💞شهید مدافع حـــــــرم💞
💪شجاعت💪
یکی دیگر از صحنه های شجاعت احمد جایی بود که برای برگرداندن شهدایمان رفته بودیم بیست نفر بودیم چند تن از شهدا را تله گذاری شده بودند با کمک بچه های تخریب عقب کشیدیم ولی یکی از شهدا هنوز باقی مانده بود به خاطره اینکه آن شهید در تیر مستقیم دشمن بود کسی جلو نمی رفت و همه معطل مانده بودیم در همین حین یکی از بچه ها تیر خورد و من به کمک او رفتم که یک مرتبه دیدم احمد و یکی دیگر از نیروها به سمت شهید حرکت کرده اند گلوله ها اطرافشان می خورد ولی انگار نه انگار نه ترسی به دل راه داده اند و نه عقب نشینی کردند رفتند جلو و شهید را هر طور بود به عقب آوردند
👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان
❤️ قرائت قرآن ❤️
چون حافظ قرآن بود قرائت قرآنش را می دیدیم ولی این یکی دو دفعه اخر بیشتر مشهود بود خیلی قرآن میخواند شده بود برنامه هر روزش یک ساعت الی یک ساعت و نیم گوشه ای تنها می نشست و مشغول قرآن خواندن می شد
👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان
👌نیروی زبده 👌
سال آخری که با احمد در سوریه حضور داشتیم اعجوبه ای را پیدا کردیم به نام شهید سید محسن حسینی معروف به سید حکیم طراح عملیات های بزرگ در سوریه بود ما حدود هشت ماه با با سید حکیم کار کردیم آنجا هم احمد خیلی زود رشد کرد و خودش را نشان داد شبیه به قضیه ای که در بحث رنگ کاری پیش آمد و خودش را به صاحب کار ثابت کرد اینجا هم همان طور شد یکی از دوستان که قبلا با سید حکیم کار میکرد ما را به او معرفی کرد ولی سید حکیم بعد از مدتی که احمد کار کرد کارهایی که قبلا به دوستمان می سپرد حالا می داد دست احمد. احمد انجا رشد چشم گیری داشت در بحث نقشه خوانی جهت یابی و امثالهم خیلی رشد کرد یادم هست یک بار که با سید حکیم برای شناسایی رفته بودیم به پشت خاکریز خودی رسیدیم همه آنجا ایستادیم سید حکیم یک نفر را میخواست که همراهش ببرد از خاکریز خودی عبور کند تا دشمن پیشروی داشته باشد و شناسایی را تمام و کمال انجام دهد این جور وقت ها فرمانده زبده ترین نیرو را انتخاب میکند و انجا احمد را انتخاب کرد هر دو بدون ترس تا پشت خاکریز دشمن رفتند با دوربین منطقه را رصد کردند و برگشتند
👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان
🍃توی دل دشمن 🍃
در یکی از عملیات ها به خاطر مشکلات ریزی که در طراحی عملیات بود نا موفق بودیم ما برگشتیم عقب ولی از صدای بی سیم ها معلوم بود که بعضی از بچه ها توسط دشمن اسیر می شوند ما نیروی ساده بودیم و کاری که ازمان بر نمی آمد به همین خاطر رفتیم پیش شهید عطایی بعد از شهادت شهید صدر زاده شهید عطایی فرمانده ما شده بود با شهید عطایی صحبت کردیم که فکری بکند بلکه بتوانیم بچه هایی که در منطقه باقی مانده اند را نجات بدهیم من کمی دو دل بودم چون واقعا رفتن به منطقه ای که در دست دشمن افتاده ریسک بزرگی است حتی به احمد گفتم ما که وظیفه مون رو انجام دادیم دیگه لازم نیست بریم ولی احمد مصمم بود و همین شجاعت و اراده احمد بود که من را هم کشاند توی دل دشمن با شهید عطایی و چند نفر از نیروها با کمک یک تانک و نفربر وارد منطقه شدیم شهید عطایی جی پی اس می زد و جای بچه ها را پیدا می کرد آن روز تقریبا توانستیم ۳۰نفر از نیروها را نجات بدهیم بی سیم هایمان افتاده بود دست داعشی ها وقتی به بچه ها می گفتیم که مثلا الان دوتا تیر رسام هوایی می زنیم تا جای ما را پیدا کنید همان موقع داعشی ها دوتا تیر رسام میزدند مجبور شدیم به زبان محلی بچه های افغانی متوسل شویم با زبان پشتو پشت بی سیم حرف می زدند و به هر طریقی بود بچه ها را برگرداندیم عقب
👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان
#شهیدانه
#مهدویت
#ادامه...
روحت شاد داداش احمـــــد🖤
به کانال مهدویت بپیوندید👇
http://eitaa.com/mahdavieat
💞شهید مدافع حــــــرم💞
🍃تغییر🍃
این دو سفر آخری که رفتیم سوریه خیلی قرآن می خواند توی همان دو سفر احساس کردم که این احمد احمد قبل نیست خیلی تغییر کرده بود احساس کردم که دیگر ماندنی نیست تغییرش فقط به قرآن خواندن نبود حرف زدنش هم تغییر کرده بود مثل قبل شوخی نمی کرد قبلا با بچه ها شوخی می کردیم خیلی سخت نمی گرفت ولی این دو سفر آخر وقتی حرف نامناسبی می زدیم ناراحت می شد.
👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان
❤️ازدواج❤️
بزرگان فامیل وقتی از منصرف کردن احمد و جلوگیری از رفتنش به سوریه ناامید شدند پیشنهاد دادند که برای احمد زن بگیریم بلکه از رفتن به جبهه منصرف شود ما هم مسله را به محض بازگشت احمد با او در میان گذاشتیم آن موقع احمد تصمیمی برای ازدواج نداشت دلایل خودش هم داشت از اینکه هنوز درسم تمام نشده سربازی نرفته ام شغل ثابتی ندارم و از همه تر اینکه هیچ دختری حاضر نیست با کسی که به جنگ می رود ازدواج کند حرفش این بود که حتی اگر بخواهم ازدواج کنم باید کسی را انتخاب کنم که با سوریه رفتنم مشکلی نداشته باشد و مانع رفتنم نشود.
👈راوی: پدر شهید
حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان
🦋مرگ دست خداست🦋
وقتی آمد خواستگاری احتمال شهادتش را میدادم ولی چیزی که باعث شد با مجاهد بودنش کنار بیاییم این بود که باور داشتم که مرگ دست خداست می دیدم خیلی از رزمنده ها در دوران هشت ساله ی دفاع مقدس حضور داشتند ولی شهید نشدند از طرف دیگر خیلی ها در جنگ نبودند و همینجا با مرگ طبیعی یا تصادف و بیماری از دنیا رفتند با خودم میگفتم مرگ دست خداست چه اینجا باشد چه آنجا ضمن اینکه وقتی به مدافع بودنش نگاه میکردم می دیدم احساس مسئولیتی در وجودش هست که این راه را انتخاب کرده و باور داشتم که این احساس مسولیت را برای خانواده اش هم میتواند داشته باشد میدیدم غیرتی که نسبت به دین و ناموس اهل بیت علیهم السلام دارد حتما نسبت به خانواده هم همین غیرت را خواهد داشت ایمان غیرت مسولیت و شناختی که نسبت به احمد پیدا کرده بودم باعث شد نظرم برای ازدواج مثبت باشد
👈راوی: همسر شهید احمد مکیان
😍 جواب مثبت 😍
احمد یک دفترچه داشت که همیشه همراهش بود یک بار برداشتم و دیدم توی یکی از صفحات نوشته نذورات داخل آن صفحه نوشته بود ۴ گوسفند قربانی میکنم کمی پایین تر نوشته بود هر سال وفات حضرت معصومه سلام الله علیها ولیمه میدهم با یک گوسفند. وقتی ازش پرسیدم گفت ان چهار گوسفند را وقتی نذر کردم که دوستم زخمی شده بود برای سلامتی اش نذر کرده بودم با دوستش خیلی صمیمی بودند بعد گفت: آن ولیمه را هم نذر کردم که اگر از شما جواب مثبت گرفتم هرسال به شکرانه اش ولیمه بدهم.
👈راوی: همسر شهید احمد مکیان
#شهیدانه
#ادامه...
#مهدویت
روحت شاد داداش احمد🖤
به کانال مهدویت بپیوندید👇
http://eitaa.com/mahdavieat
❤️شهید مدافع حـــــــرم❤️
🤲دعای شهادت🤲
بعضی وقت ها وقتی اماده نماز می شدم می امد جلویم می نشست آنقدر می نشست تا برای شهادتش دعا کنم می گفت یا همین الان برای شهادتم دعا میکنی یا نمی زارم نماز بخونی با این حرف ها می خواست من را برای شهادتش آماده کند
👈راوی: همسر شهید احمد مکیان
💞باید خدا بخواهد💞
یک بار تعریف می کرد که من به اطمینان رسیده ام که تا وقتی خدا نخواهد ما شهید نمی شویم به همین خاطر می گویم برایم دعا کنید گفتم از کجا مطمن شدی تعریف کن برامون گفت دو جا این را به چشم دیدم یک بار منطقه ای را گرفتیم و کارمان تا آخرهای شب طول کشید طبق مقررات حق نداشتیم داخل خانه هایی که گرفته بودیم بخوابیم حتما باید بر گشتیم پادگان ولی ما از شدت خستگی داخل یکی از همان خانه ها خوابیدیم صبح که از خواب بلند شدیم دیدین دور تا دور ما تله های انفجاری بود طوری که اگر بیش از حد تکان می خوردیم همه منفجر می شد و از ما چیزی باقی نمی ماند واقعا نمیدانیم چطور در خواب خدا ما را محافظت کرده که زیاد جابه جا نشویم جای دوم ماجرای یک تک تیرانداز بود به قدری از ما تلفات گرفته بود که مجبور شدیم از ایران کمک بگیریم و چند نفر برای شناسایی بیایند کمک دو نفر کارشناس آمدند و بعد از تحقیق گفتند محل استقرار تک تیرانداز جای دیگری است و این گرد و خاکی که بعد از هر تیر شما می بینید ساختگی است خلاصه به هر طریقی بود محل استقرارش را شناسایی کردیم و رفتیم تا زنده دستگیرش کنیم وقتی سراغش رفتیم دیدیم یک زن است با وضع حجاب نامناسب من و دوستم برگشتیم تا نگاهمان به او نخورد همین که برگشتیم دیدیم خانه منفجر شد و رفت روی هوا یعنی اگر چند لحظه آنجا مانده بودیم شهید شده بودیم حالا به یقین رسیده ایم که تا خدا نخواهد شهید نمی شویم حتی اگر تا شهادت یک قدم فاصله داشته باشیم
👈راوی: پدر شهید
حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان
😊فرقی ندارد 😊
با ناراحتی می گفت چرا فرق می گذارند بین شهدا بین خون ایرانی با خون افغانستانی و پاکستانی چه فرقی هست شهید شهیده فرقی ندارد چه ملیتی دارد خونش رو برای اسلام نثار کرده است چرا برای ایرانی ها مراسم باشکوه میگیرند ولی برای اتباع خارجی خیلی ساده به همین خاطر وصیت کرده بود که برایم مراسم باشکوه نگیرید.
