#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل سوم...( قسمت اول)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#بارش_ستاره_ها
یک وقت هست آدم با خانواده شوهرش مشکلی ندارد و فقط رفت و آمد می کند یک وقت هست که با خانواده شوهرش صمیمی می شود خودمانی و خانه یکی محبتشان را به دل می گیرد ما این شکلی بودیم من هر چی ازشان دیدم خوبی بود همراه دو تا جاری دیگرم و مادر شوهرمان توی یک خانه زندگی می کردیم روزمان تا امدن مردها دور هم می گذشت. نو عروس بودم ولی مستقل چند ماه اول پخت و پزم از مادر شوهرم جدا بود خودم خواستم و سفره یکی شدیم گفتم دو نفر ماییم دو نفر شما ان هم توی یک خانه چرا دو تا سفره پهن کنیم؟
عروس ده ماهه بودم که دخترم به دنیا امد پدر شوهرم اول بزرگ خانواده خودش بود بعد فامیل بزرگ تری اش هم فقط به سن و سال و ریش سفید نبود ان قدر دلسوز و مهربان بود که خودش و حرفش روی چشممان جا داشت اسم بچه را گذاشت فاطمه و ما هم روی حرفش حرف نزدیم حبیب مرد زحمت کشی بود صبح زود می رفت سر ساختمان و اخر شب خسته بر می گشت بنایی کار راحتی نبود اصلش هیچ کاری راحت نیست مردها صبح به صبح می رفتند و اخر شب به سختی خودشان را تا خانه می کشاندند یکی لقمه غذا خورده و نخورده چشمشان گرم خواب می شد گاهی برای کار و کاسبی بهتر می رفت یک شهر دیگر و روزها می گذشت و ازش بی خبر بودم من می ماندم و فاطمه که برایم مثل عروسک بود حسابی سرم را گرم کرده بود منتها مریضی ام خوب نشده بود و بقیه خیلی مراقبم بودند عزیز بیشتر از همه غصه می خورد و فکرش مانده بود پیش من گاهی که می رفتم خانه شان احوالم را خبر می گرفت و مدام از دیروز و روز قبلش می پرسید باید خیالش را راحت می کردم که خوبم ولی هم او هم بقیه می دانستند ار حال رفتن من خبر نمی کند می گفت اگر بی هوا وقتی بچه تو بغلته بیفتی من چه خاکی به سر کنم؟ همه می ترسیدند که وقتی می افتم سرم به جایی بخورد و درد سر شود این بود که با اوستا حبیب صحبت کردیم و قرار شد برویم طبقه بالای خانه آقا جانم زندگی کنیم این طوری خیال ان ها هم راحت بود مادر و خواهرهایم دور و برم بودند همان جهیزیه مختصر را بستیم و خانه جدید بازشان کردیم هر طوری بود سرم را گرم می کردم وقت که اضافه می آوردم و بچه خواب بود گاهی مشغول خیاطی می شدم یک بلوز ساده برای خودم یا فاطمه می دوختم و کلی ذوق می کردم.
نوزده ماه بعد از اینکه دخترم را دادند بغلم دوباره راهی بیمارستان شدم خورشید داغ تابستان وسط آسمان بود انقدر حالم بود که برگ سبز درخت ها را سیاه می دیدم زایمان خیلی سختی داشتم اما نوزاد را که گذاشتند توی بغلم تمام درد هایم یادم رفت حالا یک پسر هم داشتیم اسمش را گذاشتیم محمد. مراد ماه سال ۱۳۴۹ بود.
#شهیدانه
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت.🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل سوم...( قسمت دوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
به دنیا امدن محمد خودش معجزه بود عین نه ماه بارداری سه روز عذر ماهانه داشتم می ترسیدم سابقه سقط داشتم و دکتر گفته بود اگر جان بچه عزیز است استراحت مطلق. هر ماه دلشوره مثل خوره می افتاد به جانم بالاخره دل بسته بچه بودم حتی بچه ندیده و توی بغل نکشیده. ننه آقا دلداری ام می داد می گفت ننه برا چی این همه میری دکتر؟ بیخودی نگرانی این بچه ت می خواد مومن بشه خون نجس رو پس می زنه و نمی خوره خدا بیامرزدش. حرفش شاید با عقل جور در نمی امد ولی مرا آرام می کرد محمد که شهید شد حرف ننه آقا مدام توی گوشم زنگ می خورد فقط خدا می داند موقع زایمان چه مشقتی کشیدم همین قدر بگویم که یک ماه از به دنیا آمدن محمد گذشته بود و من هنوز برای انجام دادن معمولی ترین کارها قوت نداشتم عفونت تمام بدنم را گرفته بود مکافاتی بود آن سرش تا پیدا تا یک سال دوا و درمان می کردم از آن طرف محمد از اثر آمپول های فشاری که یک ماما به من تزریق کردند مریض شد تا نوزاد بود که نشان نمی داد یا ما نمی فهمیدیم نه سن و سالی داشتم نه مریضی آن شکلی دیده بودم که بفهمم بچه یک چیزیش است یک سال و پنج شش ماهش بود که بچه زبان بسته حالش عوض شد دست و پایش بر می گشت به عقب موقع شیر خوردن سینه ام را نمی توانست بگیره شیر را با قاشق چای خوری می ریختم گوشه دهانش از گوشه دیگر شره می کرد بیرون و می ریخت کنار گردنش
