#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل پنجم...( قسمت هفتم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
ماتم بردم ولی خودم را نباختم رفتم و ایستادم گوشه پیاده رو کمی که اوضاع شد خودم را رساندم سر خیابان تاکسی جلوی پایم ترمز کرد گفتم آقا من می خوام برم جمکرون. گفت خواهر می دونی چقدر راهه روی پل جمکرون دو تا ماشین سرباز گذاشتن تنها می خوای بری چیکار هیچ کس اونجا رفت و آمد نمی کنه گفتم باشه با یه ماشین دیگه میرم حرکت نکرد همان طور که سرش را تکان می داد لب هایش به لا اله الا اللهی جنبید و گفت سوار شو ولی من فقط تا نزدیکی بقیع میرما گفته باشم گفتم شما تا اونجا برو بقیه ش رو هم خدا بزرگه تا آن موقع همیشه روزهایم را با توسل و صلوات گذرانده بودم آن روز هم صلوات از زبانم نیفتاد رسیدیم پای بقیع و ماشین کماندوها پیدا شد راننده ترمز کرد پرسید می خوای بری وسط اینا گفتم شما کار به این چیزا نداشته باش کریه اش را دادم و پیاده شدم سرم را انداختم پایین و راهم را کشیدم و رفتم وقتتی هم رسیدم به سربازها و ماشین هایش اصلا محلشان ندادم سرم را بلند نکردم انگار هیچ آدمی آنجا نیست یکهو ضربه ای خورد به شانه ام و نقش زمین شدم صدایی بلند شد سرتو انداختی پایین کجا میری تا بخواهم برگردم و جوابی بدهم یکی با قنداقه اسلحه اش زد به شانه ام درد پیچید توی وجودم ولی خودم را نگه داشتم بلند شدم ایستادم رو به رویش زل زد به چشم هایم و پرسید کجا سرد و محکم گفتم شما اول می زنید بعد می پرسید کجا دارم میرم خونه خواهرم پوز خندی زد و با چشم اشاره کرد به کتانی هایم گفت با این سر و وضع؟ جواب دادم عیبش کجاست زیرلب چند تا لیچار گفت و کنار رفت من هم راهم را ادامه دادم و ایستادم لب جاده حالا مگر ماشینی پیدا می شد خدا خدا می کردم زودتر برسم مسجد تا بتوانم قبل از تاریکی هوا برگردم خانه ولی دریغ از یک ماشین. هی صلوات پشت صلوات دهانم کف کرده بود بالاخره یک امیون ده تن نزدیک شد دست بلند کردم نزدیک من که رسید نگه داشت از پایین بالا را نگاه کردم و دیدم راننده تنهاست آقا منو تا جمکرون می بری با تعجب پرسید تا اینجا چطوری اومدی من با این هیکل با این ماشین غول پیکر با ترس و لرز تا اینجا اومدم اینجا چه کار می کنی گفتم آقا غر نزن میری جمکرون یا نه اگر نمیری برو واینستا. پوفی کرد و گفت بیا بالا اصلا می تونی بیای بالا با پوزخند پرسید کتفم درد می کرد ولی هر طور بود پریدم روی رکاب ماشین سوار شدم تا برسم جمکران هی نصیحت کرد که بنشینم توی خانه و خودم را قاطی مردها نکنم می گفت من نمی فهمم مگه جای زن توی خیابونه؟ آخه وسط این بیابون اگه یه تیز بهت بزنن و تلف بشی کی جواب خانواده ات رو می ده هیچی نمی گفتم سرم را گرفته بودم سمت پنجره کنار دستم و بیرون را نگاه می کردم وقتی داشتم پیاده می شدم گفتم آقا کسی که منو تا اینجا آورده مراقبم هست رفتم سمت مسجد.
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل پنجم...( قسمت نهم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
همین هم شد کوچه به کوچه می دویدم مامور سمج خسته نمی شد و ول کن نبود. نفس کم آوردم وسط یک کوچه چشمم خورد به تیر چراغ برق پای تیر دستم را گرفتم به جاهای خالی و رفتم بالا مامور پشت سرم بالا آمد همین که کمی نزدیکم شد با پا محکم کوبیدم تخت سینه اش و پرت شد پایین تا خودش را جمع و جور کند خودم را روی تیر رساندم به پشت بام خوش شانسی آوردم و دیدم کوچه آشناست کمی روی پشت بام ها دویدم تا خانه ای را که پی اش بودم پیدا کردم همه پشت بام ها به هم راه داشتند اگر جسارت داشتی نمی ترسیدی وقتی دیدم در کوچه روی پشت بام باز است خوشحال تر شدم همان طور که نفس نفس می زدم قدم هایم را بلندتر برداشتم و خودم را پرت کردم داخل در را پشت سرم بستم و تکیه دادم بهش هنوز قلبم تند می زد کمی صبر کردم تا حالم جا بیاید سر وضعم را مرتب کردم و از پله ها رفتم پایین. خانه خواهر شوهرم بود مرا که دید زهر ترک شد گفت بسم الله اشرف سادات تو اینجا چی کار می کنی کی اومدی از کجا اومدی گفتم یه لیوان آب بده و نشستم لبه پله با خودم فور کردم حالا چه قصه ای تحویل این بنده خدا بدهم که باور کنم.از تهران خبرهایی می رسید که تکانم می داد اگر مرکز شهر خیلی فعال بود و مبارزه جدی با خودم گفتم این طوری نمی شود باید خودم را می رساندم به تظاهرات تهران شاید می توانستم کار مهم تری انجام بدهم چند روز فکر کردم چطور قضیه را به حاجی بگویم که مخالفت نکند کم کم زمزمه اش را توی خانه انداختم به حاج حبیب گفتم اگر بروم تهران برای همه مان بهتر است بچه ها را بهانه کردم گفتم می مانند پیش مادر و خواهرهایم. جایشان امن تر است اگر حاجی موافقت نمی کرد مجبورم بودم همان جا توی قم بمانم و من این را نمی خواستم پس سعی کردم دلش را به دست بیاورم.حاجی اولش راضی نبود نه اینکه ناراضی باشد ولی دلش قرص هم نبود کمی بالا و پایین کرد اما و اگر اورد ولی آخر موافقتش را گرفتم برای هر کدام از بچه ها چند دست لباس گذاشتم توی ساک و خودم را رساندم تهران. یک ماشین در بست گرفتم برای میدان خراسان خانه مادرم دیگر هیچ چیز جلودارم نبود
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل پنجم...( قسمت دهم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
تقریبا هر روز خواهرهایم را سر خط می کردم و از خانه می زدیم بیرون. هرک جا که خبر دار می شدیم شلوغ شده خودمان را می رساندیم و هر کاری از دستمان بر می آمد انجام می دادیم بعضی وقت ها لازم می شد سنگر درست کنیم. گوشه کوچه خاک می ریختند و چند تا گونی هم پیدا می کردیم دست می جنباندیم به پر کرد گونی ها گاهی بین مردم شعار می دادیم گاهی هم به مجروح ها کمک می کردیم هر آدمی دو تا دست داشت ولی آن موقع به اندازه چند نفر کار می کرد کسی هم اعتراضی نداشت. همیشه دلم می خواست کارهای بزرگ انجام بدهم. سرم درد می کرد برای کارهای سخت و پر زحمت. پخش کردن اعلامیه هم خطرش زیاد بود هم مهم آن موقع اگر کسی را با اعلامیه می گرفتند باید فاتحه خودش را می خواند این ها یک طرف زن بودنم هم یک طرف
کسی که به بقیه اعلامیه می رساند قدم بزرگی بر می داشت مردم باید می فهمیدند شاه چه کارها کرده و آن ها چرا باید رو به رویش بایستند ؛ چرا خون این همه جوان ریخته توی خیابان. مردم ارتباطشان با امام برقرار می ماند. شاه فکر کرده بود اگر آقای توی کشور نباشد کار از دستش در می رود ولی کور خوانده بود یکی دونفر را همیشه می دیدم شناخته بودمشان این ها مثل سرگروه بودند مردم را هدایت می کردند حتی بعضی جاها فراری شان می دادند رفتم پیش یکی از آن ها و گفتم من می خوام کمک کن. گفت همین حالا هم داری به اسلام کمک می دی گفتم: نه منظورم اینه می خوام کار مهمی انجام بدم. دوباره جواب داد همه این کارها تو خیایان سرجونشون معامله می کنن کارشون مهمه تو هم مثل اون ها داشت امتحانم می کردم کوتاه نیامدم گفتم: یک بار به من اعتماد کنید پشیمون نمی شید پور زخندی زد و گفت این حرفا نیست زیاد دیدمت این طرف و اون طرف می دوی معلومه خیلی انگیزه داری حسابی فعالی. نه گذاشت و گفت: می تونی اعلامیه پخش کنی با اطمینان گفتم: بله یک نشانه برایم معین کردند آدرس را می دادند می رفتم و هرکسی که آن نشانه را داشت می فهمیدم باید اعلامیه ها را از او تحویل بگیرم. خودش هم می گفت کجا ببرم و چکارشان کنم. بعضی وقت ها می گفتند همراهت بماند بچسبانشان به در و دیوار. بعضی وقت هم باید به کس دیگری تحویلشان می دادم. می دانستم اگر با اعلامیه دستگیر شوم کارم تمام است پس باید رد گم می کردم. اولین بار وقتی اعلامیه ها ماند دست خودم تا بچسبانمشان. اول رفتم خانه و یکی دو تا جاساز درست کردم مثل داخل لوله بخاری یا توی بالشت.
