#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل اول..(قسمت اول )🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
از خمِ جاده كه گذشتند، يكباره فراموش كرد كجاست. مه، مثلِ چيزي زنده و جاندار از عمق دره بالا مي آمد، بوته هاي بادام كوهي سراشيبي كوه تا كنارِ جـاده را ميپوشاند و درختها از پشت مه سايه هاي سبز رنگي به نظر مـي آمدنـد. غـرق تماشا شد. سردي فلز تيربار را زيرِ دستهايش از ياد برد. صداي سه تيرِ پياپي كه ناگهان در گوش كوه پيچيـد، دلـش را فـرو ريخـت. دست روي ماشة تيربار كه روي ماشيني نصب شده بود گذاشت و آمـادة شـليك خم شد به جلو. با چشم اطراف را پاييد. حالا بوته ها، درختها و سـنگها كمينگـاه بودند. چند لحظه بعد، صداي تير ديگري خيالش را راحت كرد.آنهايي را كه براي شناسايي راه فرستاده بودند، علامت ميدادند كه جاده امن است. برگشت به دنياي خودش و به هر سو چشم چرخاند. چند بار در اين كوهها درگير جنـگ و گريـز شده بودند. حالا آخرين بار بود كه از اين جاده ميگذشت. از كنار اين درختهـا، بوته ها، سنگها كه در سنگيني عـذاب آور آن همـه خـاطرات تلـخ بـا او شـريك بودند.خاطرة اولين باري كه ستوني كمين خورده را ديد؛ برفهاي كنارِ جاده كه از گرماي خون تازه آب ميشدند؛ ماشينهاي شعله وري كه كسـاني درونشـان فريـاد ميكشيدند و بدنهايي كه رگهاي بريدة گردنشان هنوز مي تپيدند. از كردستان ميرفت. درحالي كه تازه كوههايش را شناخته بود؛ با همة سنگها، غارها، راهها و بيراههايش. شهرها را شناخته بود، با آرزو و غصه هاي مردمـانش و حالا حس ميكرد يكي از آنها شده است. و اصفهان چه قدر دور بود. خانـة پـدري در آن محلـة قـديمي. همسـايگان، همكلاسيها، روزهاي مسجد، ظهرهاي بعد از مدرسه كه ميرفـت تـا در خلـوت شبستان بنشيند و به خادم پير نگاه كند كه محراب و منبر را گلاب مي پاشـيد. و او كه با صداي كودكانه اش مكبر ميشد و از ديدن آن همه مردم كه با صداي او بـه سجده ميرفتند، قلبش تند و تندتر مي تپيد... روزهاي دبيرستان؛ هيجان خبرهايي كه گهگاه و در گوشي رد و بدل مـيشـد. خبر اعتراضهاي پراكنده؛ دستگيري و اعدامها و اعلاميه ها و سخنرانيهاي آشـكار و پنهان... و او كه تازه دفترچة اعزام به خدمت گرفته بود. پادگان دنياي ديگري بود. بزرگتر و متفاوت از مدرسه، با آدمهـا و رفتارهـاي گوناگون و گاه عجيب. و او كه نميتوانست زورگويي را ـ فقط به خـاطر اينكـه دستورات است ـ تحمل كند؛ با آنكه بهترين تكت يرانداز شـناخته شـده بـود؛ بـه عنوان تنبيه او را به عمان فرستادند تا عضو گروه كماندوهايي باشد كه قـرار بـود شورشيان ظفار را سركوب كنند. تا نام شاه، به عنوان قدرت نظـامي منطقـه آوازة بلندتري بگيرد. شورِ انقلاب بالا گرفت. حالا از او ميخواستند تفنگش را با همان نشانه گيـري دقيق رو به سينة مردم بگيرد، اما نميخواست. امام دستور داد سربازان، پادگانها را ترك كنند. مردم فتواي امام را با صداي بلند مقابل سربازان ميخواندند. قسم وفاداري به شاه باطل است. فرماندهان تهديد ميكردند: فراريان اعدام خواهند شد. اما او گريخت؛ با سري تراشيده و لباس شخصي. حالا جواني ساده بود در ميان هزاران جوان ديگـر كـه همه سرهايشان را تراشيده بودند تا هيچ كس نتواند سربازان فراري را در جمعشان تشخيص دهد. در آن روزها، دست او با هزاران دست ديگر طناب را بـه گـردن مجسـمه هـا انداختند و از ستونهاي بلند پايين كشيدند.