eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
346 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
4.7هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 🌷🕊 فصل چهارم...( قسمت هشتم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 مدینه که بودیم چند باری هم رفتیم جاهای دیگر را دیدیم همین زیارت دوره ای که امروزی ها می روند ولی هیچ کجا مثل بقیع آتش به جان آدم نمی زد. نامردها نمی گذاشتند زن ها بروند داخل. می نشستیم پشت پنجره ها و حسرت می خوردیم. بعضی ها روزها هم جمع می شدیم توی خانه و یکی دو نفری که بلد نبودیم رادیو و تلویزیون و کتاب و هیچ چیز دیگری هم که برای آموزش نبود هر چه یاد گرفتیم از برکت همان جا بود‌ چهل و پنج روز مدینه ماندیم. با روزهایی که توی راه بودیم و بعدش سوریه شاید نزدیک سه ماه می شد که از بچه ها بی خبر بودم. بالاخره مادر همیشه دلش شور بچه را می زند، اما حال و هوای زیارت آن قدر غرقمانکرده بود که نفهمیدیم چطور گذشت حتی تلفن هم نمی توانستیم بزنیم خانه کسی تلفن نبود به جایش یکی دوباری نامه نوشتیم و خبر سلامتی مان را دادیم. خیلی اشتیاق داشتیم زودتر کعبه را ببینیم بنا شد وسایل مان را بگذاریم همان جا در مدینه توی خانه اجاره ای و خودمان برویم مکه این طوری سبک بار هم بودیم فقط چند دست لباس و وسایل احرام برداشتیم و حرکت کردیم. محرم که شدیم دیگر حال خودم را نمی فهمیدم. یادم هست که سر شب رسیدیم مکه و همان شبانه رفتیم برای انجام دادن اعمال. فضای مسجد الحرام تا ان موقع ها خیلی کوچک تر از حالا بود از چند تا بازار رد شدیم تا رسیدیم به در مسجد. از در هم که وارد شدیم چند تا پله می خورد و پایین می رفت همان جا همه به سجده افتادند. سرم را که گذاشتم روی سنگ های مسجد تمام زندگی ام را در چند لحظه مرور کردم یاد مریضی ها خودم بچه ها یاد روزهای سخت افتادم و فقط خدا را شکر می کردم. می گفتم ممنونم که در این سن و سال من را کشاندی اینجا بعضی مکان هاست که آدم فکر می کند شاید در تمام عمرش فقط یک بار بتواند برود و ببیند مکه هم همین طور است. فکر می کردم شاید دیگه نتوانم آنجا را ببینم همین بود که اصلا دلم نمی خواست سر از سجده بردارم همان شب اعمال عمره را انجام دادیم و از احرام خارج شدیم برگشتیم خانه ای که اجاره کرده بودیم تازه فهمیدم بودم طواف چیست و چند دور می زنند و از کجا شروع و کجا تمام می شود مثل یک شیرینی می ماند که زیر دندانم مزه کرده باشد. بهترین روزهای عمرم را می گذراندم جوان بودم و تر و فرز کارهایم را سریع انجام می دادم و به چند پیر زن کمک می کردم و می رفتیم طواف نیابتی و مستحبی انجام می دادیم. حواسم بود دورهای طواف کم و زیاد نشود مواظب بودم زمین نخورند برای نماز هم کمکشان می کردم. بچه ام هیچ اذیت نکرد گاهی می ماند خانه پیش بقیه گاهی همراهم می آمد با اوستا حبیب هم کاری نداشتم مردها با هم بودند، ما زن ها هم هوای هم را داشتیم. حدود سی و پنج روز مکه بودیم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 فصل چهارم...( قسمت هفتم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 هر وقت از روز دلمان می خواست، می رفتیم و بر می گشتیم، اما حرم حضرت رقیه دور بود نمی شد پیاده رفت. سه تا زن دست به دست هم شام را سریع آماده می کردیم تا بتوانیم سی زود بخوابیم؛ سحر بلند می شدیم و همراه مردها را می افتادیم گاهی به زحمت ماشین پیدا می کردیم هدای نصفه شب هم که سرد است به همین راحتی نبود ولی چراغ های حرم را که از دور می دیدیم، دلمان روشن می شد. اصلا همه عشقمان همین زیارت سحر و نماز صبحش بود. دو هفته ای ماندیم سوریه خستگی راه که از تنمان در آمد و کمی خرید کردیم، دوباره سوار اتوبوس ها شدیم و راه افتادیم. حیف و صد حیف که مرز کربلا بسته بود‌ حسرت به دل زیارت امام حسین راهی مدینه شدیم خوب یادم نیست از کجاها رفتیم وبین راه چه شد فقط همین قدر بگویم که یک دل سیر ماندیم مدینه و هرچه دلمان می خواست، زیارت کردیم مثل حالا نبود که محراب پیامبر را خیلی راحت زیارت می کردیم. گوشه اتاقی همان اطراف ، دسداسی گذاشته بودند که می گفتند برای خانم فاطمه زهرا بوده می رفتیم برای زیارتش. نگهبان بد عنقی هم داشت یواشکی پول می گذاشتیم کف دستش اجازه می داد برویم نزدیک و دست بکشیم روی دسته و سنگ دسداس. یک روز که رفته بودیم بازار یک قیچی و یک توپ پارچه تترون سفید خرید و اوردم خانه دو تا چادر دو تا لباس بلند دو تا بلوز و برای خودم و یک پیراهن بلند هم برای مریم بریدم می ماند دوختنش فکر ان را هم کرده بودم با همسایه های دور و بر خانه دوست شده بودم. زبان هم را که نمی فهمیدیم فقط در حد اشاره و سلام و لبخند زدن. بالاخره هر چه نباشد همه مسلمان بودیم کتاب و پیامبرمان هم یکی بود. ان ها خیلی محبت داشتند. می فهمیدیم تعارف می کنند مهمانانش باشیم یک بار که جلوی خانه شان چرخ خیاطی دیدم پارچه ها را که بریدم برداشتم و رفتم جلوی درشان با اشاره دست و نشان دادن پارچه ها و گفتن دو سه تا کلمه نماز و صلوات و احرام بهش فهماندن گیر کارم کجاست. دستم را گرفت و مستقیم برد کنار چرخ خیاطی. بنده خدا اصرار می کرد که چرخ را بردارم و با خودم بیاورم خانه قبول نکردم. نشستم همان جا و کارم را انجام دادم خدا خیرش بدهد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل چهارم...( قسمت هشتم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 مدینه که بودیم چند باری هم رفتیم جاهای دیگر را دیدیم همین زیارت دوره ای که امروزی ها می روند ولی هیچ کجا مثل بقیع آتش به جان آدم نمی زد. نامردها نمی گذاشتند زن ها بروند داخل. می نشستیم پشت پنجره ها و حسرت می خوردیم. بعضی ها روزها هم جمع می شدیم توی خانه و یکی دو نفری که بلد نبودیم رادیو و تلویزیون و کتاب و هیچ چیز دیگری هم که برای آموزش نبود هر چه یاد گرفتیم از برکت همان جا بود‌ چهل و پنج روز مدینه ماندیم. با روزهایی که توی راه بودیم و بعدش سوریه شاید نزدیک سه ماه می شد که از بچه ها بی خبر بودم. بالاخره مادر همیشه دلش شور بچه را می زند، اما حال و هوای زیارت آن قدر غرقمانکرده بود که نفهمیدیم چطور گذشت حتی تلفن هم نمی توانستیم بزنیم خانه کسی تلفن نبود به جایش یکی دوباری نامه نوشتیم و خبر سلامتی مان را دادیم. خیلی اشتیاق داشتیم زودتر کعبه را ببینیم بنا شد وسایل مان را بگذاریم همان جا در مدینه توی خانه اجاره ای و خودمان برویم مکه این طوری سبک بار هم بودیم فقط چند دست لباس و وسایل احرام برداشتیم و حرکت کردیم. محرم که شدیم دیگر حال خودم را نمی فهمیدم. یادم هست که سر شب رسیدیم مکه و همان شبانه رفتیم برای انجام دادن اعمال. فضای مسجد الحرام تا ان موقع ها خیلی کوچک تر از حالا بود از چند تا بازار رد شدیم تا رسیدیم به در مسجد. از در هم که وارد شدیم چند تا پله می خورد و پایین می رفت همان جا همه به سجده افتادند. سرم را که گذاشتم روی سنگ های مسجد تمام زندگی ام را در چند لحظه مرور کردم یاد مریضی ها خودم بچه ها یاد روزهای سخت افتادم و فقط خدا را شکر می کردم. می گفتم ممنونم که در این سن و سال من را کشاندی اینجا بعضی مکان هاست که آدم فکر می کند شاید در تمام عمرش فقط یک بار بتواند برود و ببیند مکه هم همین طور است. فکر می کردم شاید دیگه نتوانم آنجا را ببینم همین بود که اصلا دلم نمی خواست سر از سجده بردارم همان شب اعمال عمره را انجام دادیم و از احرام خارج شدیم برگشتیم خانه ای که اجاره کرده بودیم تازه فهمیدم بودم طواف چیست و چند دور می زنند و از کجا شروع و کجا تمام می شود مثل یک شیرینی می ماند که زیر دندانم مزه کرده باشد. بهترین روزهای عمرم را می گذراندم جوان بودم و تر و فرز کارهایم را سریع انجام می دادم و به چند پیر زن کمک می کردم و می رفتیم طواف نیابتی و مستحبی انجام می دادیم. حواسم بود دورهای طواف کم و زیاد نشود مواظب بودم زمین نخورند برای نماز هم کمکشان می کردم. بچه ام هیچ اذیت نکرد گاهی می ماند خانه پیش بقیه گاهی همراهم می آمد با اوستا حبیب هم کاری نداشتم مردها با هم بودند، ما زن ها هم هوای هم را داشتیم. حدود سی و پنج روز مکه بودیم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل چهارم...( قسمت نهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 از بخت خوب ما نزدیک ایام حج واجب بود. حرفش شد که بمانیم. گفتم که هر کسی فکر می کرد شاید دیگر نتواند بیاید مردها با هم صلاح و مشورت کردند بعد از کمی پرس و جو فهمیدیم اگر بخواهیم بمانیم، جریمه می شدیم و وقتی برگردیم ایران تا پنج سال حق نداریم از کشور خارج شویم. خوب یادم نیست مشکل چه بود فقط یادم می آید همه گفتند خب حق بیرون آمدن از مملکت را نداشته باشیم اصلا کجا می خواهیم برویم از اینجا بهتر این همه راه را تا اینجا آمده ایم چرا حالا که نزدیم ایام حج است برگردیم ماندنی شدیم ما مکه بودیم که دسته دسته حاجی ها از کشورهای دیگر می رسیدند. شهر کم کم شلوغ شد. توی همان شلوغی ها خبردار شدیم آقا مصطفی پسر آقای خمینی را شهید کرده اند. خبرش پیچیده بود بین حاجی ها. ان موقع آقا را فقط یک مرجع تقلید می دانستم. از حرف و حدیث های سیاسی خیلی سر در نمی اوردم برای همبن زیاد پاپی نشدم ببینم قضیه چه بوده دغدغه ام فقط این بود که برای ماندن یا برگشتن چه تصمیمی می گیریم. ما مکه بودیم که دسته دسته حاجی ها از کشورهای دیگر می رسیدند. شهر کم کم شلوغ شد. توی همان شلوغی ها خبردار شدیم آقا مصطفی، پسر آقای خمینی را شهید کرده اند. خبرش پیچیده بود بین حاجی ها. ان موقع، آقا را فقط یک مرجع تقلید می دانستم از حرف و حدیث های سیاسی خیلی سر در نمی آوردم برای همین زیاد پاپی نشدم ببینم قضیه چه بوده است دغدغه ام فقط این بود که برای ماندن یا برگشتن چه تصمیمی می گیریم. اوستا حبیب از همان اول خیلی به احکام وارد بود حساب و کتاب کرد و دید خودش مستطیع شده . فکرش مشغول من بود. با روحانی همراهمان مشورت کرده و گفته بود می خواهم مقداری پول به خانم سادات ببخشم تا مستطیع بشود و حج بهش واجب شود‌. همین کار را هم کرد خوب یادم هست که سی تومن پول را دادم دستش و گفتم: من و شما ندارد که پول من است شما خرج کنید.اعمالی مثل رفتن به منا و عرفات مانده بود که بدون کاروان برایمان سخت بود با یک کاروان هماهنگ کردیم و کمی بهشان پول دادیم و همراه ان ها رفتیم این طوری برای خودمان هم بهتر شد. ایام حج که تمام شد وقت خداحافظی ما هم بود. آدمیزاد، بد موجودی است، زود عادت می کند و انس می گیرد؛ مخصوصا برای ماها که عشقمان، رفتن به خانه خدا، طواف و نماز خواندن بود‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل چهارم...( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 نماز را که همه جا می شود خواند ولی حال و هوای نماز شب های مسجد الحرام کجا و شهر و خانه خود آدم کجا؟ خصوصا که هیچ کس از فردایش خبر ندارد با سختی از بیت الله دل کندیم و برگشتیم مدینه. کمی جا به جایی و جمع و جور کردن وسایل داشتیم کارها که تمام شد راه افتادیم و از شهر پیامبر خم بیرون آمدیم دلخوشی مان این بود که در راه برگشت دوباره می رویم سوریه برای ما حکم یک منزل بین دو راهی هم داشت که خستگی سفر را کمی در می کردیم شهرها را یکی یکی پشت سر گذاشتیم و رسیدین نزدیکی های قم. بیشتر از صد روز بود که بچه ها را ندیده بودم صورتشان از جلوی چشمم کنار نمی رفت آنجا خیلی برایشان دعا کرده و عاقبت بخیری خواسته بودم کلی سوغاتی خریده بودم و مطمن بودم خیلی خوشحال می شوند. دلم پر می کشید بغلشان کنم هر چه نزدیک تر می شدیم انگار دلتنگی من هم بیشتر می شد و صبرم کم تر. هی سرک می کشیدم بینم کجایم مدام می پرسیدم حاج حبیب خیلی مونده برسیم؟ حاجی تعجب کرده بود می گفت اشرف سادات چی شده این قدر عجله داری خودم هم نمی دانستم چرا می گفتم برو از راننده بپرس بازم می خواد نگه داره؟ نمیشه دیگه یه سره بره تا قم مگه چقدر راهه؟ حاجی زیر لب لا اله الا الله می گفت و می خواست دندان سر جگر بگذارم ولی دست خودم نبود انگار دوباره مادر شده بودم دلم قرار نداشت حاجی پرسید پس چطور این چند ماه تاب اوردبن شما جوابی نداشتم نه مادر بودنم را می توانستم کتمان کنم نه عاشق زیارت بودنم را ولی حالا که رسیدن و دیدن به بچه ها نزدیک بود تاب و قرارم ته کشیده بود. بالاخره رسیدیم قم. همه همسایه ها و فامیل ها آمده بودند استقبال. دود اسفند کوچه را برداشته بود فاطمه دوید و خودش را انداخت توی بغلم. اشک را از روی صورتش پاک کردم و گونه اش را بوسیدم بچه خودش را چسبانده بود به من و دست هایش را محکم حلقه کرده بود دور گردنم. خیالش را راحت کردم که امشب پیش هم هستیم و دیگر مجبور نیست بماند خانه خاله اش. فاطمه را به زبان گرفته بودم و چشمم دنبال محمد می گشت‌ پیدایش کردم آرام دست فاطمه را از گردنم باز کردم تا بروم سراغ محمد. یک گوشه ایستاده بود و داشت نگاهم می کرد. فاطمه راضی نشد از من جدا شود دستش را گرفتم و گفتم بریم پیش محمد. رضایت داد صدا زدم محمد مامان بیا. کمی نگاهم کرد و سلانه سلانه امد طرفم خودش را چسباند به من و دست هایم را حلقه کرد دورم . سایه ام افتاده بود رویش. دلم ریش شد دلتنگی ام برایشان صد برابر شد با اینکه توی بغلم بودند. دیگر تا شب از خودم جدایشان نکردم می نشستم یکی شان این طرفم تکیه می داد به پهلویم یکی آن طرف. مریم هم ان قدر خسته راه بود که طفلک یک گوشه خوابش برد.مهمان هایمان زیاد بودند یک سری از تهران آمده بودند همسایه ها هم خانه مان بودند تا چند روز مدام رفت و آمد داشتیم و ولیمه می دادیم همان یکی دو روز اول ساک سوغاتی ها را باز کردم و کلی وسیله و اسباب بازی دادم دست فاطمه و محمد. برای مریم هم خرید کرده بودم که بهانه نگیرد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 انگار از خواب بیدار شده بودم باورم نمی شد این همه روز گذشته و من خانه نبوده ام و از آن مهم تر کجاها را دیده و برگشته بودم به جریان معمولی زندگی. بعد از سه چهار روز سرمان خلوت شد تازه تازه داشتم به خودم می امدن رشته زندگی را گرفته بودم توی دستم ولی این وسط محمد و فاطمه بهانه می گرفتند. شاید تلافی آن نبودن و غیبت طولانی ما بود نمی دانم مدام می گفتند این همه وقت کجا بودی چرا رفتی چرا ما رو نبردی چرا مریم رو بردی با حوصله می نشستم و برایشان حرف می زدم اما چطور می شد به یک دختر هشت ساله و پسر شش هفت ساله فهماند کجا رفته بودیم و برای چه چطور باید راضی شان می کردیم و دلشان را به دست می آوردیم فکر می کردم چه اتفاقی به جز زیارت خانه خدا می توانست مرا مجاب کند سه ماه بچه هایم را بگذارم و بروم هیچ جوابی به ذهنم نمی رسید هر چند از اول بچه ها را لوس بار نیاورده بودم ولی باید خیالشان را راحت می کردم که دیگر کنارشان هستم. حاجی هم یک جور دیگر دل به دلشان می داد ولی چون برای کار زیاد مسافرت می رفت بچه ها به کمتر دیدنش عادت داشتند. وقتی از مکه برگشتم بیشتر برای نماز می رفتم مسجد از حرف های بین نماز و در گوشی های همسایه ها در صف نماز فهمیدم انگار ما نبودیم در مملکت خبرهایی شده است تقریبا دیگه همه ماجرا را می دانستند بعضی بیشتر ک بعضی کمتر تظاهرات و راهپیمایی هایی که قبلا مخفی بود حالا علنی شده بود‌ خبرها را فقط در مسجد می شنیدیم. ما توی خانه حتی رادیو نداشتیم چه برسد به تلویزیون نه ما خیلی ها توی رادیو و تلویزیون هیچ چیزی نبود که به درد دین و دنیایمان بخورد ما همه چیز را با رضایا خدا و‌پیغمبر می سنجیدیم همه جوره سعی می کردیم زندگی مان را حلال بگذرانیم این بود که حتی یک بار نگفتم کاش تلویزیون داشتیم. از مسجد پایم به تظاهرات باز شد البته قبل تر هم بالای پشت بام الله اکبر می گفتیم شب که می شد راس ساعت نه صدای مردم قم را بر می داشت این کار دلم را راضی نمی کرد باید می رفتم بین مردم که توی خیابان شعار می دادند و مبارزه می کردند صبح به صبح حاجی را راهی می کردم کارهایم را سر و سامان می دادم و بعد خودم را می رساندم به خیابان هر جا شلوغ بود من هم آنجا بودم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 زمین فوتبال نزدیک خانه ما شده بود محل رفت و آمد هلی کوپترها یعنی نمی توانستند بنشینند فقط نزدیک زمین می شدند و کماندوها می پریدند پایین. خیلی خوب یادم است ان قدر درشت بودند از دور که می دیدی شان هول می کردیم صورت هایشان سیاه بود و خودشان به اندازه دو تا آدم معمولی. حالا همین ها می افتادند به جان جوان ها و بچه های مردم یک ذره هم رحم نداشتند. پیرو جوان سرشان نمی شد، زن و مرد هم همین طور. یکهو می ریختند سر مردم و اگر کسی گیرشان می افتاد حسابش با کرام الکاتبین بود. یک بار نوجوانی را گرفتند زیر مشت و لگد ان قدر بچه را زد که مجال پیدا نمی کرد سرش را بالا بیاورد ترس جانش را کردند یا خدا رحم انداخت توی دلشان نمی دانم دست از کتک زدنش برداشتند. طفلک افتاد روی زمین و خون از دهان و بینی اش می ریخت روی آسفالت خیابان‌ . ترسیدم بروم جلو حتی نتوانستم روی پل بایستم نشستم دلم می خواست داد بزنم ولی اصلا صدایم در نمی امد. دهانم خشک شده بود مگر کسی می توانست مقابلشان بایستد؟ پشت دیوار یک خانه خودم را قایم کرده بود بلکه شرشان را کم کنند تا بروم و به داد بچه برسم. با وحشت و بهت تماشا می کردم ولی انگار خیال رفتن نداشتند. گوشه خیابان آتشی که روشن کرده بودند خاکستر شده بود. پسرک را مجبور کردند بایستند روی خاکستر داغ دیگر طاقت نیاوردم بایستم. برگشتم خانه و هی با خودم گفتم خدا ریشه تان را بکند که جوان مردم آمریکا شد نفهمیدم اخر سر چه بلایی سرش اوردند یک بار هم کماندوها توی کوچه افتاده بودند دنبال یک جوان. من از پشت بام خانه خودمان داشتیم نگاه می کردم طفل معصوم را گیر انداختند و چند نفری افتادند به جانش. صدای ناله اش کوچه را برداشته بود ان قدر به سر و صورتش زدند و پرتش کردند از حال رفت. ولش می کردند تا کمی تکان می خورد دوباره مثل گرگ حمله ور می شدند. دیگر نمی شد صورتش را دید غرق خون بود رنگ پیراهن تنش معلوم نبود انگار پیراهن و شلوارش از اول قرمز بودند هی زدند و وحشی شدند زدند و وحشتی تر شوند تا اینکه جوان دیگر تکان نخورد ناله نکرد یکی امد و دستش را گذاشت روی گردنش تمام کرده بود زیرا لگد و ضربه جوان مردم را شهید کردند. جنازه اش را هم انداختند پشت وانت و با خودشان بردند من با دست جلوی دهانم را گرفته بودم و خفه جیغ می زدم. می زدم روی پایم و ضجه می زدم و پشت بند هم می گفتم بیچاره مادرش داشتم دق می کردم ولی نمی توانستم جیک بزنم اگر صدایم در مس امد معلوم نبود عاقبتم چی می شد به خودم می پیچیدم و کاری از دستم بر نمی امد از آن روز تا یک ماه حالم بد بود دل ضعفه گرفتم صورت خونی جوان و ناله هایش از جلوی چشم کنار نمی رفت هی می گفتم کاش می شناختمش کاش نام و نشانی ازش می دانستم تا برای خانواده اش خبر ببرم چشم انتظاری بد دردیست حداقل می رفتم و می گفتم جوانتان را شهید کردند خیالشان راحت می شد دیگر قرار نیست بر گردد خدا می داند چقدر آدم، همین شکلی ، بی نام و نشان کشته شدند و هیچ خبری ازشان نیامد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 خانه ما به خیابان اصلی نزدیک بود با خودم فکر کردم موقع تظاهرات وقتی مامورها می زنند به دل مردم و هرکسی یک طرفی هراسان می دود و دنبال پناه می گردد این بچه ها جایی را ندارند و پناه بگیرند اصلا ساید مال این محل نباشند و کوچه پس کوچه ها را نشناسند بد نیست به جوان ها بگویم بدوند دنبال من تا ببرمشان سمت خانه می توانستم از حیاط که به کوچه پشتی راه داشت فراری شان بدهم همین کار را هم کردم بهشان سپرده بودم من را نشان کنند شروع می کردیم به شعار دادن و کم کم از جمعیت زیاد می سد سربازها می ترسیدند هم از مردم هم از مافوق شان. می دیدیم که چند قدم جلو می آیند و دوباره بر می گردند عقب. خب بچه های همین مملکت بودند سربازی های وظیفه کم سن و سالی که مانده بودند بین مردم و حکومت مجبور می شدند شلیک کنند چون جمعیت متفرق نمی شدند چند تا تیرهوایی می زدند اما کسی ترس نداشت سر اسلحه را می گرفتند سمت مردم. صدای تیر که بلند می شد جمعیت هم به دنبالم می آمد تا به در خانه برسم می دیدم پانزده شانزده نفر پشت سرم می دوند فرز کلید می انداختم که در کوچه داخلش باز می شد حیاط هم پشت خانه بود می چسبیدم به سینه دیوار هال و لنگه در را نگه می داشتم تا بسته نشود. جوان ها یکی یکی خودشان را می انداختند داخل خانه. سریع در رل می بستم و حیاط را نشانشان می دادم می پریدند روی دیوار و پشت بام بعد هم کوچه پشتی. یک بار همین طور که فرار می کردم و بچه ها دنبالم چند تا مامور نشانمان کردند با تمام توانم می دویدم چادرم را جمع کرده بودم زیر بغلم و با یک دستم روی سری ام را محکم گرفته بودم چشمم هم جلو بود که کوچه و در خانه را رد نکنم نزدیک خانه توی آن شلوغی و بدو بدوها همین طور که بر می گشتم و به آدم هاب پشت سرم با داد و اشاره دست قوت قلب می دادم که خانه مان همین جاست دیدم پیرمردی خمیده عصا زنان یک گوشه راه می رود گفتم خدایا خودت بهش رحم کن اینها که مروت ندارند و حالی شان نیست این پیرمرد برای تظاهرات و این حرف ها نیامده از کنارش که رد شدم و جثه کوچکش را دیدم دلم نیامد رهایش کنم فکر کردم ضرب دست این ها به جوان می خورد نقش زمین می شود این پیرمرد که جای خود دارد معطل نکردم برگشتم و دو دستی از روی زمین بلندش کردم خیلی ریز میزه بود بنده خدا تا خودش بیاید و بفهمد چه خبر است دید من دارم می دوم و یک عده هم پشت سرم. هی داد و بیداد کرد که دختر چه کار می کنی من را بذار زمین با من پیرمرد چه کار داری مدام دست و پا می زد عصایش افتاد زمین . وقت حرف زدن و توضیح دادن نبود اگر نمی اوردمش زیر دست و پا می مانو نفس زنان بریده بریده فقط گفتم بابا جون صبر کن الان می رسیم خونه جلوی در خانه گذاشتمش زمین کلیدم انداختم و رفتم تو از کتش گرفتم و کشیدمش داخل بعد از او هم هفده هجده نفر آدم پشت سرم آمدند تو .‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 خانه ما به خیابان اصلی نزدیک بود با خودم فکر کردم موقع تظاهرات وقتی مامورها می زنند به دل مردم و هرکسی یک طرفی هراسان می دود و دنبال پناه می گردد این بچه ها جایی را ندارند و پناه بگیرند اصلا ساید مال این محل نباشند و کوچه پس کوچه ها را نشناسند بد نیست به جوان ها بگویم بدوند دنبال من تا ببرمشان سمت خانه می توانستم از حیاط که به کوچه پشتی راه داشت فراری شان بدهم همین کار را هم کردم بهشان سپرده بودم من را نشان کنند شروع می کردیم به شعار دادن و کم کم از جمعیت زیاد می سد سربازها می ترسیدند هم از مردم هم از مافوق شان. می دیدیم که چند قدم جلو می آیند و دوباره بر می گردند عقب. خب بچه های همین مملکت بودند سربازی های وظیفه کم سن و سالی که مانده بودند بین مردم و حکومت مجبور می شدند شلیک کنند چون جمعیت متفرق نمی شدند چند تا تیرهوایی می زدند اما کسی ترس نداشت سر اسلحه را می گرفتند سمت مردم. صدای تیر که بلند می شد جمعیت هم به دنبالم می آمد تا به در خانه برسم می دیدم پانزده شانزده نفر پشت سرم می دوند فرز کلید می انداختم که در کوچه داخلش باز می شد حیاط هم پشت خانه بود می چسبیدم به سینه دیوار هال و لنگه در را نگه می داشتم تا بسته نشود. جوان ها یکی یکی خودشان را می انداختند داخل خانه. سریع در رل می بستم و حیاط را نشانشان می دادم می پریدند روی دیوار و پشت بام بعد هم کوچه پشتی. یک بار همین طور که فرار می کردم و بچه ها دنبالم چند تا مامور نشانمان کردند با تمام توانم می دویدم چادرم را جمع کرده بودم زیر بغلم و با یک دستم روی سری ام را محکم گرفته بودم چشمم هم جلو بود که کوچه و در خانه را رد نکنم نزدیک خانه توی آن شلوغی و بدو بدوها همین طور که بر می گشتم و به آدم هاب پشت سرم با داد و اشاره دست قوت قلب می دادم که خانه مان همین جاست دیدم پیرمردی خمیده عصا زنان یک گوشه راه می رود گفتم خدایا خودت بهش رحم کن اینها که مروت ندارند و حالی شان نیست این پیرمرد برای تظاهرات و این حرف ها نیامده از کنارش که رد شدم و جثه کوچکش را دیدم دلم نیامد رهایش کنم فکر کردم ضرب دست این ها به جوان می خورد نقش زمین می شود این پیرمرد که جای خود دارد معطل نکردم برگشتم و دو دستی از روی زمین بلندش کردم خیلی ریز میزه بود بنده خدا تا خودش بیاید و بفهمد چه خبر است دید من دارم می دوم و یک عده هم پشت سرم. هی داد و بیداد کرد که دختر چه کار می کنی من را بذار زمین با من پیرمرد چه کار داری مدام دست و پا می زد عصایش افتاد زمین . وقت حرف زدن و توضیح دادن نبود اگر نمی اوردمش زیر دست و پا می مانو نفس زنان بریده بریده فقط گفتم بابا جون صبر کن الان می رسیم خونه جلوی در خانه گذاشتمش زمین کلیدم انداختم و رفتم تو از کتش گرفتم و کشیدمش داخل بعد از او هم هفده هجده نفر آدم پشت سرم آمدند تو .‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 تا آخرین نفرها خودشان را برسانند مامورها رد شان را زدند و خانه را پیدا کردند. کمی مشت و لگد کوبیدند به در و بعدش ساکت شدند می دانستم به همین راحتی دست بردار نیستند با چشم های خودشان دیده بودند یک عده خراب کار رفته اند داخل این خانه نگو نقشه داشتند از زیر در یکی دو تا گاز اشک آور انداختند داخل خانه و تا به خود بیایم دود همه جا را برداشت خودمان که هیچ بچه ها داشتند خفه می شدند محمد سیاه شد نفسش بند آمده بود مریم هم که کوچک تر بود حال خوشی نداشت جوان ها ترسیدند گفتند خانم بچه هایت الان می میرند گفتم چیزی نیست ما که نه قبل از آن و نه حتی بعدش آموزشی ندیده بودیم هر چیزی یاد گرفتیم لا به لای جمعیت و بین مردم دیده بودیم فرش اتاق را سریع زدم کنار یک کارتن دفتر و کتاب بچه ها را ریختم وسط اتش زدم صورت محمد و مریم را هم گرفتم نزدیک آتش. می دانستم اب به صورتشان بخورد دیگر چشم هایشان باز نمی شود باید با آتش اثر گاز را خنثی می کردم مامورها هم نمی دانم تعدادشان کم بود یا چیز دیگر پاپی نشدم و رفتند جوان ها را فرستادم پشت بام ماند پیرمرد که مدام بی قرار می کردی و به رژیم بد و بیراه مس گفت گفتم بابا جان از خونه نیا بیرون. پای فرار هم که نداری برات خطرناکه اینا هم جوون و پیر زن و مرد براشون فرقی نمی کنه یه بلایی سرت میارن بهش برخورد سراغ عصایش را گرفت و گفت: جرئت دارن نزدیکم بشن تا نشونشون بدم با کی طرفن. خیابان که آرام شد کمکش کردم ک بردمش بیرون حوالی همان جایی که دیده بودمش نگذاشت همراهش بروم و برسانمش فقط یک تکه چوب پیدا کردم و جای عصا دادم دستش سفارش هم کردم مواظب خودش باشد چپ چپ نگاه کرد آخر الزمان شده از دست شما زن ها. حاجی که شب برگشت خانه فهمید خبرهایی بوده مدام سفارش می کرد احتیاط کن از اینکه می رفتم بین مردم ناراضی نبود ولی دل نگران چرا من هم هر بار خیالش را راحت می کردم که خیلی از خانه دور نمی شویم به رویم نمی آورد ولی می دانست از پس خودم بر می ایم. همیشه آرزو داشتم کاش می توانستم امام حسین را یاری کنم وقتی می نشستم توی روضه گریه می کردم و می گفتم آقا جان چرا ما تو اون دوره نبودیم تا جونمون رو فدات کنیم گاهی این فکرها توی خانه هم رهایم نمی کرد یک روز انگار کسی سقلمه بزند به پهلویم از خودم پرسیدم. اشرف سادات این همه حسین حسین می کنی تو که هنوز امتحان پس ندادی؟ از کجا معلوم تا کجا و کی پای دین خدا بایستی خیلی ها با امام حسین بودند نماز هم می خواندند ولی وقتی از جانشان ترسیدند امتم را تنها گذاشتند چطور این قدر به خودت مطمئنی که هی وسط روضه مشت می کوبی به سینه و می گویی حسین جان و من بچه هایم فدات شما با خودم زمزمه کردم اشرف سادات حالا نوبت توست این تو و این میدان برای جهاد مگر نمی خواستی برای خدا دینش کمک کنی بسم الله. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 نمی بینی این شاه پدر نابیامرز خون مردم را توی شیشه کرده و این همه به دین خدا دهن کجی می کند؟ امام حسین نیست درست ولی این آقا روح الله همان حرف های امام را می زند پس پا سفت کن در راهش. بعد از ظهرش رفتم بازار و برای خودم یک جفت کتانی خریدم رنگش سفید بود با خط های سیاه همان جا با خدا عهد کردم تا زنده ام برای دین خدا و راه امام حسین هر چه قدر توان دارم بدوم و از هیچ چیزی دریغ نکنم انگار آن کتانی ها برایم یک جور نشانه بود با خودم گفتم این ها را می پوشم و تا دم مرگ از پایم درشان نمی آورم صبح که می شد کارم این بود اول بساط ناهار را آماده کنم فاطمه عقل رس بود هم حواسش به خودش بود هم محمد و مریم می رفتم بیرون و در را هم قفل می کردم آیت الکرسی و چهار قل می خواندم و از بابت بچه ها خیالم راحت بود نزدیک ظهر و ساعت آمدن حاجی هر کجا بودم خودم را می رساندم خانه بعد از ناهار و استراحتش حاجی که می رفت من هم چادر سر می کردم و راه می افتادم خودم را می رساندم بین مردم یا در مسجد یا هر جای دیگر که خبر می رسید شلوغ شده است تمام تلاشم را می کردم توی خانه از هیچ چیزی کم نگذاریم از وقت استراحت خودم می زدم و کارهایم را انجام می دادم بعضی شب ها خیلی کم می خوابیدم بالاخره بچه داری و خانه داری خودشان وقت گیرند آن هم بدون هیچ کمکی رخت و لباسشان را می شستم و مرتب می کردم یا غذای فردا را نیمه آماده می گذاشتم سر چراغ. نمی خواستم حاج حبیب فکر کند از زندگی و بچه ها غافل شده ام همین بود که مخالف کارهایم نبود فقط مدام تاکید می کرد مواظب باش روز چند بار سفارش می کرد حواست باشه احتیاط کن می بینی شلوغه نرو. یه جایی باش دو نفر بشناسنت اگر بلایی سرت اومد خبرمون کنن. گروهی با خانوما باشین بتونیم به هم کمک کنین همه اینها و خیلی چیزهای دیگر را می گفت ولی هیچ وقت نشد از من بخواهد خانه بمانم و نروم. خیالم راحت بود هم از حاجی هم از بچه ها توی خانه و از این ها مهم تر به هدفی و راهی که پیش رویمان بود یقین داشتم کم هم ندیده بودم که بعضی ها چطور از جان و مالشان می گذشتند ولی بعضی روزها یک اتفاق می افتاد که قلبم از تپش می افتاد شک می کردم با دسته آدمیزاد طرفیم، این ها اصلا بویی از انسانیت برده اند هیچ جای دنیا با زن حامله کار ندارند اگر با چشم های خود نمی دیدم و با دست های خودم دست آن زن را نمی گرفتم و نمی کشاندم داخل حیاط قبول نمی کردم که آن رژیم از خدا بی خبر با مردم چه ها نکرد چهار راه فاطمی شلوغ شده بود تیراندازی بالا گرفت آن موقع فلکه کوچکی وسط چهار راه بود. دور فلکه تا چشم کار می کرد عبا و عمامه و کفش و لباس ریخته و قیامتی شده بود پیش چشمم یک زن را نشانه گرفتند طفلک باردار بود و نمی توانست خوب راه برود چه برسد به اینکه بدود بقچه حمام به دست داشت یک گوشه راه می رفت که تیر خورد و افتاد دویدم طرفش داغی گلوله شکمش را شکافته بود. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹 🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 مچ دست هایش را گرفتم قدرتم را جمع کردم و همان طور که عقب عقب می رفتم به زحمت می کشیدمش سمت خودم پاهایش تکان می خورد و رد خون می ماند روی زمین نگاهش از خاطرم دور نمی شد مات شده بود با کمک دو خانم بردیمش داخل حیاط خانه رنگ به رخسار زن نمانده بود زدم توی صورتش و فریاد کشیدم: نفس بکش ولی بی جان تر از این حرف ها بود محکم تر زدم شاید به هوش بیاید فایده نداشت دست انداختم و بچه را از شکم پاره زن بیرون آوردم به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات بدهم ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم بی اینکه مجال داشته باشدگریه کند و یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد این رقمی اش را ندیده بودم دلم می خواست فریاد بزنم باور نمی کردم نتوانسته ام هیچ کاری برایش انجام بدهم جنازه مادر و بچه ماند کنار هم مدام فکر می کردم بچه دیگری داشت یا نه الان چند نفر چشمشان به راه مانده تا زن جوان برگردد خانه اصلا چرا گذاشته اند زن پا به ماه تنها بیاید خیابان ولی هیچ کدوم از این سوال ها جواب نداشتند فکر کردم این زن فقط یکی از هزاران قربانی ظلم محمد رضا شاه بود. تا آن موقع جنگ و تیراندازی و کشته ندیده بودیم سرمان گرم زندگی خودمان بود وقتی یکی تیر می خورد بین مردم ولوله می افتاد حتی بعضی از مردها گریه می کردند صدای جیغ زن ها بلند می شد زخم گلوله و شکافی که به گوشت و پوست آدمیزاد می انداخت برای مردم تازگی داشت تا چند وقت دل و دماغ نداشتم. خاطره آن روز از پیش چشمم کنار نمی رفت خیلی غصه دار شده بودم به امام زمان (عج) متوسل شدم نذر کرد چهل هفته بروم جمکران تا بلکه شر این رژیم و جنایت هایش زودتر از سر مردم کنده شود حالا اینکه من هر بار چه سختی و مکافاتی خودم را تا جمکران می رساندم هم ماجرایی بود. یادم نمانده هفته چندم بود ولی بالاخره یک بار توی خیابان آذر گیر افتادم رفتم بازار برای تظاهرات و بعدش می خواستم خودم را برسانم جمکران که درگیری شدید شد کماندوها ریختند بین مردم و هرکسی طرفی فرار کرد همین طور که می دویدم رسیده بودم به خیابان آذر پریدم داخل یک مغازه قصابی تا رد گم کنم صاحب مغازه آمد چادرم را کشید و از مغازه اش بیرونم کرد داد زد سرم که بیا برو بیرون واسه من شر درست نکن همین شاهایید اینا رو انداختین به جون مردم. اگر شما بنشنید تو خونه هاتون این از خدا بی خبرا با مردم کار ندارن. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