eitaa logo
آقا مهدی
2.9هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
96 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 یکی از همین روزها که با سارا از جایی برمیگشتیم، پیکانی به رنگ آبی جلویمان ترمز کرد، طوری که آب و گل گودال کوچه روی چادرم پخش شد. سرم را بلند کردم که چندتا بد و بیراه بارش کنم که البته از زیر پوشیه ای که زده بودم فقط خودم می شنیدم و سارا. چشمم افتاد به او که لبخند مهربانی روی لب هایش جا خوش کرده بود. با حرص نگاهش کردم. او مرا نمی دید. شیشه ی ماشین را داد پایین و گفت «دارم میرم خونه ی شما. میرسونمتون.» به سارا نگاه کردم تا نظرش را جویا شوم. سرش را به علامت موافق پایین آورد. بعد از کمی مکث هردو سوار ماشین شدیم. خواستم عقب بنشینم که در شاگرد را باز کرد. ناچار شدم به درخواستش احترام بگذارم. این اولین باری بود که این قدر نزدیکش شده بودم. قلبم اوضاع خوبی نداشت. دستم را گذاشته بودم روی قلبم تا شاید بتوانم مانع بلند شدن صدایش شوم. دست هایم را زیر چادر پنهان کرده بودم که متوجه لرزش آنها نشود. اصلا فکر میکنم رو به احتضار بودم. هرسه در سکوت، مسیری را طی کردیم تا بالأخره سکوت را شکست. - میخوام باهاتون صحبت کنم. آب دهانم را به سختی فرو دادم و گفتم : راجع به چی؟ - راجع به خودمون. پوشیه ام را کنار زدم و نگاهش کردم. - خب. می شنوم. با سرعت به کوچه ی بن بستی پیچید و ایستاد. - دارم میرم مأموریت. سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان دهم. برای همین گفتم - خب به سلامت. بی تفاوتی ام او را به هم ریخته بود. این را وقتی از کوچه ی بن بست خارج شد، با سرعتی که به رانندگی اش داد، فهمیدم. نزدیک خانه سر کوچه ترمز کرد و گفت «فردا می آم دنبال تون حوزه. منتظرم باشید.» هیچ حرفی نزدم. سارا از او تشکر کرد و از ماشین پیاده شدیم. آن قدر ایستاد تا مطمئن شود وارد خانه شده ایم. سارا زیر لب غرولند می کرد که «چرا این طوری جوابش رو دادی. دلش رو شکستی.» تا این را گفت، بغضم ترکید و اشک هایم جاری شد. دفاعیه ای نداشتم به سارا تحویل دهم. ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃مذمت سرگـرمــ🎲ـی زیاد🍃 مَن کَثُرَ لَهوُهُ قَلَّ عَقلُهُ کسی که زیاد به سرگرمی بپردازد، عقلش کم است. (ع)| غررالحکم، ح ۸۴۲۶📚 🌱| @mahdihoseini_ir
💬 : در عرصه های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی حضور داشته باشید، ادامه دهنده ی راه شهدا باشید، نگذارید این عَلَم به زمین بیافتد. 🌱| @mahdihoseini_ir
می گفتند استاد دانشگاه است و فلسفه درس میده. توی جبهه ترکش پایش رو قطع کرد و خون ریزی شدیدی داشت. کسی کاری نمی تونست بکنه. گفت : این بیسکویت ها که توی صبحگاه می دادند... پیش خودم فکر کردم بیسکویت می خواد چیکار توی این وضعیت؟ گفت : من یک باریکی اش رو بردم برای دخترم، اشکال نداره. گفتم : سهمیه خودت بوده. گفت : آره گفتم : اِن شاءالله که اشکال نداره. ...! 🌱| @mahdihoseini_ir
1.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من سرم گرم گناه است سرم داد بزن... بدونم حواست به من هست... صابر خراسانی🎙 پ.ن : شاید صدمین بار باشه براتون دیدنش، ولی پیشنهاد امروز کانال؛ دانلود و دیدن مجدد این کلیپ هست، التماس دعا... (عج) (س) 🌱| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 تمام شب را از نگرانی به خودم پیچیدم و خوابم نبرد. نمیدانستم می خواهد چه بگوید. خیلی قابل پیش بینی نبود. پس از شب سختی که پشت سر گذاشته بودم، صبح با کسالت از خواب بیدار شدم و راه افتادم به سمت حوزه. هرچه به ساعت پایان کلاس ها نزدیک تر می شد، اضطراب من هم زیادتر می شد. بیرون آمدم، خداخدا میکردم نیامده باشد. ولی با دیدن پیکان آبی رو به در حوزه متوجه شدم دعای دیرهنگامم فایده ای نداشت. سوار ماشین شدم و حرکت کرد. منتظر بودم حرف هایش را بشنوم، ولی فقط صدای نفس هایش را می شنیدم. رفت سمت پیروزی و گوشه ی خیابان پارک کرد. به روبه رو نگاه می کرد و گفت «اومدم خداحافظی.» حرفی نزدم. ادامه داد : «راستش از همون روزی که توی حیاط، وقتی فقط یازده ساله بودی، عروسی خواهرت دیدم که لباس بزرگ تر از خودت پوشیده بودی، به خودم قول دادم خوشبختت کنم. دقیقا از همون موقع تمام فکرم رو مشغول کردی. درس