شبِ رفتن شاه، پاهاي او همراه هـزاران يارِ ديگر در خيابانها و كوچه ها رقصيدند. وقت آمدن امام، دستهاي او با دست مردان و زنان ديگر، شهر را شُست و گـل كاشت و وقتي گويندة راديو با صدايي كه از بغض و هيجان ميلرزيد، گفت: اين صداي انقلاب مردم است» او هم همراه هزاران چشم ديگـر گريسـت، خنديـد و دست در گردن مردماني كه ميشناخت، تبريك گفت و نُقل به هوا ريخت و دلش پر شد از همة آرزوها و رؤياهاي خوب عـالم بـراي ايـران. بـراي كشـوري كـه صميمانه آمادة پذيرفتن نظمي تازه، پاك و درست بـود، آرزوي سـاختن بهشـتي كوچك در گوشهاي از زمين كه ايران اش ميخواندند.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل اول..(قسمت دوم )🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
فرداي روز پيروزي به «كميتة دفاع شهري اصفهان» رفت. بايـد از آرزوهـايش محافظت ميكرد. شهر در دست مردم بود؛ از حفظ امنيت شهر تا جمع آوري زباله و تقسيم غذا و سوخت،همه را مردم بر عهده داشتند. حسين به سبب آشـنايي اش با تجهيزات نظامي، مسئول اسلحه خانة كميته شد. خيلي ها هنوز هم جوان بيسـت ساله اي را به ياد دارند كه سر بزير و كم حرف، با چشمهايي كه هميشه خنـده اي آرام كناره هايش را چين انداخته بود، با لباس ساده و كفشـهاي كتـاني و موهـا و ريش هاي كوتاه، به كميته ميآمد و آمادة انجام هر كاري مي شد كه زمين مانده بود. شهر، كمكم آرام شده بود. مردم پر از هيجان بودند؛ پر از اميد و نشاط و نيرو. همه احساس ميكردند ميتوانند هر چيزي را در عالم زير و رو كنند و به بهتـرين شكل دوباره بسازند. اما كمي بعد، از شمال كشور خبرهاي نگران كننده اي رسـيد. گنبد و تركمن صحرا ناآرام بود. فداييان خلق زمزمة خودمختاري منطقـه را آغـاز كرده بودند؛ مردم بسيج شدند و از اصفهان صدنفر از اعضاي كميتة دفاع شـهري كه حالا سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خوانده ميشد، بـه تـركمن صـحرا اعـزام شدند و حسين مسئول گروه بود. درگيري با ضدانقلاب فقط چند هفته طول كشـيد؛ وقتـي دانشسـراي گنبـد ـ اولين قرارگاه حسين و گروهش ـ پايگاه محكم حفظ امنيت شهر شـد و تـركمن صحرا آرام گرفت، از غرب، زمزمة خودمختاري كردستان و آشوب و كشتار، ايران را مضطرب كرد. ماههاي آخر سال پنجاه و هشت بود كه حسين به كردستان آمد. درگيري از فرودگاه سنندج آغاز شد. وقتي هواپيما بر باند فـرود آمـد، چنـد نفـر همان جا، كنار هواپيما شهيد شدند. شهر، تقريباً به تمـامي در دسـت ضـدانقلاب بود. گروه شصت نفرة حسين، به كمك نيروهاي ديگر، با درگيري و دشواري بسيار شهر را تحت كنترل گرفتند. به تدريج نام گروه ضـربت مشـهور شـد. آنهـا بـا ضربات پراكنده و شديد بر دشمن، افراد كومله و دمكرات را از اطراف شـهر دور كردند و با يافتن كمينهاي دشمن و مقابله با آنها، امنيت ستونهاي نظامي و مردم را در جادهها تأمين كردند. در همين احوال بود كه همة چشمها به سوي جنوب متوجه شـد؛ جـايي كـه راديو لحظه به لحظه خبر سقوط يا محاصرة يكي از شهرهايش را ميداد.بچه هـاي گروه ضربت نگران خرمشهر بودند كه در حال سقوط بود، و آبادان كه به محاصره افتاده بود و اهواز كه در معرضِ خطر قرار داشت. ميگفتند تانكهـا بـا چراغهـاي روشن در دشت عباس جلو ميآيند و هيچ كس نيست كه مقابلشان بايسـتد؛ جـز مردم كه سنگينترين اسلحة ضدتانكشان شيشه هاي صابون و بنزين است. حسين به بچه هاي گروهش قول داد كه به جنوب خواهند رفـت امـا خـودش هنوز نگران كردستان بود كه هنوز آن قدرها امن و آرام نشده بود و دشمن هنـوز شهرها و روستاهايش را تهديد ميكرد. اين آخرين باري بـود كـه گـروه ضـربت تأمين امنيت جاده اي را در كردستان به عهده داشت. پس از آن به جنوب ميرفتند كه هنوز نميدانستند دشمن با آنجا چه كرده است. چهل روز بعد از آغاز جنگ بود كه گـروه ضـربت بـا تمـام تجهيـزاتش بـه خوزستان رسيد. آنها را به محض ورود فرستادند به دارخوين؛ جـايي كـه مـردم روستاهايش دست خالي از مقابل لشكر تانكها ميگريختند و در كنار پـل مـارد كه دشمن آوازخوان و پايكوبان از رويش ميگذشت، جسد خونين هجده مرد بـر جا مانده بود كه تا آخرين لحظه جنگيده بودند. هيچ خط دفاعي اي وجود نداشت. همان روز اول، او و همراهـانش كـه بـراي ديدن و آشنايي به منطقه رفته بودند، با تانكها درگير شدند و آنها را تا لب كارون عقب راندند. حسين و نيروهايش همانجا ماندگار شدند؛ در يك زمين كشـاورزي كه اگر دشمن نميآمد، در آن گندم ميروييد و هيچ سنگري نبود. آنها دست خالي سه ماه زمين را كندند تا از يك شيار هفتاد و پنج سانتيمتري كشاورزي، خاكريزي به طول۱۷۵۰ متر به وجود آوردند كه اولين خط دفاعي منطقه بـود. از همـانجـا دليرانه در مقابل دشمن مقاومت كردند كه به خط شير معروف شد.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل اول..(قسمت سوم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
از نيمة دوم بهمن سال۱۳۵۹ هدايت عمليات در منطقة عمومي خوزستان به او واگذار شد و چند ماه بعد، خرداد ماه سال۱۳۶۰ ،او عمليات «فرماندة كل قـوا» را با استفاده از همان خاكريز، فرماندهي كرد. پس از آن، جنگ و گريز ادامه يافت؛ حاصل هر بار عقب تر نشستنِ دشمن بـه جاي گذاشتنِ ادوات نظامي و نفربرها بود و همينها كمكم نيروهـاي حسـين را آن قدر آماده كرد تا با حضور نيروهاي داوطلـب، آن شصـت نفـر بـه يـك تيـپ و سرانجام به لشكرِ امام حسين تبديل شدند. او، ماندگار جبهه شد. وقتي دشمن وجب به وجب از ويرانه هاي بستان عقـب مي نشست، حسين آنجا بود؛ طرح ميداد، فرماندهي ميكرد و گـاه مثـل رزمنـدة سادهاي مي جنگيد. او سوار بر جيپ فرماندهي اش، از اولين كساني بود كه بعـد از آزادي به خرمشهر پا گذاشت؛ در حالي كه از سد آتش دشمن گذشته بود. حسين ماند؛ در كنارِ بچه هاي لشكرش و در برابرِ آتش و مرگ. حتّي وقتـي در طلاييه دستش با تركشي داغ و برنده و بزرگ قطع شد، نخواست در شهر بماند؛ از بيمارستان كه آمد، با كيسة داروها و آستين خالي، چند ساعتي در خانه ماند و بعد نگران به سپاه رفت تا از بچه هاي لشكرش خبر بگيرد، اما به خانـه نيامـد. پـدر و مادرش تا روز بعد به انتظارش ماندند. صـبح تلفـن زنـگ زد. حسـين بـود كـه