشناس پیدا کرده!
و تزریق 1.6 میلیون دز را متوقف کرده است.
👈واردات #واکسن متعلق به این 2 تروریست از هر کشوری=مرگ بیشتر
#سیدعلیرضا_الداود
http://eitaa.com/mahdavieat
🇮🇷💐
💐
🌀 #یادداشت_کوتاه
💠 موضوع: انتشار تصاویر ندامتگاه اوین تهدید یا فرصت؟
🍃🌻🍃
🔻چند روزیست که انتشار تصاویر ندامتگاه #اوین سر تیتر اخبار داخلی و خارجی شده و هر حزب و جناحی بر پایه اهداف خود تفسیری از این ماجرا به نفع خویش انجام میدهد.
🌀 گزارههای خبری:
1⃣ تهدیدهای ضعف مدیریتی باید بازنگری گردد و امیدواریم که دیگر هیچگاه شاهد چنین اتفاقی نباشیم و با دقت در انتخاب مدیران و کارمندان در بدنه دولت و ارگانهای حساس، بدون در نظر گرفتن ملاحظات جناحی و با ملاک شایسته سالاری این ضعفها را به حداقل رساند.
2⃣ تهدیدی که شاید تبدیل به فرصت شود!! بخوبی میدانیم که مخالفین، در راستای تخریب نظام اسلامی، هر وسیلهای را دستاویز اهداف خود کرده و با شعار حقوق بشر، بیش از پیش بر طبل مخالفت با نظام اسلامی میکوبند. یکی از بهانه های مخالفین خارج نشین، اظهارات زندانیان آزاد شده در رسانههای خارج از کشور میباشد که دم از اوضاع بد ندامتگاهها در ایران میزنند و آنچنان از شرایط نابسامان، اتاقهای تاریک و نَمور سخن به میان میاورند که هر مخاطب عام و بی بهره از اطلاعات سیاسی، ناخواسته به همزادپنداری میپردازد.
🔺 نتیجه: انتشار این تصاویر از شبکههای معاند، باعث شد حداقل دید مخاطب نسبت به اوضاع زندانیان که بصورت پیشفرض توسط معاندین در ذهنشان ایجاد شده بود تغییر کند. اما فراموش نکنیم که این نوع گافها قابل چشم پوشی و اغماض نمیباشند و باید عاملین معرفی و مجازات شوند.
کاربرد مثال عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد را در این حادثه میتوان به وضوح مشاهده کرد.گاها مخالفین با دست خود، خودشان را رسوا میکنند.
✍️ #مسعود_باقری
#روشنگری
#ثامن
#زندان_اوین
http://eitaa.com/mahdavieat
🛑 شنیدید که پهلویبازها میگن زمان شاه تورم نبود و تعریف میکنن در دوران ۱۳ساله دولت هویدا قیمت خودکار تغییر نکرد؟! 😐
🔹شاید قیمت خودکار تغییر نکرد، اما فقط تو یک سال قیمت زمین ۲۰۰۰ درصد (۲۰ برابر) افزایش پیدا کرد!
🔹سند؟ روزنامه اطلاعات ۱۳۵۶/۶/۱
http://eitaa.com/mahdavieat
7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 پیشبینی دقیق رهبر انقلاب از آلوده بودن واکسن آمریکایی
http://eitaa.com/mahdavieat
🇮🇷💐
💐
💢 #صرفا_جهت_اطلاع
✅ رسوایی ارسال یکونیم میلیون واکسن آلوده آمریکایی مدرنا به ژاپن
🍃🌻🍃
🔻 بیبیسی بنگاه خبری بریتانیا با انتشار گزارشی اعتراف کرده که یکونیم میلیون دُز واکسن آلوده مدرنا به ژاپن ارسال شده و شرکت دارویی تادکا در ژاپن پس از شیوع مشکوک ویروس متوجه وجود مواد خارجی عجیب در ویالهای ارسالی شده است.
🔹 ژاپن با قطع فوری تزریق واکسن آمریکایی اعلام کرده کشورهای جایگزین را برای واردات واکسن انتخاب میکند.
🔺 رهبر معظم انقلاب چندی پیش با اشاره به تجربیات متعدد آزمایشهای غیرانسانی دارویی انگلیس و آمریکا روی مردم سایر کشورها، واردات واکسن از این دو کشور را برای حفاظت از جان مردم ممنوع اعلام کرد.
#روشنگری
#ثامن
#واکسن_آلوده
http://eitaa.com/mahdavieat
🔴 تلاش وزارت بهداشت از باز پس گیری پول واکسن از هند
✅ اخیرا مسئولان وزارت بهداشت در نامه ای از وزیر خارجه خواسته اند تا پول پرداختی به کشور هند بابت خرید واکسن از شرکت بهارات باز پس گرفته شود.
✅ به گفته مسئولان وزارت بهداشت ، برای ۵۰۰ هزار دز واکسن از شرکت بهارات هند قراردادی منعقد و پول آن نیز پیشاپیش واریز شده اما با بهانه گیری های دادستان این کشور تنها ۱۲۵ هزار دز واکسن به ایران ارسال شده است.
#واکسن
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل سوم..(قسمت اول)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
جلو ايستگاه شلوغ بود. چاي و شربت با كلوچه هاي شمال تقسيم مـيكردنـد، دست چند نفر هم سيب زمينيهاي آب پزِ داغ بود كه از آنها بخار بلند ميشـد و آنها انگشتهايشان را فوت ميكردند و تكه تكه پوست سيبزميني را ميكندند. گرسنه بود اما فرصت خوردن چيزي را نداشت. تمام تنش پـر از خـاك بـود. دورتر از ديگران ايستاد و شروع كرد به تكاندن لباسهايش. هالهاي از گرد و غبـار اطرافش را گرفت. درست خاك، موها، ابروها و مژه هايش را تا ريشه، خاكسـتري كرده بود، درست مثل پيرمردها. دنبال تانكر آب، چشم گرداند. آن قدر شلوغ بود كه فكر نزديك شدن به آن هم بيهوده به نظر ميرسيد. همـه كلافه از خاك و عرق به آب پناه برده بودند. آنها كه زودتر رسيده بودنـد، حـالا براي نماز ظهر وضو ميگرفتند و آنها كـه سـرحالتر بودنـد داشـتند آب بـه هـم ميپاشيدند. از كارتن بزرگي كه پر از قالبهاي سبز و صـورتي صـابون و بالشـتكهاي زرد رنگ شامپو بود، يكي را برداشـت و در جسـتوجـوي آب، محوطـه را دور زد. پشت ايستگاه صلواتي كه خلوتتر بود، كنار اجاقي كه ديگ سيبزميني رويـش ميجوشيد، سه دبة پلاستيكي سفيد رنگ پر از آب بود. يكي را برداشت و دنبال كسي كه كمكش كند،به اطراف نگاه كـرد. وانتـي آن طرفتر ايستاده بود. ظاهراً بارش را خالي كرده بودند و حـالا راننـدة ميانسـالش تكيه داده بود به در ماشين و داشت سر فرصت سيگار ميكشيد. دبة آب در دست به او نزديك شد. راننده نگاهش كرد و چشمهايش روي آستين دست راست كـه خالي بود، خشك شد و گفت: بفرماميخواستم خواهش كنم كمك كنيد سرم را بشويم. راننده نفس دودآلودش را كه با لذت تمام حبس كرده بود، بيرون داد و گفت: برو زير تانكر بشور. توضيح داد كه آنجا شلوغ است و فرصت ندارد، و حتمـاً بايـد بـرود جـايي. راننده يك پك طولاني ديگري به سيگارش زد و با بياعتنـايي گفـت: «بـرو تـو رودخانه شنا كن ! گفت كه به آب حساسيت دارد و نميتواند شنا كند. راننده كه ميخواست هر طوري شده او را از سر خودش واكند، گفت: خوب، برو كارت را انجام بده، سر فرصت برو شهرك حمام.» او باز گفت كه كارش طولاني است، و ممكن است مجبور شود برگردد خط و ديگر نميتواند اين همه خاك را تحمل كند. و ايستاد و چشم دوخت بـه راننـده. راننده به نظر كلافه ميرسيد.حالا داشت تندتند پك ميزد و دود سـيگارش را بـا شدت از ميان لبهاي غنچه شده بيرون مي فرستاد. راننده اول به زمين نگاه كرد، بعد بـه جـاده و بـه سـمت اجاقهـا و ديگهـاي سيبزميني و هر كجا بجز چشمهاي جوان كه همان جـا ايسـتاده بـود. سـرانجام سيگارِ نيمهاش را با دو انگشت از لب برداشت، چند ثانيـه نگـاهش كـرد و بعـد پرتش كرد روي زمين و از ميان دندانهايي كـه بـه هـم فشـرده مـيشـد، گفـت خلاصي نداريم كه و دبة آب را برداشت و با نگاهي كج و دلخور منتظر ماند تا جوان روي دو پـا بنشيند بر زمين و يقهاش را رو به عقب لولـه كنـد و سـرش را جـوري كـه آب لباسش را تر نكند، روبه پايين خم كند. بالاخره بريزم يا نه ؟ بلافاصله دبه را كج كرد. آب از روي موها گذشت و تيره و گلآلود بر زمـين ريخت. جوان شامپو را با كمك دندان باز كرد. شستن موهايي آنقدر خـاكي، آن هم با يك دست، سخت بود. راننده بيحوصله پابه پا كرد. چند بار دهانش را باز كرد و بست. عاقبت طاقت نياورد و گفت: «حالا مجبور بودي بياي جبهه.» جوان، گوشهايش از آب و كف پر بود. صداي مرد را خوب نشنيد و سرش را همان طور گردن كشيده،كج كرد طرف مرد و پرسيد: چي ؟گفتم مجبور بودي بيايي جبهه ؟ با اين دست نـاقص و حساسـيت بـه آب و وسواس تميزي ؟ جوان سرش را برگرداند و همانطور كه موهايش را چنگ ميزد، گفت: شـما فرض كن بله. مرد انگار كـه بخواهـد تلافـي سـيگار نصـفه مانـده اش را در آورد، دسـت برنداشت. مردم با دو دست، ساق و سالم اينجا در ميمانند. تو نصفه ـ من نميفهمـم ـ آمده اي چه كني! اصلاً ميخواهم بگويم دست و پاگير ميشوي، جبهه شـده بچـه بازي جوان، رو به راننده گفت: بيزحمت آب بريز. مرد ته دبه را بالا آورد و نصـف بيشـتر آب را ريخـت روي گـردن جـوان و لباسش را خيس كرد. بروي خودت هم راحتتري. خدا واجب نكرده، اصلاً ميخواهم بدانم تو كه نميتواني سرت را بشويي چه طور ميخواهي بجنگي ؟
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat