فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 #آغاز_ولایت_امام_زمان(عج)
💐کوری چشم سعود و یهود
💐یار ما آمد و بر بام حرم پرچم زد
🎙 #مهدی_رسولی
👌فوق زیبا
http://eitaa.com/mahdavieat
ســـــلام
🌤صبح تون بخیر
🍁الهـی در پناه پروردگار
🍂امروزتون پر خیر و برکت
🍁حال دلتون خوب خوب
🍂وجودتون سـلامـت
🍁سومین روز پاییزیتون مبارک
امیدوارم هفتهی خوبی داشته باشید
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #استودیو یه حــــــسِ خـــــــوب 🦋
💼 مدرسه مال بچه هاست ...
نکات نابِ #دکتر_شکوری
#کلیپ #روانشناسی
http://eitaa.com/mahdavieat
پاییز؛
که از راه می رسد؛
غـم و غصه هایت را
از بـرگ هـا آویـزان کُـن،
چند روز دیگر می ریزند ... 🍂
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
🌱بر مُردگان جان آمده
🌱تبـریک ، بـاران آمـده
🌱یوسف به کنعان آمده
🌱لبخنـد شـو لبخنـد شـو
عیدآمده... عیدآمده
سالروز آغاز امامت امام زمان (عج)
بر منتظران حضرتش مبارک باد 💐
🎼 #پویابیاتی
🏷 #تبریک #امام_زمان عجل الله
🍃🌹🔸ــــــــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/mahdavieat
13.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌑 الله اکبر از زیارت عاشورا
🖌 آثار عجیب زیارت عاشورا
🎥 استاد موسوی مطلق
#ابددرپیش داریم
هستیم که هستیم
التماس دعای #فرج
#رسانه_باشید
http://eitaa.com/mahdavieat
حتما عضو کانال مهدویت بشوید
14.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ؛ سفارش ویژه
🎙حجت الاسلام فرحزاد
📌 نماز شب از موضوعات خاصیه که اهل بیت علیهم السلام ما را ویژه سفارش کردند
#ابددرپیش داریم
هستیم که هستیم
التماس دعای #فرج
#رسانه_باشید
http://eitaa.com/mahdavieat
حتما عضو کانال مهدویت بشوید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت شصت و شش
🔹سید، بالای سر حاج احمد رفت. پیشانی اش را بوسید و آرام در گوشش گفت:"حاجی خودت را به خاطر من ناراحت نکن. دنیاست دیگر. دار بلا. آرام باش" دستش را روی قلب حاج احمد مماس کرد و مشغول خواندن حمد شد. دست دیگرش را روی سر حاج احمد گذاشت و آرام او را نوازش داد. نقطه بین ابروها تا رستنگاه مو را آرام نوازش کرد و سوره حمد را با طمانینه و آرامشی خاص خواند و اشک ریخت. پیشانی حاج احمد را مجدد بوسید و نجوا کرد:"این جوان خام را ببخش که از وقتی شما را دیدم برایت دردسر داشتم. خدا مرا ببخشد." اشکهایش بی صدا روی محاسن ریخت. مهر کربلا را از جیب پیراهنش در آورد. همان جا روی سرامیک های بیمارستان به سجده افتاد و با حالت گریه، خدا را به ارحم الراحمین صدا کرد و شفای همه بیماران را از او خواست. آقای مرتضوی داخل شد. دست سید را گرفت و از زمین بلند کرد. عمامهاش را بوسید و او را که هنوز گریه میکرد، از اتاق بیرون برد. حاج عباس هم که تازه آرام شده بود مجدد گریه کرد. سید دست به صورت و محاسنش کشید و او را در آغوش گرفت و گفت:"آرام باشید حاجی. حالشان خوب میشود ان شاالله. من به خدا حسن ظن دارم. آرام باشید."