ميگفت در اهواز است و عذر ميخواست كه بي خداحافظي رفته است و خواهش كرد تا داروهايش را برايش به جبهه بفرستند. او به شهركش برگشت؛ پيش بچه هايش، غواصهايي كـه وقتـي در دورههـاي سخت آموزشي سر از آب سرد كارون در ميآوردند، او را مي ديدند كه نيمه شب براي سر زدن به آنها آمده است و برايشان به تداركات لشكر، دستور تهيـة عسـل ميدهد. بسيجيهاي كم سال وقتي زير سنگيني آتش زمينگير ميشدند، او را ميديدنـد كه تنها از انتهاي نزديكترين خاكريز به دشمن، به سويشان ميآيد. آرام، راسـت و بي هيچ حركت اضافي در بدن. بي اعتنا به مرگي كه بي وقفه ميبارد. آشپزها، راننده ها، دژبان ها و نيروهاي خدماتي لشكر او را زانو به زانويشـان در جمع خود مي يافتند. او همه جا بود؛ در سنگر فرماندهي بـراي هـدايت نيروهـا و اولين نفر پشت خاكريز با آر،پي،جي اي بر شانه كه راه تانكها را ميب ست. حسين ساده بود. هيچگاه از مقامش براي پيشبرد كارهاي شخصي اش اسـتفاده نكرد. فرماندهي لشكر براي او به معناي مسئوليت بزرگتر و كـارِ بيشـتر بـود؛ بـه معناي صبر و اندوهي بي اندازه. وقتي ازدواج كرد، حقوقش مثل دستمزد همة بسيجي ها فقط كفاف يك زندگي ساده را ميداد: دو هزار و دويست تومان در هر ماه! و اين بود كـه وقتـي دژبـان شهرك چهرة گريان رانندة آمبولانس را ديد، كه به جـاي جـواب فقـط هـق هـق گريه اش بلندتر ميشد، با عجله درِ عقب را باز كرد. وقتي شكاف سينة او را ديـد و چشمهاي نيمه بسته اش را، روي زانويش خم شد.آنگاه فريادش همـة لشـكر را خبر كرد تا حاج حسين را روي دستها دورِ شهرك بچرخاننـد و اشـك بريزنـد و آرزو كنند كه اي كاش همه جاي او بودند. بعد از عمليات كربلاي پنج بود كه او فرسوده و بي خـواب بـه مقـر تـاكتيكي لشكر ـ كه به منطقة عملياتي نزديكتر بود ـ آمد و از خستگي افتاد. چنـد سـاعت بعد، با صداي راننده از خواب بيدار شد كه ميگفت وانـتش را زده انـد و غـذاي بچه ها در راه مانده است. او ماشين فرماندهي را در اختيار راننده گذاشت تا زودتر غذا را به خط مقدم برساند. وقتي نفربر حركت كرد. او به صداي انفجارها گـوش سپرد و با آرامش به نتيجة عمليات فكر كرد. بچه ها را از آبگرفتي ها، خاكريزهـاي هلالي، باتلاقها و خورشيدي ها عبور داده بود. آنها را به جزيـرة بـوارين رسانده بود. شبِ گذشته تا صبح كنار بچه هـاي مهندسـي رزمـي جهادسـازندگي بيدار مانده بود تا در دل جزيره، خاكريز دو جداره بزنند. ميخواست بچه ها بهتـر بتوانند مقابل دشمن ـ كه حتماً براي باز پس گرفتن منطقه حمله ميكرد ـ مقاومت كنند. خط حسابي تقويت شده بود. حالا او به خودش اجازه داده بود تا براي چنـد سـاعتي اسـتراحت، بـه مقـر تاكتيكي لشكر بيايد. ماشين غذا كه رفت، احساس عجيبـي كـه ايـن چنـد روزه رهايش نميكرد، دوباره بر او چيره شد. بيقـراري و دلتنگـي، حسـي كـه شـب گذشته با يكي از دوستان درميان گذاشته بود.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل اول..(قسمت چهارم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
