eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
370 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌑 الله اکبر از زیارت عاشورا 🖌 آثار عجیب زیارت عاشورا 🎥 استاد موسوی مطلق داریم هستیم که هستیم التماس دعای http://eitaa.com/mahdavieat حتما عضو کانال مهدویت بشوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ؛ سفارش ویژه 🎙حجت الاسلام فرحزاد 📌 نماز شب از موضوعات خاصیه که اهل بیت علیهم السلام ما را ویژه سفارش کردند داریم هستیم که هستیم التماس دعای http://eitaa.com/mahdavieat حتما عضو کانال مهدویت بشوید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی هشت ممیز یک🍁 قسمت شصت و شش 🔹سید، بالای سر حاج احمد رفت. پیشانی اش را بوسید و آرام در گوشش گفت:"حاجی خودت را به خاطر من ناراحت نکن. دنیاست دیگر. دار بلا. آرام باش" دستش را روی قلب حاج احمد مماس کرد و مشغول خواندن حمد شد. دست دیگرش را روی سر حاج احمد گذاشت و آرام او را نوازش ‌داد. نقطه بین ابروها تا رستنگاه مو را آرام نوازش کرد و سوره حمد را با طمانینه و آرامشی خاص خواند و اشک ریخت. پیشانی حاج احمد را مجدد بوسید و نجوا کرد:"این جوان خام را ببخش که از وقتی شما را دیدم برایت دردسر داشتم. خدا مرا ببخشد." اشک‌هایش بی صدا روی محاسن ریخت. مهر کربلا را از جیب پیراهنش در آورد. همان جا روی سرامیک های بیمارستان به سجده افتاد و با حالت گریه، خدا را به ارحم الراحمین صدا کرد و شفای همه بیماران را از او خواست. آقای مرتضوی داخل شد. دست سید را گرفت و از زمین بلند کرد. عمامه‌اش را بوسید و او را که هنوز گریه می‌کرد، از اتاق بیرون برد. حاج عباس هم که تازه آرام شده بود مجدد گریه کرد. سید دست به صورت و محاسنش کشید و او را در آغوش گرفت و گفت:"آرام باشید حاجی. حالشان خوب می‌شود ان شاالله. من به خدا حسن ظن دارم. آرام باشید." 🔸گوشی آقای مرتضوی زنگ خورد:"چه سلامی چه علیکی. چه به روز حاج احمد آورده‌ای مرد حسابی؟ نخیر زنده است. منتظر مرگش بودی؟ " گوشی قطع شد. آقای مرتضوی اعصابش خرد شده بود. به سمت ایستگاه پرستاری رفت و بعد از چند دقیقه برگشت:"تا فردا که دکتر بیاید، حاج احمد تحت کنترل است. ماندن ما اینجا فایده‌ای ندارد. چنگیز آقا هم که در مسجد تنهاست. حاج عباس شما برگرد مسجد پیش آقا چنگیز بمان اگر حاج خانم مشکلی ندارند. آقا سید شما هم بروید منزل. من اینجا می‌مانم." سید گفت:"حاج عباس خسته اند. اگر اجازه بدهید ایشان بروند مسجد. آقا چنگیز هم می روند منزل ما پیش مادربزرگشان." آقای مرتضوی با تعجب پرسید:"مگر مادربزرگشان.. نکند از آن دعوا و جریانات، منزل شما هستند؟" سید گفت:"مهمان ما هستند. برکت خدا در منزلمان است. الحمدلله. " اگر اجازه بدهید، با خانواده به مسجد برویم. همسرم از بیتوته کردن در مسجد بسیار خوشحال می‌شوند. اشکالی که ندارد؟" آقای مرتضوی به حال سید و خانمش غبطه خورد. او این همه سال عضو هیات امنا مسجد بود و رفت و آمد به مسجد داشت؛ حتی کلید مسجد دستش بود اما یک شب هم در مسجد بیتوته نکرده بود:"نه چه اشکالی دارد؟ خیلی هم خوب است. خوشا به سعادتتان." سید تشکر کرد و گفت:"اگر خبری شد یا کاری داشتید بفرمایید. سحری هم برایتان می‌آورم ان شاالله" آقای مرتضوی از این حواس جمع سید در شگفت شد و گفت:"نه حاجی جان. من سحر فقط چایی و قند می‌خورم همیشه. زحمت نکشین. معده‌ام یاری نمی‌کند چیز بیشتری بخورم." سید به شکم ورم کرده آقای مرتضوی نگاه کرد و گفت:"در عافیت باشید الهی. البته شاید اینجا جایش نباشد اما می‌خواستم بپرسم در هضم غذا مشکل دارید؟" آقای مرتضوی از این سوال سید جا خورد و گفت:"چرا. هم در هضم هم در.. ممم.. گلاب به رویتان.. " سید گفت:"به نظر می‌رسد معده تان سرد باشد. بعدا بیشتر در موردش صحبت می‌کنیم." بعد انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد گفت:"چند دقیقه، الان می‌آیم." نگاهی به حاج احمد انداخت و به سرعت، به سمت خروجی بیمارستان حرکت کرد. 🔹به مغازه کنار بیمارستان رفت و از مغازه دار چیزی پرسید. دست خالی بیرون آمد و به سوپری‌ای که آن طرف تر بود رفت. کیسه پلاستیکی به دست، بیرون آمد و به سمت بیمارستان، آرام دوید. آقای مرتضوی و حاج عباس پایین آمده بودند و در حیاط بیمارستان، مشغول حرف زدن بودند. چهره‌هاشان در هم شده بود. با رسیدن سید، صحبت را قطع کردند. سید، پلاستیک را بالا آورد. بطری عرق نعنا را در آورد و به دست آقای مرتضوی داد و گفت:"یکی دو قلپ عرق نعنا بخورید. معده را گرم می‌کند. قبل و بعد از غذا هم بخورید برای هضم خیلی خوب است. کمک کننده است. از بیرون هم معده تان ورم دارد. گفتم این کار را امشب می‌شود انجام داد، انجام بدهیم تا بعد برسیم به کارهای دیگر. ببخشید دیگر کمی معطل شدید." آقای مرتضوی که مات و ساکت او را نگاه می‌کرد گفت:"خب می‌گفتید خودم می‌خریدم. زحمت تان شد. شما ببخشید" سید گفت:"اختیار دارید. انجام وظیفه است. شما خسته اید گفتم شاید حال خرید نداشته باشید. ممنونم از محبت تان." رو به حاج عباس کرد و گفت:"خب حاج عباس آقا، برویم؟" حاج عباس از لحن صدا کردن سید خوشش می‌آمد. با خنده گفت:"برویم. خدانگهدار حاج آقا" آقای مرتضوی خداحافظی کرد و داخل بیمارستان شد. در راه بازگشت، حاج عباس با تردید، به سید گفت:"همسر حاج احمد چیزهایی می‌گفت." سید سکوت کرده بود. حاج عباس با دلهره گفت:"آقای مرتضوی گفتند بهتر است شما بدانید"
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی هشت ممیز یک🍁 قسمت شصت و هفت 🔹سید لبخند زد. حاج عباس به خودش جرأت بیشتری داد و گفت:"در مورد شماست" سید با صدایی آهسته که راننده نشوند گفت:"آرام باشید حاج عباس آقای گل. هیچ چیز دنیا جدی و مهم نیست. این نیز بگذرد. اگر به نظرتان لازم است نکته خاصی بدانم، نکته را بفرمایید." حاج عباس، جملاتی که حاج خانم، به او زده بود را مرور کرد و فقط گفت:"بیشتر مراقب خودتان باشید. علیه‌تان اقداماتی دارند صورت می‌دهند." سید که به این مسائل از قرائن رفتارها و صحبت‌ها و ناراحتی‌های چنگیز به این مسئله پی برده بود گفت:"آقا چنگیز هم خدا خیرش بدهد؛ نگران بود. نگران نباشید. بادمجان بم آفت ندارد." پول کرایه را حساب کرد و نگذاشت حاج عباس دست به جیب بشود. حاج عباس، زودتر پیاده شد و به خانه رفت. سید، شعف خاصی پیدا کرد. تنها شده بود و هر لحظه به گلدسته های روشن مسجد، نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شد. چراغ‌های همیشه روشن گلدسته‌های مسجد، به چشم راننده هم آمد: " چقدر زیباست. چه نوری دارد." سید گفت:"بله زیباست." دو چراغ پرنور سبزرنگی که گلدسته‌های بلندقامت مسجد را به نمایش گذاشته بود. راننده جوان گفت: " کجا بروم حاج آقا؟" سید همان طور که کوچه‌ای را نشان داد گفت: " آنجا، کوچه‌ی هشت ممیز یک لطفا. متشکرم. خدا خیرتان دهد." 