🔸گوشی آقای مرتضوی زنگ خورد:"چه سلامی چه علیکی. چه به روز حاج احمد آوردهای مرد حسابی؟ نخیر زنده است. منتظر مرگش بودی؟ " گوشی قطع شد. آقای مرتضوی اعصابش خرد شده بود. به سمت ایستگاه پرستاری رفت و بعد از چند دقیقه برگشت:"تا فردا که دکتر بیاید، حاج احمد تحت کنترل است. ماندن ما اینجا فایدهای ندارد. چنگیز آقا هم که در مسجد تنهاست. حاج عباس شما برگرد مسجد پیش آقا چنگیز بمان اگر حاج خانم مشکلی ندارند. آقا سید شما هم بروید منزل. من اینجا میمانم." سید گفت:"حاج عباس خسته اند. اگر اجازه بدهید ایشان بروند مسجد. آقا چنگیز هم می روند منزل ما پیش مادربزرگشان." آقای مرتضوی با تعجب پرسید:"مگر مادربزرگشان.. نکند از آن دعوا و جریانات، منزل شما هستند؟" سید گفت:"مهمان ما هستند. برکت خدا در منزلمان است. الحمدلله. " اگر اجازه بدهید، با خانواده به مسجد برویم. همسرم از بیتوته کردن در مسجد بسیار خوشحال میشوند. اشکالی که ندارد؟" آقای مرتضوی به حال سید و خانمش غبطه خورد. او این همه سال عضو هیات امنا مسجد بود و رفت و آمد به مسجد داشت؛ حتی کلید مسجد دستش بود اما یک شب هم در مسجد بیتوته نکرده بود:"نه چه اشکالی دارد؟ خیلی هم خوب است. خوشا به سعادتتان." سید تشکر کرد و گفت:"اگر خبری شد یا کاری داشتید بفرمایید. سحری هم برایتان میآورم ان شاالله" آقای مرتضوی از این حواس جمع سید در شگفت شد و گفت:"نه حاجی جان. من سحر فقط چایی و قند میخورم همیشه. زحمت نکشین. معدهام یاری نمیکند چیز بیشتری بخورم." سید به شکم ورم کرده آقای مرتضوی نگاه کرد و گفت:"در عافیت باشید الهی. البته شاید اینجا جایش نباشد اما میخواستم بپرسم در هضم غذا مشکل دارید؟" آقای مرتضوی از این سوال سید جا خورد و گفت:"چرا. هم در هضم هم در.. ممم.. گلاب به رویتان.. " سید گفت:"به نظر میرسد معده تان سرد باشد. بعدا بیشتر در موردش صحبت میکنیم." بعد انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد گفت:"چند دقیقه، الان میآیم." نگاهی به حاج احمد انداخت و به سرعت، به سمت خروجی بیمارستان حرکت کرد.
🔹به مغازه کنار بیمارستان رفت و از مغازه دار چیزی پرسید. دست خالی بیرون آمد و به سوپریای که آن طرف تر بود رفت. کیسه پلاستیکی به دست، بیرون آمد و به سمت بیمارستان، آرام دوید. آقای مرتضوی و حاج عباس پایین آمده بودند و در حیاط بیمارستان، مشغول حرف زدن بودند. چهرههاشان در هم شده بود. با رسیدن سید، صحبت را قطع کردند. سید، پلاستیک را بالا آورد. بطری عرق نعنا را در آورد و به دست آقای مرتضوی داد و گفت:"یکی دو قلپ عرق نعنا بخورید. معده را گرم میکند. قبل و بعد از غذا هم بخورید برای هضم خیلی خوب است. کمک کننده است. از بیرون هم معده تان ورم دارد. گفتم این کار را امشب میشود انجام داد، انجام بدهیم تا بعد برسیم به کارهای دیگر. ببخشید دیگر کمی معطل شدید." آقای مرتضوی که مات و ساکت او را نگاه میکرد گفت:"خب میگفتید خودم میخریدم. زحمت تان شد. شما ببخشید" سید گفت:"اختیار دارید. انجام وظیفه است. شما خسته اید گفتم شاید حال خرید نداشته باشید. ممنونم از محبت تان." رو به حاج عباس کرد و گفت:"خب حاج عباس آقا، برویم؟" حاج عباس از لحن صدا کردن سید خوشش میآمد. با خنده گفت:"برویم. خدانگهدار حاج آقا" آقای مرتضوی خداحافظی کرد و داخل بیمارستان شد. در راه بازگشت، حاج عباس با تردید، به سید گفت:"همسر حاج احمد چیزهایی میگفت." سید سکوت کرده بود. حاج عباس با دلهره گفت:"آقای مرتضوی گفتند بهتر است شما بدانید"
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت شصت و هفت
🔹سید لبخند زد. حاج عباس به خودش جرأت بیشتری داد و گفت:"در مورد شماست" سید با صدایی آهسته که راننده نشوند گفت:"آرام باشید حاج عباس آقای گل. هیچ چیز دنیا جدی و مهم نیست. این نیز بگذرد. اگر به نظرتان لازم است نکته خاصی بدانم، نکته را بفرمایید." حاج عباس، جملاتی که حاج خانم، به او زده بود را مرور کرد و فقط گفت:"بیشتر مراقب خودتان باشید. علیهتان اقداماتی دارند صورت میدهند." سید که به این مسائل از قرائن رفتارها و صحبتها و ناراحتیهای چنگیز به این مسئله پی برده بود گفت:"آقا چنگیز هم خدا خیرش بدهد؛ نگران بود. نگران نباشید. بادمجان بم آفت ندارد." پول کرایه را حساب کرد و نگذاشت حاج عباس دست به جیب بشود. حاج عباس، زودتر پیاده شد و به خانه رفت. سید، شعف خاصی پیدا کرد. تنها شده بود و هر لحظه به گلدسته های روشن مسجد، نزدیکتر و نزدیکتر میشد. چراغهای همیشه روشن گلدستههای مسجد، به چشم راننده هم آمد: " چقدر زیباست. چه نوری دارد." سید گفت:"بله زیباست." دو چراغ پرنور سبزرنگی که گلدستههای بلندقامت مسجد را به نمایش گذاشته بود. راننده جوان گفت: " کجا بروم حاج آقا؟" سید همان طور که کوچهای را نشان داد گفت: " آنجا، کوچهی هشت ممیز یک لطفا. متشکرم. خدا خیرتان دهد."
🔸سید از ماشین که پیاده شد، با سرعت به سمت خانه رفت تا زودتر وسایل را آماده کند و چنگیز بتواند به خانه برگردد. لوازم را گوشه حیاط گذاشت. علی اصغر کنار مادربزرگ، خواب بود. زهرا به زینب کمک کرد تا زودتر حاضر شوند و بی سروصدا از خانه خارج شدند. سید گفت:"بهتر نبود علی اصغر را میآوردیم؟ مزاحمتی برای مادربزرگ ایجاد نکند؟" زهرا گفت:"نه خیلی خسته است. تا صبح میخوابد." به مسجد که رسیدند، سید به گوشی آقا چنگیز تماس گرفت. در باز شد. همه وارد شدند. زهرا و زینب به قسمت خواهران رفتند تا آقا چنگیز برود. سید، کلید خانه را به چنگیز داد و گفت:"منزل خودتان است. مادربزرگ خواب هستند. علی اصغر ما هم کنارشان خوابیده. اگر بیدار شد یا جیغی چیزی زد تماس بگیر میآیم خانه. باشد آقا چنگیز آقای گل؟" چنگیز گفت:"چشم. ممنونم. از حاج خانم تشکر کنید. غذای خوشمزه ای بود. باز هم اگر بخواهید من در مسجد میمانم ها" سید تشکر کرد و گفت:"تا همین الانش هم خیلی زحمت کشیدی. خدا خیرت بدهد. " چنگیز گفت:"زحمتی نبود حاج اقا. تا به حال اینقدر احساس آرامش نداشتم. لحظات خوب و شیرینی بود. چرایش را نمی دانم اما خیلی شاد و سرحال هستم." سید از شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت:"در آغوش خدا بودن، شادابی هم دارد." چنگیز از سید خداحافظی کرد و به سمت کوچه هشت ممیز یک، حرکت کرد.
🔹در را که باز کرد، صدای خروپف مادربزرگ به گوشش خورد. دلتنگی قدمهایش را تند کرد. در اتاق مادربزرگ، نیمه باز بود تا جلوی دریچه نایلونی کولر گرفته نشود. نگاهی به نایلون بادکرده کرد و از ابتکار سید خندهاش گرفت و با خود فکر کرد عجب مرد خلاقی است. علی اصغر دست مادربزرگ را گرفته بود و خوابش برده بود. چنگیز، پایین پای مادربزرگ رفت. ملحفه را از کف پای مادربزرگ کنار زد و پاهایش را بوسید. اشک در چشمانش جمع شد. آرام به مادربزرگ گفت:"شما اگر میرفتید خیلی تنها میشدم. ممنون که این همه سال در کنارم هستی. عزیزجان"ملحفه را روی پای مادربزرگ کشید و همان پایین پا، خوابید. اشک میریخت و بوسه ای به ملحفه روی پا می زد. با خدا حرف می زد و اشک میریخت. زانوانش را در شکم جمع کرده بود. به خود میپیچید و اشک میریخت و از گناهانش معذرت خواهی میکرد. بوسهای دیگر از پای مادربزرگ گرفت. کمی آرام شد. تسبیح مادربزرگ را که کف دستش رها افتاده بود به آرامی برداشت و مشغول صلوات فرستادن شد. آن دقایق، همان لحظاتی بود که حاج احمد در بیمارستان با مرگ میجنگید و سید در مسجد، مشغول نماز و ذکر برای شفای همه بیماران جسمی و روحی بود.
🔸سید، از زینب خواست کمی بخوابد. چشمانش قرمز و بیحال شده بود. زینب گوشه مسجد خوابید. زهرا به سید گفت:"اشکالی ندارد یک ساعت دیرتر مشغول جارو شویم؟" سید گفت:"نه چه اشکالی دارد. خیلی هم خوب است. وقت که زیاد داریم" زهرا، لقمه نان و گوجه ای به سید تعارف کرد و گفت:"مطمئنم چیزی نخوردهای" سید نگاه قدرشناسانه ای به زهرا کرد و گفت:"دست زهرا جانم را نداشتم آخر.. قربان مهربانیات با صفا.. ما را هم دعا کن در نمازها و دعاهایت" زهرا گفت:"کمی باید دیگران را دعا کنم البته. چون مدام در طول روز دارم شما را دعا می کنم جواد جان." و خنده زنانهای کرد. سید هم از این مزاح زهرا خندید. زهرا به قسمت خواهران رفت و سید، سر سجاده، کنار شکاف مسجد، برای شفای حاج احمد و همه بیماران جسمی و روحی، نماز استغاثه خواند. بعد از نماز، به حیاط مسجد رفت تا زیر آسمان، دعایش را بخواند. چند جوان، با دیدن سید، از مسجد دور شدند.
May 11
16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#story
«رسیدیم به پاییز..؛🍁
یه پاییز دوست داشتی»
http://eitaa.com/mahdavieat
🌞 خوبِ من صبحِ دلانگیزت بخیر
🍁 ماه مهر است و پاییزت بخیر
🌞 صبحِ زیبا و هوایى دلفریب
🍁 بویِ پاییزِ گلریزت، بخیر
🌤 سلام رفقا
صبح #پاییزتون بخیر🍁🍂
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
#کلیپ
✘ با مسئولان نالایق نظام خداحافظی کنید!
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/mahdavieat
🌤 سلام و نور
🍃 در این صبح زیبا
🍊 امیدوارملحظههاتون
🍃 منور به نور الهی باشه،
🍊 و تمام ساعات امروزتون
🍃 به زیبایی قلب مهربانتون؛
🍊 و دعایعاقبت بهخیری و نیکی
🍃 برای همه شما عزیزان و عزیزانتون
http://eitaa.com/mahdavieat
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
#امام_زمان
#دعای_تعجیل
🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#سلامصبحبخیر
1_5362596352-AudioConverter.mp3
4.26M
⁉️چگونه دردوران نوجوانی فرزندان خود را مثل سرباز امام زمان ( عج)تربیت کنیم :
⭕️پاسخ: #ابراهیم_افشاری
#ابددرپیش داریم
هستیم که هستیم
التماس دعای #فرج
#رسانه_باشید
http://eitaa.com/mahdavieat
حتما عضو کانال مهدویت بشوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️
🔴دستپاچگی مجری اینترنشنال و قطع سخنان مدیر کیهان لندن در مورد وابستگی این شبکه به عربستان سعودی!
♦️اظهارات کارشناس اینترنشنال در مورد اختلافات شدید این شبکه با سایر رسانهها: رسانههای ایرانی خارج از کشور به رقابت ناسالم روی آوردهاند و کارکنان آن مدام علیه یکدیگر شروع به سم پاشی میکنند!
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
اروپاییها تمیزترن یا ایرانیها
اینو از زبان کسی بشنوید که در اروپا زندگی میکنه. واقعا باید قدر دونست فرهنگ اسلامیمون را
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/mahdavieat
🌞 خوبِمن صبحِ دلانگیزت بخیر
🍁 ماه مهر است و پاییزت بخیر
🌞 صبحِ زیبا و هوایى دلفریب
🍁 بویِ پاییزِ گلریزت، بخیر
🌤 سلام رفقا
صبح #پاییزتون بخیر🍁🍂
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
من از کودکی عاشقت بودهام
قبولم نما، گر چه آلوده ام ... 🕊
#کُنجِحَرَم
http://eitaa.com/mahdavieat