مادر یک روز بچه اش را این شکلی ببیند چه بر سرش می آید محمد من یک هفته وضعیتش همین بود دست تنها بودم اوستا حبیب یک ماهی برای کار رفته بود خارج از تهران بعضی وقت ها بچه ان قدر گریه می کرد که صورتش کبود می شد پای چشم های من از بی خوابی و گریه کبود شده بود محمد را که بی حال شده می گذاشتم جلویم و گریه می کردم خدا نصیب هیچ مادری نکند یک شب گفتم دیگر تمام شد چشم های محمدم رفت بچه بی رمق افتاد تو بغلم نفس نکشید تکان نخورد زدم توی سرم از صدای جیغم فاطمه وحشت کرد و زد زیر گریه تا مادرم خودش را برساند یک چادر دم دستی انداختم روی سرم وپا برهنه دویدم توی کوچه آقا جان هم پشت سرم فقط توی خیابان می دویدم و گریه می کردم سوز سرمای زمستان می خورد به صورت و دست هایمان اولین ماشینی که ترمز کرد جلوی پایمان خودم را انداختم صندلی عقب و آقا جان به راننده گفت ما را برساند نزدیک ترین بیمارستان به راننده التماس می کردم تند برود جلوی بیمارستان نفهمیدم خودم را چطور رساندم داخل و تا دکتر بیاید و بچه را معاینه کند مردم و زنده شدم.
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل سوم...( قسمت سوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
اولین بیمارستان محمد را پذیرش نکردند گفتند کار ما نیست بچه نمی ماند حالا من زار می زدم آقا جان خون خونش را می خورد و کاری از دستش بر نمی امد محمد را هی توی بغلم تکان می دادم ولی بچه صدایش در نمی امد گاهی یک نفس نصفه نیمه می کشید رفتیم جای دیگری همان شد بیمارستان بعدی همان یادم رفته بود کفش به پایم نیست. از در بیمارستان تا تخت معاینه می دویدم ولی بی فایده بی حاصل. نشان به آن نشان که بیشتر از ده تا بیمارستان را سر زدیم همه دست رد به سینه مان زدند ولی مادر مگر از بچه اش قطع امید می کند هزاری هم دکترها بگویند کاری از دستمان بر نمی آید همین طور که مادر چشم از بچه اش بر نمی دارد خدا هم بنده اش را وا نمی گذارد توی یک بیمارستان پرستاری دلش به حالم سوخت و محمد را پیچید لای شال پشمی اش. شال را دور محمد محکم کردم یکهو یاد ننه آقا افتادم از خودم پرسیدم اشرف سادات امروز چند شنبه اس؟ چشم هایم روی هم فشار دادم و سعی کردم یادم بیاید چند شنبه است فایده نکرد از آقا جان پرسیدم خیره شد به یک گوشه و بعد از چند ثانیه تامل جوابم را داد سه شنبه بود تا نفسم قطع شود مدام گفتم یا ارحم الراحمین داشت صبح می شد و ما در راه بیمارستان کودکان بودیم یک بیمارستان کودک توی میدان امام حسین که ان موقع بهش می گفتند میدان فوزیه قبول کردند انجا بستری اش کنند محمد را خواباندند روی تخت ملافه ابی بد رنگ روی تخت را چنگ می زدم دستم را رساندم کنار صورت طفل معصوم و بی صدا اشک ریختم می ترسیدم طوریش شده باشد جواب اوستا حبیب را چه می دادم؟ توی فکر و خیالات خودم بودم و چشم از محمد بر نمی داشتم که دکتر امد بالای سرش و معاینه اش کرد بعد هم چند تا آزمایش ازش گرفتند دکتر با تاکید به پرستار گفت که جوابش را زود می خواهد تا جواب آزمایش ها آماده شود صدای راهروی بیمارستان را رفتم و امدم یک جفت دمپایی داده بودند بهم دست خودم نبود پاهایم را می کشیدم روی زمین و صدا می داد به اندازه پا بلند کردن و قدم برداشتن هم برایم قوت نمانده بالاخره جواب آزمایش امد دکتر مرا صدا زد و چند تا سوال پرسید و دیگر حرفی نزد بعدش هم بچه را بردند بخش های مراقبت های ویژه و گذاشتند توی یک دستگاه که دور تا دورش شیشه بود عاجز شده بودم و فقط می گفتم یا ارحم الراحمین آقا جان دلداری ام می داد می گفت همین که بچه رو اینجا پذیرش کردن خدا رو شکر امیدی هست هر چه کرد حریفم نشد بروم خانه کمی استراحت کنم یک روز تمام ماندم گوشه حیاط هر جا که کسی کاری به کارم نداشت هی فکر می کردم این مریضی چه جور مریضی است؟ بچه چطور می شود چه قدر طول می کشد خوب بشود چند روز باید بماند توی دستگاه چند روز باید بمانیم بیمارستان همه این جواب ها هر چه بودند فرقی نمی کرد مهم این محمد خوب شود حتی شده یه ماه بمانم گوشه بیمارستان.
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#کانال_مهدویت🌹🍃
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل سوم...( قسمت چهارم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
بالاخره بعد از یک شبانه روز که محمد توی دستگاه بود دکتر به حرف امد و گفت: بیماری بچه شما مننژیت مغزی است علتش هم آمپول های فشاری بوده که سر زایمان به مادر زنده اند برای زنده ماندن محمد هم فقط یک راه داریم باید اب کمرش را بکشیم و به احتمال ۹۵ درصد بچه بعد از آن فلج می شود زنده می ماند ولی فلج و از من خواست رضایت نامه امضا کنم همین قدر صریح و عادی. انگار مثلا دارد می گوید الان روز است و نود درصد چند ساعت دیگر شب می شود ما زنده ایم و فقط هوا تاریک شده حرف هایش مثل پتک می خورد توی سرم بعید است حالا زنده باشد خدا ازش بگذرد بند دلم را پاره کرد بنده خدا می توانست کمی ملاحظه دل من مادر را بکند سنی هم نداشتم بیست، بیست و یک سالم بود به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم با این حال ایستادم رو به روی دکتر و گفتم اجازه نمیدم شما بگو نود و پنج درصد احتمال داره بچه خوب بشه و فقط پنج درصد ممکنه فلج بشه محاله بذارم به بچه دست بزنین خدا خودش می دونه من نمی توانم از بچه فلج نگهداری کنم می ترسیدم حتی از پنج درصد احتمال فلج شدن بچه می ترسیدم چه برسد به چیزی که دکتر می گفت دکتر سرش را تکان داد هر طور خودتان می دانید دستور داد محمد را مرخص کنند آن ها هم مثل آب خوردن بچه را از دستگاه در آوردند و گذاشتند توی بغلم وسط بیمارستان خشکم زد آقا جان که صدایم زد به خودم امدم و برگشتم نگاهش کردم مستاصل ایستاده بود وسط راهروی بخش و توی دستش عکس و آزمایش و داورهای محمد بود مطمن نگاهش کردم و گفتم نمی ذارم بهش دست بزنن.
با گریه و زاری بچه به بغل پا برهنه از خانه دویده بودم بیرون و بعد از یک روز با اشک چشم و صورت پف کرده باز هم محمد به بغل برگشتیم خانه بچه بهتر نشده بود که هیچ بدتر هم شده بود مادرم که حال و روز را دید یک کلمه حرف نزد و چیزی نپرسید از قیافه ام فهمید چه اشوبی در دلم هست زیر لب گفت یا زهرای مرضیه و زد توی سرش از مقابلم کنار رفت به زحمت خودم را گوشه اتاق رساندم تکیه دادم به دیوار و محمد را چسباندم به سینه ام نمی توانستم بنشینم خودم را کشیدم روی دیوار و انگار نشست کردم یک لیوان آب برایم اوردند ولی من حتی نمی توانستم لیوان را توی دستم نگه دارم فقط به صورت مهربان و نگران مادرم نگاه کردم صدای گریه ام پیچید داخل اتاق مادرم خواست محمد را از بغلم بگیرد ندادم همان جا که نشسته بودم کمی برگشتم به راست و محمد را گذاشتم جلوی خودم رو به قبله حال خودم را نمی فهمیدم اهل خانه را یکی یکی می دیدم که در حال رفت و آمد هستند.
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل سوم...( قسمت پنجم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
انگار شبح می دیدم خواهرم می ایستاد جلوم و حرف می زد ولی من صدایش را نمی شنیدم فقط یک شبح از خواهرم می دیدم که لب هایش تکان می خورد یکهو انگار دلم ریخت با خودم نگفتم نکند بچه نفس نکشد و زبانم لال همین جا تمام کند از مادرم یک ایینه کوچک خواستم زانو زده بودم کنار بالشت کوچکی که زیر سر محمد بود و هر چند دقیقه یکبار آیینه را می گرفتم جلوی دهانش و نگه می داشتم ثانیه ها را می شمردم رویش که بخار می نشست نفس من هم بالا می آمد مادرم حوله گرم می کرد و می گذاشت روی دست و پای محمد و فایده نمی کرد بچه عین یک تکه چوب خشک شده بود بدنش یخ صورتش مثل گچ دیوار سفید بدون اینکه یک ذره شیر خورده باشد فقط نصفه نیمه نفس می کشید خدا نگهش داشته بود پدر شوهرم خدا بیامرز یک تکه نور بود بقیه شنیدند من دیدم اگر یک شب نماز شبش قضا می شد صبح با چشم گریان قضایش را می خواند هر کس از فامیل فوت می کرد یک سال نماز و روزه قضا برایش به جا می آورد یک چیزش را تا عمر دارم یادم نمی رود نشد آب بخورد و موقع سلام به سید الشهدا علیه السلام از اشک از چشمش سرازیر نشود اگر روزی سه بار هم آب دستش می دادم می دیدم که زمزمه می کند حسین جان آب مهریه مادرت بود و تو را تشنه کشتن و شانه هایش تکان می خورد بهش می گفتم عمو عمو حسین. محمد که حالش بد شده بود خبرش کرده بودند گاهی با آقا جان دو تایی پچ پچ می کردند و می خواستند من خبر نشوم آخرش بی خیال همه امد نشست کنار من و محمد و دیگر تکان نخورد دستش را گذاشت روی پیشانی محمد پیشانی سفید و بی رنگ بچه زیر دست مردانه و زمخت عمو حسین گم شد به من نگاه نمی کرد صدایش ولی تا ته دلم نفوذ کرد. بابا جون حمد مرده رو زنده می کنه من می خونم شمام بخون هر چی نباشه تو مادری نفست و سوز دلت تو این احوال تا عرش خدا بالا میره الهی دست خالی بر نگردونن.