🔸سید از ماشین که پیاده شد، با سرعت به سمت خانه رفت تا زودتر وسایل را آماده کند و چنگیز بتواند به خانه برگردد. لوازم را گوشه حیاط گذاشت. علی اصغر کنار مادربزرگ، خواب بود. زهرا به زینب کمک کرد تا زودتر حاضر شوند و بی سروصدا از خانه خارج شدند. سید گفت:"بهتر نبود علی اصغر را می‌آوردیم؟ مزاحمتی برای مادربزرگ ایجاد نکند؟" زهرا گفت:"نه خیلی خسته است. تا صبح می‌خوابد." به مسجد که رسیدند، سید به گوشی آقا چنگیز تماس گرفت. در باز شد. همه وارد شدند. زهرا و زینب به قسمت خواهران رفتند تا آقا چنگیز برود. سید، کلید خانه را به چنگیز داد و گفت:"منزل خودتان است. مادربزرگ خواب هستند. علی اصغر ما هم کنارشان خوابیده. اگر بیدار شد یا جیغی چیزی زد تماس بگیر می‌آیم خانه. باشد آقا چنگیز آقای گل؟" چنگیز گفت:"چشم. ممنونم. از حاج خانم تشکر کنید. غذای خوشمزه ای بود. باز هم اگر بخواهید من در مسجد می‌مانم ها" سید تشکر کرد و گفت:"تا همین الانش هم خیلی زحمت کشیدی. خدا خیرت بدهد. " چنگیز گفت:"زحمتی نبود حاج اقا. تا به حال اینقدر احساس آرامش نداشتم. لحظات خوب و شیرینی بود. چرایش را نمی دانم اما خیلی شاد و سرحال هستم." سید از شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت:"در آغوش خدا بودن، شادابی هم دارد." چنگیز از سید خداحافظی کرد و به سمت کوچه هشت ممیز یک، حرکت کرد. 🔹در را که باز کرد، صدای خروپف مادربزرگ به گوشش خورد. دلتنگی قدم‌هایش را تند کرد. در اتاق مادربزرگ، نیمه باز بود تا جلوی دریچه نایلونی کولر گرفته نشود. نگاهی به نایلون بادکرده کرد و از ابتکار سید خنده‌اش گرفت و با خود فکر کرد عجب مرد خلاقی است. علی اصغر دست مادربزرگ را گرفته بود و خوابش برده بود. چنگیز، پایین پای مادربزرگ رفت. ملحفه را از کف پای مادربزرگ کنار زد و پاهایش را بوسید. اشک در چشمانش جمع شد. آرام به مادربزرگ گفت:"شما اگر می‌رفتید خیلی تنها می‌شدم. ممنون که این همه سال در کنارم هستی. عزیزجان"ملحفه را روی پای مادربزرگ کشید و همان پایین پا، خوابید. اشک می‌ریخت و بوسه ای به ملحفه روی پا می زد. با خدا حرف می زد و اشک می‌ریخت. زانوانش را در شکم جمع کرده بود. به خود می‌پیچید و اشک می‌ریخت و از گناهانش معذرت خواهی می‌کرد. بوسه‌ای دیگر از پای مادربزرگ گرفت. کمی آرام شد. تسبیح مادربزرگ را که کف دستش رها افتاده بود به آرامی برداشت و مشغول صلوات فرستادن شد. آن دقایق، همان لحظاتی بود که حاج احمد در بیمارستان با مرگ می‌جنگید و سید در مسجد، مشغول نماز و ذکر برای شفای همه بیماران جسمی و روحی بود. 