eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
362 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 تلاش وزارت بهداشت از باز پس گیری پول واکسن از هند ✅ اخیرا مسئولان وزارت بهداشت در نامه ای از وزیر خارجه خواسته اند تا پول پرداختی به کشور هند بابت خرید واکسن از شرکت بهارات باز پس گرفته شود. ✅ به گفته مسئولان وزارت بهداشت ، برای ۵۰۰ هزار دز واکسن از شرکت بهارات هند قراردادی منعقد و پول آن نیز پیشاپیش واریز شده اما با بهانه گیری های دادستان این کشور تنها ۱۲۵ هزار دز واکسن به ایران ارسال شده است. http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊 🌷🕊 فصل سوم..(قسمت اول)🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین جلو ايستگاه شلوغ بود. چاي و شربت با كلوچه هاي شمال تقسيم مـيكردنـد، دست چند نفر هم سيب زمينيهاي آب پزِ داغ بود كه از آنها بخار بلند ميشـد و آنها انگشتهايشان را فوت ميكردند و تكه تكه پوست سيبزميني را ميكندند. گرسنه بود اما فرصت خوردن چيزي را نداشت. تمام تنش پـر از خـاك بـود. دورتر از ديگران ايستاد و شروع كرد به تكاندن لباسهايش. هالهاي از گرد و غبـار اطرافش را گرفت. درست خاك، موها، ابروها و مژه هايش را تا ريشه، خاكسـتري كرده بود، درست مثل پيرمردها. دنبال تانكر آب، چشم گرداند. آن قدر شلوغ بود كه فكر نزديك شدن به آن هم بيهوده به نظر ميرسيد. همـه كلافه از خاك و عرق به آب پناه برده بودند. آنها كه زودتر رسيده بودنـد، حـالا براي نماز ظهر وضو ميگرفتند و آنها كـه سـرحالتر بودنـد داشـتند آب بـه هـم ميپاشيدند. از كارتن بزرگي كه پر از قالبهاي سبز و صـورتي صـابون و بالشـتكهاي زرد رنگ شامپو بود، يكي را برداشـت و در جسـتوجـوي آب، محوطـه را دور زد. پشت ايستگاه صلواتي كه خلوتتر بود، كنار اجاقي كه ديگ سيبزميني رويـش ميجوشيد، سه دبة پلاستيكي سفيد رنگ پر از آب بود. يكي را برداشت و دنبال كسي كه كمكش كند،به اطراف نگاه كـرد. وانتـي آن طرفتر ايستاده بود. ظاهراً بارش را خالي كرده بودند و حـالا راننـدة ميانسـالش تكيه داده بود به در ماشين و داشت سر فرصت سيگار ميكشيد. دبة آب در دست به او نزديك شد. راننده نگاهش كرد و چشمهايش روي آستين دست راست كـه خالي بود، خشك شد و گفت: بفرماميخواستم خواهش كنم كمك كنيد سرم را بشويم. راننده نفس دودآلودش را كه با لذت تمام حبس كرده بود، بيرون داد و گفت: برو زير تانكر بشور. توضيح داد كه آنجا شلوغ است و فرصت ندارد، و حتمـاً بايـد بـرود جـايي. راننده يك پك طولاني ديگري به سيگارش زد و با بياعتنـايي گفـت: «بـرو تـو رودخانه شنا كن ! گفت كه به آب حساسيت دارد و نميتواند شنا كند. راننده كه ميخواست هر طوري شده او را از سر خودش واكند، گفت: خوب، برو كارت را انجام بده، سر فرصت برو شهرك حمام.» او باز گفت كه كارش طولاني است، و ممكن است مجبور شود برگردد خط و ديگر نميتواند اين همه خاك را تحمل كند. و ايستاد و چشم دوخت بـه راننـده. راننده به نظر كلافه ميرسيد.حالا داشت تندتند پك ميزد و دود سـيگارش را بـا شدت از ميان لبهاي غنچه شده بيرون مي فرستاد. راننده اول به زمين نگاه كرد، بعد بـه جـاده و بـه سـمت اجاقهـا و ديگهـاي سيبزميني و هر كجا بجز چشمهاي جوان كه همان جـا ايسـتاده بـود. سـرانجام سيگارِ نيمهاش را با دو انگشت از لب برداشت، چند ثانيـه نگـاهش كـرد و بعـد پرتش كرد روي زمين و از ميان دندانهايي كـه بـه هـم فشـرده مـيشـد، گفـت خلاصي نداريم كه و دبة آب را برداشت و با نگاهي كج و دلخور منتظر ماند تا جوان روي دو پـا بنشيند بر زمين و يقهاش را رو به عقب لولـه كنـد و سـرش را جـوري كـه آب لباسش را تر نكند، روبه پايين خم كند. بالاخره بريزم يا نه ؟ بلافاصله دبه را كج كرد. آب از روي موها گذشت و تيره و گلآلود بر زمـين ريخت. جوان شامپو را با كمك دندان باز كرد. شستن موهايي آنقدر خـاكي، آن هم با يك دست، سخت بود. راننده بيحوصله پابه پا كرد. چند بار دهانش را باز كرد و بست. عاقبت طاقت نياورد و گفت: «حالا مجبور بودي بياي جبهه.» جوان، گوشهايش از آب و كف پر بود. صداي مرد را خوب نشنيد و سرش را همان طور گردن كشيده،كج كرد طرف مرد و پرسيد: چي ؟گفتم مجبور بودي بيايي جبهه ؟ با اين دست نـاقص و حساسـيت بـه آب و وسواس تميزي ؟ جوان سرش را برگرداند و همانطور كه موهايش را چنگ ميزد، گفت: شـما فرض كن بله. مرد انگار كـه بخواهـد تلافـي سـيگار نصـفه مانـده اش را در آورد، دسـت برنداشت. مردم با دو دست، ساق و سالم اينجا در ميمانند. تو نصفه ـ من نميفهمـم ـ آمده اي چه كني! اصلاً ميخواهم بگويم دست و پاگير ميشوي، جبهه شـده بچـه بازي جوان، رو به راننده گفت: بيزحمت آب بريز. مرد ته دبه را بالا آورد و نصـف بيشـتر آب را ريخـت روي گـردن جـوان و لباسش را خيس كرد. بروي خودت هم راحتتري. خدا واجب نكرده، اصلاً ميخواهم بدانم تو كه نميتواني سرت را بشويي چه طور ميخواهي بجنگي ؟ http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نون سنگک 🔹مامان صدا زد: امیرجان، مامان بپر سه تا سنگک بگیر. 🔸اصلاً حوصله نداشتم، گفتم: من که پریروز نون گرفتم. 🔹مامان گفت: خب، دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان نون نداریم. 🔸گفتم: چرا سنگک، مگه لواش چه عیبی داره؟ 🔹مامان گفت: می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره. 🔸گفتم: صف سنگک شلوغه. اگه نون می‌خواید لواش می‌خرم. 🔹مامان اصرار کرد سنگک بخرم. قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت: بس کن، تنبلی نکن مامان، حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا. 🔸این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شسته بودم، داد زدم: من اصلاً نونوایی نمی‌رم. هر کاری می‌خوای بکن! 🔹داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور می‌شه به جای نون، برنج درسته کنه. اینطوری بهترم هست. 🔸با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلاً انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ۱۰ کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلاً حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. 🔹راستش پشیمون شدم. هنوز فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد. سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصابم خرد بود. 🔸یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم، صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. 🔹دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خرد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده و مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود. 🔸گفتم: نفهمیدی کی بود؟ 🔹گفت: من اصلاً جلو نرفتم. 🔸دیگه خیلی نگران شدم. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم رفتم اونجا هم تعطیل بود. 🔹دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. تو راه برگشت هزار جور به خودم قول دادم که دیگه تکرار نشه کارم. 🔸وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که می‌گفت: بلد نیستی درست زنگ بزنی؟ 🔹تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: الهی شکر و با خودم گفتم: قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره! 🔰پدر و مادر از جمله اون نعمت‌هایی هستند كه دومی ندارند ‌پس تا هستند قدرشون رو بدونيم! افسوسِ بعد از اونها هيچ دردی رو دوا نمی‌كنه؛ نه برای ما، نه برای اونها... 👌 http://eitaa.com/mahdavieat
☘میشه از امروز قانون تازه ای در زندگی بنا بذاریم؟ امروز کوشش کنیم یه مقدار بیش تر از نیاز، مهربون باشیم هم با خودمون و هم بذر مهربونی رو پخش کنیم❤️☘ http://eitaa.com/mahdavieat
🔴این شخصی که دارید میبینید با یه پوشه و مشمبا داره وسط خیابون راه میره سردار احمد وحیدی وزیر کشور هستن که ساعت 6.30 صبح دارن میرن وزارتخونه http://eitaa.com/mahdavieat
8.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷💐 💐 🌀 ✅ موضوع: دولت انقلابی 🍃🌻🍃 💢 توصیه‌های اقتصادی مقام معظم رهبری به دولت http://eitaa.com/mahdavieat
🔴رئیس جمهوری: مردم تاب اختلاف بین مجلس و دولت را ندارند 👤حجت الاسلام دکتر رئیسی: 🔸مردم از خاطرات گذشته این اتفاقات خاطره خوب ندارند، لذا من بر همکاری بین این 2 قوه تاکید می کنم 🔸مشکلات معیشتی مردم و پیشرفت بیماری کرونا ان شاءالله با استقرار دولت و همکاری مجلس حل خواهد شد. http://eitaa.com/mahdavieat
⭕️واکسن آلوده آمریکایی!! 🔻ما نمیگیما بی بی سی میگه... فکر کن؟!!! ✅ژاپن (حیات خلوت آمریکا) تزریق واکسن آمریکایی مدرنا را در کشورش متوقف کرد. ⁉️چرا؟! چون آلوده بوده! ‼️قابل توجه اونها که یقه چاک میکنن اگر واکسن آمریکایی وارد شده بود ما این قدر تلفات روزانه نداشتیم. ✍🏼سادات عسگری http://eitaa.com/mahdavieat
🔰 مقایسه حضور میدانی دو رئیس جمهور! http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊 🌷🕊 فصل سوم..(قسمت دوم)🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین اما جوان، چنانكه حرفهاي مرد را نشنيده باشد، سرش را كج كرد و كفـي را كه كنارِ گوش و گردنش مانده بود، نشان داد و گفت: «دستت درد نكند، اين جـا را هم..... مرد آب ريخت.... حالا همه يك چيزي شنيده اند، همه ميخواهند بشوند خـرازي. يكـي نيسـت بگويد پدر آمرزيدهها، او را كه ميبينيد جنسش فرق دارد. اصلاً او مينشيند تـوي سنگر فرماندهي، كنار بيسيم، از روي نقشه دستور ميدهد... همانطور كـه حـرف مـيزد، باقيمانـدة آب را ريخـت روي سـر او. هنـوز حبابهاي كوچك شامپو روي موهايش بود كه بلند شد. كف دسـتش را محكـم روي سر كشيد تا ِ آب موهايش گرفته شود. تويوتاي گل مالي شده ايستگاه را دور زد و رانندهاش حالا در جسـتوجـوي كسي دور و بر را نگاه ميكرد و سرانجام آنها را ديد و