#داستان_تدبری
سور # انعام
جهت تبیین آیه ۱۷
وقتی ناراحت یا بیمار میشیم، یا مشکلی داریم، باید بدونیم که فقط خداست که میتونه ما رو نجات بده یا خوشحال کنه.
🔻🔻🔻
روزی روزگاری در دل یک آسمان پر ابر، قطرهی کوچولویی زندگی میکرد. او تازه از دل بخارهای گرم بیرون آمده بود و داشت اولین سفرش را از آسمان به زمین آغاز میکرد. قطره با خوشحالی به اطراف نگاه میکرد و میگفت: «من میخوام برم پایین، به گلها آب بدم، به زمین جون بدم، من خیلی قویام!»
اما ناگهان باد شدیدی شروع شد. ابرها تیره شدند و طوفانی بزرگ به راه افتاد. قطرهی کوچولو توی هوا میچرخید و نمیفهمید چه کار باید بکند. میگفت: «کمک! من دارم گم میشم!»
قطره سعی کرد خودش را کنترل کند، اما باد او را به اینطرف و آنطرف پرتاب میکرد. با خودش فکر کرد: «من دیگه نمیتونم کاری بکنم. هیچکس نمیتونه منو نجات بده...»
در همان لحظه، قطره صدایی در دلش شنید. صدایی آروم و مهربون که گفت: «اگه خدا بخواد، این طوفان تموم میشه و دوباره آرامش میاد. هیچکس جز خدا نمیتونه تو رو از این دردسر نجات بده.»
قطرهی کوچولو با دلی آروم، چشماشو بست و گفت: «خدایا، تو میتونی کمکم کنی. فقط تو!»
همون موقع، باد کمکم آروم شد. ابرها کنار رفتند و خورشید از پشت ابرها سرک کشید. قطرهی کوچولو توی نور خورشید برق زد و با لبخند گفت: «دیدی؟ خدا خواست، و من نجات پیدا کردم!»
و بالاخره، قطرهی کوچولو به آرزوش رسید. آروم روی یک برگ سبز نشست و به گل تشنهای آب داد. گل خندید و گفت: «ممنونم!»
قطره هم در دلش گفت: «هر خوبی و بدی که میاد، دست خداست. فقط او میتونه کمکمون کنه.»
#قصه_قرآنی
#آموزش_قرآن_به_کودک
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #انعام
جهت تبیین آیه ۱۷
"وَإِن یَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلَا كَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ ۖ وَإِن یَمْسَسْكَ بِخَیْرٍ فَهُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ"
اگر خدا آسیبی به تو برسونه، هیچکس جز او نمیتونه اون رو برطرف کنه؛ و اگر خیری به تو برسونه، پس او بر هر کاری تواناست.
مثل داستان ما وقتی رودخونه فهمید حتی ابر سیاه و باد بداخلاق هم اجازه ندارن هر کاری دلشون خواست بکنن... گفت: من خدا رو دارم، شما چی دارین؟ 😎☁️🌊
👇👇👇
در دل کوهستانی سرسبز، رودی کوچک زندگی میکرد. او همیشه شاد بود، آواز میخواند و میان سنگها بازی میکرد. هر روز، پرندهها برایش آواز میخواندند و آفتاب مهربان، تن او را گرم میکرد.
تا اینکه یک روز، آسمان تیره شد. ابرهای سیاه آمدند و باد سرد وزید. آفتاب دیگر پشت ابرها قایم شده بود و پرندهها پرواز کرده بودند. رود کوچک ترسیده بود.
باد خشمگین گفت:
– دیگر وقت شادی نیست! تو باید بترسی، چون من قویام و تو را خشک میکنم.
ابر سیاه هم گفت:
– هیچکس نمیتواند کمکات کند. حالا دیگر تنها هستی.
رود کوچک آرام شد. نگاهی به آسمان کرد و با خودش گفت:
– من که نمیتوانم با باد و ابر بجنگم. اما میدانم کسی هست که میتواند همه چیز را درست کند.