🔸سید، از زینب خواست کمی بخوابد. چشمانش قرمز و بیحال شده بود. زینب گوشه مسجد خوابید. زهرا به سید گفت:"اشکالی ندارد یک ساعت دیرتر مشغول جارو شویم؟" سید گفت:"نه چه اشکالی دارد. خیلی هم خوب است. وقت که زیاد داریم" زهرا، لقمه نان و گوجه ای به سید تعارف کرد و گفت:"مطمئنم چیزی نخورده‌ای" سید نگاه قدرشناسانه ای به زهرا کرد و گفت:"دست زهرا جانم را نداشتم آخر.. قربان مهربانی‌ات با صفا.. ما را هم دعا کن در نمازها و دعاهایت" زهرا گفت:"کمی باید دیگران را دعا کنم البته. چون مدام در طول روز دارم شما را دعا می کنم جواد جان." و خنده زنانه‌ای کرد. سید هم از این مزاح زهرا خندید. زهرا به قسمت خواهران رفت و سید، سر سجاده، کنار شکاف مسجد، برای شفای حاج احمد و همه بیماران جسمی و روحی، نماز استغاثه خواند. بعد از نماز، به حیاط مسجد رفت تا زیر آسمان، دعایش را بخواند. چند جوان، با دیدن سید، از مسجد دور شدند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞 خوبِ من صبحِ دل‌انگیزت بخیر 🍁 ماه مهر است و پاییزت بخیر 🌞 صبحِ زیبا و هوایى دلفریب 🍁 بویِ پاییزِ گلریزت، بخیر 🌤 سلام رفقا صبح بخیر🍁🍂 http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 با مسئولان نالایق نظام خداحافظی کنید! 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌤 سلام و نور 🍃 در این صبح زیبا 🍊 امیدوارم‌لحظه‌هاتون 🍃 منور به نور الهی باشه، 🍊 و تمام ساعات امروزتون 🍃 به زیبایی قلب مهربانتون؛ 🍊 و دعای‌عاقبت به‌خیری و نیکی 🍃 برای همه شما عزیزان و عزیزانتون http://eitaa.com/mahdavieat
﷽ ✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
🍃🌹🍃 🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿 علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_5362596352-AudioConverter.mp3
4.26M
⁉️چگونه دردوران نوجوانی فرزندان خود را مثل سرباز امام زمان ( عج)تربیت کنیم : ⭕️پاسخ: داریم هستیم که هستیم التماس دعای http://eitaa.com/mahdavieat حتما عضو کانال مهدویت بشوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️ 🔴دستپاچگی مجری اینترنشنال و قطع سخنان مدیر کیهان لندن در مورد وابستگی این شبکه به عربستان سعودی! ♦️اظهارات کارشناس اینترنشنال در مورد اختلافات شدید این شبکه با سایر رسانه‌ها: رسانه‌های ایرانی خارج از کشور به رقابت ناسالم روی آورده‌اند و کارکنان آن مدام علیه یکدیگر شروع به سم پاشی می‌کنند! 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 اروپایی‌ها تمیزترن یا ایرانی‌ها اینو از زبان کسی بشنوید که در اروپا زندگی میکنه. واقعا باید قدر دونست فرهنگ اسلامیمون را 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞 خوبِ‌من صبحِ دل‌انگیزت بخیر 🍁 ماه مهر است و پاییزت بخیر 🌞 صبحِ زیبا و هوایى دلفریب 🍁 بویِ پاییزِ گلریزت، بخیر 🌤 سلام رفقا صبح بخیر🍁🍂 http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی هشت ممیز یک🍁 قسمت شصت و هشت 🔹سید در مسجد را باز کرد و پشت سرش بست. به دنبال آن چند نفر رفت که پشت دیواری ایستاده بودند و با هم صحبت می‌کردند. حواسشان به سید نبود. سید سلام کرد. همه جا خوردند و کمی عقب رفتند. سید، نادر را بین آنان شناخت. به تک تک شان دست داد و حال و احوال کرد و پرسید:"می خواستید به مسجد بیایید؟ بفرمایید. در خانه خدا همیشه باز است بفرمایید."نادر و دو دوستش به همدیگر نگاه کردند. یکی شان که سرزبان بهتری داشت گفت:"متشکریم. آمده بودیم پیاده روی کنیم افطارمان هضم شود. فکر کنم دیگر بس است مگه نه بچه ها؟" نادر حرفش را تایید کرد و گفت:"بله. داشتیم برمی‌گشتیم." و دست دوستش را گرفت و به سمت وانتی که کمی آن طرف تر، پشت شکاف مسجد پارک شده بود کشاند. همانی که سروزبان داشت گفت:"ببخشید حاجی دیگه امشب شما در مسجد تنها پیش خدا هستید" سید خندید و گفت:"نه همچین هم تنها نیستم. برید به سلامت. خلاصه اگر کاری هست بگویید ما در خدمتیم ها."نادر گفت:"ممنون حاجی. خدانگهدار. شب خوبی داشته باشید" 🔸به مسجد برگشت. زهرا جارو کردن را شروع کرده بود. جلو رفت:"ای بابا زهرا جانم شما چرا تا من هستم؟ شما برای ما دعا کن عزیزم. فدای این همه فداکاری و ایثارت." سعی کرد جارو را از زهرا بگیرد اما زهرا دسته جارو را محکم گرفته بود و از دست سید فرار کرد:"ئه . جواد. بزار جارو کنم دیگه. آقا ول کن دیگه.. ای بابا سید..." هر چه جایش را عوض می کرد سید به دسته جارو می‌رسید تا آن را از دست زهرا بقاپد. آخرش زهرا جارو را روی زمین گذاشت و همان طور که میخندید نشست روی جارو. سید خنده‌اش گرفته بود:"باشه من تسلیم. ولی همین یک فرش را. قبول؟ اگر به ثواب باشد من همه ثواب امشب و دیشب و فردا شب و همه شب هایم را هدیه ات می کنم. قبول؟" زهرا از این دست و دل بازی همسرش سر کیف شد و با شیطنت و مزاح زنانه‌ای گفت:"قبول. ولی اگر فکر کردی بقیه شب را نماز می‌خوانم و به تو هدیه می‌دهم سخت در اشتباهی. من یک آدم خودخواهی هستم که نگو"سید خندید. جاروی دیگر را برداشت و از قسمت خواهران، شروع به جارو کردن شد. جارو کردن با جاروهای دستی، آن هم در نور گلدسته ها که از پنجره ها و شکاف به داخل می‌تابید کار آسانی نبود. سید، زیر لب ذکر می‌گفت و با آرامش و قدرت، جارو می‌کشید. آنقدر ریتم جارو زدنش آرام بود که زهرا، ایستاد و به او نگاه کرد. نفس عمیق کشید و زیر لب گفت:"خدایا، کمی از آرامش این بنده خوبت را به من هم بده. نگاه کن چطور جارو می‌کند. انگار خانه کعبه را جارو می‌کشد." سید اشک می‌ریخت. زیر لب چیزی می گفت و گریه می‌کرد. زهرا به بهانه جارو کشیدن کمی خود را به او نزدیک کرد:"یا اباعبدالله. شب عاشورا شما خارها را با دستانتان از بیابان برمی‌داشتید.." زهرا جارویش را روی فرش کشید که یعنی در حال جارو کردن است تا سید حالش را کتمان نکند. مجدد دست نگه داشت. سید می‌گفت:"یا رسول الله. کی برسد روزی که مسجد شما را آب و جارو کنیم برای تشریف فرمایی مولایمان صاحب الامر.." زهرا جارویش را کشید و دیگر صدای سید را نشنید. سید تمام قد رو به قبله ایستاد. دست راستش را روی سر گذاشت. و مجدد خم شد و به جارو کشیدنش ادامه داد. زهرا با خود گفت:"کاش من هم کمی مثل سید بودم" با همین افکار، فرشی که قرار بود جارو بزند را جارو کشید. 🔹 طبق قولی که داده بود، جارو را کنار بقیه وسایل، به دیوار تکیه داد. نزدیک زینب رفت. نگاهی به صورتش کرد. انگار قرمز بود. دست روی لپ های نرمش گذاشت. داغ داغ بود. مقنعه اش را درآورد. روی گردنش دانه‌های ریز قرمز بیرون زده بود. عرق زیادی کرده بود. صدایش زد. بیدار نشد. مضطرب فریاد زد:"جواد بیا زینب حالش بد است." برای سید یک نگاه کافی بود بفهمد که تب بالایی دارد. جوراب های زینب را در آورد و با آب بطری‌ای که آورده بودند؛ آن‌ها را خیس کرد و به مچ پاهایش بست. زهرا مجدد زینب را صدا کرد. ناله ضعیفی از حنجره‌اش شنید. سید، دست و صورت زینب را با آب بطری، خیس کرد. روزنامه‌ای به دست زهرا داد که بادش بزند. ساعتش را نگاه کرد. دو نیمه شب بود. به جوان تاکسیران زنگ زد. سید گفت تا چند دقیقه دیگر، تاکسی می‌آید. زهرا چهره نگران سید را که دید گفت:"شما بمان مسجد کار را تمام کن. من زینب را می‌برم دکتر." سید گفت:"آخه تنهایی بروی درمانگاه؟" زهرا همان طور که مقنعه و چادر زینب را سر کرد و پاچه هایش را پایین داد گفت:"نگران نباش." زینب به محض نشستن ،حالت تهوع گرفت و بالا آورد. http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی هشت ممیز یک🍁 قسمت شصت و نه 🔹صدای تک بوق‌های خاص جوان تاکسیران، به گوش سید رسید. زینب را بغل کرد و به سمت در دوید. زهرا، کیفش را برداشت و دوید تا در را برای سید باز کند. سید زینب را داخل ماشین گذاشت. کرایه ماشین و کارت بانکی‌ را به زهرا داد. چند صدم ثانیه، به زهرا و زینب نگاه کرد و در را بست. راننده، از اینکه سید سوار نشد تعجب کرد اما با امر بروید زهرا، با سرعت تمام، از مسجد دور شد. 🔸صدای داد و فریاد مبهمی به گوش سید رسید. کمی مکث کرد. نتوانست تشخیص دهد صدا از کجاست. صلواتی فرستاد که اگر دعوایی هست، به آشتی منتهی شود. داخل مسجد شد. جارو دست گرفت و مسجد را با دقت جارو کرد. هر از گاهی، دست از کار می‌کشید و پیامکی به زهرا می‌داد. زهرا پاسخ می‌داد و او مجدد مشغول کار می‌شد. یک ساعتی گذشت. زینب زیر سرم بود. تقریبا نظافت مسجد تمام شده بود. سید، دست و صورتش را کامل شست و وضویی تازه کرد. مشغول خواندن نماز شب شد. چهار رکعت که خواند گوشی‌اش زنگ خورد:"سلام حاج آقا. خواب که نبودید؟.. مادربزرگ مدتی است بیدار شده اند و دل نگران اند. سراغ شما را می‌گرفتند و گفتند سحری بیاورم." سید جریان دخترش را سربسته به چنگیز گفت و از او خواهش کرد اگر اشکالی ندارد به مسجد بیاید. از علی اصغر که پرسید چنگیز گفت:"خواب است. نگران نباشید. من هم تا چند دقیقه دیگر می‌آیم." چنگیز، نان و پنیری که در یخچال بود را داخل کیسه ای گذاشت و به مسجد رفت. سید از کمک های چنگیز تشکر کرد. لقمه‌ای گرفت. آن را دست چنگیز داد. لقمه‌ای دیگر هم برای زهرا گرفت و داخل پلاستیک گذاشت. لقمه سوم را چنگیز، زمانی که سید برای رفتن حاضر می‌شد، گرفت و به سید داد و گفت:" تا نخورید نمی‌گذارم بروید. رنگ تان پریده است." سید تبسمی کرد و گفت:"رنگ صورت ما همین است آقا چنگیز." و لقمه را گرفت و تشکر کرد. 🔹چنگیز، نور چراغ قوه گوشی‌اش را از روی صورت سید برداشت و به اطراف مسجد انداخت. مسجد تمیز تمیز بود و همه قرآن‌ها و رحل‌ها مرتب سرجایشان بودند. پلاستیک کنار دریچه کولر که صدای ناهنجاری داشت، نبود. به سید گفت:"شما مسجد ماندید برای نظافت؟ خب می‌گفتید من هم بمانم. اصلا چرا شما؟ حاج عباس مگر این کار را نمی کند؟" سید، لقمه جویده شده‌اش را به آرامی قورت داد. زیر لب الحمدللهی گفت و با شرمندگی گفت:"لیاقت نداشتم نظافت کنم. حاج عباس آقا سرور ما هستند. شما هم سرورید... دعایمان کن آقا چنگیز. بازم ممنونم از اینکه آمدی. خدا خیرت بدهد. بروم؟ کاری نداری؟" چنگیز از جا برخاست و تا دم در، سید را بدرقه کرد و در مسجد را بست و قفل در را انداخت. 🔸سید که تازه شماره حاج عباس را از او گرفته بود، پیامک زد:"سلام علیکم حاج عباس آقا، ببخشید بد موقع مزاحم شدم. آقا چنگیز در مسجد است برای نگهبانی. دخترم حالش به هم خورده و درمانگاه است. من در راه درمانگاه هستم. گفتم در جریان باشید. " بلافاصله حاج عباس زنگ زد:"چی شده حاجی؟ دخترت چی شده؟" سید با آرامش جریان را گفت و در آخر اضافه کرد:"نگران نباشین. فقط خواستم در جریان باشید و اگر توانستید زودتر به مسجد بروید که تنها نباشند. کمی نگرانم" حاج عباس برای سید و دخترش دعا کرد و گفت که زودتر خواهد رفت و گوشی را قطع کرد. 🔹همان موقع، گوشی چنگیز هم زنگ خورد:"سلام چنگیز. چطوری؟ کجایی خیلی کم پیدا شدی ها؟" چنگیز که احساس کرد حال خوشش را صدای نادر خراب کرده به سردی پاسخ داد:"زیر سایه خدا. همین اطرافیم. این وقت شب چه کار مهمی داری که زنگ می زنی مردم را از خواب بیدار می‌کنی؟" نادر قهقه‌ای زد و گفت:"نگو خواب بودی که می‌دانم در مسجد تنهایی. در را باز کن بیایم داخل." چنگیز که لم داده بود، بُراق شد و نشست. جدی و محکم پاسخ داد:"در مسجد را باز کنم بیایی داخل که چه بشود؟ تو اهل نماز و مسجد نبودی. چه شده نیمه شبی یاد خدا افتاده‌ای؟" نادر جدی تر از قبل گفت:"فلسفه نباف. خود سید گفت در خانه خدا همیشه باز است. پس چرا بسته است؟ باز کن کار داریم." چنگیز که سابقه کارهای نادر را کم و بیش می‌دانست – اگر چه هر بار به او کنایه زده، انکار کرده بود – گفت: "در قفل است و کلید هم دست من نیست." و گوشی را قطع کرد. کیسه روی شکاف، از پشت تکان خورد. چنگیز، بیل را از گوشه مسجد، برداشت. سایه دست پشت پلاستیک روی شکاف را که دید، با چوپ بیل، آرام به آن زد که پلاستیک کنده نشود. سایه عقب رفت. گوشی اش مجدد زنگ خورد:"احمق چه کار می کنی؟ دستم را شکستی" چنگیز فریاد زد:"دستی که بی جا دراز بشود را قطع می‌کنم. این که چیزی نیست. جول و پلاست را جمع کن و برو" http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی هشت ممیز یک🍁 قسمت هفتاد 🔹 نادر با عصبانیت گفت:"آدم شده‌ای برای من. نشانت می‌دهم." همان سایه دست آمد و کیسه پلاستیک جِر خورد. چنگیز دسته بیل را به سمت پلاستیک بریده شده برد و روی دست نادر زد. نادر دستش را پس کشید. سایه بدنش نمایان تر شد و به یکباره از شکافی که ایجاد کرده بود داخل پرید. چنگیز با دسته بیل، به پهلوی نادر زد و فریاد کمک را سر داد. نادر، چاقو به دست گفت:"همان دفعه قبل باید می‌کشتمت" از ضربه های محکم چنگیز، عصبانی شده بود و مدام خیر برمی‌داشت که چاقو را در ران چنگیز فرو کند. چنگیز یک پرش به عقب برداشت. کلیدهای مسجد را روشن کرد. همه جا روشن شده بود. دوستان نادر داشتند از نردبان داخل می‌آمدند. کار سخت شده بود. گوشی چنگیز پای دیوار افتاده بود. نادر مجدد به سمت چنگیز حمله ور شد. نوک چاقو به شلوارش گرفت و پاره شد. چنگیز سریع خودش را عقب کشید و با دسته بیل به ساق دست نادر زد. نادر از او لاغرتر و فرزتر بود. چنان هیجان و عصبانیت و تهور در وجودش شعله کشید که دسته بیل را چرخاند و این بار با بیل آهنی، به ساق پای نادر زد. یاد سفارش سید افتاده بود و نمی خواست به نقاط حساسی مثل سرش بزند که اتفاقی نیافتد. آنقدر محکم به پای نادر کوبید که فریادش بلند شد و روی زمین افتاد. 