سوره #تکاثر
#داستان_تدبری
#بخش_دوم
توی این کیسه هفتاد و پنج تا سکه طلا بوده اما تو فقط پنجاه تاش رو به من برگردوندی پس بقیه سکه ها کجان؟ تو اونارو برداشتی ، تو دزدی”
پدر تینا از شنیدن این حرف حسابی شوکه شد و تعجب کرد و گفت که هیچ پول و سکه ای رو برنداشته و داستان پیدا شدن کیسه رو براش تعریف کرد ولی سم خودخواه و بدجنس حرفش رو قبول نکرد و تصمیم گرفت که ازش شکایت کنه و اونو به دادگاه ببره.
قاضی شهر که به باهوشی و آگاهی معروف بود با صبر و حوصله زیاد به حرفای هر دو طرف گوش کرد. اون از دختر و کارگر راجع به تعداد سکه های توی کیسه سوال کرد و اونا هم به قاضی گفتن که ما مطمئنیم که داخل کیسه فقط پنجاه تا سکه طلا بوده.
بعد قاضی از سم درباره تعداد سکه ها سوال کرد و سم جواب داد:” بله جناب آقای قاضی،من هفتاد و پنج تا سکه داخل کیسم داشتم اما اونا فقط پنجاه تا از اون سکه هاروبه من برگردوندن ،به خاطر همین کاملا واضح و معلومه که بیست و پنج تا سکه رو دزدیدن و برداشتن”
بعد قاضی از سم پرسید که مطمئنه که توی کیسش هفتاد و پنج تا سکه طلا داشته؟ سم هم به نشانه تائید چند بار سرشومحکم تکون داد. قاضی باهوش فهمید که سم داره دروغ میگه. توی این شهر همه سم رو میشناختن و میدونستن که چقدر طمعکار و بدجنسه. بعد قاضی نظر خودش رو اعلام کرد.قاضی گفت که از اونجاییکه سام کیسه ای رو گم کرده که هفتاد و پنج تا سکه طلا داخلش بوده و کیسه ای که تینا پیدا کرده پنجاه تاسکه طلا توش بوده ، پس کاملا مشخص و معلومه که این کیسه پیدا شده برای سم نیست. این کیسه رویکی دیگه کم کرده .اگر کسی یه کسه با هفتاد و پنج سکه طلاپیدا کرد اونوقت من میگم که اون کیسه مال سمه. و از اونجاییکه کسی شکایتی درباره گم شدن پنجاه تا سکه نکرده من به تینا و پدرش میگم که این پنجاه تا سکه رو به خاطر صداقت و راستگوییشون میتونن بردارن و با خودشون ببرن” بله بچه ها جونم اینجوریه که صداقت و راستگویی همیشه پاداش میگیره ولی حرص و طمع همیشه تنبیه و ادب میشه.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان
سوره #تکاثر
آدمها همیشه دوست دارن به هر دلیلی شده، ثابت کنن که از بقیه بهترن.
بعضیها با لباسشون، بعضیها با خونهی بزرگی که دارن، بعضیها با ماشین گرون قیمت خانواده یا هرچیزی دیگهای میخوان برتری خودشون رو ثابت کنن. در زمانهای قدیم دوتا قبیله بودن که همیشه به همدیگه فخرفروشی می کردن. یکیشون میگفت ما بهتر از شماییم، یکی دیگه میگفت ما قویتر و بیشتریم. اونا حتی تعداد افراد خونوادشون رو می شمردن تا ثابت کنن چون ما بیشتریم، پس بهتریم.
خونوادهی دیگه میگفتن شترهای ما از شترهای شما بیشتره ، درختهای ما بهتره. اونها اسبهاشون رو میشمردن، اینها لباساشون رو میشمردن.
خلاصه دیگه چیزی نمونده بود تا بخوان باهاش خودشون رو به هم ثابت کنن تا اینکه رسیدن به قبرستون. به جای اینکه وقتی چشمشون به قبرها میافته به یاد زندگی ابدی بیفتن، یا بگن این مردهها هم مثل ما یه روزی زنده بودن و وقت داشتن تا کارهای خوب کنن، عمرشون رو با دعوا و نادونی و فخرفروشی از بین بردن. به هم میگفتن بیاین قبرهای مردههای ما رو بشمرید. قبرهای مردههای ما از شما بیشتره.