اول تا آخر پا به پای من نشست بالای سر محمد و هفتاد تا هفتاد تا حمد خواند و فوت کرد به صورت بچه دلم می خواست محکم باشم ولی نمی توانستم پدر شوهرم حمد می خواندو من انگار یکی یکی گره های دلم باز می شد ولی لب از لب بر نمی داشتم دیگر حتی توان گریه کردن هم نداشتم همسایه ها خبر شدند حوصله خودم را هم نداشتم چه برسد به دلسوزی و دلداری آنها گاهی می آمدند سرپا سراغی می گرفتند و احوالی می پرسیدند می رفتند.
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل سوم...( قسمت ششم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
اما یکی از همسایه ها وقتی حال و روزم را دید حیرت زده نگاهم کرد و پرسید اشرف سادات این چه وضعیت واسه خودت و اینا درست کردی سرد و بی روح نگاهش کردم اسمش ماه منیر بود عزیز همیشه می گفت دلسوخته است ولی هیچ وقت نپرسیدم چرا با اینکه زن تو داری بود اما با مادرم خیلی ایاغ شده بود یک غمی توی چشم هایش موج می زد من فقط می دانستم شوهرش زمین گیر است و همیشه توی رختخواب می خوابد بیشترش را نه رو به رویم ایستاد به چشم هایم زل زد و گفت بچه ات رو دوباره ازشون بخواه با یقین بخواه دست خالی ردت نمی کنن بعدش هم یک نمازی یادم داد به نام نماز حضرت رسول و رفت توی فکر بودم که با صدای مادرم به خودم امدم گفت می دونی قصه این بنده خدا رو گفتم نه گفت: بچه ش سه ساله بود تو آتیش سوخت و زنده نموند سال بعد شوهرش از دار بست افتاد و کمرش عیب کرد هر چی خانواده اش پاپی شد که طلاقش رو بگیره قبول نکرد گفت جفتمون به اندازه دلمون سوخته زن و شوهر. گفتن جونی از این مرد دیگه نمیتونی بچه دار بشی گفت جفتمون به یه اندازه دلمون می سوزه الان پونزده ساله مردش تو رختخواب دلش عین یه چشمه است شوهرش اشپز هیت بود حالا شب عاشورا که میشه شوهرش رو میزاره رو ویلچر می بره حسینیه جای اون پا به پای مردا سر دیگ نذری وایمیسته و خدمت می کنه میگه نوکر سیدالشهدا همیشه نوکره اگر خودش نتونست زن و بچه ش نوکری می کنن سفارش ماه منیر توی گوشم زنگ می خورد خیلی مطمن حرف زده بود همان قدر مطمن که این سال ها زندگی کرده بود. رفتم پشت بام شاید نمی خواستم بیشتر از آن بقیه گریه و زاری ام را ببینند هر چه که بود صبر کردم هوا که تاریک شد با زحمت از پله ها بالا رفتم باد زمستان که زد زیر چادر دست هایم را پیچیدم دور خودم رفتم وسط پشت بام کمی آسمان را نگاه کردم سرم همان طور بالا بود که دوباره اشک ریخت روی صورتم به خودم امدم و سعی کردم یادم بیاید پایین توی اتاق قبله کدام طرفیست با خودم یک جا نماز بردم
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل چهارم...( قسمت اول)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#تا_یار_سر_کدام_دارد
قدیمی ها شاید سواد درست و حسابی نداشتند ولی چیزهای خوبی بلد بودند پدر شوهرم گاهی برایمان می خواند باغ تفرج است و بس میوه نمی دهد به کس دنیا را می گفت و حرفش حقیقت داشت کار اوستا حبیب و دنبال سرش مسافرت رفتن هایش کمتر شده بود می توانست همین تهران برود سر ساختمان و دیگر لازم نبود من و بچه هایم تنها بمانیم تا امدم کنارشان نفسی چاق کنم مریضی خودم عود کرد انگار که روزهای سخت تمامی نداشته باشد فاصله غش کردن هایم کمتر شده بود روزی چند بار از حال می رفتم حاجی برمان داشت و راه افتادیم سمت قم گفت هم حال و هوایمان عوض می شود هم می رویم زیارت و از بی بی شفا طلب می کنیم ان موقع در خانه علما به روی همه مردم باز بود مردم با عقیده و اعتقاد می رفتند خدمتشان و مشکلاتشان می گفتند ان ها هم با روی باز همه را می پذیرفتند اگر از دستشان بر می آمد مشکل را حل می کردند اگر نه دعا می کردند ان دعا دل ادمی را خوش و راضی می کرد قبل از زیارت رفتیم خانه آقای مرعشی نجفی با اوستا حبیب که نشستم توی ان اتاق ساده خیلی آرام بودم آقا با محبت حالم را پرسیدند صدایم لرزید گفتم خوب نیستم با دو تا بچه کوچک اعتباری به هوشیار بودن و نبودم نیست سر هیچ و پوچ بی علت غش می کنم و از حال می روم دست کشید روی محاسنش و گفت الله اکبر کمی با اوستا حبیب حرف زد دلداری مان داد بعد هم گفت بابا جان امید داشته باشه برو مشهد امام رضا کسی رو دست خالی بر نمی گردونن برو و بهشون بگو من از طرف خواهرتون اومدم امام به ناراحتی و بیماری هیچ بنی بشری راضی نیست برو از آقا طلب شفا کن منم دعات می کنم داشتیم بلند می شدیم که گفت صبر کنید دست برد سمت قندان استیل کوچکی که کنارش بود یک تکه نبات برداشت چیزهایی زیر لب خواند و فوت کرد به ان گرفت سمت من گفت بیا دختر جان حالا که داری می ری زیارت دهنت رو شیرین کن با دل شکسته رفتم حرم حضرت معصومه زیارت کردم و برگشتیم تهران مادرم و حاجی از یک طرف به بچه ها می رسیدند از یک طرف من ازشان خجالت می کشیدم ان زمان زحمت چرخاندن یک خانه و زندگی چند برابر بود نه جارو برقی نه ماشین لباس شویی نه گاز و اجاق هیچی فاطمه و محمد دو تا بچه کوچک بودند که رسیدگی می خواستند من هم بدتر از آنها بالاخره شرایط جور شد و راهی مشهد شدیم اولین بار بود که سوار قطار می شدم یک کوپه شش نفر برای من اوستا حبیب،محمد فاطمه و مادرم و خاله بتول. اوستا حبیب با مادرم مشورت کرد که خاله را هم ببریم می گفت اشرف سادات خودش به تنهایی نیاز دارد یک نفر مدام حواسش بهش باشد بچه ها هم هستند یک نفر دیگر همراهمان بیاید خیال همه مان راحت می شود تازه خاله هم زیارتی می رود و دل سبک می کند این شد که شش تایی جاگیر شدیم داخل کوپه
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل چهارم...( قسمت دوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
قطار که از ایستگاه راه آهن راه افتاد حالم یک طوری بود دلم می خواست شیشه را باز کنم از اوستا حبیب پرسیدم این شیشه چه جوری میاد پایین؟ یه کمی هوا بیاد تو. پرده طوسی کهنه اش را جمع کرد و گفت این باز نمیشه فقط بالاش یه کمی جای رفت و آمد هواست نگران نباش راه بیفته عادت می کنی. سرم را چرخاندم و فکر کردم سه چهار ساعت دیگر که هوا تاریک بشود چطوری می خواهیم بخوابیم از حبیب پرسیدم از صندلی اش بلند شد و با یک تکان صندلی را کشید جلو نشیمنش چسبید به نشیمن صندلی رو به رویی و جا باز شد خنده ام گرفت.همراه تکان های قطار دل من هم تکان می خوردم از زندگی خسته شده بودم تحملم کم شده بود حتی حوصله خودم را هم نداشتم چه برسد به بچه ها کمی که صدایشان در می آمد دعوایشان می کردم مادرم و خاله بتول بچه ها را می گرفتند و حواسشان را پرت می کردند کلافه فقط به بیرون نگاه می کردم بیابان بود تا چشم کار می کرد برهوت بود و وقتی شب شد ان بیرون فقط تاریکی می دیدم مدام از خودم می پرسیدم یعنی خوب می شوم می توانم بچه هایم را بزرگ کنم مادر مریض به درد بچه ها نمی خورد مادری که ناغافل از حال می رفت و می افتاد گوشه اتاق. رسیده بودیم به مشهد و قطار به سمت ایستگاه می رفت که اوستا حبیب صدایم زد و گفت اشرف سادات بیا ایستاده بود توی راهروی قطار جلوی پنجره با دست به یک جایی بیرون قطار اشاره کرد و گفت اگر حواستون جمع کنی می تونی یه لحظه گنبد طلای آقا رو ببینی الانه که پیدا بشه از کنار دستش چشمم را دوختم به آنجایی که با نوک انگشت اشاره اش نشانم می داد خیلی معطل نماندم قطار رد شد و چشم های من خیره ماند به یک گنبد زرد من فقط داشتم نگاه می کردم.شنیدم اوستا حبیب گفت السلام علیک یا علی بن موسی الرضا و تا به خودم بیایم قطار رد شد و چشمم از عکس گنبد خالی شد برگشتم و دیدم اوستا حبیب دست به سینه مانده و هنوز چشم هایش بسته است نگاه من را که روی خودش حس کرد چشم هایش را باز کرد و گفت غصه نخور زود می ریم جا پیدا می کنیم و می ریم حرم.اینجا فقط یه لحظه کوتاه وقتی رد میشه گنبد و گلدسته ها پیدا میشن. همان طور هم شد از راه آهن که تاکسی گرفتیم اوستا حبیب از راننده خواست ما را ببرد یک مسافرخانه خلوت و البته نزدیک حرم راننده هم مستقیم ما را برد خیابان ملک که در ورودی صحن اسماعیل طلا رو به رویش بود کلید اتاق را تحویل گرفتیم و ساک ها را چیدیم یک گوشه محمد خواب بود مادرم گفت من فاطمه را نگه می دارم می دانست بی قرارم تا زودتر حرم را ببینم بی معطلی رفتم زیر دوش آب و غسل زیارت کردم بقیه ماندند و من با خاله راه افتادم سمت حرم دور تا دور مغازه بود صدای همهمه بازار و مغازه دارها پیچیده بود توی فضا ولی من جایی نگاهشان نمی کردم انگار از دنیا سیر بودم فقط می خواستم زودتر برسم به حرم ان موقع حرم خیلی بزرگ نبود تنها صحن حرم همین صحن اسماعیل طلا بود وارد شدیم و ایستادیم یک گوشه چشمم که به گنبد افتاد یاد بچه هایم افتادم یاد جوانی ام که داشت به ناتوانی و مریضی می گذشت.
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل چهارم...( قسمت سوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
درد و رنج و غصه بیماری از تنم کنده شده بود آمدیم ایستگاه راه آهن و دوباره سوار قطار شدیم یک کوپه کوچک شش نفره که پرده هایش چرک مرده بود و کثیف ولی دیگر از هوای خفه و دلگیر کوپه کلافه نبودم فاطمه و محمد از آب و گل در آمده بودند سرشان را توی خانه گرم می کردم طفلی هل خیلی هم شلوغ کاری نداشتند دوباره باردار شدم مریم چهار سال کوچک تر از محمد بود به دنیا که آمد کارهایم بیشتر شد. یک سال و نیمش بود دیدم این بچه انگار یک چیزیش است ان موقع بچه هایمان را قنداق می کردیم هر وقت مریم را می گذاشتم روی پارچه نخی سفید رنگ و پاهایش را صاف می کردم طفل معصوم جیغ می کشید و گریه می کرد آن قدر بی قرار و بی تاب می باشد که از خیر قنداق می گذاشتم ولی گریه و بی قراری اش با گذشت زمان نه تنها تمام نشد بلکه بیشتر شد بردمش دکتر.سر مریم که باردار بودم اتفاقی با صورت زمین خوردم به شکمم هم ضربه خورده بود همین کار دستمان داد دکتر گفته کمر بچه شکسته و بد جوش خورده است باید برود اتاق عمل استخوان را بشکنند و دوباره جا بیندازد ان هم نه یک بار چهار بار. انگار این بار نوبت این طفلک بود. یک حساب سر انگشتی کردیم دیدیم یک سال و نیم باید هر سه ماه یک بار ببریمش بیمارستان برود اتاق عمل بیهوش شود و بعد از گردن به پاینش را گچ بگیرند و تحت مراقبت باشد تا نوبت عمل بعدی همه مخالف بودند می گفتند از پسش بر نمی ایی اوستا حبیب هم که دوباره برای کار می رفت شهرستان دست تنها بودن آن هم با سه تا بچه کم چیزی نبود ولی آینده این طفل معصوم برایم از همه چیز مهم تر بود گفتم اگر با این کار و این همه زحمت بچه سالم می شود چرا دریا کنم توکل کردم به خدا و نوبت عمل را گرفتیم همراه مریم می رفتم اتاق عمل این بچه دستم در گردن خودم بود تا داروی بیهوشی اثر کند بعد بیرونم می کردند تا عمل شود بدتر از همه اینکه وقتی می آوردیمش خانه فقط دست و صورتش از گچ بیرون بود طفلک زجر می کشید و صدای گریه اش تا خانه همسایه می رفت. اخری ها صدای همسایه ها در آمده بود ان قدر تحت فشار بودم که خود اب شدم نمی دانم چه سری دارد درد شب می زند به تن و بدن آدمی زاد. مریم خم شب ها بیشتر