#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊
فصل اول..(قسمت هشتم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊
کشتی
هنوز مدتی حضور ابراهیم در ورزش باستانی نگذشته بود که به توصیه دوستان و شخص حاج حسن به سراغ کشتی رفت او در باشگاه ابومسلم در اطراف میدان خراسان ثبت نام کرد او کار خود را با وزن ۵۳ کیلو آغاز کرد آقایان گودرزی و محمدی مربیان خوب ابراهیم در آن دوران بودند آقای محمدی ابراهیم را به خاطر اخلاق و رفتارش خیلی دوست داشت آقای گودرزی خیلی خوب فنون کشتی را به ابراهیم می آموخت. همیشه می گفت: این پسر خیلی آرومه اما تو کشتی وقتی زیر می گیره چون قد بلند و دستای کشیده و قوی داره مثل پلنگ حمله می کنه او تا امتیاز نگیره ول کن نیست برای همین اسم ابراهیم را گذاشته بود پلنگ خفته . بارها می گفت یه روز این پسر رو تو مسابقات جهانی می بینید مطمن باشید سال های اول دهه ۵۰ در مسابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرو ابراهیم همه حریفان را با اقتدار شکست داد او در حالی که ۱۵ سال بیشتر نداشت برای مسابقات کشوری انتخاب شد مسابقات در روزهای اول آبان برگزار می شد ولی ابراهیم در این مسابقات شرکت نکرد مربی ها خیلی از دست او ناراحت شدند بعدها فهمیدیم مسابقات در حضور ولیعهد برگزار می شد و جوایز هم توسط او اهدا شده برای همین ابراهیم در مسابقات شرکت نکرده بود سال بعد ابراهیم در مسابقات قهرمانی آموزشگاه ها شرکت کرد و قهرمان شد همان سال در وزن ۶۲ کیلو باشگاه های تهران شرکت کرد در سال بعد از آن در مسابقات قهرمانی آموزشگاه ها وقتی دید دوست صمیمی خودش در وزن او یعتی ۸۶ کیلو شرکت کرده ابراهیم یک وزن بالاتر رفت و در ۷۴ کیلو شرکت کرد در آن سال درخشش ابراهیم خیره کننده بود و جوان ۱۸ ساله قهرمان ۷۴ کیلو آزمایشگاه ها شد تبحر خاص ابراهیم در فن لنگ واستفاده به موقع و صحیح از دستان قوی و بلند خود باعث شده بود که به کشتی گیری تمام عیار تبدیل شود.
صبح زود ابراهیم با وسایل کشتی از خانه بیرون رفت من و برادرم هم راه افتادیم هر جایی می رفت دنبالش بودیم تا اینکه داخل سالن هفت تیر فعلی رفت ما هم رفتیمتوی سالن و بین تماشاگرها نشستیم سالن شلوغ بود ساعتی بعد مسابقات کشتی آغاز شد ان روز ابراهیم چندکشتی گرفت و همه را پیروز شد تا اینکه یکدفعه نگاهش به ما افتاد ما داخل تماشاگرها تشویقش می کردیم با عصبانیت به سمت ما آمد گفت چرا اومدید اینجا گفتین هیچی دنبالت اومدیم ببینیم کجا می ری بعد گفت یعنی چی اینجا جای شما نیست زود باشین بریم خونه با تعجب گفتم مگه چی شده جواب داد نباید اینجا بمونین پاشین پاشین بریم خونه همین طور که حرف می زد بلندگو اعلام کرد کشتی نیمه نهایی وزن ۷۴ کیلو آقایان هادی و تهرانی ابراهیم نگاهی به سمت تشک انداخت و نگاهی به سمت ما چند لحظه سکوت کرد و رفت سمت تشک ما هم حسابی داد می زدیم و تشویق می کردیم مربی ابراهیم مرتب داد می زد و می گفت که چه کاری بکن ولی ابراهیم فقط دفاع می کرد نیم نگاهی هم به ما می انداخت مربی که خیلی عصبانی شده بود داد زد ابرام چرا کشتی نمیگیری بزن دیگه ابراهیم هم با یک فن زیبا حریف را از زمین بلند کرد بعد هم یک دور چرخید و او را محکم به تشک کوبید هنوز کشتی تمام نشده بود که از جا بلند شد و از تشک خارج شد ان روز از دست ما خیلی عصبانی بود فکر کردم از این که تعقیبش کردیم ناراحت شده وقتی در راه برگشت صحبت می کردیم می گفت ادم باید ورزش را برای قوی شدن انجام بده نه قهرمان شدن.
منهم اگر تو مسابقات شرکت می کنم می خوام فنون مختلف رو یاد بگیرم هدف دیگه ای هم ندارم گفتم مگه بده ادم قهرمان و مشهور بشه و هم بشناسنش؟
بعد از چند لحظه سکوت گفت هر کس ظرفیت مشهور شدن نداره از مشهور شدن مهم تر اینه که آدم بشیم اون روز ابراهیم به فینال رسید اما قبل از مسابقه نهایی همراه ما به خانه برگشت او عملا ثابت کرد که رتبه و مقام برایش اهمیت ندارد ابراهیم همیشه جمله معروف امام راحل را می گفت: ورزش نباید هدف زندگی شود.
#راوی_برادران_شهید
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیـــنب
....🌹
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊
فصل اول..(قسمت نهم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊
#قهرمان
مسابقات قهرمانی ۷۴کیلو باشگاه ها بود. ابراهیم همه حریفان را یکی پس از دیگری شکست داد و به نیمه نهایی رسید آن سال ابراهیم خیلی خوب تمرین کرده بود. اکثر حریف ها را افتدار شکست داد اگر این مسابقه را می زد حتما در فینال قهرمان می شد اما در نیمه نهایی خیلی بد کشتی گرفت بالاخر یک امتیار بازی را واگذار کرد آن سال ابراهیم مقام سوم را کسب کرد اما سال ها بعد همان پسری که حریف نیمه نهائی ابراهیم بود را دیدم آمده بود به ابراهیم سر بزند آن آقا از خاطرات خودش با ابراهیم تعریف می کرد همه ما هم گوش می کردیم تا اینکه رسید به ماجرای آشنائی خودش با ابراهیم و گفت: آشنایی ما بر می گردد به نیمه نهائی کشتی باشگاه ها در وزن ۷۴کیلو قرار بود من با ابراهیم کشتی بگیرم اما هر چه خواست آن ماجرا را تعریف کند ابراهیم بحث را عوض می کرد آخر هم نگداشت که ماجرا تعریف شود روز بعد همان آقا را دیدم و گفتم: اگه می شه قضیه کشتی خودتان را تعریف کنید. او هم نگاهی به من کرد نفس عمیقی کشید و گفت: آن سال در نیمه نهائی حریف ابراهیم شدم اما یکی از پاهایم شدیدا آسیب دید به ابراهیم که تا آن موقع نمی شناختمش گفتم: رفیق این پای من آسیب دیده هوای ما را داشته باش. ابراهیم هم گفت: باشه داداش چشم. بازهای او را دیده بودم توی کشتی استاد بود با اینکه شگرد ابراهیم فن هائی بود که وی پا می زد اما اصلا به پای من نزدیک نشد من در کمال نامردی بیه خاک ازش گرفتم و خوشحال از این پیروزی به فینال رفتم ابراهیم با اینکه راحت می تونست من رو شکست بده و قهرمان بشه ولی این کار رو نکرد بعد ادامه البته فکر می کنم او از قصد کاری کرد که من برنده بشم از شکست خودش هم ناراحت نبود چون قهرمانی برای او تعریف دیگه ای داشت ولی من خوشحال بودم خوشحالی من بیشتر از این بود که حریف فینال، بچه محل خودمون بود فکر می کردم همه مرام و معرفت داداش ابرام رو دارن اما توی فینال با اینکه قبل از مسابقه به دوستم گفته بودم که پای آسیب دیده اما دقیقا با اولین حرکت همان پای آسیب دیده من را گرفت آه از نهاد من بلند شد بعد هم من انداخت روی زمین و بالاخره من ضربه شدم. آن سال من دوم شدم و ابراهیم سوم. اما شک نداشتم حق ابراهیم قهرمانی بود از آن روز تا حالا با او رفیقم چیزهایی هجیبی هم از او دیده ام خدا را هم شکر می کنم ک چنین رفیقی نصیبم کرده است. صحبت هایش که تمام شد خداحافظی کرد و رفت من هم برگشتم در راه فقط به صحبت هایش فکر می کردم یادم افتاد در مقر سپاه گیلان غرب روی یکی از دیوارها برای هر کدام از رزمنده ها جمله ای نوشته شده بود در مورد ابراهیم نوشته بودند: ابراهیم هادی رزمده ای با خصوایص پوریای ولی.