قمقمه را با غيظ كوبيدم روي زمين كنار پاهايش و برخاستم. عباس دوربين را از مقابل چشمهايش پايين آورد و گفت: فكر كنم شك كرده مرگ موش ريختهاي توي آبش سرش را از گلولهاي كه بر لبة خـاكريز خـورد و خـاك بلنـد كـرد، دزديـد. جملهاش را خودم تمام كردم: كه كلكش را بي سرو صدا بكنم! سوت خمپاره همهمان را درازكش كرد. توفان تركشها كه آرام شـد، نگـاهش كردم. چسبيده بود به گونيها. وقتي ديد نگاهش ميكنم، راست نشست. عضـلاتش را شل كرد و سعي كرد آرام و شجاع جلوه كند. نميشد سن و سالش را حـدس زد. از آنهايي بود كه نميتوان گفت سي ساله اند. صورتش صاف بود، فقط سه خط عميق ميان ابروهايش به چشم ميآمد. از آنهايي بود كه اخمي مـدام روي ابروهـا دارند. تلخ، عبوس و بيزار نشسته بود. دستهايش بسته بود اما يقين داشتم ميتواند با دندانهايش خرخرة دستكم يكي از ماها را بجود. صبح گرفته بودندش. عباس آورده بودش كه: تو همزبانش هستي، ازش بپرس آن طرف چه خبر است. و من پرسيده بودم و او هيچ جوابي نداده بود. برايش كمپوت باز كـرده بـودم كه نخورده بود و حتّي قمقمة آب را از دستم نگرفته بود. فقط يكريز اسمِ خودش را تكرار ميكرد و دست آخر هم گفت كه جز با هم درجة خودش هـيچ حرفـي نخواهد زد و بعد هم گرفت و ساكت نشست گوشه اي.
خط شلوغ بود. عراقيها طوري ميجنگيدند كه تا آن وقت نديده بـودم؛ يـك جوري از ته دل و با تمام وجود، انگار هر چه داشـتند رو كـرده بودنـد. عبـاس گفت: احتمالاً چند روزي همين جا هستيم تا از نَفَس بيفتند يا نَفَس ما را بِبرند. آسمان هم به قدر زمين شلوغ بود؛ بالاتر هواپيماها و هليكوپترهـا و پـايينتـر توپها و گلوله ها. اسير عراقي و لجبازي عصباني كننده اش را به دورتـرين گوشـة ذهنم راندم. آن وقت حواسم را جمعِ روبه رويم كردم؛ خرمشهر آنجا بود. از ايـن فاصله فقط دو سه ساختمان بلند ديده ميشد. عباس گفت: يعنـي همـة شـهر را خراب كردهاند، كه فقط همينها به چشم ميآيد يا خانه ها كوتاهتر از آن بوده كه ما فكر ميكرديم؟ از دور، از انتهاي خاكريزي كه عراقيها براي حفاظـت از شـهر زده بودنـد و حالا دست ما بود، جيپ آهويي ميآمد. حسين آقا خودش پشـت فرمـان بـود، و بيسيم چي كنارش. تا حالا چندبار سر زده بود. عادت داشت خودش خط را كنترل كند. كناري ترمز كرد. ماشين هنوز روشن بود و دستهاي او روي فرمـان. عبـاس گفت: دست و دلباز آتش ميريزند رو سرمان. پرواز هليكوپترهايشان بيشتر شده. دارند از سمت اروند مهمات ميرسانند به نيروهاي داخل شهر... حسين گفت: شما پشت ضدهوايي باشيد، با يك خط آتش، راه هليكوپترها را ببنديد، آسمان را براي پروازشان ناامن كنيد اگر راه تداركاتشان بسته نشود، اين جنگ ميتواند هفته ها طول بكشد. يادتان باشد اگر تا بغداد هم برويم، مردم از مـا آزادي خرمشهر را ميخواهند. دنده را جا زد تا حركت كند. پريدم جلو و گفتم: اسـير داريـم حسـين آقـا، ماندنش هم اينجا خطرناك است. تخلية اطلاعاتي هم نشده، افسر است. گفتـه بـا كمتر از هم درجة خودش حرف نميزند. حسين خنديد و گفت: خُب، ميگفتي سپهبدي! حالا كجاست؟ ماشين را خاموش كرد و آمد پايين. عراقي، پشت گونيهـا تكيـه داده بـود بـه ديوارة خاكريز. حسين، رو كرد به من و گفت: تو عربي بلدي؟ گفتم : من عربي بلدم، اين بابا حرف زدن بلد نيست! گفت: بگو كه من فرماندة تيپ ام. ترجمه كردم. چيزي نگفت. نگاهي به چهرة جوان حسين و لباسـهاي سـاده و بيدرجهاش انداخت. پوست كنارة چشمهايش كمي جمع شد. انگـار حرفمـان را جدي نگرفته بود. حسين گفت: بگو اصلاً مهم نيست باور كني يا نـه، مهـم ايـن است كه خرمشهر آنجاست. دست شماست و ما هم آمدهايم آن را پس بگيـريم و حتماً هم ميگيريم. صبر كرد تا حرفهايش را ترجمه كنم. بعد بيآنكه منتظر جواب او بشود، ادامه داد: «لشكرهاي ما شهر را محاصره كردهاند. اميد شما به گردان تانكتان است كـه ميخواهد از شلمچه نفوذ كند و حلقة محاصره را بشكند. اما مطمئنّـاً نمـيتوانـد. ميدانم. دوباره مكث كرد. من ترجمه كردم و او باز ادامه داد: ميفهمي چـه خطـري دوستانت را تهديد ميكند؟ با خط آتش راه هليكوپترهايتان را ميبنديم. چه قدري ميتوانيد مقاومت كنيد؟ يك هفته؟ يك ماه؟ يك سال؟ تا نفر آخر كشته ميشـوند يا از گرسنگي ميميرند؟
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل اول..(قسمت پنجم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
اسير عراقي چشمهايش را به زمين دوخته بود. حسين اما بـا چنـان سـماجتي چشم دوخته بود به پشت پلكهاي فرو افتادة او كه سرانجام سرش را بـالا آورد و چشم در چشم او شد. حالا توجهش جلب شده بود. حسين بعد از مكثي طـولاني گفت: فقط تو ميتواني به آنها كمك كني! من ترجمه كردم و همراه اسير عراقي با تعجب و انتظار به لبهاي حسين خيـره شدم. آزادت ميكنم بروي. به آنها بگو ما مردمان بدي نيسـتيم امـا از يـك وجـبِ خاكمان هم نميگذريم. خرمشهر را پس ميگيريم اما نميخـواهيم خـونين شـهر شود... برو به آنها بگو تسليم شوند و به هر حال، اين وضعيت خيلي بهتر از مردن است. همين! هنوز ترجمة حرفهايش را تمام نكرده بـودم كـه سـرنيزهاش را درآورده و بـه سوي اسير عراقي رفت و چشمهاي او از وحشت گرد شد. حسين جلو رفت و بند پوتيني را كه دور دستهاي او با گرههاي كور بسته شده بود، بريد. حواس عراقـي ديگر به من نبود. به دستش نگاه كرد و به حسين كه حالتي جدي اما تشويق كننده داشت. اسير عراقي لبهاي خشك داغمه بستهاش را چند بار آرام به هم زد. انگـار براي گفتن حرفي ترديد داشت. بعد از چند لحظه، شمرده و آرام پرسيد: تـو كـي هستي؟ پيش از آنكه من جمله اش را ترجمه كنم، حسين فهميد و جواب داد حسـين، حسين خرازي؛ فرماندة تيپ امام حسين. عراقي براي اولين بار مستقيم به من نگاه كرد و بـه اسـلحه اي كـه در دسـت داشتم و به عباس كه همراه حركات دست و سر ميگفت: ولش ميكنيد برود؟ به همين سادگي؟ ميدانيد چه قدر خطر دارد؟ بعد آرام برگشت، پشت به ما كرد و راه افتاد. با چنان حالتي ميرفت كه انگار هر لحظه منتظر ضربهاي از پشت سر بود. كمي كه دور شد با چرخشـي، ناگهـان روبه ما برگشت. جوري كه بخواهد ما را در حال نشانه رفتن پشتش غافلگير كند، اما حسين مشغول صحبت با بيسيم بود و من داشتم رفتن او را نگـاه مـيكـردم و عباس غرغركنان از شيب خاكريز بالا ميرفت. حسين، با يك دست گوشي بيسيم را گرفته بود و با دستي ديگر سعي داشـت قمقمهاش را از كمر باز كند. كه كرد و بعد آن را پرت كرد طرف اسـير عراقـي و گفت «بگير.» عراقي ميان زمين و هوا قمقمه را گرفت، لحظهاي نگاهش كرد و بعـد خميـده اما سريع به سوي شهر دويد، چنانكه گويي از مرگ فرار