بـه سويشـان آمـد. در ده دوازده قدميشان ترمز كرد. پريد پايين و از همان جا گفت: حاج آقا رحيم و بقيه منتظرند گوشهاي راننده وانت تيز شد. انگار از جلو خبرهايي داده اند، از سمت حبيب و بچه هايش. جوان نگاهي به صفحة بزرگ ساعت بند فلزياش كه شيشه اش تـرك خـورده بود، انداخت و گفت: همين حالا. به راننده وانت كه دبة آب به دست با چشمهاي گرد شده و دهان كمي باز بـه او نگاه ميكرد، گفت: دستت درد نكنه اخوي، اجرت با خدا. راه افتاد. راننده يك قدم به سويش برداشت. دسـتش را دراز كـرد و چنانكـه بخواهد او را بگيرد، گفت: ببخشيد شما... برگشت، دستش را تا كنار پيشاني بلند كرد و گفت: «خيلي زحمت داديم. به راهش ادامه داد. كنار ماشين كه رسيد، ايسـتاد. برگشـت و دوبـاره رو بـه راننده گفت: «ما را حلال كن، برادر جان... با اشارة سر، نصفة سيگار خاموش را روي خاك نشان داد. آفتاب، چنان داغ بود كه انگار فرصت ديگري براي تابيدن نـدارد و زمـين چنـان گرم كه گويي تكهاي از خورشيد است. هرم گرما همه چيز را پيش چشم ميلرزانـد، آدمها، ساختمانها و درختهاي خاك گرفته با برگهاي تيره رنگشان، همه ميلرزيدند و موج برميداشتند و رو بالا كشيده ميشدند. صداي ساييده شدن پوتينهاي سـنگين پـر از خـاك و سـنگريزه، فريادهـاي پـر از سرزنش حاج حسين و تكتيرها، گاه آزاردهنده ميشد. اما محمـود از ايـن همـه، چيـز زيادي حس نميكرد. چنان شعله ورِ حرفهاي آخر حاج حسين بود كه گرماي آفتـاب در برابرش هيچ مينمود. آنقدر آزرده بود كه حتّي تركيدن تاول انگشتهـايش در پـوتين خيس عرق و سوزششان را هم نميفهميد. صداي تير از جا پراندش. تيري كه آن قدر نزديك انگشت كوچك پايش به خاك نشست كه هم ضربهاش را حس كرد و هم داغياش را. حاج حسين داد زد: «زودتـر، زودتر، آن قدر كلاغ پر برويد تا گوشت تنتان آب شود. دستهاي عرق كردهاش را پشت گردن به هم قفل كرد و به زانوهاي دردناكش فشـار آورد. بدنش را رو به بالا كش داد و از جا پريد. اول هفته، صبح، باقر خوابآلوده و خندان كتري بزرگ دود زده را داده بود دسـتش و گفته بود: ما كه خلاص شديم. مواظب خودت باش. اگر غذايشان ديـر شـد، خـودت را ميخورند، آن هم بي نمك! و آنها كه بعد از نماز نخوابيده بودند و هنـوز كنـار جانمازهـاي كوچـك طـرح قدسيشان ذكر ميگفتند، يا تعقيبات مـيخواندنـد، متوجـه اش شـدند و بـرايش دم گرفتند: ماشااالله شهردار، ايواالله شهردار... http://eitaa.com/mahdavieat
🔆 قناعت مور و حرص زنبور 🔸زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه می‌کشید، در آن رنج بسیار می‌دید و حرصی تمام می‌زد. 🔹 زنبور به مور گفت: ای مور! این چه رنج است که بر خود نهاده‌ای و این چه بار است که اختیار کرده‌ای؟ بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است تا من از آن نخورم به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم خورم. 🔸این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد و روی پاره‌ای گوشت نشست. قصاب کارد در دست داشت و بزد و زنبور را به دو پاره کرد و بر زمین افتاد. 🔹مور بیامد و پای او بگرفت و بکشید. 🔸زنبور گفت: مرا به کجا می‌بری؟ 🔹مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند که خود خواهد، به جاییش کِشند که نخواهد. http://eitaa.com/mahdavieat