#راوی_حسین_الله_کرم
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــنبــــــــ
@mahdavieat
11.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 کلیپ ویژه | #ابراهیم
🌹رئیسی خادم جمهور شد
#برای_مردم
دولت مردمی؛ ایران قوی 🇮🇷
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#شهیدگمنامسلام
🏝تو پلاکت را دادی
که گمنام شوی
من دویدم که
نامدار شوم ..
حالا من مانده ام
زیر خروارها فراموشی
و نام تـــو
در دل تمام انسانها ...
#پنجشنبههایدلتنگی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 💐
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#یـــازیــنــــبــــــ..
16.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید پادوهای آمریکای تروریست و کفتارها چطور در پشت مرزهامون زوزه میکشند ...
اگه فردا روزی، سپاه قدس ناچار شد در فتنه جدید افغانستان ورود کند، یه عده انسانهای سادهلوح خواهند گفت که افغانستان به ما چه؟؟؟!!!!!!
#امنیت_اتفاقی_نیست
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🍃
@mahdavieat
15.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفته بودیم این آغاز ماجراست
درود بر همه #مدافعان_حریم_وطن🇮🇷 که با حضورشان خاری شدند در چشم ایرانستیزان
این کلیپ را یکی از دخترهایی که در آمریکا پای صندوق رای رفته برامون ساخته.
دم همگی گرم که ثابت کردید میتوان تمامی معادلات را به نفع منافع ملی کشورمان عوض کنیم.
#زنده_باد_ایران🇮🇷
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🍃
@mahdavieat
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل اول..( ۱ )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
#رنگ_الهی
داوود در پانزدهم بهمن ماه ۱۳۳۷، مصادف با روز شهادت امام کاظم به دنیا آمد برای همین مبدا ورود داوود به دنیا با حب او نسبت به اهل بیت سرشته شد. داوود که به دنیا آمد انگار زمستان بی روح و سرد کوله بارش را از خانه پدرم جمع کرد و بهار و همه زیبایی هایش جایگزین آن شد همه خوشحال بودند پدرم از شوق روی پایش بند نبود انگار همه شادی ها و دل خوشی های کل عمر پدر و مادرم را در یک کفه ترازو قرار داده بودند و شادی و خوشحالی به دنیا آمدن داوود را در کفه دیگر. چون داود اولین پسر خانواده بود از همان روز اول همه او را وزیر و جانشین و دست راست پدرم در آینده می دانستند برای همین در میان خانواده و اقوام خیلی عزیز و دوست داشتنی بود. مدتی که از تولد داوود گذشت صبحت ها رفت روی اینکه نام بچه را چه بگذاریم هر کس پیشنهادی می داد و چیزی می گفت در این بین پدر بزرگم گفت: اسمش را بگذاریم ایرج چون پدر بزرگم آدم بزرگ و با وجهه ای بود هیچ کس روی حرفش حرفی نزد و چیزی نگفت همه قبول کردند نامش در شناسنامه شد ایرج . ایرج دانایی تا زمانی که بچه بود همه او را به این اسم صدا می زدند سن و سالش که مقداری بالا رفت و پایش تو دم و دستگاه مسجد و این جورجاها باز شد یک روز آمد خانه و گفت: دیگر ایرج صدام نکنین گفتم برا چی؟ پس چی صدات بزنیم؟ داوود با اینکه احترام بسیار زیادی برای پدر بزرگم قائل بود اما گفت دلم می خواهد از این به بعد بهم بگید داوود؛ اسم یکی از پیامبران بزرگ خدا به نظرتون بهتر نیست؟ کسی چیزی نگفت پدر و مادر هم مخالفتی نکردند از آن روز به بعد توی خانه و محله همه صدایش می زدند داوود. ما از روی همان تغییر اسم خوب می توانستیم بفهمیم که گروه خونی داوود با چیزهایی که رنگ و بوی دینی ندارند هم خوانی ندارد نه اینکه مخالف صد در صد مظاهر ایران باستان و چه می دانم از این دست حرف ها باشد اما علاقه ای نداشت و خوشش هم نمی آمد دلش می خواست از صفد تا صد وجودش رنگ و بوی خدایی داشته باشد از همان موقع معلوم بود چیزهایی توی سرش می گذرد که در ذهن خیلی از هم سن و سال هاش احساس نمی شد همین روحیات و حساسیت هایش حتی در امور ریز دینی باعث شد که به اندازه زمین تا آسمان با خیلی ها فرق داشته باشد که در خاطرات بعدی عرض می کنم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
http://eitaa.com/mahdavieat
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل دوم..( قسمت دوم )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
حزب رستاخیز که در کشور تاسیس شد شاه اعلام کرد همه مردم ایران باید در این حزب عضو شوند هر کس هم نمی خواهد عضو شود جل و پلاسش را جمع کند و از کشور بزند بیرون و گم و گور شود قلدری و گردن کلفتی رژیم بود دیگر کی جرات داشت به آن ها بگوید بالای چشمتان ابروست دخلش را می آوردند به خاطر قانونی که شاه به همه سازمان ها، نهادها ادارت و مدارس کشور ابلاغ کرده بود. دبیرستان هم اعلام کرد که همه بچه ها باید در حزب رستاخیز ثبت نام کنند و عضو شوند اجباری بود جای اما و اگر هم نبود مدیر و معاون چو انداخته بودند توی دبیرستان که وای به حال کسی که عضو نشود و بخواهد نق بزند و اهن اهونی بکند انضباطش را پایین می آوریم و تنبیهش می کنیم و چه و چه می کنیم و... کسی از بچه دبیرستان های آن موقع چه می دانست حزب چیست و رستاخیز چه صیغه ای است خیلی ها تو باغ ولگردی و خلاف و این جور چیزها بودند تهدیدهای آقای مدیر و معاون هم باعث شد که کسی به اندازه نخود هم روی عضو شدن یا عضو نشدن در رستاخیز فکر نکند. برگه ها را که اوردند توی دبیرستان همه بچه ها امضا کردند و عضو شدند بی آنکه بدانند این حزب چیست و عضو شدنشان یعنی چه فقط داوود و یکی دو تا مثل خودش خبرش پیچید توی مدرسه مدیر و معاون را اگر کارد می زدی خونشان نمی آمد با آن همه هارت و پورتی که به راه انداخته بودند اما نتوانستند هیچ غلطی بکنند بعد از آن مسله و چند اتفاق دیگر کینه داوود را سخت به دل گرفتند تا یک روز تلافی کنند آقای مدیر و معاون عصبانی و خشمگین پشت میز کارشان نشسته بودند و داوود را به دفتر دبیرستان احضار کرده بودند آتش معاون داغ تر از آتش مدیر بود. از طرفی هم مقداری خوشحال بود و می خواست با دمش گردو بشکند احساس می کرد ماهی ای را که تو دست لیز می خورد و کسی نمی تواند به دامش بیندازد توانسته صید کند خوب بهانه ای تو دستش علیه داوود افتاده بود داوود آمد تو دفتر معاون بلند شد و شروع کرد سر داوود داد و فریاد زد و بد و بیراه بارش کرد و داوود هم کم نیاورد خوب جوابشان رل داد و گذاشت تو کاسه شان. جر و بحث و سیاسی شان حسابی بالا گرفت پنجره ها از فریاد معاون انگار داشت می لرزید سرخی ایی که تو سفیدی چشمانش دویده بود داشت مردمک چشم هایش را در خود ذوب می کرد با دست محکم کوبید روی میز و عصبانی رفت پرونده داوود را از تو کمدی در آورد و گذاشت زیر بغلش راه در را نشان داد و گفت اخراجی دیگه پا تو مدرسه نمی ذاری داوود بعد از اینکه با استدلال هایش همه حرف های مدیر و معاون را جواب داد پرونده اش را برداشت و آمد خانه ای آن به بعد نقص نرفتن به مدرسه را با خواندن کتاب های شهید مطهری و شهید بهشتی و ... پر کرد.
چند وقت بعد معلوم شد مسله از کجا آب خورده یکی از جوانک های علاف و سینه چاک شاه تحرکات انقلابی داوود را از طریقی فهمیده بود رفته بود و زنگ هشدار داوود را برای آقای معاون به صدا در آورده بود گفته بود شماها تو دفتر نشسته اید و از همه جا بی خبرین دانایی عکس و اعلامیه های آقای خمینی رو می یاره تو مدرسه زیر پای بچه های مدرسه هم می نشینه و یک به یک منحرفشون می کنه پای کلی هاشون رو هم به تظاهرات و جلسات سخنرانی باز کرده شما دارین اینجا چی کار می کنین مدرسه شده پر از طرفدارهای امام خمینی
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قهرمان_من فدای خنده هات😭
#یازهرا
#سردار_دلها
#مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل سوم...( قسمت سوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
اولین بیمارستان محمد را پذیرش نکردند گفتند کار ما نیست بچه نمی ماند حالا من زار می زدم آقا جان خون خونش را می خورد و کاری از دستش بر نمی امد محمد را هی توی بغلم تکان می دادم ولی بچه صدایش در نمی امد گاهی یک نفس نصفه نیمه می کشید رفتیم جای دیگری همان شد بیمارستان بعدی همان یادم رفته بود کفش به پایم نیست. از در بیمارستان تا تخت معاینه می دویدم ولی بی فایده بی حاصل. نشان به آن نشان که بیشتر از ده تا بیمارستان را سر زدیم همه دست رد به سینه مان زدند ولی مادر مگر از بچه اش قطع امید می کند هزاری هم دکترها بگویند کاری از دستمان بر نمی آید همین طور که مادر چشم از بچه اش بر نمی دارد خدا هم بنده اش را وا نمی گذارد توی یک بیمارستان پرستاری دلش به حالم سوخت و محمد را پیچید لای شال پشمی اش. شال را دور محمد محکم کردم یکهو یاد ننه آقا افتادم از خودم پرسیدم اشرف سادات امروز چند شنبه اس؟ چشم هایم روی هم فشار دادم و سعی کردم یادم بیاید چند شنبه است فایده نکرد از آقا جان پرسیدم خیره شد به یک گوشه و بعد از چند ثانیه تامل جوابم را داد سه شنبه بود تا نفسم قطع شود مدام گفتم یا ارحم الراحمین داشت صبح می شد و ما در راه بیمارستان کودکان بودیم یک بیمارستان کودک توی میدان امام حسین که ان موقع بهش می گفتند میدان فوزیه قبول کردند انجا بستری اش کنند محمد را خواباندند روی تخت ملافه ابی بد رنگ روی تخت را چنگ می زدم دستم را رساندم کنار صورت طفل معصوم و بی صدا اشک ریختم می ترسیدم طوریش شده باشد جواب اوستا حبیب را چه می دادم؟ توی فکر و خیالات خودم بودم و چشم از محمد بر نمی داشتم که دکتر امد بالای سرش و معاینه اش کرد بعد هم چند تا آزمایش ازش گرفتند دکتر با تاکید به پرستار گفت که جوابش را زود می خواهد تا جواب آزمایش ها آماده شود صدای راهروی بیمارستان را رفتم و امدم یک جفت دمپایی داده بودند بهم دست خودم نبود پاهایم را می کشیدم روی زمین و صدا می داد به اندازه پا بلند کردن و قدم برداشتن هم برایم قوت نمانده بالاخره جواب آزمایش امد دکتر مرا صدا زد و چند تا سوال پرسید و دیگر حرفی نزد بعدش هم بچه را بردند بخش های مراقبت های ویژه و گذاشتند توی یک دستگاه که دور تا دورش شیشه بود عاجز شده بودم و فقط می گفتم یا ارحم الراحمین آقا جان دلداری ام می داد می گفت همین که بچه رو اینجا پذیرش کردن خدا رو شکر امیدی هست هر چه کرد حریفم نشد بروم خانه کمی استراحت کنم یک روز تمام ماندم گوشه حیاط هر جا که کسی کاری به کارم نداشت هی فکر می کردم این مریضی چه جور مریضی است؟ بچه چطور می شود چه قدر طول می کشد خوب بشود چند روز باید بماند توی دستگاه چند روز باید بمانیم بیمارستان همه این جواب ها هر چه بودند فرقی نمی کرد مهم این محمد خوب شود حتی شده یه ماه بمانم گوشه بیمارستان.
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#کانال_مهدویت🌹🍃
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