همان موقع، قطرههای باران آرامآرام روی رود افتادند. باد آرام گرفت. ابرها نرمتر شدند. بعد از مدتی، خورشید دوباره از پشت ابرها سر زد.
پرندهها برگشتند. رود با خوشحالی شروع به آواز خواندن کرد.
باد با تعجب پرسید:
– تو چطور از ما نترسیدی؟
رود گفت:
– چون میدانستم اگر خدا بخواهد، حتی تاریکترین روزها هم میتوانند روشن شوند.
و از آن روز به بعد، هر وقت آسمان تیره میشد، رود میدانست که پشت هر ابر، خورشیدی پنهان است و فقط باید به آن کسی که همه چیز را در دست دارد، اعتماد کند.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #نور
جهت تبیین ایه 31
خداوند در این آیه به ما یاد میدهد که بدن و دل ما مثل یک گنج هستند. باید از آن مراقبت کنیم. گاهی باید چیزهای قشنگمان را فقط برای کسانی که خدا گفته نشان بدهیم. اینجوری دلهامون هم قشنگتر میمونه.
🔻🔻🔻
در یک روستای کوچک و سرسبز، چند دوست باهم بازی میکردند. آنها هر روز کنار رودخانه، روی چمنهای نرم میدویدند، آواز میخواندند و از خورشید بازیگوش لذت میبردند.
یک روز، هنگام بازی، یکی از بچهها یک جعبهی چوبی کوچک پیدا کرد. در جعبه، یک نامهی قدیمی بود که روی آن نوشته شده بود:
«این جعبه، رازهای ارزشمند دارد. تنها کسی میتواند آن را نگه دارد که دلش پاک باشد و رازهای دیگران را حفظ کند.»
بچهها با کنجکاوی دور جعبه حلقه زدند. یکی از آنها گفت:
– من میخواهم نگهش دارم، چون همیشه همه چیز را به بقیه میگویم و چیزی را پنهان نمیکنم!
دیگری گفت:
– نه نه، من بهترم! من همیشه دوست دارم لباسهای زیبا بپوشم تا همه نگاهم کنند!
سومی ساکت بود. بقیه از او پرسیدند:
– تو چیزی نمیگی؟ تو هم میخوای جعبه رو نگه داری؟
او آهسته گفت:
– من فکر میکنم جعبه دنبال کسیه که بتونه راز نگه داره. راز دیگران رو، و حتی راز دل خودش رو. مثل وقتی که لباسی میپوشی که خیلی هم قشنگه، ولی جلوی نامحرما روش چیزی میندازی که فقط اهلش ببینن. یا وقتی که با ادب و احترام رفتار میکنی، حتی وقتی کسی نگاهت نمیکنه...
بچهها ساکت شدند. انگار دل جعبه هم حرفهای او را شنیده بود، چون درِ جعبه آرام باز شد و درونش یک برگ زرین بود که روی آن نوشته بود:
«هرکسی که حیا داشته باشد، گنجهای دلش هم محفوظ میماند.»
از آن روز به بعد، بچهها یاد گرفتند که گاهی چیزهای قشنگ و باارزش، باید فقط در جای خودشون نشان داده بشن. نگاهها، حرفها و رفتارها هم میتونن رازدار باشن. و این یعنی حیا... درست همون چیزی که خدا توی کتابش گفته.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره #هود
#داستان_تدبری
جهت تبیین آیه ۶۱
خداوند اجابت کننده دعاهای ماست.. پس هر چی میخوای اول دوم و سوم از خدا بخواه... بدون که خدا تو رو به آنچه میخوای میرسونه و اگه نرسوند، به خیر و صلاح نبوده..
🔻🔻🔻
در یک روستای سبز و آرام، یک بچه کوچک زندگی میکرد. یک روز عصر که آسمان پر از ابرهای خاکستری بود، او خیلی ناراحت شد. باد شاخههای درخت را تکان میداد و صدای باران از دور میآمد.
او یک جوجهکوچک داشت که تازه یاد گرفته بود پرهایش را باز کند. اما امروز جوجهاش در باغ گم شده بود. کودک همه جا را گشت، پشت درختها، کنار جوی آب، حتی زیر بوتههای تمشک، اما جوجه نبود.