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل پنجم...( قسمت یازدهم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
باید فکری برای شناسایی نشدنم توی خیابان می کردم. یک عینک دودی خیلی شیک و یک جفت دستکش توری خریدم روزی که قرار بود اعلامیه به بغل از خانه بیرون بروم اشرف سادات همیشه که با مقنعه و چادر مشکی و کتانی از خانه بیرون می رفت نبودم روری ژرژت کرم سر می کردم و زیر چانه اش گره می زدم عینک دودی به چشم و دستکش توری کرم به دست جای کتانی هم کفش زنانه می پوشیدم کیف بزرگ پر از اعلامیه را می انداختم روی دوشم سطل کوچک سریش را هم می گرفتم زیر چادرم با آن قیافه ای که داشتم هیچ کس به من شک نمی کرد می رفتم و مشغول می شدم خیلی خونسرد و معمولی می ایستادم یک گوشه و زیر چادر پشت اعلامیه را سریش می زدم و آماده نگه می داشتم توی دستم موقع رد شدن از کنار دیوار می چسباندم به دیوار راهم را ادامه می دادم. همین طوری کلی دیوار را اعلامیه می زدم بعضی وقت ها اما شلوغ می شد و یکی داد می زد مامورا اومدن من کاری بهشان نداشتم فرار کار را خراب می کرد دیگر کاری انجام نمی دادم فقط و جعلنا از لبم نمی افتاد و مثل یک خانم از کنار خیابان راه می رفتم. اصلا انگار من را نمی دیدند اگر هم می دیدند می دانستم با آن ظاهری که دارم کسی گمان نمی کند انقلابی یا به قول خودشان خراب کار باشم چند بار هم بین تهران و قم اعلامیه و کتاب و نوار جا به جا کردم. میانه بچه ها با مادرم خیلی خوب بود نگرانی نداشتم و با خیال راحت یک روزه می رفتم قم و بر می گشتم. آنجا هم که بودم وضع همین بود. گاهی آدرس می دادند و می گفتند به یک نفر که فلان نشانه را دارد تحویل بده. من هم یک زنبیل پر از سبزی بر می داشتم و لا به لای ساقه و برگ های سبزی اعلامیه ها را جا به جا می کردم این وسط اوضاع بیمارستان ها خراب بود دارو ملافه، باند و خیلی چیزهای دیگر کم می آمد محله به محله می گشتیم هر چه به درد می خورد جمع می کردیم و می رساندیم به بیمارستان. گاهی خون کم داشتند می رفتیم خون می دادیم بچه ها برای مبارزه سلاح درست و حسابی نداشتند طبقه بالای یک مغازه ماهی فروشی شده بود کارگاه ساخت کوکتل مولوتف. ده پانزده نفر بودیم. بعضی روزها کارمان فقط رنده کردن صابون بود کلی هم شیشه خالی می آوردند فتیله درست می کردیم کمی هم بنزین می ریختیم توی شیشه ها و آماده می شد.همین قدر بگویم شب که می آمدم خانه از سوزش دست خوابم نمی برد. اصلا پوستی روی دست هایم نمانده بود ولی همه می دانند انقلاب با این چیزها نبود که به ثمر رسید.
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل پنجم...( قسمت دوازدهم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
آن موقع برای اینکه کبودی اش را از حاجی پنهان کنم لباس یقه بسته و آستین بلند می پوشیدم حتی با روسری می خوابیدم اگر می پرسید چرا می گفتم نمی بینی چه خبره هیچی تو مملکت معلوم نست یه وقت می ریزن تو خونه موهام پوشیده باشه با خیال راحت می خوابم مجبور بودم لباس پوشیده هم تنم کنم تا نقشه ام درست پیش برود او هم لابد فکر می کرد زن که چریک و مبارزه نیست فوقش چند تا شعار بدهد کسی کار به کارش ندارد نمی دانست من چه کارها که نکرده ام بهمن سال پنجاه هفت دوباره بچه ها را زدم زیر بغلم و برگشتم تهران زمزمه هایی شنیده بودم که امام بر می گردد مگر می توانستم قم بند شوم مدام خبر می گرفتم تا ببینیم بالاخره چطور می شود همین که فهمیدم قرار است بروند بهشت زهرا مریم را گذاشتم پیش مادرم و با فاطمه و محدود و دو تا خواهرهایم راه افتادم معلوم نبود واقعا بگذارند هواپیمای امام بنشیند کمی نان و سیب زمینی و تخم مرغ اب پز هم بر داشتیم. انگار از در و دیوار آدم می ریخت. قیامتی شده بود با زحمت خودمان را رساندیم نزدیکی های بهشت زهرا و مسیر زیادی را پیاده رفتیم یک چیزی توی دل ها شور و هیجان انداخته بود که سختی را آسان می کرد با بچه هایم دو روز ماندم توی بهشت زهرا بلکه بتوانم امام را ببینم روز اولی که انجا بودیم خبری نشد می گفتیم یک ساعت دیگر دو ساعت دیگر بالاخره می آید ناامید نبودیم وضع همه همین بود هوا که تاریک شد هر کسی کی گوشه گیر آورده بود و چرت می زد آفتاب روز دوم بالا آمد و مردم دوباره به جنب و جوش افتاد یکی می گفت امروز دیگر حتما کار تمام است یکی می گفت تهدید کرده اند که هواپیما را می زنند دیگری می گفت جرئت این کار را ندارند یکی می گفت اگر نگذارند هواپیما بنشیند چه؟ دیگری هول می انداخت توی دلمان اگر بنشیند و نگذارند امام پیاده شود چه؟ همه این ها حرف بود اما امید داشتیم باید صبر می کردیم ببینیم چه می شود تا اینکه از بلندگوها صدای تکبیر بلند و دملان روشن شد. گفتند هواپیمای امام در فرودگاه مهرآباد به زمین نشسته است وودشان به بهشت زهرا خیلی طول کشید ما بعدها از تلویزیون دیدیم آن روز توی شهر چه خبر بوده است. سیم کشی کرده بودند و بلند گو گذاشته بودند مردم مدام شعار می دادند تکبیر می گفتند غلغله ای بود که نگو ما هم مثل بقیه جمعیت از ذوق نمی دانستیم چه کار کنیم. بعد از آن سخنرانی معروف امام و تمام شدن مراسم تازه به فکر افتادیم که حالا چطور برگردیم خانه تا چشم کار می کرد آدم بود و از ماشین هیچ خبری نبود.
خواهی نخواهی با سیل جمعیت همراه شدیم بچه ها خسته شده بودند کمی می نشستیم دوباره راه می افتادیم به زبان می گرفتمشان. چاره ای نبود به خودمان که آمدیم رسیده بودیم شته عبدالعظیم. این ها کارخدا بود. او بود که توان می داد صبر و تحمل می داد و الا مگر با عقل جور در می آید سه تا زن با دو تا بچه آن همه راه را بتوانند پیاده بروند بالاخره آنجا توانستیم یک ماشین پیدا کنیم و خودمان را برسانیم خانه در را که باز کردیم و رفتیم داخل حتی نتوانستیم با مادرم حرف بزنیم نه حرفی زدیم نه چیزی خوردیم همین بگویم که بیه.ش شدیم و روز بعدش بعد از ظهر از خواب بیدار شدیم.
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل پنجم...( قسمت سیزدهم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
امام که وارد کشور شدند همه چیز به هم ریخته بود خیلی از طاغوتی ها هنوز باورشان نشده بود که دوره شان به سر آمده امید داشتند و مانده بود سر و خانه و زندگیشان هنوز خیلی جاها کشمکش و درگیری بود صبح که از خانه بیرون می آمدم به مادرم سفارش می کردم اگر دیر کردم و خبری از من نشد بدانید دیگر نمی آیم خیلی ها حتی جنازه شان هم نیامد می گفتم خواستید دنبالم بگردید بروید بهشت زهرا شاید خدا به من لیاقت بدهد برای این انقلاب جانم را تقدیم کنم توی شلوغی ها و سقوط کلانتری ها کلی فشنگ جمع کرده بودم شب که آمدم خانه یک ساک بزرگ فشنگ همراهم بود پدرم گفت دختر آخرش یک کاری دست خودت و ما میدی ها به بچه هات رحم کن گفتم اتفاقا به خاطر خودم و بچه هام و شما اینا رو آوردم بیفتد دستشون سر و صورت و سینه پیر و جوون رو هدف بگیرن و بشکافن خوبه؟ یک جا قایمشان کردم بعد که کمیته اعلام کرد بردم و تحویلشان دادم هر چند آن قدر زیاد بودند که می ترسیدم یک جا تحویلشان بدهند.
دیدارهای امام شروع شد دلم نمی آمد حالا که بعد از آن همه بدو بدو و فرار و خون و جراحت و کشته رسیده ایم به روزهای روشن و امام همین جا نزدیک ماست برگردم قم برای حاج حبیب پیغام فرستادم که اگر اشکالی ندارد بیشتر خانه مادرم بمانم. کمکم از برنامه دیدارهای امام آگاه شدم صبح زود از میدان خراسان سوار ماشین می شدم و خودم را می رساندم به میدان شهدا این اسم های امروز آن جاهاست. مردم دسته دته در خیابان در حال حرکت بودند. مقصدشان هم معلوم بود به سمت مدرسه علوی می رفتند بلکه بتوانند امام را ببینند. عده ای از اهالی محلی آب خوردنی و لقمه های کوچک بین مردم پخش می کردند کار بالا گرفت و جمعیت زیاد شد از آنجا دیگر مردم خودشان بانی شدند و شروع کردند به پذیرایی از دیگران. ماشین ماشین نان می آمد همراهش پنیر و تخم مرغ و هر چیزی دیگری که مردم وسعشان می رسید کسی نمی پرسید از کجا آمده و برای چه کسانی است. نمی گفتیم خودشان نیرو بفرستند تا اوضاع را سرو سامان بدهند هر کدام به اندازه توان و بعضی ها بیشتر از توانشان کار می کردند هر کاری که روی زمین مانده بود از خرد کردن پنیر گرفته تا پر کردن کلمن های آب . ساندویچ درست می کردیم و بین مردمی که برای دیدار امده بودند پخش می کردیم به پیرها کمک می کردیم گوشه ای بنشینند تا خستگی در کنند سر بچه ها را گرم می کردیم تا پدر و مادرشان کمی استراحت کنند گاهی هم که کارمان تمام می شد می توانستیم خودمان را برسانیم و گوشه ای از حیاط مدرسه بایستیم . می دیدیم که امام می ایستد جلوی پنجره کلاس و برای مردم دست تکان می دهد مگر خستگی یادمان می ماند؟
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدیت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل پنجم...( قسمت آخر)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