بی قراری می کرد مدام باید بغلش می کردم فاطمه و محمد را می خواباندم و مریم را می گرفتم بغلم و می رفتم توی کوچه قدم می زدم بچه حواسش پرت می شد و کمتر گریه می کرد با ان جثه معمولی زنانه ان قدر بچه را تکیه داده بودم به پهلویم که پهلویم کبود شده بود وزن زیاد گچی که بدن مریم را توی خودش حبس کرده بود گاهی نفسم را می برید ولی ذره بی به رحمت خدا و گشایش خدا شک نداشتم می گفتم من روزهای سخت زیاد گذرانده ام این روزها هم می گذرد اما اگر خدا کمک نمی کرد مگر من از پسش بر می امدم؟
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل چهارم...( قسمت پنجم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
یک سال و نیم طول کشید. بعد از آخرین عمل وقتی گچ دور بدن مریم را باز کردند بچه ام سه ساله بود دکتر دستور داد روزی دو ساعت یک ساعت صبح، یک ساعت شب بگذارمش توی آب گرم. فصل زمستان بود و سوز سرما فرش را جمع می کردم و یک تشت می گذاشتم توی اتاق. روی بخاری کم کم آب گرم می کردم و می ریختم توی تشت خودم هم می نشستم کنار مریم. یکی دو تا تکه اسباب بازی پلاستیکی هم می گذاستم دم دستش تا سر گرم باشد گاهی کلافه می شد به هر شکلی بلد بودم حواسش را پرت می کردم تا طاقت بیاورد و بنشیند توی آب گرم. بالاخره کمرش جوش خورد و خوب شد. تازه داشتم خودم را پیدا می کردم که دیدم مردم حرف هایی می زنند حرف از کار و بار رژیم و حکومت بود هر گوشه و کنار یک عده پچ پچ می کردند ولی با ترس و لرز. اوستا حبیب وقتی خیالش از بابت دوا و درمان مریم راحت شد گفت اشرف سادات تهرون دیگه جای زندگی نیست. خیلی سخته بخوای اینجا بچه تربیت کنی بهتره بریم قم. بچه ها هم دارن بزرگ میشن. ایشالله که کار منم اونجا بهتر باشه حداقل اونجا می تونیم کنار هم باشیم کار بنایی معلوم نمی کرد یک وقتی می دیدی در شهرستان ها ساخت و ساز بیشتر بود یک وقت کم تر. من هم از خدا خواسته هر چه وسیله داشتیم جمع کردم و آمدیم قم و حوالی خیابان صفائیه خانه گرفتیم ماه روزه بود دیدم اوستا حبیب ساک به دست دنبال لباس می گردد و وسیله جمع می کند گفتم خیر باشه کار جدید گرفتی؟ همیشه که این هم وسیله نمی بردی مکث کرد و گفت: خیره می خوام برم مکه گفتم اه به سلامتی چرا این قدر یهویی؟ جواب داد: یه کاروانی راهی هستن. گفتن یه نفر جا دارن از من پرسیدن میرم منم گفتم چرا که نه. وقتی خدا صدا زده من کی باشم لبیک نگم؟ توی دلم قیامت شد با رفتنش مشکلی نداشتم راست می گفت وقتی دم رفتن خواسته بودندش حتما قسمتش بوده فقط ترسم ابن بود اگر تنها برود و برگرد معلوم نیست دوباره کی خیال رفتن به سرش بزند چه برسد به اینکه بخواهد مرا هم همراهش ببرد دلم گرفت ولی به روی حبیب نیاوردم کمک کردم و وسایلش را جمع و جور کردم خیلی وقت نداشت باید لباس احرام هم می خرید کلی بین بازار و خانه دویدم و از این و آن پرس و جو کردم که چه چیزهایی انجا لازمش می شود تا بالاخره زیپ ساکش را با خیال تخت بستم و گذاشتم کنار. دو روز بعد باید ساکش را می برد و تحویل کاروان می داد تا بچینند توی ماشین. شب بر گشت خانه. دیدم هی دل دل می کند تا حرفی بزند. می خواست یک چیزی بگوید و مردد بود اخر سر بی مقدمه رو کرد به من و گفت خانم سادات دوستی داری شما هم بیای توی دلم گفتم لابد تعارف می کند یا می خواهد دم رفتن یک جورهایی با وعده وعید دلم را به دست بیاورد. گفتم اوستا شما همه وسیله هاتم بردی حالا چی شده هوای امدن من به سرت زده؟ گفت حالا بگو ببینم الان بگم بیا بریم میای حاضری؟ گفتم از خدامه سجده شکر می کنم پای بچه ها را وسط کشید نگران بود سه تا بچه را کجا بگذارم گفتم شما نگران اونا نباش.