کودک نشست روی سنگی کنار باغ، سرش را پایین انداخت و اشکهایش روی کف دستش چکید. همان موقع یاد حرف مادربزرگش افتاد که گفته بود:
– وقتی هیچکس نمیتواند کمکت کند، با دلت با خدا حرف بزن. او خیلی نزدیک است و صدایت را میشنود.
کودک چشمهایش را بست و آرام گفت:
– خدایا، جوجهام را پیدا کن، من خیلی دوستش دارم.
نسیمی نرم از کنار گوشش گذشت، انگار کسی آرام گفت: «من صدایت را شنیدم.»
چشمهایش را باز کرد و با صدای جیکجیک آشنایی روبهرو شد. جوجهاش درست کنار بوتهی یاس سفید، زیر برگها پنهان شده بود. کودک با لبخند و شادی جوجه را بغل کرد و فهمید که خدا واقعاً نزدیک است و حتی صدای دل کوچک او را شنیده.
آن روز فهمید که هر وقت با دلش به خدا بگوید، خدا حتماً پاسخ میدهد، چون همانطور که مادربزرگ گفته بود، خدا نزدیک و مهربان است.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #توبه
جهت تبیین ایه 19
یکی آب میداد، یکی جارو میزد… ولی خدا نظر دیگهای داشت!
🔻🔻🔻
یک روز گرم تابستانی، در سرزمین دوری که مردم برای دیدن خانه خدا سفر میکردند، دو نفر کنار چاه آبی ایستاده بودند. آنها با دلو، آب خنک را بالا میآوردند و به مسافران تشنه میدادند. یکی از آنها با افتخار گفت:
– ببین، ما چقدر کار مهمی میکنیم! حتماً کار ما از همه کارها پیش خدا بزرگتر است.
کمی آن طرفتر، مردی در حال تمیز کردن حیاط خانه خدا بود. گرد و خاک را میگرفت و سنگهای کف را میشست. او هم با خود فکر میکرد:
– حتماً من از همه به خدا نزدیکترم، چون اینجا را تمیز میکنم.
همان وقت، مردی از راه رسید. لباسهایش خاکی بود و آثار خستگی بر چهرهاش دیده میشد. او در راه خدا سفر کرده و برای کمک به مردم و دفاع از حق تلاش کرده بود. وقتی صدای گفتوگوی آن دو نفر را شنید، لبخندی زد و گفت:
– کار شما بسیار ارزشمند است، اما خدا گفته که این کارها با ایمان و تلاش در راه او برابر نیستند. بزرگترین کار نزد خدا، ایمان راستین و فداکاری برای حق است.
دو نفر به فکر فرو رفتند. فهمیدند که کارشان خوب است، ولی برای اینکه نزد خدا بهترین باشند، باید قلبشان پر از ایمان باشد و در راه او قدم بردارند، حتی اگر سختی بکشند.
از آن روز، هر وقت به مسافران آب میدادند یا خانه خدا را تمیز میکردند، اول به یاد خدا میافتادند و دعا میکردند که بتوانند همیشه کارهایشان را برای او و با ایمان انجام دهند.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #آل_عمران
جهت تبیین آیه ۷۷
میخواهی با من به یک سفر عجیب بروی؟ 🌈
در این سفر قراره با دو کودک مهربون آشنا بشی که یک روز، صندوقچهای طلایی پیدا کردند. اما اتفاقی افتاد که اونا رو در برابر یک انتخاب سخت قرار داد.
🔻🔻🔻
روزی روزگاری، در یک روستا دو دوست بازیگوش در حال قدم زدن بودند. ناگهان چشمشان به صندوقچهای در کنار رودخانه افتاد. صندوقچه کوچک بود اما روی آن نوشتهای زیبا حک شده بود:
✨ «این صندوقچه برای کسی است که به عهد خود وفادار باشد.»
کودکان صندوقچه را باز کردند. داخل آن یک نوشته نورانی قرار داشت:
«اگر قول بدهی هرگز دروغ نگویی و امانت را به صاحبش بازگردانی، گنجی بزرگتر نصیبت خواهد شد.»
یکی از بچهها خندید و گفت:
– چه خوب! میتوانیم این نوشته را نگه داریم و گنج را برای خودمان برداریم. کسی هم نمیفهمد!
اما دیگری کمی فکر کرد و گفت:
– نه، این درست نیست. نوشته گفته اگر عهد را بشکنیم، همه چیز از دست میرود. ما نباید به خاطر یک چیز کوچک، قول بزرگمان را فراموش کنیم.
دوست اول وسوسه شد. او نوشته نورانی را برداشت و گفت:
– من میخواهم گنج را همین حالا به دست بیاورم. قول و قرار مهم نیست!
او صندوقچه را بست و با خوشحالی دوید. اما ناگهان نور نوشته خاموش شد و صندوقچه سنگین و سیاه گشت. هر چه تلاش کرد، هیچ گنجی به دست نیاورد.
اما دوست دوم که عهد خود را نگه داشت، آرام نشست. ناگهان صندوقچه برای او باز شد و درونش پر از ستارههای درخشان شد. صندوقچه به او گفت:
– چون به قولت وفادار ماندی، این ستارهها همیشه راهت را روشن میکنند.
از آن روز، یکی از آن دو کودک همیشه شاد و آرام بود، چون یاد گرفته بود که هیچوقت نباید قولش را با چیزهای کوچک عوض کند.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #آل_عمران
جهت تبیین آیه ۷9
در یک روستا، مردمی زندگی میکردند که همیشه دنبال راه درست بودند. گاهی نمیدانستند چه کاری خوب است و چه کاری بد.
یک روز، مرد دانایی به روستا آمد. او کتابی بزرگ در دست داشت که پر از حرفهای خوب و درست بود. مردم خیلی خوشحال شدند و گفتند:
«تو خیلی عاقل هستی! از امروز ما فقط به تو گوش میدهیم و تو را مثل خدا دوست داریم.»
مرد دانا آرام لبخند زد و گفت:
«نه! من فقط چراغی هستم که راه را روشن میکنم. من هم مثل شما بندهی خدای مهربانم. نباید مرا بپرستید. من آمدهام تا شما را به خدا نشان بدهم، نه اینکه خودم جای او باشم.»
مردم کمی فکر کردند. بعد گفتند:
«پس ما باید خدا را دوست داشته باشیم و تو را به خاطر اینکه راه خدا را نشان میدهی، محترم بشماریم.»
مرد دانا با خوشحالی گفت:
«آفرین! شما باید یاد بگیرید که هیچ کس - اگر خیلی خوب و دانا باشد—نباید به جای خدا پرستیده شود. ما همه شاگردیم و خدا تنها استاد بزرگ ماست.»
از آن روز، مردم هر وقت میخواستند کاری انجام دهند، اول از خدا کمک میگرفتند. آنها یاد گرفتند که راهنماها چراغاند، ولی نور اصلی همیشه از خداست.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #هود
جهت تبیین آیه ۱۱۵
یه روز بعد از مدرسه، نرگس رفت توی حیاط و کنار دیوارِ سادهای که همیشه سایه میانداخت، یه گیاه کوچیک سبز دید که از شکاف بین سنگها بالا اومده بود. برگهای کوچیکش مثل دستهای ریز و بیصدا بودن که به دنیا میگفتن: «سلام!» با نگاه کنجکاو، اون گیاه رو بینِ انگشتها لمس کرد تا مطمئن بشه که زندهس.
نرگس دست به کار شد. بطری کوچیکی از کیف برداشت، کمی آب ریخت توش و با احتیاط کنار ریشههای گیاه ریخت. گفت: «دوست دارم این کوچولو بزرگ بشه.» از اون روز به بعد، هر روز بعد از مدرسه، بدون هیجان خاصی، یک قطره آب به گیاه میداد و ظهرها هم یک دقیقه به نور پنجره نگاه میکرد تا مطمئن شه نور کافی میگیره.
همسایهی کنار پلهها هم نگاه میکرد و میگفت: «این بچه همواره به هر چیزی که میرسه، با دلسوزی رفتار میکنه.» بعضی روزها بارون میبارید و نقاشیِ آبیِ باران روی برگها مینشست. روزِ خشک بعد که خورشید میدرخشید، گیاه کوچیک با شوق بیشتری رشد میکرد و ریشهها عمیقتر در خاک فرو میرفتند.
با گذشتِ زمان، برگهای تازهتری جوانه زدند و کمی از آن بیقراریِ اول فاصله گرفت. بچههای محله هم مشاهده میکردند و با لبخند میگفتند: «بهبه! نگاه کن چقدر سبز شده!» یکی از بزرگترها گفت: «کارهای کوچیکِ مراقبت، قدرتمندن؛ چون هر روز تکرار میشوند و نتیجهشون کمکم دیده میشود.» این حرف به دلِ همه نشست.
روی دیوارِ حیاط، نقشهای کوچک از آینده برای گیاه کشیده شد تا هر بار نگاه بشود و یادآور شود که صبر و پشتکار چه چیز باارزشیهایی میتواند به وجود بیاورد. گیاه کمکم تبدیل به نمادی شد از محبت و توجه به دنیاهای کوچک اطراف؛ هر روز یادآور میشد که هیچ کار کوچک و بیاهمیت نیست، شاید دقیقاً همان کارهای ساده، دنیای آرامتری بسازند.
در پایانِ ماجرا، گیاه به اندازهای رشد کرده بود که میشد شاخههای سبز را لمس کرد و از زیباییاش لذت برد. پیامِ این قصه روشن بود: مراقبتهای مداوم و مهربانی به جا میمانند، حتی وقتی خاموش به نظر میرسند. نتیجه میدهد وقتی هر روز با حوصله یک قدم کوچک برداشته میشود.
#قصه_قرآنی
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره #مائده
#داستان_تدبری
جهت تبیین آیه 2
🔻🔻🔻
در یک دهکدهی کوچک، رودخانهای آرام جریان داشت. کنار رودخانه، چند خانهی کوچک با باغهای پر از گل و درخت وجود داشت. یک روز صبح، باران شدیدی بارید و رودخانه پر از آب شد. پل چوبی که مردم برای عبور از رودخانه استفاده میکردند، شکست.
همهی اهالی دهکده کنار رودخانه جمع شدند. هرکس چیزی میگفت؛ یکی میگفت: «من چکش دارم.» دیگری میگفت: «من تخته چوب دارم.» و یکی دیگر گفت: «من میتوانم میخ بیاورم.»
کودکان هم گفتند: «ما میتوانیم چوبهای کوچک را جمع کنیم.» پیرمردی دانا که آنجا بود لبخند زد و گفت:
«خدا در قرآن گفته: وَ تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى؛ یعنی برای کارهای خوب و کمک به هم، با هم همکاری کنید.»
مردم با هم مشغول شدند؛ بعضی چکش زدند، بعضی چوبها را نگه داشتند، بعضی طناب آوردند تا پل محکم شود. کودکان هم گلها و شاخههای زیبا آوردند تا روی پل بگذارند.
چند ساعت بعد، پلی زیبا و محکم ساخته شد. همه با خوشحالی از روی پل عبور کردند و فهمیدند که وقتی با هم همکاری کنند، میتوانند هر مشکلی را حل کنند.
پیرمرد گفت:
«دیدید وقتی برای کار خوب کنار هم باشیم، خدا هم به ما کمک میکند؟»
همه خندیدند و با دلهای شاد به خانههایشان برگشتند.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
جهت تبیین آیه ۲۸۲ سوره #بقره
یک روز آفتابی، دو دوست کوچک در حیاط خانه نشسته بودند. یکی گفت: «میخواهی فردا توپت را به من قرض بدهی تا بازی کنم؟»
دوستش جواب داد: «باشه، ولی باید یادت باشد که پسش بدهی.»
آن شب، دوست اول به حرف پدربزرگش فکر کرد که همیشه میگفت:
«هر قول و قراری را که میدهی، روی کاغذ بنویس تا یادت نرود و مشکلی پیش نیاید.»
صبح روز بعد، دو دوست دوباره همدیگر را دیدند. یکی کاغذی آورد و نوشت:
«من توپ را امروز قرض میگیرم و فردا پس میدهم.»
هر دو زیر نوشته را امضا کردند و با خوشحالی بازی کردند.
روز بعد وقتی توپ را برگرداندند، هر دو خندیدند و گفتند:
«چه خوب که نوشته بودیم. دیگر هیچوقت قولهایمان را فراموش نمیکنیم.»
از آن روز به بعد، هر وقت قولی میدادند یا چیزی را قرض میگرفتند، حتماً روی کاغذ مینوشتند؛ چون میدانستند خدا هم در قرآن گفته است:
«قول و قرارهایتان را مکتوب کنید.»
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #مائده
جهت تببین ایه 8
وقتی میخواهی درباره کسی نظر بدهی یا قضاوت کنی، حتی اگر او دوست یا دشمن تو باشد، باید عادل باشی. خدا عدالت را دوست دارد و این نشانه انسان خوب بودن است.
🔻🔻🔻
در روستای کوچکی، دو کودک با هم بازی میکردند. یکی توپ زیبایی داشت و دیگری میخواست با آن بازی کند. هنگام بازی توپ گم شد و هر دو شروع به دعوا کردند که «تو توپ را پنهان کردی!» و «نه، تو گم کردی!»
پیرمردی دانا که در روستا زندگی میکرد، آمد تا میان آنها داوری کند. هر کدام حرف خود را زدند. پیرمرد میتوانست به خاطر علاقهاش به یکی از بچهها، طرف او را بگیرد؛ اما به یاد آورد که خدا گفته است:
«هنگام قضاوت عدالت کنید، حتی اگر دشمنی یا دوستی باعث شود اشتباه قضاوت کنید.»
او دنبال توپ گشت و فهمید توپ بهطور اتفاقی به داخل باغ افتاده است. پیرمرد توپ را آورد و گفت:
«هیچکدام مقصر نبودید. اما یادتان باشد هنگام قضاوت، بیانصافی نکنید.»
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #بقره
جهت تبیین ایه 3
وقتی چیزی داری، حتی اگر کوچک باشد، اگر بخشی از آن را با دیگران تقسیم کنی، خداوند دل تو را شادتر میکند و تو را جزو رستگاران قرار میدهد.
🔻🔻🔻🔻
روزی روزگاری، در روستایی کوچک، دو دوست کنار هم زندگی میکردند. یکی از آنها همیشه خوراکیهای زیادی داشت؛ خرما، نان تازه و ظرفی پر از شیر. دیگری اما خانوادهای ساده داشت و گاهی حتی برای صبحانه هم چیزی پیدا نمیکردند.
یک روز، دو دوست در کنار رودخانه بازی میکردند. ناگهان یکی از آنها دید دوستش خسته و بیحال نشسته است. پرسید:
– چرا بازی نمیکنی؟
دوستش با لبخند کوچک جواب داد:
– امروز صبح چیزی نخوردم، کمی گرسنهام.
دوست مهربان به یاد حرف مادرش افتاد که میگفت: «خداوند دوست دارد از آنچه به ما دادهایم، با دیگران هم شریک شویم.» او سریع به خانه رفت، مقداری خرما و نان آورد و جلوی دوستش گذاشت.
دوستش با چشمانی پر از شادی گفت:
– ممنون! حالا میتوانم با تو بازی کنم.
آن روز هر دو با دلهای خوشحال کنار هم بازی کردند. خوراکیها کم شد، اما محبت و دوستیشان چندین برابر شد.
از آن روز به بعد، کودک یاد گرفت هر وقت چیزی دارد، بخشی از آن را با دیگران تقسیم کند. او فهمید رستگاران واقعی کسانی هستند که از آنچه خدا به آنها داده، انفاق میکنند.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3