انگار برای چند لحظه قلبمان می ایستاد دلمان می خواست زمان متوقف شود ولی مثل یک رویا بود زود می گذشت و حسرتش می ماند گاهی هم آن قدر مشغول کار می شدیم که اصلا نمی توانستیم سمت مدرسه برویم اما راضی بودیم هر کسی بدون اینکه بغل دستی اش را بشناسد گوشه کاری را می گرفت چه فرقی می کرد کجا و یا چطور مردم هم خنده شان برای کمک به هم و رضای خدا بود هم اخمشان
شنیده بودم ان روزها هر کدام از طاغوتی ها را که دستگیر می کردند می آورند به مدرسه و در زیر زمین همان جا نگه می دارند ولی از آنجا کجا می بردند خر نداشتم یک بار همین طور که داشتم می رفتم سمت مدرسه صدای جیغ و داد و شعار بلند شد یکهو عین مورو ملخ آدم ریخت سمت خیابان نگو یکی از همان هایی را که دستگیر کرده بودند داشتند منتقل می کردند یک لحظه ماشین از کنارم گذشت و صورت مرد میانسالی را دیدیم که خیس بود فکر کردم ترسیده و آن همه عرق کرده شنیدم یک نفر که از کنارم می گذشت تعریف می کرد مردم از خجالتش در آمده بودند و حسابی آب دهان سمتش انداخته بودند خب این ها سال ها خون مردم را توی شیشه کرده بودند مردم نه جانشان، نه مال و اموال و ناموسشان. از دست رژیم در امان نبود. دل خوش ازشان نداشتند که هیچ خون دل خورده بودند سال های سال. حالا انگار وقت تلافی شان رسیده بود. خانه و زندگی ام مانده بود قم. هم دلم می خواست برگردم هم نمی خواست ولی آخرش که چه. ساکم راجمع کردم و برگشتم سر زندگی ام. انقلاب و حال و هوایش و آن همه ارتباط و جنب و جوش. من را بزرگ کرد تا قبل از آن یک زن جوان خانه دار بودم اما حالا اوضاع فرق کرده بود از همان روزها به برکت نفس امام و باورش چیزی در وجود ما پیدا شد که تا همین حالا هم از بین نرفته است برگشته بود خانه ولی انگار مثل مرغی اسیر قفس بودم حاجی هم فهمیده بود خلقم تنگ است سر به سرم نمی گذاشت اما خیلی طول نکشید امام آمدند قم و من اگنار دوباره جان گرفتم مثل طبیعت که داشت جان می گرفت نزدیکی های بهار بود دیگر سر جایم بند نبودم.
همسایه های اطراف خانه امام درشان ا به روی مردم باز کردند استکان و چای و قند می گذاشتند و سماورهایشان را روشن می کردند و هر چقدر که در توانشان بود از آنهایی که بر دیدار می آمدند پذیرایی می کردند من هم هر جا می شد می ایستادم به کمک یک جاچ ای می ریختم جای دیگر استکان می شستم امام می رفتند روی پشت بام و برای مردم دست تکان می دادند مردم از پایین شعار می دادند و ابراز احساسات می کردند گاهی که کار کمتر بود من هم می رفتم و قاطمی مردم می شدم چشمم به امام بود و هی زیر لب لا حول و لا قوه الا بالله می گفتم ما آن روزها به هوای نفس کشیدن آقا زنده بودیم اصلا به عشق خدمت به مهمانهایش شب را صبح می کردیم همان روزها خود به ما یک پسر دیگر داد به عشق امام به هوای اینکه آقا روح الله ولی و سرپرست ما شده بود به حاج حبیب گفتم دوست دارم اسم این بچه را بگداریم علی لبخند زد و گفت: ان شاء الله که قدمش برای ما خیر باشه.
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل ششم...( قسمت اول)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#مثل_چرخش_گل_به_سمت_نور
دلخوشی من و خیلی های دیگر بود صبح برای خدمت به مهمان هایش از خواب بیدار می شدیم و روزی هزار بار شکر می کردیم زیر آسمانی نفس می کشیم که امام هم انجاست این برایمان کافی نبود وقتی با خیال تخت از ماندن امام در قم حرف می زدیم آرام می شدیم هر چه نبود توی این شهر خانه داشت از آن مهم تر حرم حضرت معصومه بود مثل یک منبع نور که خیلی از علما و مراجع دورش حلقه زوده بودند اما هم یکی از همین علما حتی گل سرسبدشان ولی این طور نشد امام برگشتند تهران و کار من شد غصه خوردن.
آفتاب که خودش را پهن می کرد روی سر مردم با خودم مرور می کردم اگر امام بود و دیدار داشت این ساعت می رفتیم فلان جا. کمی بعد می گفتم الان داشتیم فلان کار را می کردیم همینطور ساعت به ساعت تمام روز را یادم می آمد و اه می کشیدم یک بار با خودم گفتم خانم سادات اینکه غصه نداره پاشو برو تهران آقا که اونجا هنوز دیدار دارند یکی دو تا دوستان مسجدی از تصمیمم خبردار شدند و گفتند ما هم می آییم. همین طوری خبر چرخید ده پانزده نفری شدیم یک مینی بوس گرفتیم و خودمان را رساندیم تهران خبر که دهان به دهان چرخید کم کم گروهمان بزرگ تر شد همه جمع می شدند خانه ما اتوبوس خبر می کردیم علی شیرخواره بود می گرفتمش توی بغلم و بچه ها را به هوای فاطمه می گذاشتم خانه و ماهی یکبار راهی دیدار امام می شدیم. از همان روزها قبل از اینکه اسم و رسم پایگاه بسیج و این چیزها سر زبان بیفتد خانه ما پایگاه شد ان روز خانه را عوض کرده بودیم یعنی حاجی انجا را ساخته بود تا ان بفروشد یک روز مرا برد آنجا را نشانم بدهد چشمم خانه را گرفت بزرگ و دلباز بود هر چه به حاجی گفتم خودمان برویم و آنجا ساکن شویم قبول نکرد گفت می خواهم بفروشمش. یک روز که سرکار بود کمی از اثاث خانه را جمع کردم و به شوهر خواهرم خبر دادم با ماشین آمد و وسیله ها را آوردیم توی این خانه. حاجی که خبر شد اولش هم کرد ولی وقتی گفتم شما اجازه بده اینجا رو تمیز کنیم وسیله بچنیم این طوری مشتری هم که بیاد خونه به چشم میاد چیه تو خاک و خل کسی رغبت نمی کنه پا بذاره حالا هر وقتم پسند کسی شد و خواست بخره ما می ریم همون خونه قبلی شما با خیال راحت معامله اش کن. راضی شد کم کم جا افتادیم و دیدیم حیف است خانه به ان خوبی از دست برود حاجی راضی شد و تمام وسیله ها را از خانه قبلی منتقل کردیم به خانه جدید توی بلوار امین ان خانه از همان اول خواسته ناخواسته شد پایگاه اولش خانم ها جمع می شدند برای رفتن به تهران .
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل ششم...( قسمت دوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
نمی دانم شاید ما اولین نفراتی بودیم که دسته دسته از قم راهی می شدیم و خودمان را به جماران می رساندیم کم کم رفت و آمد خانم ها به خانمان زیاد شد به فکر افتادم کلاس قرآن بگذارم یک خانمی می آمد و بهمان قرآن یاد می داد هر روز که کلاس تمام می سد همه کلی دعا به جانم می کردند می گفتند خدا بهت لیاقت داده که در خانه ات را به روی قرآن باز کرده ای بعضی ها هم مشکلاتی داشتند یواشکی درد دل می کردند یکی مریض داشت یکی خرج زندگی را نمی رساند یکی شوهرش معتاد بود گرفتاری های هر کسی برای خودش گره بود گره هایی که گاهی وقت خیلی راحت می توانست به دست یک نفر دیگر باز شود من فقط واسطه بودم مثلا به خانم فلانی سفارش می کردم یک پسر جوانی بیکار است شوهرت توی مغازه شاگرد نمی خواهد به همین سادگی فکر و خیال یک مادر از بیکاری جوانش بر طرف می شد بعضی گره ها ولی سخت بودند مشکلات آن ها را هم تا جایی که می توانستیم سر و سامان می دادیم کم کم شدیم چند نفر بعد از جلسه قرآن می نشستیم و یکی یکی کارها را تقسیم می کردیم چند تا خانواده همان نزدیکی ها بودند که اوضاع معیشتشان خیلی بد بود مشورت می کردیم ببینیم چطور و از چه راهی می شود کمکشان کرد بعضی ها خودشان بانی می شدند خلاصه باب خیر آرام بدون اینکه سر و صدایی داشته باشد باز شد مردم افتاده بودند به جان زندگی هایشان فکر می کردیم حالا باید خرابی ها را بسازیم پشیمان به امام گرم بود گوشمان به حرف هایش و دلمان امیدوار به خودمان آمدیم دیدیم سایه جنگ افتاده روی زندگی مردم. اوضاع سخت شد رفتیم بسیج و عقبه کارهایمان را گفتم گفتم می خواهم خانه مان پایگاه بسیج باشد می خواهم برای مملکت کار کنم هر کمکی که از دستمان بربیاید لابد ان ها هم آمده بودند توی محل پرس و جو کرده بودند موافقت کردند و خانه مان شد پایگاه حضرت زهرا سلام الله علیها.
رفتم جهاد سازندگی گفتم چند تا خانمیم بگویید چه کمکی از دستمان بر می آید گفتند برو پیش آقای محسنی پرسان پرسان پیدایش کردم ان قدر سرش شلوغ بود که نتوانست بنشیند و به حرف هایم گوش کند گفت تا برسم جلوی در کارتان را بگویید وقت تنگ است و عذر خواهی کرد ماجرا و علت رفتنم را که گفتم بی معطلی پرسید چرخ خیاطی دارید گفتم جور می کنیم گفت جور کردی بیا و آدرس بده و هماهنگ کن کمی از برخوردش ناراحت شدم ولی دلسرد نه برگشتم خانه بعد از ظهر بعد کلاس قرآن قضیه را که گفتم تا شب هفت چرخ خیاطی توی خانه مان بود.
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
کپی حرام❌
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل ششم...( قسمت سوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
چند نفر هم گفتند می سپارند اگر کسی دلش خواست بیاید برای کمک صبح دوباره رفتم سر وقت آقای محسنی. سلام کردم و گفتم هفت تا چرخ جور شد بیشتر هم می شود. سه تا خیاط ماهر داریم پنج نفرمان کم و بیش دوخت و دوز بلدیم می توانیم با چرخ خیاطی کار کنیم ده دوازده نفری هم هستند که گفته اند هر کاری از دستشان بر بیاید انجام می دهند قرار است چی بدوزیم ؟ گفت توی منطقه بچه ها به لباس زیر احتیاج دارند می تونید گفتم بله که می تونیم گفت سه روز دیگه پارچه و کش و نخ می فرستند هر چیزی هم کم بود بگویم آماده می کنند گفتم چرا همین فردا نه جواب داد همین فردا صبح ماشین جهاد در پایگاه شماست ادرس و مشخصات بدهید وقتی بر گشتم به همسایه ها سپردم که هر کس می خواهد از کمک دادن جا نماند کار ان قدر تند پیش رفت و تمام شد که خودم هم باور نمی کردم چه رسد به آقای محسنی وقتی زنگ زدم و گفتم ماشین بفرستند تا لباس های آماده شده را ببرند گفت دوباره پارچه می فرستند البته این بار بیشتر. کم کم کار رونق گرفت خبر به فامیل رسید گله کردند و بدون اینکه منظر حرف من باشند خودشان قرار گذاشتند و همراه شدند صبح که در را باز می کردم تا بعد از ظهر چند بار خانه پر و خالی می شد یک عده می آمدند و می رفتند جایشان را به گروه بعدی می دادند بعضی ها را که راهشان دور بود به اصرار نگه می داشتم. غذای ساده ای دور هم می خوردیم و دوباره می نشستیم به کار معمولا شب تا دیر وقت پارچه برش می زدیم الگویش را خودم در آورده بودم همین طوری چشمی. دو تا سه اندازه در نظرم بود و سه سایز الگو داشتم دسته دسته پارچه های برش خورده را روی هم می گذاشتم کنار چرخ ها. صبح خانم ها می آمدند و هر کدام تعدادی را بر می داشتند و می دوختند خانه ما دو تا خوبی داشت یکی حیاط و یکی هم هال بزرگ و کار راه انداز. حیاط شده بود محل بازی بچه ها دور تا دور هال هم چرخ خیاطی چیده بودیم با سه چهار تا چرخ شروع کرده بودیم ولی خیلی طول نکشید تعدادشان شد هجده تا انهایی که دستشان روان و تند بود کار را سریع پیش می بردند بعضی ها ولی تا ان موقع پشت چرخ ننشسته بودند بیشتر دخترهای جوان وسط کار صدای ظریف دخترانه اس بلند می شد که چرا این نمی دوزه می رفتم می نشستم کنار دستش یادش می دادم تا قلق چرخ دستش بیاید یا نه در رفته را چطور جل بزند گاهی خراب کاری حسابی تر بود می فرستادمش سر چرخ دیگر و خودم ان قدر با چرخ خیاطی ور می رفتم تا بالاخره درست می شد هر کداممان یک طوری به دیگری کمک می دادیم و نمی گذاشتیم کار لنگ بماند. یکی می دوخت یکی سر دوزی می کرد یکی کش می گذاشت چند نفر هم پای اتو می نشستند غرق فکر و کار بودیم که صدایی بلند می شد و از جمع صلوات می گرفت سلامتی رزمند گان اسلام صلوات
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل ششم...( قسمت چهارم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
و بغض دلتنگی زنی می ترکید و دو قطره اشک می شد برای هر کسی از روزهایی که گذرانده یادگاری ای می ماند برای من بعد از گذشت این همه سال از آن روزها و کارها کنار انگشتم رد قیچی مانده برای در و دیوار خانه ام هم صداهایی که شنید و ضبط کرد. صبح به صبح توی همین خانه یک گوشه می نشستیم و قبل از اینکه دست به کار ببریم یک نفر حدیث کسا می خواند بعد با سلام و صلوات می نشستیم پای کار کمی که گذشت رشته کار دستم آمد دیگر خودم می رفتم خرید پولش امانتی مردم بود در دست من ما هم دو سه نفری با هم مشورت و خرید می کردیم از پارچه و سبزی تا به هویج و گل کلم و خیار و پیاز برای مربا و ترشی.
بهار که سبزی های تره و تازه بود سفارش سبزی می دادیم معمولا هم شوید بود تا دسته های شوید را پاک کنیم و چند نفر توی حیاط سبد و تشت های بزرگ را از سبزی و آب مر و خالی کنند و بچینند یک گوشه تا خشک شود پشت بندش باقالی می رسید گونی های باقالی را می ریختیم روی سفره های بزرگ و بلندی که از این سر تا ان سر خانه پهن بود بچه ها خوششان می آمد دلشان می خواست کمک کنند باقالی پاک کردن هم کار سختی نبود از دست های کوچک بچه ها بر می آمد نیروی کمکی که زیاد می شد این کارها یک روزه تمام می شد گاهی پنجاه نفر در این خانه این طرف و آن طرف می رفتند و هر کدام می دانستند باید چه کار کنند اخر شب شویدها را یک طرف پهن می کردم و باقالی ها را یک طرف باد پنکه های امانتی تا صبح حسابی خشکشان می کرد صبحی که با جمع و جور کردن و بسته بندی شوید و باقالی شروع شده بود به شب می رسید. کار سه چهار روزه را توی دو روز سر و سامان می دادیم و با اینکه هنوز خستگی به تنمان بود خانم ها می پرسیدند خانم سادات دیگه کاری نیست کی دوباره بیاییم وعده می گرفتند که بی خبرشان نگذاریم و می رفتند خانه که خلوت می شد تازه کارهایم شروع می شد هر چه قدر هم بقیه کمک می دادند ولی اصل کار روی دوش خودم بود حاجی توی خانه بند نمی شد یک پایش جبهه بود یک پایش سرساختمان هایی که سفارش گرفته بود و باید به ساخت و سازشان می رسید چند تا کارگر می گذاشت برای کار ساختمان خودش هم با مردهای فامیل و رفقایش بیل و کلنگ و هر چیزی که لازم بود بار ماشین می کردند و می رفتند منطقه.
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل ششم...( قسمت پنجم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
آنجا هم کارش معماری و بنایی بود با هر کلر دیگری که از دستش می آمد من که نبودم خستگی یک جا را در نکرده یا علی می کند و می رود سراغ کار بعدی بابت بچه ها نگرانی نداشتنم. کار خانه بیشتر روی دوش فاطمه بود مریم و محمد هم کمک دستش. پا به پای همدیگر کار می کردند دوست نداشتم بچه های راحت طلب و تنبل بار بیایند دختر و پسرشان هم برایم فرقی نداشت هیچ کدامشان را لوس نمی کردم محمد هیچ وقت نگفت فلان کار دخترانه است یا اینکه عارش بیاید کنار خواهرهایش ظرفی آب بکشد یا لباسی روی طناب پهن کند من این قدر سرگرم کارهای جهاد و هماهنگی ماشین ک نیروی کمکی بود که شب یادم نمی امد ناهار خورده ام یا نه فاطمه گاهی برای من مادری می کرد غصه ام می گرفت بالاخره مادر بودم ولی چه می کردم وقتی جنگ بود و با کسی هم شوخی نداشت؟ اگر نمی توانستم بچه ها را بگذارم و بروم منطقه باید خانه را پایگاه فعالی نگه می داشتم که به در بخور باشد این هم کار آسانی نبود اول از استراحت خوشی خودم می زدم خواهی نخواهی. مسولیت بچه ها هم در این شرایط بیشتر می شد. گاهی کارم را که تمام می کردم دست به کار و خسته با چشم هایی که از بی خوابی می سوخت می رفتم بالای سر بچه ها و توی خوای تمایشان می کردم از دلم می گذشت خدایا منو ببخش که اگر از بچه های خودم کم می زارم. خودت شاهدی که از صبح تا شب رو پا بند نیستم بلکه به درد اسلام بخورم مردها زن و بچه شونو گذاشتن رفتن مادرها پاره های دلشون رو راهی کردن جلوی گلوله. اونا رفتن وسط آتیش تو گرما و سرما بیابون دارن می جنگند من و بچه هام سقف بالا سرمونه. فرش زیر پامون. آزمون سرده نونمون گرم حالا یت روز کمتر یه روز بیشتر یه روز زودتر روز دیرتر ولی لنگ نمی مونیم شاهد باش من به خاطر رضای تو دارم این همه نفس می زنم. می رفتم توی آشپزخانه و بی سر و صدا کارهای خانه را سامان می دادم همه بچه ها همیشه ماکارونی دوست داشته اند کنار جمع و جور خانه و لباس شستن یک قابلمه ماکارونی دم می گذاشتم و از تصور برق چشمهای محمد و مریم و فاطمه که فردا کارش سبک بود قند توی دلم آب می شد. حالا بماند که بچه ها از مدرسه آمده و نیامده کیف را می انداختند یک گوشه ک اصرار می کردند کاری دستشان بدهم تا کمک حالم باشند. یک شوری به جان همه بود نگفتنی. کسی منتظر نبود کاری مربوط به او باشد تقدم پیش بگذارد کار که روی زمین بود همه خودشان را مسول می دانستند منتظر خواهش بفرما نبود ولی خودم بعضی وقت ها نفس کم می آوردم سنگین شده بودم همسایه ها خیلی حواسشان جمع بود نمی گذاشتند کار سنگین به عهده بگیرم هی می گفتند تو بگو ما خودمون انجام می دیم.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت.🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