آقا مهدی
#رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_چهل_و_هشتم8⃣4⃣ تا صبح فردای آن روز پلک روی هم نگذاشتم. هیچ شماره ای پا
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_چهل_و_نهم9⃣4⃣
ــ الو...😐
ــ اَ... اَلـ...
ــ ببخشید قطع و وصل میشه. همراه حاج آقا عظیمی؟😕
ــ بله... بفر... اَلـ...
ــ حاج آقا من همسر صالح صبوری هستم. الو... توروخدا یه خبری بهمون بدید... الو صدامو می شنوید؟😞
ــ بله... فرمودید از بستگان کی هستید؟
ــ همسر صالح صبوری. حاج آقا اونجا چه خبره؟😢
ــ والا خواهرم خودم هنوز تو شوکم. خدا برا باعث و بانیش نسازه. نمی خوام دلتون رو بلرزونم اما اینجا اتفاقی نیفتاده، فاجعه رخ داده😭 کار از اتفاق گذشته.
@mahdii_hoseini
ــ از همسرم چه خبر؟ دیروز تاحالا هیچکی پاسخگو نیست. توروخدا بگید چی شده؟🙏
ــ بخدا خودمم نمی دونم. کاروان ما یه ساعت قبل از اون اتفاق اونجا بودیم. خدا رو شکر کسی چیزیش نشده اما ایرانیای زیادی زیر دست و پا موندن. من زیاد نمی تونم حرف بزنم.😕
ــ فقط بگید صالح سالمه؟
ــ شرمندم😔 نمی دونم...😢
دلم فرو ریخت. "یعنی چی؟ اینا که میگن کاروانشون اونجا نبوده؟ پس صالح چی شده؟"
ــ حقیقتش خواهرم... چند تا از آقایونی که ناتوان بودند، اونروز از ما جاموندند و نیومدند منا. ما که برگشتیم گفتن باید مارو ببرید برای رمی جمرات😔 منم نمی تونسنم بقبه رو رها کنم. صالح با چند تا جوون دیگه اونا رو بردن سمت منا الان ازشون خبری نیست. در به در دارم دنبالشون می گردم. الهی که هیچکس نبینه اینجا چه خبره😭
دلم ضعف رفت و دستم را روی شاسی تلفن گذاشتم. خیره به گل قالی، تصاویر ارسالی از منا، که بیش از صد بار از تلویزیون دیده بودم، از ذهنم گذشت.💔😭 خدایا یعنی صالح من هم... بی حال و ناتوان گوشه ی دیوار تکیه دادم و زانوهایم را توی شکمم جمع کردم. "یعنی میشه صالحم برگرده؟ الان کجاست؟ زنده س؟ یا...😭"
بی قرار بلند شدم و چادرم را سرم انداختم و به سازمان حج و زیارت رفتم. کار دیگری از دستم بر نمی آمد😔
ادامه دارد...
@mahdii_hoseini
نویسنده: خانم_ترابی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_پنجاهم_قسمت_پایانی✋😢0⃣5⃣
سه روز بود که از آن فاجعه ی هولناک می گذشت و ما کوچکترین خبری از صالح نداشتیم. پدر جون حالش بد بود و از فشار عصبی به حمله ی قلبی دچار شده بود و در بیمارستان بستری شد. علیرضا و سلما پابند بیمارستان شده بودند و من پابند زنگ خانه و تلفن. امیدم رفته رفته از دست می رفت.😢 خبرهای اینترنتی و اخبار شبکه های مختلف را دنبال می کردم و بیشتر بی قرار می شدم. خودم را آماده کرده بودم برای هر خبری به غیر از خبر مرگ صالح😭 تمام وجودم لبریز از استرس و پریشانی بود و دلم معلق شده بود توی محفظه ی خالی قفسه ی سینه ام. حال بدی داشتم و حسی بدتر از بلاتکلیفی و انتظار را تا آن زمان حس نکرده بودم. "خدایا...
@mahdii_hoseini
سرگردانم... کجا باید دنبال صالحم بگردم. دستم از همه جا کوتاهه... شوهرم تو کشور غریب معلوم نیست چه بلایی سرش اومده. خودت یه نظر بنداز به زندگیمون. تو رو به همون اماکن مقدس قسم...😭😔 بمیرم برا دلای منتظر شهدای گمنام😭" با سلما تماس گرفتم و جویای احوال پدر جون شدم. خدا را شکر خطر رفع شده بود اما هنوز به استراحت و بستری در بیمارستان احتیاج داشت. زهرا بانو و باباهم بلاتکلیف بودند. آنها هم نمی دانستند چه کاری از دستشان بر می آید. یک لحظه مرا تنها نمی گذاشتند و با سکوتشان تمام نگرانی دلشان را به رخ می کشیدند. یکی از حاجیان محله مان که قرار بود فردا بازگردد😔 شهید شده بود😭 بنر های خوش آمدگویی رادرآوردند و بنرهای مشکی تسلیت را جایگزین کردند. دلم ریش می شد از دیدن این ظلم و نامردی😭 با مسئول کاروان صالح مدام تماس می گرفتم. خجالت می کشیدم اما چاره چه بود؟ او هم از من خجالت زده بود و هر بار به زبانی و حالی خراب به من جواب می داد و می گفت که متاسفانه هیچ خبری از صالح ندارد😔
عصر بود که با حاج آقا عظیمی تماس گرفتم. فکر می کنم شماره را می شناخت بس که زنگ زده بودم😢 بلافاصله جواب داد و با صدایی متفاوت از تماس های قبلی گفت:
ــ سلام خواهرم. مژده بده😃
دلم ضعف رفت و دستم را به گوشه ی دیوار تکیه دادم.
ــ خبری از صالحم شده؟😍😭
ــ بله خواهرم. بدونید که خدا رو شکر زنده س...🙏
صدای گریه ام توی گوشی پیچید و زهرا بانو و بابا را پای تلفن کشاند. همانجا نشستم و زار زدم و خدا را شکر گفتم.
ــ خواهرم خودتونو اذیت نکنید. نگران نباشید توی بیمارستان بستری شده. حالش الان خوبه. خدا بهش رحم کرده وگرنه دو نفر از همن جمع متاسفانه شهید شدن.😞
صدای گریه و بغضم با هم ترکیب شده بود.
ــ می تونم باهاش حرف بزنم؟ تو رو خدا حاج آقا... کنیزی تونو می کنم. حالش خوبه؟😭
ــ این حرفو نزنید خواهر... چشم... من برم بیمارستان تماس می گیرم. تا یه ساعت دیگه منتظر باشید. الحمدلله زنده س. کمی صورتش کبوده و دنده هاش شکسته... من زنگ می زنم. منتظرم باشید.
تماس که قطع شد همانجا سجده ی شکر به جا آوردم. یک ساعت انتظار کشنده به بدترین نحو ممکن تمام شد و صدای زنگ تلفن سکوت خانه را شکست. گوشی را با تردید برداشتم.
ــ اَ... الو...😥
صدای گرفته ی صالحم خون منجمد در رگهایم را آب کرد.😍😰
ــ الو... مهدیه ی من😷😍
"الهی... صد هزار مرتبه شکرت😭😭😭"
#پایان
@mahdii_hoseini
نویسنده: خانم_ترابی
سلام وعرض ادب😊
رمان تموم شد........
امیدوارم واقعا لذت برده باشید پیشنهاد میکنم هر کسی نخونده از اولش حتما بخونه .😊
از اینکه بعضی وقتها دیر شد یا نذاشتیم عذر خواهی میکنم🙏 و #حلال_کنید 🌺
از نویسنده رمان هم واقعا تشکر میکنم؛ سلامتیشون حتما یک #صلوات بفرستید🌺
انتقاد یا پیشنهادی دارید در خدمتیم
👇👇👇👇
@Agha_mahdi
#منتظر_رمان های بعدی باشید🌹
یا علی
التماس دعا
#عشق یعنی به تو رسیدن...
خوش به حال اونایی که الان دارن عادی زندگیشونو میکنن و نمیدونن
اربابب دعوتنامه اربعینشونو امضا کرده !
@mahdii_hoseini
#تلنگر
حـ💗ــســــــــین؛
همونـہ ڪہ عــاشــورا
←نــــمــــازش→
حتتتما باید جماعت برپا بشه
🙃..مــحـب الــحـــــسین!
حـواسټ بـہ↓
::: نــمازهاݓ :::
هسٺ؟!
@mahdii_hoseini
" بسم رب الشهداء و الصدیقین "
.
◀مـداح
.
رفتیـم طلائیـه💛. بعد از اینـکه منبری روضه خواند،محـسـن همه را به خـط کرد
تا سینـه بزنیـم. چند تا از مداحی های محـمود کریمی را خیـلـی خــوب خوانـد.👌😍
از آنـجا معروف شد به حاج محسن چـیذری.😄 بـچه ها می گفتنـد:
" حاج محمـود رو می شناسـی؟ این محسنشونه!😉" ازش می پرسیدیم:
" برنامه ی بعدی تون کجاست؟ می گفت " دیگه بیـایـد چیـذر.😌 "
کار به جایی رسید که دانشجویان آمده بودند که: " ما مداح نداریم،
میشـه بـرای کـاروان ما هـم بـخـونــی؟ "😅
.
برشی از کتاب #سربلند
صفحه ی ۱۵۲
@mahdii_hoseini
آقا مهدی
شاید شهادت آرزوۍ همہ باشد اما یقیناً جز مخلصین ڪسی بدان نخواهد رسید ... ڪاش بجای زبان با عملم ، ط
برنمیگردی عزیزم
بسڪہ محڪم بستہ ام
بادعاے دستهایم
بند پوتین تورا
حرفناموس خداوندست
وقتے جان دهے
حضرت سقابخواند
ذڪر تلقین تو را
#حاج_مهدی_حسینی
@mahdii_hoseini
به محرم که نزدیک میشدیم میگفت بگذارید این چند وقت را در حس و حال خودم باشم😞.میخواست به هیات برود و روضه بخواند و عزاداری کند.برای زهرا فقط روضه میخواند💔
کل این ایام را لباس مشکی میپوشید و برای اربابش یک عزادار واقعی بود.یک نوکر و خادم واقعی که این ایام همه کاری میکرد.👌
علی آقا خیلی روضه ی حضرت علی اکبر (ع)و امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) میخواندند و از عمق وجودشان گریه میکردند...
آخر هم امام حسین (ع) او را
برای سرباز حریم خواهرش انتخاب کرد😔
#خوشا_به_سعادتت😭
#شهید_علی_شاهسنایی
@mahdii_hoseini
#ٺَلـنگُـڔ🔖
😇اگر مذهبے هستیمシ
😍اگر هیئتے هستیم 😌
📿اگر ریش دار و تسبیح به دستیم ...
◈اگر مارا با نام دین و مذهب میشناسند🙃
◈اگر چادر مادرمان فاطمه س برسر ماست😉♡
◈اگر نماد شهدا در زمانه ڪنون هستیم☺️
🌀ڪارے نڪنیم ڪه هم به خودمان هم به مڪتبمان
ڪه حزبالله است اهانت بشود متظاهرنباشیم
@mahdii_hoseini
اِنَّ لِقتل الحُسَینِ (ع)
حرارةً فِی قُلوبِ المُؤمِنین
لَن تُبرَدُ اَبَداً ...
اینجا تنها جایی است
که " تَـر و خشک "
با هم نمی سوزند!!
هر که چشمهایش تَـر است
بیشتر از عشقى كه خاموش نميشود دارد...
#روضه_عشق
@mahdii_hoseini
▪️ ما عاشورایی هستیم
اگر این فداکاری عظیم در
تاریخ اسلام پیش نمیآمد،
عاقبت اسلام چه میشد؟
#رهبری
🆔 @mahdii_hoseini
أَشْكُو إِلَيْكَ غُرْبَتِي
وَ بُعْدَ دَارِي ...
(دعای عرفه)
خـدایـا
دلم برایت تنگ شده...
به تنهایی #حسین رحم کن ...
#روضه_عشق
@mahdii_hoseini
⚠️ سخننگاشت | آمریکاییها میگویند سر میز مذاکره بنشینیم و حرفهای ما را قبول کنید
⛔️ مذاکره با آمریکا به راه حل عادلانه نمیرسد
🔻 رهبرانقلاب:
آمریکا که میگوید مذاکره کنیم، مقصودش این نیست که بیاییم یک راهحل عادلانهای پیدا کنیم، نه. مقصودش این است که بیاییم سر میز مذاکره بنشینیم، ما یک چیزی بگوییم، شما آن را قبول کنید، مقصود از #مذاکره این است. حالاها این قدر گستاخ شدند که همین را صریح هم میگویند. ۹۸/۶/۲۶
#رهبری
🆔 @mahdii_hoseini
اپلیکیشنی متفاوت از زیارت عاشورا
"هر روز اباعبدالله را زیارت کنیم"
ویژگیها:
- رابط کاربری استاندارد، ساده و زیبا ❤️
- صوت دلنشین و باکیفیت استاد فرهمند ✅
- ترجمه 🇮🇷 🏴 🇹🇷
- امکان تنظیم یادآوری روزانه ⏱
- حالت مطالعه در شب 🌙
و ...
دانلود از کافه بازار :
https://cafebazaar.ir/app/ir.tavabin.ziyarat
@mahdii_hoseini
.
🔹عنوان: #تمنای_بی_خزان مجموعه خاطرات شهیدمدافع حرم،مهدی حسینی
🔹پدیدآورنده: #شیرین_زارع_پور
🔹ناشر: #انتشارات_روایت27
🔹تعداد صفحات:247صفحه
🔹قیمت: ۲۰۰۰۰تومان همراه با #پست_رایگان
.
📚برشی از کتاب
گوشهای چمباتمه زدم و بیتفاوت، به بزرگترها نگاه میکردم که یک موضوعی را انداخته بودند وسط و هر کدام نظری میدادند. بچهها هم سر بزنگاه، کم مانده بود سقف را روی سرشان خراب کنند. زورم بهشان نمیرسید. با یک نیمخیز یک نیشگون از ساناز گرفتم تا شاید قائله ختم شود، ولی دهانش باز شد و شروع کرد به فریاد زدن. حرصم درآمده بود. با چه شوقی آمده بودم خانهی خاله، ولی حالا همه بودند جز همانی که میخواستم باشد. در همین خیالها بودم که چشمم روی کتابی کنج اتاق خیره ماند. کتابِ خودش بود. سمت کتاب خیز برداشتم و باتعجب به کتاب خیره شدم. روی جلد کتاب، به سختی میتوانستی عنوانش را ببینی.
جلد و صفحات، به حروف لاتین، پر بود از حرف اول اسم خودش و اسم من. یاد ستون چوبی خانهی ننا و حاجبابا افتادم که روی آن را هم را کندهکاری کرده بود.
.
🛍لینک خرید آسان
@Agha_mahdi
📲مرکزپخش
09197315240
@mahdii_hoseini
ما خُفته بُدیم بیصدا خندیدند
ما ساده شدیم گنج ما دزدیدند
.
ما مدّعیان حفظ خونها بودیم
از قاب معابر، #شهـدا را چیدند...
.
شاعر: «یاسر شیرازی»
.
@mahdii_hoseini
آقا مهدی
🔹 یادی از شهید مدافع حرم سیدمهدی حسینی حسن مجیدیان: انسان بزرگ همیشه اینطور بوده و هست؛ انسان گمنا
🔹 یادی از شهید مدافع حرم مهدی حسینی👆👆
بد جوذ زخمی شده بود
رفتم بالا سرش
نفس نفس میزد😰
گفتم:زنده ای؟
گفت:هنوز نه!!!!!!
خشکم زد😞
تازه فهمیدم چقدر دنیامون باهم فرق داره😔
اون زنده بودن رو تو شهادت میدید و من.................😭😭
👉 join 👇
@mahdii_hoseini
حمید #شبهای_جمعہ هیئت میرفت . چندین بار بہ من گفت ڪه باهاش برم ؛ ولی چون خجالت میڪشیدم نمیرفتم ؛ این بار حرفش را رد نڪردم ♥️.
فردای آن روز بعد از ڪلاس حمید طبق معمول با موتور دنبالم اومده بود ولی این بار با دستہ گل قشنگ🌹🌺
پرسیدم بہ چہ مناسبت گرفتی ؟😍 گفت : این گلها قابلتو نداره ، ولی از اونجا ڪه قبول ڪردی بیای هیئت این دستہ گل رو برای تشڪر برات گرفتم ... ☺️
✍ همسر شهید ...
حمید سیاهکالی مرادی 🌺
👉 join 👇
@mahdii_hoseini
آقا مهدی
🌷پوستر | زیارت به نیابت از #شهید_مهدی_حسینی 🌼شهید آوینی : یاران پای در راه نهیم که این راه رفتنی است
جهت دریافت فایل اصلی به آیدی زیر مراجعه فرمایید👇
@Agha_mahdi