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل چهارم...( قسمت ششم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
فقط یک روز وقت داشتم اول رفتم خانه خواهر بزرگ ترم فاطمه و جریان را گفتم. خدا خیرش بدهد نگذاشت حرفم تمام شود گفت نکنه نری ها. من بچه ها رو نگه می دارم حالا می توانستم با خیال راحت ساک ببندم ولی چه ساک بستنی حج رفتن لباس احرام می خواهد هیچ وقت کاری نداشتم اوستا حبیب پرسید می خوای چی کار کنی؟ گفتم غمت نباشه مگه اونجا بیابونه؟ شهره دیگه هم پارچه توش پیدا میشه هم نخ و سوزن و چرخ خیاطی توکل به خدا اونجا می دوزم قرار شد فاطمه و محمد بمانند پیش خواهرم و مریم را با خودمان بردیم فقط به اندازه رفع نیازهای ضروری برای خودم و مریم وسیله برداشتم غصه این چیزها را نمی خوردم فقط مدام از خودم می پرسیدم خدا من نالایق رو لایق دونسته دعوت کرده ؟ دو تا اتوبوس ادم بودیم تقریبا هشتاد نفر به خواهرم سپردم برای بدرقه نیاید دلم نمی خواست بچه ها بی تابی کنند. خیلی خانواده هایشان دور و برشان بودند تا خداحافظی کنند و التماس دعا بگویند طول کشید داشت دیر می شد مردها دست جنباندند و جمعیت را متفرق کردند از قم با سلام و صلوات سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت تهران اول زیارتمان شد حضرت عبدالعظیم. انجا را خوب بلد بودم شدم راهنمای آنهایی که بار اولشان بود می آمدند شهر ری هی می گفتند اشرف سادات کجا بریم وضو بگیریم زیارت کردیم و سر ساعتی که سپرده بودند آمدیم پای ماشین الان را نگاه نکنید می نشینند توی هواپیما و ساکتان را هم تحویل می دهید چند ساعت بعد می رسید به مدینه و با اتوبوس کولر دار حرکت می کنید سمت هتل همه چیز هم آماده و مهیاست. ما ان زمان از همین قم تا خود مدینه و بعد مکه را با اتوبوس رفتیم و برگشتیم شب ها هوا سرد می شد کلی لباس گرم می پوشیدیم و پتو می پیچیدیم دور پاهایمان تا بتوانیم بنشینیم توی ماشین با این حال سر صبر و با حوصله زیارتگاه ها را گشتیم. مقصد بعدی مان سوریه بود یک خانه بزرگ گرفتند که دور تا دورش اتاق بود هر چند نفر یک اتاق داشتند من و حاجی و مریم با یک زن و شوهر دیگر و یک خانمی که تنها بود هم اتاق شدیم چادر زدیم وسط اتاق و زنانه و مردانه اش کردیم. همان کاری که توی اتوبوس می کردیم این طوری ما هم راحت تر بودیم هم مردها خورد و خوراک به پای خودمان بود. هر کس هر چیزی می خواست می خرید و درست می کرد همان غذاهای معمولی که توی خانه می خوردیم معمولا همه کارهایمان را انجام می دادیم که به کسی فشار نیاید سر وقتش هم به نماز و زیارتمان می رسیدیم. از خانه ای که گرفته بودیم تا حرم حضرت زینب راهی نبود.
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل چهارم...( قسمت هفتم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
هر وقت از روز دلمان می خواست، می رفتیم و بر می گشتیم، اما حرم حضرت رقیه دور بود نمی شد پیاده رفت. سه تا زن دست به دست هم شام را سریع آماده می کردیم تا بتوانیم سی زود بخوابیم؛ سحر بلند می شدیم و همراه مردها را می افتادیم گاهی به زحمت ماشین پیدا می کردیم هدای نصفه شب هم که سرد است به همین راحتی نبود ولی چراغ های حرم را که از دور می دیدیم، دلمان روشن می شد. اصلا همه عشقمان همین زیارت سحر و نماز صبحش بود. دو هفته ای ماندیم سوریه خستگی راه که از تنمان در آمد و کمی خرید کردیم، دوباره سوار اتوبوس ها شدیم و راه افتادیم. حیف و صد حیف که مرز کربلا بسته بود حسرت به دل زیارت امام حسین راهی مدینه شدیم خوب یادم نیست از کجاها رفتیم وبین راه چه شد فقط همین قدر بگویم که یک دل سیر ماندیم مدینه و هرچه دلمان می خواست، زیارت کردیم مثل حالا نبود که محراب پیامبر را خیلی راحت زیارت می کردیم. گوشه اتاقی همان اطراف ، دسداسی گذاشته بودند که می گفتند برای خانم فاطمه زهرا بوده می رفتیم برای زیارتش. نگهبان بد عنقی هم داشت یواشکی پول می گذاشتیم کف دستش اجازه می داد برویم نزدیک و دست بکشیم روی دسته و سنگ دسداس.
یک روز که رفته بودیم بازار یک قیچی و یک توپ پارچه تترون سفید خرید و اوردم خانه دو تا چادر دو تا لباس بلند دو تا بلوز و برای خودم و یک پیراهن بلند هم برای مریم بریدم می ماند دوختنش فکر ان را هم کرده بودم با همسایه های دور و بر خانه دوست شده بودم. زبان هم را که نمی فهمیدیم فقط در حد اشاره و سلام و لبخند زدن. بالاخره هر چه نباشد همه مسلمان بودیم کتاب و پیامبرمان هم یکی بود. ان ها خیلی محبت داشتند. می فهمیدیم تعارف می کنند مهمانانش باشیم یک بار که جلوی خانه شان چرخ خیاطی دیدم پارچه ها را که بریدم برداشتم و رفتم جلوی درشان با اشاره دست و نشان دادن پارچه ها و گفتن دو سه تا کلمه نماز و صلوات و احرام بهش فهماندن گیر کارم کجاست. دستم را گرفت و مستقیم برد کنار چرخ خیاطی. بنده خدا اصرار می کرد که چرخ را بردارم و با خودم بیاورم خانه قبول نکردم. نشستم همان جا و کارم را انجام دادم خدا خیرش بدهد.
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