👈راوی: همسر شهید احمد مکیان
😍 برویم کربلا 😍
اوایل ماه رمضان بود من تازه آمده بودم تبلیغ احمد هم تازه رفته بود ماموریت مانده بودم چطور به خانواده ام خبر بدهم آن شب کلی نماز خواندم و به اهل بیت علیه السلام متوسل شدم تا بتوانم به خودم صبر بدهم به ذهنم رسید که به اسم کربلا رفتن خانواده را بیاورم ابادان همین کار را هم کردم تا با قطار رسیدیم آبادان اهل فامیل آماده مراسم شده بودند و کوچه را سیاه پوش کرده بودند من تا سر کوچه چیزی به مادر و خانم احمد نگفتم نزدیکی های خانه به خانمم گفتم اگر حضرت زینب سلام الله علیها بیاد و احمد رو از شما بخواهد حاضری بدهی؟ با این سوال کمی مقدمه چینی کردم تا اینکه رسیدیم داخل کوچه خانمم عکس های احمد را به دیوار دید و از حال رفت.
👈راوی: پدر شهید
حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان
#شهیدانه
#مهدویت
#ادامه...
روحت شاد داداش احمــــــد🖤
به کانال مهدویت بپیوندید👇
http://eitaa.com/mahdavieat
♥️شهید مدافع حـــــــــرم♥️
📿صلوات بفرست📿
با هم قرار گذاشته بودیم که هر کداممان عصبانی شدیم یا ساکت شویم یا صلوات بفرستیم اینطوری ناراحتی پیش نمی آمد یادم هست بعد از این قرار هر وقت موقع رانندگی کسی بی احتیاطی می کرد یا می پیچید جلوی ماشین احمد با عصبانیت می گفت اللهم صل علی محمد و آل محمد
👈راوی: همسر شهید احمد مکیان
😢باور نمی کنم😢
پیکر احمد را سه روز بعد از رسیدن ما آوردند آبادان این سه روز خیلی سخت گذشت باور نمی کردم احمد شهید شده است فکر میکردم اشتباه شده است تا وقتی پیکرش را ندیدم باورم نشد هنوز حس میکنم که هست
👈راوی: همسر شهید احمد مکیان
🤲 دعا کن 🤲
اربعین بود و همه خانواده رفته بودند کربلا غیر از من و احمد تصمیم گرفتیم به یاد مراسم پیاده روی اربعین از حرم حضرت معصومه سلام الله علیها تا جمکران را پیاده برویم حال و هوای خاصی داشت وقتی رسیدیم جمکران به من گفت داداش برام دعا کن. دعا کن شهید بشم
👈راوی: برادر شهید
علی مکیان
🍃اتباع خارجی🍃
احمد می دید که بین شهدای ایرانی و شهدایی که اتباع خارجی هستند خیلی فرق گذاشته میشود شهدای ایرانی را در گلزار شهدا دفن می کنند ولی شهدای افغانی و پاکستانی را در بهشت معصومه وقتی غربت این شهدا را می دید خیلی ناراحت می شد به همین خاطر هم وصیت کرد که در بهشت معصومه قم کنار مزار دوستانش دفن شود
👈راوی: همسر شهید احمد مکیان
#شهیدانه
#مهدویت
#ادامه ...
روحت شاد داداش احمــــــــــد🖤
به کانال مهدویت بپیوندید👇
http://eitaa.com/mahdavieat
❤️شهید مدافع حــــــــرم❤️
😔حسرت می خوریم 😔
دفعه اولی که از سوریه بر می گشت خیلی پریشان بود گفتم چی شده بابا گفت بابا خیلی سخت بود با ۲۶۰ نفر نیرو رفتیم ۶۰ نفر برگشتیم گفتم دیدی ۲۰۰نفر جلوی تو پرپر شدند بازم می خوای بری گفت اره گفتم برای دفعه اول بگو توی جنگ چه دیدی؟ گفت: اینهایی که رفتند خود ساخته بودند و ما حسرت می خوریم که چرا مثل اینها نبودیم تا شهید بشیم
👈راوی: پدر شهید
حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان
🍃گمنام🍃
از همان بچگی اکر کاری انجام می داد سعی می کرد طوری باشد که خیلی به چشم نیاید دوست نداشت اگر کار خوبی انجام میدهد همه ببینند و تعریف تمجید کنند وقتی رفت سوریه باز همین طور رفتار می کرد هر وقت بر می گشت طوری رفتار می کرد که به ذهن هیچ کس خطور نمی کرد که این بنده خدا رزمنده است یعنی اگر ما اهل فامیل به دیگران نگفته که احمد رفته سوریه تا خود شهادتش هم کسی از این ماجرا خبردار نمی شد چون احمد هیچ حرفی از سوریه نمیزد
👈راوی: برادر شهید
محمدحسین مکیان
😍عاشق شهادت😍
طبق معمول پنج شنبه ها رفته بودیم بهشت معصومه قم محل دفن تعداد زیادی از شهدای مدافع حرم افغانی پاکستانی و ایرانی رفتیم کنار مزار شهید سید مجتبی حسینی کنار مزارش نشستیم و شروع کردیم به درد و دل کردن یه چیزی من گفتم یه چیزی احمد اشک هم از چشم هامون سرازیر شد احمد انجا جمله ای گفت که من تعجب کردم گفت ما در برابر غم و مصیبتی که حضرت زینب سلام الله علیها کشیدند هیچ نیستیم نفهمیدم از این حرف به کجا خواهد برسد دوباره حرف هایمان شروع شد تا اینکه سرش را رو به آسمان کرد و گفت خدایا یعنی میشه منم کنار این شهدا پیکرم دفن بشه میدونم لیاقت ندارم ولی خودت لیاقت بهم بده که یه جایی کنار همین بچه ها آروم بگیرم
👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان
🤲برایم دعا کنید🤲
دفعه دومی که از سوریه برگشت سرسفره نشسته بودیم گفت بابا چرا برام دعا نمیکنی؟ مادرش گفت احمد بابات نه فقط دعا میکنه حتی برات نذر کرده که سالم برگردی گفت نه من چیز دیگه ای میخوام که بابام خودش میدونه بعد که خانمم اصرار کرد گفتم احمد می خواهد شهید بشه میگه چرا برای شهادتم دعا نمی کنید.
👈راوی: پدر شهید
حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان
#شهیدانه
#مهدویت
#فاطمیه
#ادامه دارد...
روحت شاد داداش احمد🖤
به کانال مهدویت بپیوندید👇
http://eitaa.com/mahdavieat
❤️شهید مدافع حـــــــــرم❤️
😍خوشبحتی😍
زندگی با احمد برای من افتخار بود وقتی پیکر احمد را اوردند با اینکه ناراحت بودم ولی احساس بدی نداشتم همانجا کنار تابوتش سجده شکر به جا اوردم و شروع به درد دل کردم گفتم خوش به حالت که به این مقام رسیدی برای منم دعا کن که به همچنین مقامی برسم ازت ممنونم که پیش اهل بیت رو سفیدم کردی در زندگی مشترک هر دو تلاش میکنند که به خوشبختی برسند من از اینکه احمد به خوشبختی رسیده بود و من مانعی برای رسیدن به آرزویش نشدم خوشحال بودم به این چیزها که فکر میکردم ارام میشدم.
👈راوی: همسر شهید احمد مکیان
😔تسلیت😔
من و مادر شوهرم از شهادت احمد خبر نداشتیم تا وقتی رسیدیم ابادان و ماشین وارد کوچه ای شد که انجا را برای مراسم احمد آماده کرده بودند از ماشین پیاده شدیم حال غریبی بود همه می آمدند و تسلیت می گفتند ولی نمی گفتند که این تسلیت برای چه کسی است تا اینکه عمه ام آمد و تسلیت گفت گفتم عمه اونی که تو ذهنمه نگو اسمشو نگو نگو این که خبر احمده...
👈راوی: همسر شهید احمد مکیان
🌹یک ساعت قبل از شهادت🌹
توی خط بودیم درگیری خیلی شدید بود بچه های پاکستانی رفته بودند توی خط ساختمان مقر ما همان جا کنار خط بود از پشت خاکریز آمدم دیدم احمد تنها زیر سایه نشسته نگاهش کردم خیلی نورانی شده بود با هم روبوسی و احوال پرسی کردیم چهره اش نشان میداد که ماندنی نیست من از احمد جدا شدم و رفتم داخل مقر بعد از مدتی برای کمک به یکی از دوستان که مجروح شده بود رفتم سمت بهداری درگیری شدید بود و پشت سر هم مجروح می آوردند داخل بهداری همین که رسیدم دیدم احمد را روی برانکارد آوردند شاهرگش قطع شده بود و خونریزی داشت ولی هنوز زنده بود من احمد را نشناختم رفتم خط و برگشتم که خبر شهادتش را به من دادند.
👈راوی: همرزم شهید احمد مکیان
#شهیدانه
#ادامه....
#فاطمیه
#مهدویت
روحت شاد داداش احمد🖤
http://eitaa.com/mahdavieat
💞شهید مدافع حــــــرم💞
❤️گمنامی❤️
گمنامی را دوست داشت در وصیت نامه اش به این نکته صریح اشاره کرده بود که مرا غریبانه تحویل بگیرید غریبانه تشیع کنید و غریبانه در بهشت معصومه قم قطعه ۳۱به خاک بسپارید برای گمنام ماندنش تدبیری هم اندیشیده بود وصیت کرده بود که چیزی روی قبرش ننویسیم فقط بنویسیم پر کاهی تقدیم به پیشگاه حق تعالی همین کار را هم کردیم حالا روی قبرش هیچ اسمی نیست فقط جمله ای که خواسته نوشته ایم تنها نشانه ای که دارد قاب عکسی است که بالای سرش گذاشتیم.
👈راوی: همسر شهید احمد مکیان
🍃فرقی ندارد 🍃
با ناراحتی می گفت چرا فرق می گذارند بین شهدا بین خون ایرانی با خون افغانستانی و پاکستانی چه فرقی هست شهید شهیده فرقی ندارد چه ملیتی دارد خونش رو برای اسلام نثار کرده است چرا برای ایرانی ها مراسم باشکوه میگیرند ولی برای اتباع خارجی خیلی ساده به همین خاطر وصیت کرده بود که برایم مراسم باشکوه نگیرید.
👈راوی: همسر شهید احمد مکیان
🦋داخل قبر 🦋
مادرش موقع تدفین احمد خیلی بی تابی میکرد به قدری گریه و زاری میکرد که می ترسیدم خدای نکرده قلبش بگیرد کنار مزارش منتظر جنازه نشسته بودیم یک خانمی بعد از دیدن بی تابی مادر از وسط جمعیت بلند شد و به من گفت حاج آقا خاک از قبر بگیر و روی سر خانمت بزار تا آرام بگیره من اینجور کارها و حرف ها را تا توی کتاب ندیده باشم یا از بزرگی نشنیده باشم قبول نمیکنم ولی این دفعه ناخوداگاه بلند شدم و این کار را انجام دادم بعد از چند لحظه دیدم خانمم کاملا آرام شد مراسم تدفین تمام شد و ما برگشتیم خانه یکی دو روز بعد از خانمم پرسیدم چطور شد که سر قبر احمد یک مرتبه ارام شدی؟
گفت: من یک لحظه مثل اینکه خواب ببینم دیدم احمد از قبر امد بیرون و دست مرا گرفت و برد داخل قبر به من گفت مادر چرا اینقدر بی تابی میکنی ببین چقدر جای من خوبه درخت ها و میوه ها و خانه های زیبا را ببین شما دیگه برای من ناراحت نباش
👈راوی: پدر شهید
حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان
کنار امام زمان بعد از شهادتش مادرش تعریف میکرد یک روز که خیلی برایش گریه کردم به خوابم امد اما این بار با اجدادش آمد گفت ببین این اجدادم هستند ایشان هم امام زمان علیه السلام هستند شما نمیدانی اینجا جای ما خوب است. ما در کنار امام زمان هستیم.
👈راوی: پدر شهید
حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان
😔جملات یادگاری 😔
این چند جمله سخنانی است که از احمد به یادگار مانده است جملاتی که از فیلم های جا مانده از احمد گلچین کرده ایم:
متاسفانه بعضی از ما با این بچه های پاکستانی و افغانستانی بد رفتاری می کنیم خودمونو خیلی از اونها بالاتر می بینیم از اون طرف اینها ما را دوست دارند رهبرمون رو دوست دارند خانواده هاشون پرچم ایران میزارن بالای سر بچه هاشون بعضی از اینها بدون وضو به عکس آقا دست نمی زنند .
بهشت معصومه کنار مزار شهدای زینبیون و فاطمیون
#شهیدانه
#ادامه ....
#فاطمیه
#مهدویت
روحت شاد داداش احمد🖤
http://eitaa.com/mahdavieat
❤️شهید مدافع حــــــــــرم❤️
🦋یک ساعت قبل از شهادت🦋
توی خط بودیم درگیری خیلی شدید بود بچه های پاکستانی رفته بودند توی خط ساختمان مقر ما همان جا کنار خط بود از پشت خاکریز آمدم دیدم احمد تنها زیر سایه نشسته نگاهش کردم خیلی نورانی شده بود با هم روبوسی و احوال پرسی کردیم چهره اش نشان میداد که ماندنی نیست من از احمد جدا شدم و رفتم داخل مقر بعد از مدتی برای کمک به یکی از دوستان که مجروح شده بود رفتم سمت بهداری درگیری شدید بود و پشت سر هم مجروح می آوردند داخل بهداری همین که رسیدم دیدم احمد را روی برانکارد آوردند شاهرگش قطع شده بود و خونریزی داشت ولی هنوز زنده بود من احمد را نشناختم رفتم خط و برگشتم که خبر شهادتش را به من دادند
.
