#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
#بخش_سوم
سوره #مائده
جهت تبیین آیه ۲۷الی ۳۱
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
اما شما باید هدیه های خود را بالای کوه ببرید هر هدیه ای که مورد قبول خدا باشد، آتشی فرود می آید و آن را با خود می برد.
هابیل و قابیل هرکدام هدیه ای آوردند هابیل بهترین گوسفند گله اش را برای هدیه جدا کرد اما قابیل با خودش مشتی گندم نارس و پوسیده آورد. هر دو برادر هدیه هایشان را بالای کوه روی سنگی گذاشتند و کناری ایستادند. چند دقیقه بعد آتشی فرود آمد و گوسفند هابیل را با خود به آسمان برد
قابیل دید که هدیه هابیل پذیرفته شده است فهمید که هابیل جانشین پدر و پیامبر بعد از اوست، باز هم حسادت کرد و ناراحت شد.
در همین لحظه شیطان پیش قابیل آمد و به او گفت: ای قابیل، کاری بکن اگر هابیل پیامبر بشود، تو مسخره می شوی فرزندان تو مسخره می شوند. قابیل گفت: چه کار کنم؟ شیطان گفت: هابیل را بکش تا خودت جانشین پدرت شوی!
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
#بخش_چهارم
سوره #مائده
جهت تبیین آیه ۲۷الی ۳۱
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
قابیل در یک لحظه، فریب شیطان را خورد و تصمیم گرفت برادرش را بکشد. از آن لحظه به بعد، منتظر فرصت بود. روز بعد، هابیل که سخت کار کرده بود، خسته در سایه درختی خوابید شیطان باز هم پیش قابیل رفت و گفت: بهترین زمان برای کشتن هابیل، همین حالاست او در خواب است و تو می توانی خیلی راحت او را بکشی
قابیل همراه با شیطان رفت و دید که هابیل در خواب است سنگی برداشت و محکم بر سر هابیل زد و او را غرق در خون کرد. چیزی نگذشت که قابیل به خود آمد و دید که برادرش را کشته است پشیمان شد اما دیگر پشیمانی فایده نداشت. قابیل ترسید خواست جنازه برادرش را در جایی پنهان کند، اما نمی دانست چطور این کار را انجام دهد. دنبال راه چاره بود که دو کلاغ را دید که با هم جنگ و دعوا می کردند یکی از کلاغ ها سنگی برداشت و بر سر کلاغ دیگر زد و او را کشت. بعد با نوک و چنگال های خود زمین را کند و گودالی درست کرد. بعد هم کلاغ مرده را در گودال، انداخت و رویش خاک ریخت.
قابیل از کلاغ یاد گرفت که چطور جنازه هابیل را پنهان کند. او هم گودالی کند و هابیل را در آن انداخت و رویش خاک ریخت قابیل جنازه هابیل را در آن انداخت و رویش خاک ریخت و این جا بود که برای اولین بار انسان آموخت چگونه مرده خود را دفن کند...😔
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
#بخش_اول
سوره #مائده
جهت تبیین آیه ۳۹
آبروی مومن را ریختن،چه آن فرد خطاکار باشه و چه خطاکار نباشه، کار اشتباهیه❤️ و خدا چنین فردی را دوست ندارد.
ما خیلی وقتا خواسته یا ناخواسته این اشتباه رو میکنیم در حالی که متوجه نیستیم چه اشتباهی در حق مومن و چه مجازاتی داره😭 این کار بقدری خطاست که حضرت علی علیه السلام در خطاب به مالک اشتر میفرماید: ای مالک! اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
زماني در بچگي باغ انار بزرگی داشتيم
اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن .اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازي كردن و خوش گذروندن بوديم! بزرگترين تفريح ما در اين باغ، بازي گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زياد انار و ديگر ميوه ها و بوته اي انگوري كه در اين باغ وجود داشت، بعضی وقتا ميتونستي، ساعت ها قائم شی، بدون اينكه كسی بتونه پيدات كنه! بعد از نهار بود كه تصميم به بازي گرفتيم.
من زير يكی از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكی از كارگراي جوونتر، در حالی كه كيسه سنگينی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خيلی اسفناك بود و با همين چند تا انار دزدي، هم دلشون خوش بود!با خودم گفتم، انارهاي مارو ميدزي! صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی.
بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم، به هيچ كس هم چيزي در اين مورد نگفتم!غروب كه همه كار گرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشنو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم: بابا من ديدم كه علي اصغر، انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين!
پدر خدا بيامرز ما...
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
#بخش_دوم
سوره #مائده
جهت تبیین آیه ۳۹
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
پدر خدا بیامرز ما هيچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من كرد.
همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفی بزنه، یه سيلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال كنه، واسه زمستون!
بعدشم رفت پيش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه كرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اينم بخاطر زحمت اضافت! من گريه كنان رفتم تو اطاق، ديگم بيرون نيومدم!كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم، صورت منو بوسيد، گفت ميخواستم ازت عذر خواهی كنم! اما اين، تو زندگيت هيچوقت يادت نره كه هيچوقت با آبروي كسی بازي نكنی... علی اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي انسانی جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره!شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پايين بود و واستاده بود پشت در، كيسه اي دستش بود گفت اينو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!كيسه رو که بابام بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايي كه بابا بهش داده بود...
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
4.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سوره #مائده
جهت تبیین آیه ۳۱
#کاردستی_تدبری
با یه کاردستی آسون میتونید این مطلب رو جا بندازید
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #مائده
#بخش_اول
جهت تبیین آیه ۲
و تعاونوا علی البر و التقوی
🌸🌸🌸🌸
روزی روزگاری توی دل یه جنگل ، یه برکه کوچیک و زیبا بود که ماهی ها ، قورباغه ها و خرچنگ های زیادی توی اون زندگی میکردن. دو تا ماهی به اسم های بادی و نیلی هم توی این برکه زندگی میکردن که از همه ماهی ها بزرگتر و زیباتر بودن و به همین دلیل به ظاهر زیباشونن مینازیدن.
تو این برکه یه قورباغه هم به همراه همسرش زندگی میکرد به نام قورقوری که بسیار قورباغه باهوشی بود. بادی و نیلی با قورقوری و با همه حیوونای برکه دوست بودن و با آرامش کنار هم زندگی میکردن.
یه روز نزدیک های غروب که همه ماهی ها و قورباغه ها و خرچنگ ها مشغول بازی بودن ، دو ماهیگیر که از ماهیگیری کنار رودخانه برمیگشتن ، داشتن از اون نزدیکی ها عبور میکردن.
ماهیگیرها که چشمشون به ماهی ها و قورباغه ها افتاد که از توی آب میپرن بیرون و با هم مسابقه میدادن تا ببینن کدوم از همه بلندتر میپره.
یکی از ماهیگیرها گفت: عجب ماهی های خوشگلی. اینجا کلی ماهی و قورباغه و خرچنگ هست ، بیا اینا رو بگیریم و با خودمون ببریم. ماهیگیر دیگه گفت: الان داره شب میشه و بار ما هم که خیلی سنگینه ، بیا بریم و فردا صبح برگردیم و اینجا ماهی میگیریم. ماهیگیر اول قبول کرد و هر دو به سمت خونه هاشون رفتن.
قورباغه که صحبت کردن دو ماهیگیر رو شنیده بود ....
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #مائده
#بخش_دوم
جهت تبیین آیه ۲
و تعاونوا علی البر و التقوی
🌸🌸🌸🌸
قورباغه که صحبت کردن دو ماهیگیر رو شنیده بود به بقیه دوستاش گفت: شنیدید چه گفتن؟ اونا فردا برمیگردن تا ما رو با خودشون ببرن ، باید امروز یه جای امنی رو پیدا کنیم و بریم اونجا اما بادی و نیلی گفتن: چی؟ بخاطر حرف دو تا ماهیگیر خونه قشنگمون رو بزاریم و بریم؟ نه هرگز. شاید اصلا برنگردن ، تازه اگه برگردن هم ما هزار راه بلدیم که از تور اونا فرار کنیم.
بقیه ماهی ها و خرچنگ ها هم به حرف بادی و نیلی گوش کردن و تو برکه موندن اما قورباغه به همراه همسرش از برکه رفتن تا جای امنی برای موندن پیدا کنن تا ماهیگیرها بهشون آسیب نرسونن.
فردا صبح ماهیگیرها برگشتن و تور خودشون رو توی برکه پهن کردن ، ماهی ها هرکاری کردن نتونستن خودشون رو نجات بدن. بادی گفت: نخ های این تور خیلی محکمه ، نمیتونیم اونا رو پاره کنیم.
همه ماهی ها و خرچنگ ها نگران و ناراحت بودن که متوجه شدن قورقوری با کلی پرنده دارن به سمت برکه میان ، پرنده ها با نوک زدن ماهیگیرها رو ترسوندن و ماهیگیرها رو فراری دادن.
به این ترتیب ماهی ها و بقیه حیوونا نجات پیدا کردن و کلی از قورباغه تشکر کردن و فهمیدن که باید در کار خیر به هم کمک کنند و همیشه حواسشون به هم باشه
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان_تدبری
سوره #مائده
جهت تبیین آیه 119
به نظر شما خداوند
به چه کسایی وعده بهشت داده؟!
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
یه روز یه حاکمی به غلامش گفت : لقمان برو بهترین عضو گوسفند و برام بیار ، لقمان رفت و زبون آورد.
حاکم نگاهی به زبون انداخت و هیچ نگفت. چند روز گذشت و بار دیگه به لقمان گفت : حالا برو بدترین عضوشو بیار. اونم رفت و دوباره زبون آورد!
لقمان که دید حاکم تعجّب کرده گفت: «با زبون هم میشه دروغگو شد که بدترین چیزه ، هم میشه راستگو شد که خدا وعده بهشت داده
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره #مائده
#داستان
#بخش_اول
❌توجه این داستان صرفا نگاهی گذرا به داستان هابیل و قابیل در قرآن است
👇👇🌸🌸👇👇
در زمان های خیلی خیلی قدیم، روی زمین خدا، فقط دو نفر زندگی می کردند: آدم و حوا. البته اینا اولین انسان هایی بودند که خدا آفرید. آنها به خاطر اشتباهشان از بهشت به زمین آمده بودند. در بهشت همه چیز بود بهترین غذاها، بهترین میوه ها، جای راحت برای زندگی و همه چیزهای خوب اما روی زمین هیچ چیز نبود.
نه غذا بود، نه لباس و نه خانه بود. هیچ چیز و هیچ چیز نبود. خداوند که او را دوست می داشت، به او یاد داد که چطور دانه بکارد و گیاه سبز کند، چطور گوسفند و گاو پرورش دهد و از شیر آنها استفاده کند. چطور لباس بدوزد و چطور کارهای لازم زندگی اش را انجام بدهد.آدم و حوا، با هم زن و شوهر شدند و در کنار هم به زندگی ادامه دادند.
مدتی که گذشت، حوا بچه ای به دنیا آورد. چند سال بعد خدا بچه ای دیگر به او داد و بعدها بچه هایی دیگر. از میان بچه های حوا، دو پسر بودند به اسم هابیل و قابیل که قصه ما درباره آنهاست.
هابیل و قابیل کم کم بزرگ شدند. از کودکی به نوجوانی و بعد به جوانی رسیدند. وقتی جوانانی قوی و برومند شدند، حضرت آدم به آنها گفت: حالا دیگر باید کار کنید. بگویید ببینم چه شغلی دوست دارید؟
هابیل دوست داشت گوسفند بچراند. این شد که از پدرش چند گوسفند گرفت و آنها را به صحرا برد. گوسفند ها کم کم بچه زاییدند و تعداد گوسفندهای هابیل زیاد شد. چند سال بعد او صاحب گله ای بزرگ شد.
اما قابیل به کشاورزی علاقه داشت. او هم تکه ای زمین انتخاب کرد و به کار کشاورزی مشغول شد. با اینکه هابیل و قابیل هر دو از فرزندان آدم و حوا بودند، اما اخلاق و رفتار آنها با هم فرق داشت. هابیل راستگو و درستکار بود. به پدر و مادرش کمک می کرد. مهربان و بخشنده بود حتی با گوسفندانش مهربان بود و نمی گذاشت به آنها سخت بگذرد.
اما قابیل، تندخو و بد اخلاق بود و همه چیز را برای خودش می خواست و به برادرش حسادت می کرد. سال ها و سال ها گذشت حضرت آدم دیگر پیر شده بود روزی از روزها خداوند به او دستور داد که یکی از پسرانش را به عنوان جانشین و پیامبر بعد از خودش انتخاب کند. آدم پرسید: کدام پسر را؟
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره #مائده
#داستان_تدبری
#بخش_دوم
👇👇🌸🌸👇👇
خداوند گفت: هابیل را. او را جانشین کن و هر چه می دانی به او بیاموز و این خبر را به خانواده ات هم بگو.
آدم به دستور خداوند عمل کرد وقتی خبر به گوش قابیل رسید، حسادت کرد و ناراحت شد و پیش پدرش رفت و گفت: ای پدر! من از هابیل بزرگ ترم، من باید جانشین تو باشم پیامبری بعد از تو به من می رسد.
آدم گفت: اما این دستور خداوند است.
قابیل گفت: من به این دستور عمل نمی کنم.
پس از گفت و گوی زیاد، سرانجام آدم گفت: بسیار خوب، تو و برادرت هابیل، هرکدام هدیه ای برای خداوند ببرید هدیه هر کدام که پذیرفته شد، او پیامبر و جانشین من می شود.
قابیل پرسید: چطور معلوم می شود که هدیه چه کسی پذیرفته شده است؟
آدم گفت: شما هدیه های خود را بالای کوه ببرید هر هدیه ای که مورد قبول خدا باشد، آتشی فرود می آید و آن را با خود می برد.
هابیل و قابیل هرکدام هدیه ای آوردند هابیل بهترین گوسفند گله اش را برای هدیه جدا کرد اما قابیل با خودش مشتی گندم نارس و پوسیده آورد. هر دو برادر هدیه هایشان را بالای کوه روی سنگی گذاشتند و کناری ایستادند. چند دقیقه بعد آتشی فرود آمد و گوسفند هابیل را با خود به آسمان برد.
قابیل دید که هدیه هابیل پذیرفته شده است فهمید که هابیل جانشین پدر و پیامبر بعد از اوست، باز هم حسادت کرد و ناراحت شد. در همین لحظه شیطان پیش قابیل آمد و به او گفت: ای قابیل، کاری بکن اگر هابیل پیامبر بشود، تو مسخره می شوی فرزندان تو مسخره می شوند. قابیل گفت: چه کار کنم؟ شیطان گفت: هابیل را بکش تا خودت جانشین پدرت شوی!
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره #مائده
#داستان_تدبری
#بخش_سوم
👇👇🌸🌸👇👇
قابیل فریب شیطان را خورد و تصمیم گرفت برادرش را بکشد. از آن لحظه به بعد، منتظر فرصت بود. روز بعد، هابیل که سخت کار کرده بود، خسته در سایه درختی خوابید شیطان باز هم پیش قابیل رفت و گفت: بهترین زمان برای کشتن هابیل، همین حالاست او در خواب است و تو می توانی خیلی راحت او را بکشی.
قابیل همراه با شیطان رفت و دید که هابیل در خواب است سنگی برداشت و محکم بر سر هابیل زد و او را غرق در خون کرد. چیزی نگذشت که قابیل به خود آمد و دید که برادرش را کشته است پشیمان شد اما دیگر پشیمانی فایده نداشت. قابیل ترسید، خواست که جنازه برادرش را در جایی پنهان کند، اما نمی دانست چطور این کار را انجام دهد. دنبال راه چاره بود که دو کلاغ را دید که با هم جنگ و دعوا می کردند یکی از کلاغ ها سنگی برداشت و بر سر کلاغ دیگر زد و او را کشت. بعد با نوک و چنگال های خود زمین را کند و گودالی درست کرد. بعد هم کلاغ مرده را در گودال، انداخت و رویش خاک ریخت.
قابیل از کلاغ یاد گرفت که چطور جنازه هابیل را پنهان کند. او هم گودالی کند و جنازه ی هابیل را در آن انداخت و رویش خاک ریخت.
قابیل جنازه هابیل را پنهان کرده بود اما وجدانش ناراحت بود خودش هم می دانست که گناه بزرگی از او سر زده است. می ترسید پیش پدرش برگردد. وقتی حضرت آدم، از کشته شدن فرزندش هابیل با خبر شد، چهل شبانه روز گریه کرد. بعد از این مدت، خداوند به آدم گفت: ای آدم، ناراحت نباش من به جای هابیل، پسر دیگری به تو می بخشم یکسال بعد، حوا پسر دیگری به دنیا آورد آدم، نام پسرش را شیث گذاشت و به هبه الله شهرت یافت به الله یعنی هدیه خدا.هبه الله بزرگ شد و به جوانی رسید و بعد از پدرش حضرت آدم به عنوان پیامبر انتخاب شد.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
سوره #مائده
#داستان_تدبری
جهت تبیین آیه 2
🔻🔻🔻
در یک دهکدهی کوچک، رودخانهای آرام جریان داشت. کنار رودخانه، چند خانهی کوچک با باغهای پر از گل و درخت وجود داشت. یک روز صبح، باران شدیدی بارید و رودخانه پر از آب شد. پل چوبی که مردم برای عبور از رودخانه استفاده میکردند، شکست.
همهی اهالی دهکده کنار رودخانه جمع شدند. هرکس چیزی میگفت؛ یکی میگفت: «من چکش دارم.» دیگری میگفت: «من تخته چوب دارم.» و یکی دیگر گفت: «من میتوانم میخ بیاورم.»
کودکان هم گفتند: «ما میتوانیم چوبهای کوچک را جمع کنیم.» پیرمردی دانا که آنجا بود لبخند زد و گفت:
«خدا در قرآن گفته: وَ تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى؛ یعنی برای کارهای خوب و کمک به هم، با هم همکاری کنید.»
مردم با هم مشغول شدند؛ بعضی چکش زدند، بعضی چوبها را نگه داشتند، بعضی طناب آوردند تا پل محکم شود. کودکان هم گلها و شاخههای زیبا آوردند تا روی پل بگذارند.
چند ساعت بعد، پلی زیبا و محکم ساخته شد. همه با خوشحالی از روی پل عبور کردند و فهمیدند که وقتی با هم همکاری کنند، میتوانند هر مشکلی را حل کنند.
پیرمرد گفت:
«دیدید وقتی برای کار خوب کنار هم باشیم، خدا هم به ما کمک میکند؟»
همه خندیدند و با دلهای شاد به خانههایشان برگشتند.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3