ميكند. خورشيد روي خط افق ميانِ انبوه ابرهاي سرخ شـناور بـود. عبـاس از پشـت ضدهوايي پايين آمد. انگشتها و عضلات بازويش آشكارا از خسـتگي مـيلرزيـد. چند ساعتي بود كه براي ايجاد يك خط آتـش يكسـره شـليك كـرده بـوديم. دو هليكوپتر افتاده بود اما منطقه حساس شده بود. شدت آتش روي سرِ ما بـي سـابقه بود. عباس گفت: «كار خودش را كرد. گراي دقيقِ ضدهوايي و فرمانـدة تيـپ را داده به توپخانه شان. عباس اصرار داشت از آنجا برود. اما او از صبح مانده بود و همـان دو گـوني شن را سنگر فرماندهي كرده بود. و به وسيلة بيسيم با ديگران در ارتباط بود. پيكها پشت سر هم پياده يا با موتور ميآمدند، خبر ميدادند و دستور ميگرفتند. بچه هـا در شلمچه هنوز با تانكها درگير بودند و نيروهاي سمت گمرك ميگفتند: نااميدي شجاعشان كرده است. ميگفتند: بيشتر از پانزده هزار نفر در شهر هستند و اگر انگيزة جنـگ از آنهـا گرفته نشود، كار سختتر از اين خواهد شد... هوا داشت رو به تاريكي ميرفت. وقت اذان مغرب بود.حسين كـه در همـين يكي دو ساعت آشكارا كم حرف و بيقرار شده بود، آستينش را بالا زد تا وضـو بگيرد كه صدايي دور، همهمة گلوله ها و شليك را شكست. الله اكبر، دخيل الخميني... حسين سرآسيمه از خاكريز بالا رفـت. دوربـين را مقابـل چشـمها گرفـت و چهرهاش براي لحظه اي شكفته شد. كنارش ايستادم؛ دوربين را بي هيچ كلامي امـا با لبخندي گشوده، به من داد. نگاه كردم تا چشم كار ميكرد سـتوني از سـربازان عراقي بود كه زير پيراهنهاي سفيدشان را به علامت تسليم بـالاي سرشـان تكـان ميدادند و پيشاپيش همه، همان اسير اخموي لجباز بود. آتش سبك شد. مقاومت دشمن درهم شكست.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل اول..(قسمت ششم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
هواپيماي باري ساده بود؛ بدون صندلي يا هيچ چيـز ديگـري بـراي نشسـتن. برزنتي تيره و كثيف را سرتاسر پهن كرده بودند و حالا دور تا دور نشسته بودنـد. جمعي بودند تكيه داده به بدنة فلزي هواپيما كه هيچ پوشش داخلي نداشت و بـه تمامي فلز بود، و سيمها و پيچهايي كه درهم تنيده بودند. اول كه سوار شدند، با ديدن هواپيما كلّي خنديد. متلك و شوخي كرد اما حالا هيچ كس حرفي نميزد. صداي موتور چنان بلند بود كه هر صداي ديگري را خفه ميكرد. با اين همه، جواني كه بيست و يكي دو ساله مينمود، تكيه داده بـود بـه ساك و پشت سرش را چسبانده بود به بدنة هواپيما و پـايش را از ميـان وسـايل درهم ريخته، دراز كرده بود و چشمهايش را بسته بود. يك نفر پوشش زرد رنگ بسته بيسكويتي را باز كرد، دو تا برداشت و بسته را داد به بغل دستياش و با اشاره تعارف كرد و خواست تـا همـه آن را دسـت بـه دست كنند. آنكه كنار دست جوان نشسته بود، يكي برداشـت و بسـته را گرفـت مقابل جوان و با پشت همان دست، آرام به بازويش زد. اما او چشم باز نكرد، مرد كه موهايش بيشتر سفيد بود تا خاكستري، لبخندي زد و پيش خودش گفت: «ايي جوان!» همان وقت هواپيما چنانكه در چالهاي افتاده باشد، پايين رفـت، تـه دلِ همـه خالي شد. لحظهاي بعد، دوباره اوج گرفتند و بار ديگر پايين آمدند. چند نفر بلنـد شدند و از پنجره بيرون را نگاه كردند و با اشارة دست و لبخندي از سر آسودگي، به ديگران خبر دادند كه رسيده اند. ارتفاع هواپيما كم و كمتر شد. بعضيها كه خسته تر بودند و بيصبرتر، زودتـر از ديگران باقي ماندة تخمهها، ميوهها و خوراكيها را در ساكها جا دادنـد و بنـد اسلحه ها را روي شانه انداختند و رو به در ايستادند و آمادة بيرون رفتن شدند. هواپيما به زمين نزديك شد.