بله بچهها! خدای مهربون تو کتاب راهنماش، قرآن به این قصه اشاره کرده که یه وقت ما مثل اونها نباشیم. نکنه به جای مهربونی و خوشحال کردن دیگران، به اونها فخرفروشی کنیم و نداشتهها و کمبودها رو یادشون بیاریم. هیچ کدوم از اینها باعث نمیشه تا یه نفر از دیگری بهتر باشه. اگه خواستین ببینید بهترین کسی که اطراف شماست کیه، به کسی نگاه کنید که با بقیه مهربونتره، توی مشکلات به آدمها کمک میکنه، از افراد ضعیف حمایت میکنه و از مسخره کردن کسی خوشش نمیاد. خلاصه هرکاری میکنه که خدا ازش راضی باشه.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره #تکاثر
#داستان_تدبری
#بخش_اول
برای بچه ها از مفهوم عجب و تکبر و خودبینی بگید. بهشون بگید عاقبت تکبر چیه و خدا متکبران رو دوست نداره
👇👇👇
طاووسی زیبا در جنگلی سرسبز زندگی می کرد. او بال و پر و دم بسیار زیبایی داشت. روی پرهایش نقطه های بزرگیمثل چشم های درشت به نظر می رسید. رنگ سبز و آبی پرها، چشم همه حیوانات را خیره می کرد. برای همین وقتی طاووس می دید که حیوانات جنگل با تعجب و تحسین نگاهش می کنند، دمش را باز می کرد و با آن چتر زیبایی درست می کرد و با ناز و غرور جلوی چشم آن ها راه می رفت و فخر می فروخت. حیوانات جنگل هم که دم زیبای او را دوست داشتند، به او نمی گفتند که پاهای زشتی دارد و صدایش هم اصلاً خوب نیست. طاووس چون خودش را از همه بهتر می دانست با هیچ کس دوست نمی شد و همیشه تک و تنها بود.
در کنار جنگل سبز، رودخانه ای بود که تمام حیوانات برای نوشیدن آب به آنجا می رفتند. یک روز طاووس به سوی رودخانه رفت تا هم آب بنوشد و هم دم زیبایش را به حیوانات نشان بدهد. او سرش را بالا گرفته بود و به هیچ کس نگاه نمی کرد. دو تا خرگوش که یکی از آن ها رنگش سیاه بود و مشکی نام داشت و دیگری سفید بود و به او برفی می گفتند، داشتند با هم بازی می کردند که طاووس را دیدند و به او گفتند: «سلام به طاووس قشنگ، پرنده خوش آب و رنگ، چتر دمت چه نازه وقتی که باز بازه گاهی نگاه کن به زمین، دوستای خوبت را ببین، اما طاووس به آن ها که سعی می کردند، توجه او را جلب کنند، اصلاً اعتنا نکرد و همان طور که سرش را بالا گرفته بود، با غرور به راهش ادامه داد.
او بوته بزرگ خارداری را که سر راهش بود ندید و ...
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره #تکاثر
#داستان_تدبری
#بخش_دوم
👇👇👇👇
دم بلندش به آن گیر کرد. طاووس خواست دمش را آزاد کند، اما کار آسانی نبود و تعدادی از پرهایش کنده شدند. طاووس به قدری از این پیشامد ناراحت شد که فریاد کشید و با صدای بلند گریه کرد. برفی و مشکی که کمی از او دور شده بودند، صدایش را شنیدند و پشت سرشان را نگاه کردند و او را دیدند.
فوراً برگشتند و کمکش کردند تا از بوته دور شود. برفی پرهای کنده شده طاووس را جمع کرد و به عنکبوت درشتی که داشت از آنجا رد می شد گفت: «خاله عنکبوت، دم قشنگ طاووس کنده شده بیا به او کمک کن» عنکبوت ایستاد و پرسید، چه کار باید بکنم؟» مشکی گفت: «من و برفی پرها را سر جایشان قرار می دهیم و تو با آب دهانت تار درست کن و آن ها را بچسبان، خاله عنکبوت گفت: «باشد، این کار را می کنم، بعد از آن برفی و مشکی پرها را یکی یکی و با دقت سر جایشان گذاشتند و عنکبوت آن ها را با آب دهانش چسباند. دم طاووس به شکل اولش در آمد. طاووس خیلی خوشحال شد و از خاله عنکبوت و برفی و مشکی تشکر کرد و با آن ها دوست شد.
آن روز برای طاووس روزی فراموش نشدنی بود؛ چون برای اولین بار دوستانی پیدا کرد و فهمید که نباید به خاطر زیبایی ظاهری مغرور باشد. حالا برای او مهم بود که دوستانی داشته باشد و به آن ها محبت کند؛ دوستانی که در هنگام سختی ها به یاری او بشتابند و هنگام خوشی ها در کنارش باشند. فردای آن روز طاووس از مشکی و برفی و خاله عنکبوت و دوستان آن ها دعوت کرد که به خانه اش بیایند و مهمانش باشند. آن ها آمدند و چند ساعتی را در کنار هم با شادمانی سپری کردند. پس از آن نیز حیوانات جنگل ندیدند که طاووس سرش را با غرور بالا بگیرد و به آن ها فخر بفروشد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
7.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کاردستی_تدبری
سوره #تکاثر
یه کاردستی آسون برای آموزش سوره تکاثر. نگاه متکاثرانه یا..
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره #تکاثر
#داستان_تدبری
به نظر شما غرور خوبه؟! آدم باید مغرور باشه؟! نه!!
🌸🌸🌸
روزی روزگاری ، شاگرد کشتی گیری بود که پیش استادش فن های زیادی رو یاد گرفته بود ، استادش هر روز یه فن از فن های کشتی رو بهش یاد میداد، اما فن آخر کشتی گیری رو به شاگردش یاد نداد.
شاگرد اونقدر قوی شده بود که میتونست همه کشتی گیرا رو شکست بده و پشت همه رو به خاک بماله و توی همه مسابقه ها، خودش برنده باشه.
کشتی گیر جوان کم کم به خودش مغرور شد و یه روز همه جا جار زد که دیگه هیچکس نمیتونه پشت منو به خاک بمالونه. مردم بهش گفتن: هنوز با استادت که کشتی گیر بزرگیه ، کشتی نگرفتی و باهاش مسابقه ندادی اما اون میگفت: بزرگی استاد من فقط به خاطر سن و سالشه و من به راحتی میتونم استادم رو هم شکست بدم.
استاد وقتی که متوجه شد شاگردش مغرور شده خیلی ناراحت شد، ولی برای این که به شاگرد یاد بده که غرور بی جا چقدر کاره بد و نامناسبیه ، اعلام کرد حاضره که با شاگردش تو میدون شهر کشتی بگیره.
اون روز همه مردم از کوچیک و بزرگ توی میدون شهر جمع شده بودن تا ببینن نتیجه این کشتی چی میشه و کدومشون برنده میشه. مسابقه شروع شد و استاد و شاگرد پنجه تو پنجه هم انداختن ، زور شاگرد خیلی بیشتر از استادش بود برای همین فکر میکرد که استادش رو میبره، ولی استاد یه دفعه با فنی که برای شاگردش تازگی داشت حمله ای رو آغاز کرد و با یه حرکت سریع شاگرد رو به بالا برد و به زمین انداخت و برنده بازی شد. استاد همه فن ها رو به شاگردش یاد داده بود به جز یه فن. استاد اون فن رو به شاگردش یاد نداده بود چون میدونست شاگردش یه روز به قدرت خودش مغرور میشه و اون روز میتونه از این فن استفاده کنه و امروز همون روز بود. استاد با همون یه فن تونست شاگردش رو شکست بده.
مردم شادی و خوشحالی میکردن و استاد رو تشویق میکردن ، شاگرد که از این اتفاق درس مهمی گرفته بود سعی کرد که غرور رو کنار بزاره و بیشتر تلاش کنه.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #تکاثر
عاقبت تکبر و خودبینی چیه؟!
🌼«سلیمان بن عبدالملک» (از خلفای بنی مروان) یک روز جمعه لباسی نو پوشید و خود را معطر کرد. دستور داد صندوق عمامهی سلطنتی را بیاورند.
🌼آینهای به دست گرفت و بارها عمامهها را برمیداشت و هریک را که میپیچید، نمیپسندید باز عمامهی دیگر برمیداشت تا اینکه به یکی از آنها راضی گردید. به هیبت و شکل خاصی به مسجد رفت، بر روی منبر نشست و از شکل و هیکل خودش بسیار خوشش آمد و پیوسته خود را تنظیم و مرتب میکرد. خطبهای خواند، خیلی از خواندنش خرسند بود. چند مرتبه در خطبه خودپسندی و تکبّر او را گرفت و گفت:
🌼من شهریاری جوان، بزرگی ترسآور و سخاوتمندی بسیار بخشندهام. سپس از منبر پایین آمد و داخل قصر شد. در قصر شبیه یکی از کنیزان را مشاهده کرد، پیش او رفته و پرسید: مرا چگونه میبینی؟
کنیز گفت: «با شرافت و شادمان میبینم اگر گفتهی شاعر نبود.»
🌼گفته شاعر را سؤال کرد، کنیز بخواند: «تو خوب جنس و سرمایهای هستی، اگر همیشه بمانی، امّا افسوس که انسان را بقایی نیست.» سلیمان از شنیدن این شعر در گریه شد. تمام آن روز میگریست. شامگاه کنیز را خواست تا ببیند چه علّتی او را وادار کرد این شعر را بخواند.
🌼کنیز قسم یاد کرد من تا امروز خدمت شما نیامدهام و هرگز این شعر را نخواندهام؛ و سایر کنیزان هم تصدیق کردند.
🌼آنگاه متوجه شد این پیش آمد از جای دیگر بوده است، بسیار ترسید طولی نکشید که از دنیا با خودپسندی که او را گرفته بود، بیبهره رفت.
📚(پند تاریخ، ج 3، ص 37)
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
10.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کاردستی_تدبری
سوره #تکاثر
راحت با سبکها رنگی میتونید عینک بسازید.
یه نمایش راه بندازید و با گذاشتن هر عینک روی چشمتون، نگاهها رو به بچه ها نشون بدید
اونها باید حدس بزنند نگاه شما متکاثرانه است یا .....⁉️
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
1.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کاردستی_تدبری
سوره #تکاثر
#درخواستی
یه نمایش راه بندازید و با گذاشتن هر عینک روی چشمتون، نگاهها رو به بچه ها نشون بدید
اونها باید حدس بزنند نگاه شما متکاثرانه است یا .....⁉️
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #تکاثر
این مفهوم را برای بچهها جا بندازید که گاهی وقتا ما اینقدر برای بیشتر داشتن میدوییم که یادمون میره شاد بودن کجاست....غفلت، زیاده خواهی این مفاهیم باید برای بچهها بهتر و بهتر جا بیفته
👇👇👇👇🌸🌸🌸🌸
روزی روزگاری در سرزمین بادها، دو تپهی شنی کنار هم زندگی میکردند. آنها از صبح تا شب بازی میکردند، با پرندگان آواز میخواندند و با بچهمارمولکها قایمموشک بازی میکردند.
اما یک روز، یکی از تپهها به دوستش گفت:
«میدونی چیه؟ من میخوام بزرگترین تپهی شنی بشم! از امروز، هر چی شن پیدا کردم، برای خودم جمع میکنم!»
تپهی دیگر گفت: «ولی ما که با هم بازی میکردیم. چه نیازی هست که از هم بزرگتر باشیم؟»
تپهی اول خندید و گفت: «همه به تپههای بزرگتر بیشتر توجه میکنن! من میخوام پرندهها فقط روی من بشینن و باد همیشه دور من بگرده!»
از آن روز، تپهی اول همهی شنها را برای خودش نگه میداشت. حتی وقتی بادها شنهایی برای بازی میآوردند، آنها را قایم میکرد و نمیگذاشت به تپهی دیگر برسند.
تپهی دوم ناراحت بود. دیگر کسی با او بازی نمیکرد. اما هنوز با پرندههای کوچک حرف میزد و به صدای باد گوش میداد. هر وقت بچهمارمولکی رد میشد، برایش جا باز میکرد تا بازی کند.
سالها گذشت. تپهی اول آنقدر شن جمع کرده بود که از دور مثل یک کوه کوچک دیده میشد. پرندههای بزرگ رویش مینشستند، اما هیچکس دیگر نمیخندید. بادها دیگر بازی نمیکردند، چون تپهی اول دیگر گوش نمیداد. او فقط میخواست... بیشتر و بیشتر باشد.
تا اینکه یک شب، طوفان بزرگی آمد. بادها آنقدر شدید شدند که شنهای جمعشدهی تپهی اول را با خودشان بردند. صبح که شد، تپهی اول دیگر بزرگ نبود. کوچکتر از همیشه بود. پرندهای رویش ننشست. صدایی نبود. هیچکس نبود.
او نگاهی به اطراف انداخت. تپهی دوم هنوز همانجا بود. کوچکتر از قبل، اما گرم، شاد و پر از زندگی. پرندههای کوچک با او آواز میخواندند. بچهمارمولکها رویشک میدویدند. باد آرام با او حرف میزد.
تپهی اول با خودش فکر کرد:
«کاش به جای جمع کردن شن، لحظههایی را جمع میکردم که با دوستهام شاد بودم...»
و از آن روز، دوباره یاد گرفت چطور شنها را به بازی تبدیل کند، نه به غرور.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #تکاثر
#بخش_اول
جمع کردن مال و چیزهای ظاهری، دل انسان را آرام نمیکند؛ بلکه کارهای خوب، مهربانی و دوستی، گنج واقعی زندگی هستند و تنها چیزیاند که برای همیشه با انسان میمانند.
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
در یک دهکدهی کوچک، چند کودک با هم تصمیم گرفتند بازی جدیدی راه بیندازند. هرکسی باید چیزهای قشنگ و قیمتی جمع کند. هرکسی که چیز بیشتری پیدا میکرد، برندهی بازی میشد.
یکی از بچهها هر روز میرفت و سنگهای درخشان جمع میکرد. دیگری به دنبال پرهای رنگارنگ پرندگان میگشت. یکی هم صدفهای ریز و درشت کنار رودخانه را برمیداشت. روزها گذشت و هر کدام صندوقچهای از چیزهای زیبا جمع کرده بودند.
اما کمکم بازی از دستشان در رفت. دیگر به چیزهای ساده و قشنگ قانع نبودند. دنبال چیزهای نایابتر و گرونتر میگشتند. بعضی وقتها با هم دعوا میکردند. بعضیها حتی دلشان برای گنجهای دیگران میسوخت. دیگر خبری از خنده و دوستی نبود.
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #تکاثر
#بخش_دوم
روزی پیرمرد دانایی که کنار دهکده زندگی میکرد، آنها را دید. آرام جلو آمد و گفت:
"چرا اینقدر ناراحتید؟ مگر این همه چیزهای قشنگ جمع نکرده بودید؟"
بچهها با ناراحتی جواب دادند:
"هرچی جمع میکنیم باز یکی بیشتر از ما پیدا میکند. دلمان آرام نمیشود."
پیرمرد لبخندی زد و گفت:
"آیا میدانید گنج واقعی چیست؟ گنج واقعی نه سنگ است، نه صدف، نه پر. گنج واقعی دلهای مهربان و کارهای خوبی است که در دنیا انجام میدهید. روزی میرسد که همهی این گنجها را باید پشت سر بگذارید. آن وقت، تنها چیزی که با شما میماند، خوبیهایی است که کردهاید."
بچهها ساکت شدند. به صندوقچههایشان نگاه کردند. تازه فهمیدند چرا با اینکه گنجهایشان زیاد شده بود، دلشان خالی شده بود.
از آن روز تصمیم گرفتند به جای جمع کردن چیزهای قیمتی، به همدیگر کمک کنند، لبخند هدیه بدهند و مهربانیهای کوچکشان را جمع کنند. حالا هر روز که از کنار رودخانه یا جنگل میگذشتند، به جای گنج، دوستی و شادی با خودشان میآوردند.
و این بار، دلهایشان پر از نور و خوشحالی بود.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3