می خوندم ولی چیزی نمی فهمیدم. مدرسه می رفتم ولی چیزی نمی شنیدم. اصلا من توو فکر تو بزرگ شدم و قد کشیدم.» تمام حواسم به حرف هایش بود. چند بار خواستم بگویم «من هم همین طور» ولی نتوانستم. آه سردی کشید و ادامه داد «اما حالا اومدم یه چیزی بگم. بگم منتظر من نباش که بیام خواستگاری. برو دنبال زندگیت.» باید نگاهش میکردم و میگفتم «همین؟» ولی این کار را نکردم. از شنیدن حرف هایش مخم داشت سوت میکشید. خیلی سعی کردم خودم را کنترل کنم. بدون اینکه حرفی بزنم از ماشین پیاده شدم. در خیابان، بی هدف راه می رفتم. اگر کسی هم میگفت شبیه مرده ی متحرکی، اصلا تعجب نمی کردم. تمام گذشته ها مثل فیلم سینمایی جلویم رژه می رفتند، روزهایی که به یادش نفس کشیده بودم و زندگی کرده بودم. حالا اگر کسی به تمام امید و انتظارم پوزخند می زد، اصلا ناراحت نمیشدم.... ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃زشتــ🤭 ترین راستگویی🍃 اَقْبَحُ الصِّدقِ ثَناءُ الرَجُلِ عَلی نَفْسِهِ زشت‌ترین راستگویی، تعریف انسان از خودش می‌باشد. (ع)| غررالحکم: ج ۲، ص ۳۸۸، ح ۲۹۴۲📚 🌱| @mahdihoseini_ir
💬 : سفارش به مردم شهيد پرور ايران اين است، که قدر اين انقلاب را بدانيد چون اين انقلاب ثمره هزاران هزار خون شهيد است و در نگهداری ايران عزيز کوشا باشيد. 🌱| @mahdihoseini_ir
انصاف نیست شب‌های طولانی تاصبح بخوابید. 🌱 زمستان بهار مؤمن است. مومن در این شبها که غذایش هضم شده و خستگی اش هم دررفته، بلند می‌شود داداش جون! 👤 حضرت "آیت الله حق‌شناس" رحمه‌الله‌علیه 🌱| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 روزها پشت سر هم مثل آبی که از جوی می گذرد و دیگر برنمی گردد، می گذشت و من هنوز چشم در راه داشتم که مهدی پشیمان شود و برگردد. یا لااقل پیغامی بفرستد و بگوید دلم را زده ای، دیگر دیدنت حلاوتی برایم ندارد. بگوید دیگر جایی در ذهنم، قلبم، فکرم و دیدگانم برای تو نیست. این ها شده بود مرثیه های هر روز من. به زبان محلی برای خودم می خواندم و اشک هایم جاری می شد. نوای بی نوایی ام را کجا می بردم. چشم هایم بی هیچ رعدوبرقی کارش باریدن بود و بس. اطرافیان که حال و روزم را میدیدند، تصمیم گرفتند فکری برای اوضاع به هم ریخته ی من بکنند. برای همین با پیشنهاد یکی از دوستانم برای معرفی خواستگار موافقت کردند. دیگر نمی فهمیدم چه چیزی برایم خوب است و چه چیزی بد. قیچی را داده بودم دست شان، خودشان اندازه بزنند و ببرند و بدوزند و من تن کنم. مادر و خواهرهایم دلداری ام می دادند. «آدمی که به این راحتی به همه ی عشق و علاقه اش پشت پا زده، حقشه که دستش بمونه توحنا. چه حالی میده وقتی بیاد تورو توی ماشین عروس ببینه. نشستی که چی؟ جواب این بی مهریش رو باید بدی.» خیلی زود هم تعریف کردند از خواستگار. این اولین خواستگار من نبود. افراد زیادی آمده بودند، ولی هیچ وقت مثل حالا نگران نشده بودم. به هر شکلی بود، مرا راضی کردند تا آنها بیایند. به خاطر اوضاع نامناسب خانه ی مولوی، مراسم خواستگاری در منزل سکینه برگزار شد. خانه ی سکینه را مرتب کرده بودند. ظرف میوه و شیرینی هم آماده بود. مادر هر چند دقیقه یک بار میگفت «زهرا پاشو حاضر شوالان می آن.» نشسته بودم تا صحنه هایی را که برای تسکین من رقم زده می شد، ببینم. تصور می کردم الان مهدی با گل و شیرینی از در وارد شود. لبخند همیشگی اش روی لب ها نقش بسته باشد و من از شرمندگی تپشهای قلبم در بیایم. تا آمدم به خودم بیایم، جوانی به عنوان خواستگار جلویم نشسته بود. حواس بزرگ ترها که پرت می شد، سرش را بلند می کرد و نگاهش را به سمتم برمی گرداند. همان جلسه ی اول همه چیز را جدی گرفت. شاید هم حق داشت. من این فکر را در او ایجاد کرده بودم که پاسخ من خیلی هم منفی نیست. تمام شرایط زندگی ام را به او گفتم و او اصرار داشت زودتر پاسخ بشنود. آن قدر عجله داشت که هنگام رفتن گفت «لطفا جواب تون مثبت باشه.» با شنیدن این خواهش دلم ریخت. داشتم با خودم چکار می کردم. در مقابل خواهش و اصرارش برای پاسخ مثبت، اجازه خواستم تا فکر کنم. با پیگیری خواستگارها، به فاصله ی کوتاهی جلسه ی دوم هم برگزار شد و او دوباره هنگام رفتن این جمله را تکرار کرد «اِن شاء الله جواب تون مثبت باشه.» ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir