#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊
فصل سوم..(قسمت دوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊
#رسيدگي_به_مردم
بندگان خانواده من هستند پس محبوبترين افراد نزد من کساني هستند که نسبت به آنها مهربانتر و در رفع حوائج آنها بيشتر کوشش کنند. عجيب بود! جمعيت زيادي در ابتداي خيابان شهيد سعيدي جمع شده بودند.با ابراهيم رفتيم جلو، پرسيدم: چي شده!؟گفت: اين پسر عقب مانده ذهني است، هر روز اينجاست. سطل آب کثيفرا از جوي بر ميدارد و به آدمهاي خوش تيپ و قيافه ميپاشد! مردم کم کم متفرق ميشدند. مردي با کت و شلوار آراسته توسط پسرك خيس شــده بود. مرد گفت: نميدانم با اين آدم عقب مانده چه کنم. آن آقا
هم رفت. ما مانديم و آن پسر!ابراهيم به پسرک گفت: چرا مردم رو خيس ميکني؟پســرك خنديد و گفت: خوشــم ميياد. ابراهيم کمي فکر کرد و گفت: کسي به تو ميگه آب بپاشي؟ پسرك گفت: اونها پنج ريال به من ميدن و ميگن به کي آب بپاشم. بعد هم طرف ديگر خيابان را نشان داد. ســه جوان هرزه و بيکار ميخنديدند. ابراهيم ميخواســت به سمت آنها برود، اما ايستاد.کمي فکر کرد و بعد گفت: پسر، خونه شما کجاست؟ پسر راه خانه شان را نشان داد.
1 -حديث قدسي امام صادق ابراهيم گفت: اگه ديگه مردم رو اذيت نکني، من روزي ده ريال بهت ميدم،
باشــه؟ پســرک قبول کرد. وقتي جلوي خانه آنها رسيديم، ابراهيم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به اين ترتيب مشکلي را از سر راه مردم بر طرف نمود.در بازرسي تربيت بدني مشغول بوديم. بعد از گرفتن حقوق و پايان ساعت اداري، پرسيد: موتور آوردي؟ گفتم: آره چطور!؟ گفت: اگه کاري نداري بيا با هم بريم فروشگاه.
تقريبًا همه حقوقش را خريد کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و... همه چيز خريد. انگار ليستي براي خريد به او داده بودند! بعد با هم رفتيم سمت مجيديه، وارد کوچه شديم. ابراهيم درب خانهاي را زد. پيرزني که حجاب درستي نداشت دم در آمد. ابراهيم همه وسائل را تحويل داد.يك صليب گردن پيرزن بود. خيلي تعجب کردم! در راه برگشــت گفتم:داش ابرام اين خانم ارمني بود؟! گفت: آره چطور مگه!؟آمــدم كنار خيابان. موتور را نگه داشــتم و با عصبانيت گفتم: بابا، اين همه فقير مسلمون هست، تو رفتي سراغ مسيحيا!همينطور كه پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمونها رو کسي هست کمک کنه.تازه، کميته امداد هم راه افتاده، کمکشون ميکنه. اما اين بندههاي خدا کسي روندارند. با اين کار، هم مشکالتشان کم ميشه، هم دلشان به امام و انقالب گرم ميشه.۲۶سال از شهادت ابراهيم گذشت. مطالب كتاب جمع آوري و آماده چاپ شد. يكي از نمازگزاران مسجد مرا صدا كرد و گفت: براي مراسم يادمان آقاابراهيم هر كاري داشته باشيد ما در خدمتيم. با تعجب گفتم:شما شهيد هادي رو ميشناختيد!؟ ايشون رو ديده بوديد!؟گفت: نه، من تا پارسال كه مراسم يادواره برگزار شد چيزي از شهيد هادي نميدونستم. اما آقا ابرام حق بزرگي گردن من داره! براي رفتن عجله داشتم، اما نزديكتر آمدم. باتعجب پرسيدم: چه حقي!؟ گفت: در مراســم پارسال جاســوئيچي عكس آقا ابراهيم را توزيع كرديد. من هم گرفتم و به ســوئيچ ماشينم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت برميگشتيم. در راه جلوي يك مهمانپذير توقف كرديم. وقتي خواســتيم سوار شويم باتعجب ديدم كه ســوئيچ را داخل ماشين جا گذاشــتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم:كليد يدكي رو داري؟ او هم گفت:نه،كيفم داخل ماشينه!خيلي ناراحت شــدم. هر كاري كردم در باز نشــد. هوا خيلي ســرد بود. باخودم گفتم شيشه بغل را بشكنم. اما هوا سرد بود و راه طولاني.يكدفعه چشــمم به عكس آقا ابراهيم افتاد. انگار از روي جاسوئيچي به مننگاه ميكرد. من هم كمي نگاهش كردم و گفتم:آقا ابرام، من شنيدم تا زنده بودي مشــكل مردم رو حل ميكردي. شــهيد هم كه هميشه زنده است. بعدگفتم: خدايا به آبروي شهيد هادي مشكلم رو حل كن.تــو همين حال يكدفعه دســتم داخل جيب كتم رفت. دســته كليد منزل رابرداشتم! ناخواسته يكي از كليدها را داخل قفل در ماشين كردم. با يك تكان،قفل باز شد.با خوشــحالي وارد ماشين شديم و از خدا تشــكر كردم. بعد به عكس آقاابراهيم خيره شــدم وگفتم: ممنونم، انشاءالله جبران كنم. هنوز حركت نكرده
بودم كه خانمم پرسيد: در ماشين با كدام كليد باز شد؟با تعجب گفتم: راســت ميگي، كدوم كليد بود!؟ پياده شدم و يكي يكي كليدهــا را امتحان كردم. چند بار هم امتحــان كردم، اما هيچكدام از كليدها اصلا وارد قفل نميشد!! همينطوركه ايستاده بودم نَفس عميقي كشيدم. گفتم:آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشكلات مردمي.
#راوی_جمعی_از_دوستان
#ادامه_دارد