🔸چنگیز از این فرصت استفاده کرد و به سمت گوشه دیوار رفت. کلید روشن کردن بلندگو را زد و مجدد جلو آمد. تنها چیزی که آن لحظه به ذهنش رسید همین بود. فریاد زد:" کمک کنید. دزد" و مجدد به پای نادر که در حال بلند شدن بود زد. دوستان نادر از شکاف مسجد داخل پریدند. اطراف را نگاه کردند. یکی شان چراغ های مسجد را خاموش کرد و دیگری، زیر بغل نادر را گرفت و گفت:"بیا برویم. گیر می‌افتیم." نادر، عصبانی‌تر شده بود. او را پس زد و به سمت چنگیز حمله کرد. نزدیکش که شد، چاقو را با شتاب به او زد. چاقو در ران چنگیز فرو رفت. نعره کشید:"گم شو از مسجد برو بیرون." و با همان حال و خونریزی پایش، به سمت نادر حمله ور شد. نادر که چاقویش را از دست داده بود، چند قدمی عقب رفت. دوستش دستش را کشید و به سمت شکاف برد. چشمان قرمز و غضب آلود نادر، دنبال چنگیز می‌گشت. صدای همهمه چند نفر از خیابان به گوش رسید. دوست دیگرش که وسط های نردبان بود فریاد زد:"عجله کنید." صدای روشن شدن موتور آمد. دسته بیل تا نزدیک شکم نادر آمد و رد شد. نادر که در تاریکی، چنگیز را گم کرده بود پشت سر دوستش از شکاف دیوار خارج شد. 🔹 صدای مردی آمد:"بگیریدشان.." قفل در مسجد باز شد. حاج عباس و چند نفر دیگر وارد مسجد شدند. حاج عباس دوید و چراغ های سِری مسجد را روشن کرد. چنگیز را دید که به پهلو، به دیوار تکیه داده و از پای چاقو خورده‌اش خون فوران می‌کند. حاج عباس فریاد زد:" یاابالفضل. " دیگری گفت:" من موتور دارم" و از مسجد به بیرون دوید. حاج عباس و مرد دیگری، زیر بغل چنگیز را گرفتند و سوار موتور کردند و رفتند. حاج عباس در مسجد را قفل کرد و با صد و ده تماس گرفت. تاکسی سید تازه به سر خیابان رسیده بود. موتورسوار و چنگیز را دید که به سرعت از جلویش رد شدند. سکوت تاکسی را با صدای نگرانش شکست: "یافاطمه الزهرا.." همزمان که پنجره را پایین می‌کشید به راننده گفت میدان را دور بزند و از جلو مسجد رد شود. دم مسجد که رسید از ماشین پیاده شد و به سمت حاج عباس دوید. 🔸 بعد از مختصر صحبتی که کردند، سید نگاهی به تاکسی کرد. برگشت. با عجله و صدایی نگران کوچه هشت ممیز یک را نشانش داد و گفت: "آنجا لطفا." زهرا اطراف را با چشمانش کاوید ببیند چه اتفاقی افتاده که سید این طور مادر را صدا زد. سر زینب روی پاهای زهرا بود. به محض ایستادن، سید در را باز کرد. به راننده گفت: "برمی گردم" با احتیاط، زینب را بغل کرد. با چه قوتی تا خانه با آن سرعت دوید؛ خدا می‌داند. قلبش به شدت می‌زد. کلید انداخت. زینب را داخل برد و روی پتو خواباند و برگشت. زهرا که پا تند کرده بود تا به سید برسد، موقع بیرون آمدن از خانه، دستش را گرفت:"چه شده جواد؟ " سید، قطره اشکی گوشه چشمش بود. دست زهرا را فشرد و گفت:"مرا ببخش تنهایت می‌گذارم. به مسجد دزد زده و چنگیز چاقو خورده. همین الان بردنش بیمارستان." زهرا دست سید را رها کرد و با هیجان و ترس گفت:"بدو پس. بدو برو ببین چی شده. بدو جواد." سید با سرعتی چندبرابر، به سمت تاکسی دوید و سوار شد و در را نبسته، تاکسی حرکت کرد. همزمان به حاج عباس زنگ زد تا بپرسد چنگیز به کدام بیمارستان برده شده. http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا