مداح: سعید خانی4_6037079986299473219.mp3
زمان:
حجم:
11.99M
✅ مناجات با امام زمان
🗣مداح: سعید خانی
🔶 زیارت عاشورا
🔷 جلسه هفتگی دعای ندبه
مداح: سعید خانی4_6037079986299473225.mp3
زمان:
حجم:
5.82M
✅ فراز زیارت عاشورا
🗣مداح: سعید خانی
🔶 زیارت عاشورا
🔷 جلسه هفتگی دعای ندبه
مداح: سعید خانی4_6037079986299473226.mp3
زمان:
حجم:
12.73M
✅ شعرخوانی بزرگداشت
حضرت شاهچراغ
🗣مداح: سعید خانی
🔶 زیارت عاشورا
🔷 جلسه هفتگی دعای ندبه
مداح: محمد مجیدی4_6037079986299473227.mp3
زمان:
حجم:
12.1M
✅ مناجات با امام زمان
🗣مداح: محمد مجیدی
🔶 دعای ندبه
🔷 جلسه هفتگی دعای ندبه
مداح: محمد مجیدی4_6037079986299473228.mp3
زمان:
حجم:
5.47M
✅ فراز دعای ندبه
🗣مداح: محمد مجیدی
🔶 دعای ندبه
🔷 جلسه هفتگی دعای ندبه
مداح: محمد مجیدی4_6037079986299473229.mp3
زمان:
حجم:
18.51M
✅ مرثیه روضه حضرت علی اصغر ع
🗣مداح: محمد مجیدی
🔶 دعای ندبه
🔷 جلسه هفتگی دعای ندبه
مداح: محمد مجیدی4_6037079986299473230.mp3
زمان:
حجم:
15.87M
✅ سرود بزرگداشت حضرت شاهچراغ
🗣مداح: محمد مجیدی
🔶 دعای ندبه
🔷 جلسه هفتگی دعای ندبه
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد🌱
#قسمت_14
حمیدکه ازروی شوق چشمش راروی بدی آب وهوابسته بودگفت:"هوابه این خوبی.اتفاقاجون میده برای خریددونفره.امروزبایدحلقه روبخریم،من به مادرم قول دادم."
چندتامغازه طلافروشی رفتیم.دنبال یک حلقه ی سبک وساده میگشتم که وقتی به انگشتم می اندازم راحت باشم،ولی حمیددنبال حلقه های خاصی بودکه روی آن نگین کارشده باشد.ویترین مغازه هاراکه نگاه میکردیم،احساس کردم میخواهدحرف بزند،ولی جلوی خودش رامیگیرد.گفتم:"چیزی هست که میخواین بگین؟احساس میکنم حرفتون رومیخورین".
کمی تامل کردوگفت:"آره ولی نمیدونم الان بایدبگم یانه؟"
گفتم:"هرجورراحتین،خودتون روزیاداذیت نکنین،موردی هست بگین."
یک ربع گذشت.همه ی حواسم رفته بودبه حرفی که حمیدمیخواست بگوید.روی ویترین مغازه هاتمرکزنداشتم ونمیتوانستم انتخاب کنم.گفتم:"حمیدآقا!میشه خواهش کنم حرفتون روبزنین،من حواسم پرت شده که شماچی میخوای بگی؟"هنوزهمین طوری رسمی همیشه باحمیدصحبت میکردم.
به شوخی گفت:"آخه تامل من تموم نشده!"
گفتم:"ممنون میشم تامل خودتون روتموم کنیدکه من بتونم توی این وضعیت آب وهواباحواس جمع یه حلقه انتخاب کنم!"
بازکمی صبرکردودست آخرگفت:"میشه مهریه روکمتربگیریم؟من باچهارده تاموافق ترم."
تاگفت مهریه،یادحرفهای دیروزوپیشنهادمادرم به حمیدافتادم که قراربودموقع خریدحلقه،سرمهریه چانه های آخررابزند!گفتم:"این همه تامل برای همین بود؟من که نظرم روهمون دیروزگفتم.همه ی فامیل های سمت مادری من مهریه های بالای پونصدتاسکه دارن،بازمن خوب گفتم سیصدسکه.دویست تابه شماتخفیف دادم.شماهم قبول کن،خیرش روببینی!
"هیچ حرفی نزد.ازروزاول که باهم صحبت کردیم همین رفتارراداشت،فقط میخواست من راضی باشم.این رفتاربرایم خیلی باارزش بود.
بعدازکلی سبک سنگین کردن،یک حلقه ی متوسط خریدیم؛گرمی صدوچهارده هزارتومان که سرجمع ششصدهزارتومان شد.موقع برگشت ازحمیدخواستم پیاده برگردیم.دوست داشتم باهم صحبت کنیم،بیشتربشنوم وبیشتربشناسمش؛این طوری حس آرامش بیشتری پیدامیکردم.
ازبازارتاچهارراه نظام وفاپیاده آمدیم.حمیددنبال مغازه ی آبمیوه فروشی بودکه من رامهمان کند،اماهرچه جلورفتیم چیزی پیدانکردیم.گفت:"اینجایه مغازه نداره آدم بخوادخانمش رومهمون کنه؟"خندیدم وگفتم:"خب این خیابون همش الکتریکیه،کی میاداینجاآبمیوه فروشی بزنه؟"
مغازه های الکتریکی راکه ردکردیم،نزدیک منبع آب خیابان سعدی بالاخره یک آبمیوه فروشی پیداکردیم.حسابی خودش رابه خرج انداخت؛دوتابستنی به همراه آب طالبی وآب هویج خرید.آب معدنی هم خرید.
من بالیوان کمی آب خوردم.به حمیدگفتم:"ازنظربهداشتی نظربعضیااینه که آب روبایدتوی لیوان شخصی بخوریم،ولی شنیدم یکی ازعلماسفارش کردن برای اینکه محبت توی زندگی ایجادبشه خوبه که زن وشوهرتوی یه لیوان آب بخورن."تااین راگفتم،حمیدلیوان خودش راکنارگذاشت ولیوانی که من باآن آب خورده بودم راپرکرد.موقع آب خوردن خجالت میکشید،گفت:"میشه بهم نگاه نکنی من آب بخورم؟"
میخواستم اذیتش کنم.ازاوچشم برنداشتم.خنده اش گرفته بود.نمیتوانست چیزی بخورد.گفتم:"من روکه خوب میشناسید،کلابچه شیطونی هستم."بعدهم شروع کردم به گفتن خاطرات بچگی وبلاهایی که سرخواهرکوچکترم می آوردم.گفتم:"یادمه بچه که بودم چنگال رومیزدم توی فلفل وبه فاطمه که دوسال بیشترنداشت میدادم.طفلی ازهمه جابی خبرچنگال رومیذاشت داخل دهانش،من هم ازگریه آبجی کیف میکردم!"
خاطرات وشیطنت های بچگی راکه گفتم،حمیدباشوخی وخنده گفت:"دختردایی،هنوزدیرنشده.شتردیدی ندیدی!میشه من باشماازدواج نکنم؟"گفتم:"نه،هنوزدیرنشده!نه به باره،نه به دار!بریدخوب فکراتون روبکنین،خبربدین."
بعدازخوردن بستنی،بااینکه خسته شده بودم،ولی بازپیاده راه افتادیم.حسابی سردل صحبت هایش بازشده بود،گفت:"عیدهاکه می اومدیم خونتون دوست داشتم دراتاق روبازکنی بیای بیرون که ببینمت.وقتی نمی اومدی،حرصم میگرفت،ولی ازخونتون که درمی اومدیم،ته دلم میدیدم که ازکارت خوشم اومده،چون بیرون نیومدی که نامحرم توروببینه".راست میگفت.عادت داشتم وقتی نامحرمی به خانه مامی آمدازاتاقم بیرون نمی آمدم.
برایم جالب بودبدانم عکس العمل حمیدوقتی باراول جواب منفی دادم چه بوده.پرسیدم:"وقتی شنیدین من جواب رددادم چی شد؟"
راوی:همسرشهید
#حمید_سیاهکالی_مرادی
#ادامه_دارد....
@mahdie_ardakan
⚘﷽⚘
مهربان پدرم ، مهدے جان
مگر میشود پدرے در زندان غیبت باشد و براے فرزندانش پیغام بدهد که کلید رهایے اش فقط کثرت دعاے آنهاست و فرزندان با همهے مهر و عنایت و روزے که هر لحظه از این باباے در غیبت به دستشان میرسد ، باز هم بجاے پدر به بازےهاے کودکانهے دنیا مشغول باشند ؟
مگر میشود که تو این همه خوب و کریم و دلسوز و مهربان باشے و من اینهمه فراموشکار و بازیگوش و بےدغدغه ؟
مگر میشود تو این همه به یادم باشے و من اینهمه خالے از یادت ؟
کاش
کاش فرزند سربراه بشوم
کاش دلم برایت تنگ بشود
کاش نبودنت تنها غصه ام بشود
کاش ندیدنت ، جانم را آتش بزند
کاش...😔
#امام_زمان
#مهدیه_اردکان
@mahdie_ardakan