👈راوی: همرزم شهید احمد مکیان
😍رضایت مادر 😍
خیلی نسبت به مادرش احترام می گذاشت پای مادرش را می بوسید بعضی وقت ها که اختلاف نظرهایی بین ما و احمد پیش می امد می گفت عمه اگه من این کار رو انجام بدم مادرم ناراحت میشه شما راضی به این کار هستی؟
می گفتم اگر به ناراحتی مادرت باشه نه.
👈راوی: مادر همسر شهید احمد مکیان
😔اعزام های آخر😔
دوره آخری که همراه احمد در منطقه بودم دیگر خبری از آن احمد سابق نبود انگار داشت خودش را اماده پرواز میکرد کمتر شوخی میکرد اوقات فراغتش را مشغول قرائت قران بود اگر کوچکترین غیبتی می شنید تذکر می داد یا از مجلس بیرون میرفت یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شد ناراحت بود آنقدر اصرار کردم تا دلیل ناراحتی اش را گفت خواب سید ابراهیم شهید مصطفی را صدر زاده را دیده بود بعد از شهادت سید ابراهیم اولین باری بور که خوابش را می دید می گفت سید با خنده ولی طوری که انگار بخواد طعنه بزنه بهم گفت با معرفت ها به شما هم میگن رفیق چرا به خانواده ام سر نمی زنید؟ دوباره چند روز بعد ناراحت و بی قرار بود ولی چیزی نمی گفت با کلی التماس و اصرار حرف از زیر زبانش کشیدم گفت دوباره خواب سید ابراهیم رو دیدم توی عالم خواب شروع کردم به گریه کردن که سید جان پس کی نوبتم می شه؟ خسته ام خودت برام کار بکن می گفت سید در جواب لبخند ملیحی زد و گفت غصه نخور همه رفقایی که جا مانده اند شهادت روزی شون میشه حالا که احمد رفته تنها دل خوشی ام همین جمله سید ابراهیم است و به امید روزی هستم که خودم را دوباره در جمعشان ببینم
👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان
#شهیدانه
#ادامه...
#فاطمیه
#مهدویت
روحت شاد داداش احمــــد🖤
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل اول ...( قسمت اول)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#ادخلوها_بسلام_امنین
خانم فاطمه خواهر بزرگ ترم بعدش من اشرف سادات بعدتر هم،دو پسر و چهار دختر هشت تا خواهر و برادریم. خانه مان قم، خیابان چهار مردان بود. خانه خودمان که نه مستاجر دایی مادرم بودیم. انتهای حیاط بزرگش به باغ کوچکی می رسید. شاخه های درخت های انار از باغ سرو می کشیدند به حیاطی که درست وسطش یک درخت توت جا خوش کرده بود ما بهشان می گفتیم انار بونه توت بونه از تنه قهوه ای زمخت و پهن برگ های زبر و شاخه های تو در تویش معلوم بود عمر زیادی کرده است آقا جان چند تا میخ سر کج زده بود روی تنه درخت و فصلش کا می رسید و توت ها ابدار می شدند پایش را می گذاشت روی میخ دستش را به گره های درخت بند می کرد و بالا می رفت ما چادر می گرفتیم زیر شاخه ها و آقا جان از آن بالا داد می زد بتکونیم حاضرید و ما طوری با هیجان جیغ می زدیم اره که ته گلویمان می سوخت آقا جان تا جایی که دستش می رسید شاخه ها را تکان می داد گاهی هم با یک چوب دستی می زد به شاخه هایی بالایی و توی گودی چادری که یک گوشه اش را من گرفته بودم یک گوشه اش را فاطمه به جز توت کلی برگ و چوب ریز و چند تایی هم جک و جانور می ریخت. با احتیاط چهار طرف چادر را جمع می کردیم عزیز خیلی سفارش می کرد که توت ها له نشن میوه نوبر فصلمان جور می شد. آن موقع ها که این طور نبود هر خانواده بتواند جعبه جعبه میوه بخرد زندگی به سختی می گذشت ولی با خوشی.
خانه ما دو تا اتاق داشت. یک که بزرگ تر بود و جا دار در حکم مهمان خانه بود همیشه تمیز و مرتب از پله های کنار حیاط بالا می رفتی و به یک اتاق معمولی می رسیدی که با چند تا گلیم فرش شده بود ساده ساده حتی بدون پنجره فقط دو لنگه در چفتی داست که کنار هم قفل می شدند زیر ایوان جلوی اتاق هم یک حوض بزرگ بود که هر وقت نوبتمان می شد آب تویش می انداختند و پرش می کردند آن آب هم برای خوردن بود هم غذا درست کردن و هم شست و شو.یک گوشه حیاط هم اتاقکی گلی برای پخت و پز داشتیم بهش می گفتیم مطبخ مادرم باید با هیزم و چوب های ریز اجاق روشن می کرد تا غذا بپزد اغلب غذایی خیلی ساده و دم دستی که شکم سیر کن باشد و خرج زیادی نداشته باشد طرف دیگر حیاط اتاق کوچک ترین بود مثل اتاق مهمان خانه تنها فرقشان وجود یک دار قالی بود که من و فاطمه را سرگرم می کرد.
#مهدویت
#ادامه....
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل اول ...( قسمت دوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#ادخلوها_بسلام_امنین
طرف دیگر حیاط اتاق کوچکتری بود مثل اتاق مهمان خانه تنها فرقشان وجود یک دار قالی بود که من و فاطمه را سرگرم می کرد با فاطمه صبح تا شب پشت دار می نشستیم و رج می زدیم کمک خرج خانواه بودیم دار برای خودمان نبود و مثل خیلی از مردم توان مالی ضعیفی داشتیم حتی قبل ترش خانه همسایه قالی می بافتیم و بابتش روزانه مزد می گرفتیم بعدها آقا جان با صاحب کار صحبت کرد و او آمد توی خانه خودمان یک دار نصب کرد نخ و نقشه و هر چیزی را که لازم بود می آورد و از آن به بعد در خانه خودمان قالی می بافتیم. قالی که تمام می شد مزد ما را می داد و قالی را می برد بعدش هم خیلی زود نقشه جدید را می فرستاد و قالی بعدی را سر می انداختیم. تقریبا ده ساله بودم دستم تند بود ولی روی تخته قالی آرام نمی گرفتمنمی توانستم بی سر و صدا بشینم یک گوشه و سرم به کارم باشد با انگشت هایم قالی می بافتم و در فکر و خیالم آسمان و ریسمان را به هم. آقا جان و مادر می دانستند غافل بشوند آتش می سوزانم سرک می کشیدم تا سر در بیاورم چطوری می شود از درخت بالا رفت یا از دیوار بالا کشید جوری بود که هر دسته گلی به آب می رفت حتما یه جایش به من ربط داشت ولی کارم روی زمین نمی ماند برای همین هم صدای کسی در نمی امد یک بار توی کوچه پشت در حیاط ماندم اول می خواستم در بزنم ولی چشمم خورد به دیوار و فکر کردم لازم نیست در را برایم باز کنند خودم از پسش بر می ایم نگاه انداختم و دنبال یککلوخی سنگی چیزی گشتم که از دیوار صاف بیرون زده باشد دیده بودم آقا جان روی تنه درخت دنبال جای پا می گردد و مطمن که می شود دستش را به جایی محکممیکندو با یک نفس یا علی می گوید را خودش را می کشاند روی تنه درخت می خواستم ادایش را در بیاورم آن قدر طول دیوار را قدم زدم و بالا وپایینش رانگاه کردم که بالاخره چند جای پا پیدا کردم و خودم را از دیوار بالا کشیدن و پریدم توی حیاط نزدیک بود با صورت زمین بخورم که دست هایم را سریع رساندم به زمین.
#ادامه....
#مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
http://eitaa.com/mahdavieat
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل اول ...( قسمت سوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
وقتی روی پا بلند می شدم با خودم فکر می کردم که بهتر است خودم به جای آقا جان بروم توت تکانی سر چرخاندم ببینیم کسی دیده چطور از پشت در بسته خودم را رسانده ام توی حیاط یا نه می خواستم به هر که دیده بگویم که خیلی هم سخت نبوده و اگر بخواهد می توانم یادش بدهم ولی دریغ از یک جفت چشم خاک لباس هایم را تکاندم و دویدم داخل خانه عزیز جلویم سبز شد وقتی پرسید چرا نفس نفس می زنی به گفتن یک هیچی بسنده کردم تا نشنوم که بگوید اخر الزمان شده مگه شده به حق کارای نکرده و نبینم دیگر تکرار شود لب پایینش را خیلی ریز به دندان می گیرد چون وقتی هم چشمم دنبال جوجه کلاغ های بالای درخت توت بود. آقا جان که می دانست هیچ کاری ازم بعید نیست سعی کرده بود بترساندم فکر می کرد وقتی انگشت اشاره اش را نشانم داده و تهدید کرده اگر به جوجه ها دست بزنم پدر و مادرشان چشم هایم را در می آوردند باور کرده ام اما تقصیر من نبود. آن روز توی خانه تک و تنها بودم حوصله ام سر رفته بود حوصله قالی بافی هم نداشتم کمی طناب بازی کردم گرمم شد عرق کرده بودم و موهایم چسبیده بود به گردن و صورتم رفتم دم حوض یک کلاغ نشسته بود آن طرف حوض و داشت با حوصله اب می خورد تنهایی و گرما یادم رفت دستم را بردم توی حوض و کمی آب پاشیدم روی کلاغ سرش را بالا آورد و نگاهم کرد بعد بی توجه به من پر زد و رفت بدون اینکه از من ترسیده باشد بلند شدم و رفتم پای درخت توت سرم را گرفتم بالا تا بلندترین شاخه اش را ببینم. خیلی بلند بود. هی سرم را بردم عقب. خیره شدم به آفتاب که نورش چشمم را زد ناخود آگاه بستمشان وقتی چشم هایم را باز کردم اول کمی سیاهی رفت بعد خیلی زود دوباره توانستم واضح اطرافم را ببینم دست کشیدم روی تنه درخت زبر بود حواسم پرت مورچه هایی شد که رویش راه می رفتند انگشتم را گذاشتم جلوی راهشان مسیرشان را عوض کردند هر کاری می کردم از یک طرف دیگر راه پیدا می کردند دست از سرشان برداشتم کلاغی هم روی درخت نبود البته خبر داشتم که جوجه کلاغ ها توی لانه شان تنها هستند دستم را گرفتم به تنه درخت و خودم را به زحمت کشیدم نزدیک میخ اول قدم کوتاه بود و تا بخواهم خود را برسانم به میخ بعدی کشیده شدم به درخت و پوست دستم زخم شد. دو دستی درخت را بغل کرده بودم تا نیفتم دستم می سوخت ولی اهمیت نمی دادم می خواستم هر طور شده به آن لانه گردی که روی شانه جا خوش کرده بود برسم که رسیدم اولین جوجه را برداشتم و انداختم داخل یقه لباسم. داشتم بهش می گفتم می برمت پایین و با هم بازی می کنیم که جفتمان از تنهایی در می آییم که دو تا قار قار کرد و هیچ نفهمیدم که یک دسته کلاغ سیاه زشت یکهو از کجا پیدایشان شد مستقیم داشتند می آمدند سمت من حسابی ترسیدم جوجه را انداختم داخل لانه اش و هول هول پایین آم از میخ یکی مانده به اخر پریدم پایین و سکندری خوردم و افتادم پای درخت دست زخمی ام کم بود پایم هم گرفت به یک شاخه کوچک و خراش برداشت.
#ادامه ...
#شهیدانه
#مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
http://eitaa.com/mahdavieat
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل اول ...( قسمت چهارم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
اهل گریه و زاری نبودم سریع خودم را جمع و جور کردم و دویدم سمت اتاق رفتم تو و در را پشت سرم چفت کردم و نشستم همان جا پشت در صدای تالاپ تلوپ قلبم را می شنیدم کوتاه و بریده بریده نفس می زدم دلم کمی آب می خواست زبانم چسبیده بود بیخ گلویم و لب های خشکم چسبیده بودند به هم ولی جرئت نداشتم از جایم تکان بخورم کلاغ ها یک جوری به نوکشان به در می زدند که ته دلم خالی شد فکری شدم که اگر چند تا نوک دیگر بزنند راستی راستی در سوراخ می شود ترس برم داشته بود که جواب آقا جان را چه بدهم تا اینکه خودشان خسته شدند و رفتند مثل مورچه ها که حتما بالاخره یک جایی خسته می شوند و دست از دانه بردن بر می داشتند ولی کی اش را نمی دانستم این مورچه های بیچاره همیشه خدا یک چیزی روی دوششان بود انگار بلد نبودند بدون بار کشیدن راه بروند مثل خودم که نمی توانستم مثل خیلی از دخترها سرم را پایین بیندازم و مشغول کار خودم باشم انگار یک چیزی مدام تو سرم قل می خورد و برای هر چیزی دست می جنباندم و شیطنت می کردم از داستان ها کلاغ ها عبرت نگرفتم فقط باور کردم که اگر کمی دیر جنبیده بودم نوک یکی از کلاغ ها می خورد توی چشمم و کور می شدم آدم اصلی زندگی من مادرم بود یک زن ساده و معمولی بچه ای که بست بنشیند یک گوشه و شیطنت نکند بچه نیست مادر هم هر چند خیلی با حوصله و صبور باشد بالاخره گاهی داد می زند اما من یک بار اخم توی صورت مادرم ندیدم حای در مقابل تشرهای آقا جان خودش را سپرم می کرد احترام سیادت آقا جان سر جایش ما را هم به حرمت سادات بودنمان روی چشم هایش نگه می داشت با در و همسایه ان قدری رفت و آمد می کرد که پای غیبت به خانه مان باز نشود. سر این چیزها با کسی شوخی نداشت بد کسی را نمی گفت و نه می خواست هیچ وقت هم بیکار ندیدمش پای حوض نشستن و رخت و لباس شستن و بردار و بگذار کارهای خانه بداخلاق و بی حوصله اش نمی کرد هنوز هم نفهمیدم چطور می توانست همیشه آن قدر آرام و مهربان باشد. من تا خیلی سال فکر می کردم اسم مادرم عزیز است بس که همه عزیز صدایش می کردند اقا جان ننه آقا همسایه ها همه بعدا فهمیدم عزیز وصفش بوده نه اسمش. نامش زهرا بود ننه آقا مادر بزرگ پدری ما بود و با ما زندگی می کرد آن موقع خیلی ها سواد خواندن و نوشتن نداشتند و این عیب نبود اما ننه آقا سواد قرآنی داشت همیشه خدا کتاب دعا و قرانش کنارش بود خودش هم پشت دستگاه چرخ ریسی چادر شب می بافت.
#شهیدانه
#ادامه...
#مهدویت
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
به کانال مهدویت بپیوندید👇
http://eitaa.com/mahdavieat