حالا درختها، سـاختمانها و آدمهـا معلـوم بودنـد. نزديك به اندازة واقعيشان. در همين لحظه، هواپيما تكان شديدي خورد و دوباره اوج گرفت. آنها كه ايستاده بودند تا از پنجره بيرون را ببينند، به طرف ديگر پـرت شدند. جوان برخاست؛ هواپيما دوباره تعادلش را به دسـت آورد. او، چشـم هايش را ماليد و بعد و با هر ده انگشت موهاي كوتاهش را شانه كرد. در همـان حـال، بـا حركت دست و صورت از كنار دستياش پرسيد چه خبر شده است؟ كسي درست نميدانست. كسي اشاره كرد به بيرون و چيزي گفت. كلمه هايش در غرشِ مهيب هواپيما بلعيده شد. جوان برخاست؛ بيرون را نگاه كـرد. آدمهـا را ديد كه پشت ساختمانها، درختها و ماشينها پنهان ميشدند. بسرعت ميدويدنـد و به زمين ميافتادند. عدهاي لباس نظامي پوشيده بودند و بقيه لباس كردي بـه تـن داشتند. اسلحه ها چندان مشخص نبود، صداي تيراندازي هم. اما مطمئن شـد كـه فرودگاه امن است. حالا هواپيما اوج گرفته بود و همان جا ميچرخيد. واضح بود سوخت كـافي براي دور شدن ندارد و اين، همه را نگران كرده بود. هواپيما از فرودگاه گذشت و روي سنندج دور زد اما شهر در محاصرة كوهها بود. هيچ جادة صـاف و مناسـبي براي فرود ديده نميشد. وقتي هواپيما دوباره به آسمان فرودگاه برگشت، اطـراف باند خلوت بود. به نظر ميرسيد مدافعان، دشمن را از آنجا رانده اند. هواپيما بسرعت پايين آمد، چنانكه آنها احسـاس كردنـد رو بـه بـالا كشـيده ميشوند و چيزي نمانده تا به سقف برخورد كنند. سرانجام چرخ هاي هواپيما بـاز شد و با ضربهاي شديد روي باند نشست. همه بسرعت آمـاده شـدند و جلـو در خروجي صف بستند. هواپيما طول باند را طي كـرد و درسـت مقابـلِ سـاختمان ايستاد. به محض باز شدن در كه رو به پايين باز ميشد و پلكان هـم بـود، همـه براي پياده شدن هجوم بردند. چند نفر داد زدند: يكي يكي، هل ندهيد و با عجله ديگران را در يك صف مرتب كردند. با خاموش شدن موتور صداي تيراندازي خيلي واضح شـنيده شـد. دو نفـر از پلكان پايين رفتند، اولي درست روي پلة آخر تيـر خـورد و معلـوم نبـود تيـر از كجاشليك شد. دومي بسرعت برگشت بالا و خود را انداخت ميان جمع. خطرناك است. همين جا بمانيد كنار باند فرود، پاي ديوار ساختمان آجري، كسي با لباس سربازي با صـورت به زمين افتاده بود. آسفالت كنار سر و سينهاش سرخ و خيس بود. خلبان آمد. بـا حركت شديد دستها و با صداي خفهاي كه انگار ميترسيد مردهاي مسلح بيـرون بشنوند، گفت: پياده شويد؛ ماندن در اينجا خيلي خطرناك اسـت. ممكـن اسـت هواپيما را هدف بگيرند، همهمان ميرويم روي هوا جوان كه حالا داشت از پنجره با دقت و احتياط بيرون را نگاه ميكرد، گفـت: اول بگذار بفهميم چه خبر است. بعد به سمت ديگر هواپيما رفت و دوباره به بيرون چشم دوخت
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat